eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت145 ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چار
🕰 –مطمئن باش طلاست. چگینی خیلی دست ودلبازه، واسه پری‌نازم هر وقت می‌خواست کادو بخره طلا می‌خرید.البته نه از ایناها، این خیلی ریز و سبکه، قشنگ معلومه، واسه اون از این سنگینا...حرفش را بریدم. –نگفتی چیکار داشتی؟پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: –آقا رضا گفت چند دقیقه اگر کار نداری بیاد اینجا پشت سیستم بشینه چندتاکارباید انجام بده.سرم را به علامت تایید تکان دادم و بلند شدم. چیزی نمانده بود از حرفهایش دود ازسرم بلند شود. همین مانده بود که بلعمی در مورد پری‌ناز حرف بزند. شیرینی وچای یخ زده‌ام را از روی میز برداشتم و به طرف مقرٌ خانم ولدی راه افتادم. –بگو بیاد. من چای و شیرینیم رو میرم تو آبدارخونه می‌خورم. بلعمی به طرف اتاق راستین رفت و آقا رضا را خبر کرد.از آبدارخانه دیدم که آقا رضا وارد اتاق من شد و در را پشت سرش بست.بعد از چند دقیقه بلعمی به آبدار خانه آمد و مشغول ریختن چای شد.ولدی با خنده گفت: –بلعمی جان تو بیا برو من میریزم برات میارم، بزار نونمون حلال باشه.بلعمی فنجان چای را داخل سینی گذاشت و گفت: –خودم میخوام بریزم. بعد به طرف اتاق من رفت. وارد اتاق شدو در را پشت سرش بست. به دقیقه نکشید که آقارضا در را باز کرد و صندلی را جلویش گذاشت.ولدی گفت: –من که تازه به آقا رضا چای دادم. اصلا چرا به خودم نمی‌گه، میره به بلعمی می‌گه. بی‌تفاوت گوشی‌ام را برداشتم و خودم را مشغول کردم. شماره‌ی ناشناسی دوباره برایم پیغام فرستاده بود. از لحنش مشخص بود که پری‌ناز است. این شماره را هم در لیست سیاه گذاشتم. کم‌کم صدای مجادله‌ی آقارضا و بلعمی بلند شد. ولدی گفت: –دوباره این دختره چیکار کرد، صدای اون رو درآورد.با تعجب پرسیدم: –دوباره؟ولدی فقط سرش را تکان ‌داد.دیگر صدایشان به وضوح شنیده میشد. آقا رضا می‌گفت: –به من بود همون روز اول اخراجت می‌کردم. معلوم نیست اینجا محل کاره یاسالن مد.بلعمی در جواب گفت: –اینا واسه کلاس کار شرکته، تازه بایدازمن تشکرم کنید. –واسه کلاس کار یا کلاس خودتون؟بلعمی گفت: –شماها این چیزها رو نمی‌فهمید. آرایش کردن نیازه هر خانمیه. –مسخرس، این نیازها رو خودتون واسه خودتون ایجاد می‌کنید. اصلا شغل دوم شماها نیاز تراشیدنه، همشم از روی بیکاریه، بهتره این نیازهای مندرآوردی روبرید تو چار دیواریه خونتون تامینش کنید.ولدی با دستش به صورتش زد و گفت: –خاک بر سرم، آخر این اخراج میشه.راستین از اتاقش بیرون آمد و با صدای بلند آقا رضا را صدا کرد. بلعمی به طرف میز کارش آمد.ولی خبری از آقا رضا نشد. راستین داخل اتاق من شد. صندلی را برداشت ودررابست. ولدی به طرف بلعمی رفت وشروع به سرزنش کردنش کرد. من که این اتفاقها و حرفها دیگر برایم مهم نبود به اتاقک کنار یخچال رفتم. آنقدر ذهنم درگیر غافلگیری راستین بود که دلم می‌خواست فقط رفتار راستین و دلیل هدیه دادنش را برای خودم حلاجی کنم. دلم می‌خواست کلمه به کلمه‌ی حرفهایش را دوباره با خودم تکرار کنم. نمی‌دانستم این حرکتش را فقط باید پای تشکربگذارم یا...صدای گریه باعث شد سرکی به بیرون بکشم. بلعمی در آبدارخانه گریه می‌کرد. بیرون آمدم و پرسیدم: –چرا گریه می‌کنی؟دستش را از روی صورتش برداشت. –چون مثل تو خوش شانس نیستم.ولدی روبرویش نشست و گفت: –هیس، حالا ببین اینم می‌تونی از نون خوردن بندازی.سوالی به ولدی نگاه کردم. –آقا بهش گفته تصویه حساب کنه. –چرا؟ولدی گفت: –ندیدی؟ با آقارضا آبشون تو یه جوب نمیره. اینم که زبون دراز. آخه بگوتوچیکار به کارش داری. به کانتر تکیه دادم و گفتم: –میخوای با آقای چگینی حرف بزنم؟ولدی گفت: –نه بابا، کوتاه نمیان. تو چرا رو بزنی و خودت رو کوچیک کنی. بلعمی بلند شد و روبرویم ایستاد و گفت: –اگه تو بگی گوش میکنه، همین یه باربگو کوتاه بیاد، من دیگه اصلا با هیچ کس حرف نمی‌زنم. من یه بچه دارم که خرجش رو میدم. شوهرم بیکاره اگراخراج بشم... دوباره گریه‌اش گرفت. گفتم: –باشه میگم، حالا گریه نکن.به طرف اتاق راستین رفتم و تقه‌ایی به در زدم و وارد شدم. هنوز آقا رضا در اتاق من بود. راستین در حال صحبت کردن با تلفن بود. دستش را روی گوشی گذاشت و لبخندزد و آرام گفت: –خوب شد امدی، اتفاقا کارت داشتم.بعد به شخص پشت خط گفت: –باشه حالا آماده شد میگم بهت خبربدن. فعلا خداحافظ. جلو رفتم و گفتم: –کارتون رو بگید. –می‌خواستم بگم یه آدم مطمئن تومایه‌های خودت به جای منشی شرکت...حرفش را بریدم. –اتفاقا امدم باهاتون صحبت کنم که اخراجش نکنید.از جایش بلند و گفت: –من مشکلی ندارم. رضا میگه دیگه نمی‌تونه... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۴ دی ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 14 January 2022 قمری: الجمعة، 11 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️18 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️19 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️21 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ ❤️ 🥀 ... قلب زمانه خون شده آقا ! دگر بیا ... آیینه دار گلشن طاها ! دگر بیا ... صبر و قرار رفت ز دل ها به یاد تو ! ای انتظار جان و دل ما ! دگر بیا ... ای راز سر به مهر فلک ، انتظار سبز ! مسند نشین عالم بالا ! دگر بیا ... گل های سرخ باغ به یادت شکفته اند ! آقا ! برای دیدن گل ها دگر بیا ... ای سبز سبز ، ای گل باغ محمدی ! ای یادگار خانه ی زهرا ! دگر بیا ... آقا ! حضور سبز تو درمان عالم است ! بهر شفای این دل تنهــــــــا دگر بیا ... 🙏 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ هرصبح⛅️ زنده‌مےشوم✨ ازخنده‌هاۍدوست🙂🌱 لبخنددوسٺ .. ناب‌تریݩ‌شڪل‌گفتگۆست✌️🏼 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ #‏امام_علی_علیه_السلام‏ الْإِيمَانُ عَلَى أَرْبَعَةِ أَرْكَانٍ، التَّوَكُّلِ عَلَى الله وَ التَّفْوِيضِ إِلَي الله، وَ التَّسْلِيمِ لِأَمْرِ الله وَ الرِّضَى بِقَضَاءِ اللَّه . ایمان بر چهار پایه استوار است : توکل بر خدا، واگذاشتن کارها به او، تسلیم در برابر فرمانش، و رضا به قضایش . 📚بحار الانوار، جلد ۷۵، صفحه ۶۳ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۹ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۰ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت146 –مطمئن باش طلاست. چگینی خیلی دست ودلباز
🕰 این چندمین باره داره تذکر میده، خانم بلعمی‌ام باید با شرایط کار کنار بیاددیگه، –مگه شرایط چیه؟ –سرش تو کار خودش باشه وباسرووضع معقول‌تری بیاد سرکار. –اونوقت بلعمی این رو قبول نکرده؟راستین دستش را به طرف صندلی دراز کرد. –چرا وایسادی اونجا؟ بیا بشین. منتظر ماند تا من اول بنشینم. بعد خودش روبرویم نشست و گفت: –بلعمی میگه اول که امدم سرکار این شرایطها نبود حالا یهو... –خب یعنی اگه اینهارو قبول کنه دیگه اخراجش نمی‌کنید؟ به صندلی تکیه زد. –این شرایط رضاست، وگرنه من که مشکلی ندارم. حالا تو چرا پادرمیونی می‌کنی؟ در اتاق باز بود. با آمدن آقا رضا هر دو نگاهمان را به طرفش پرت کردیم. سر به زیر شد و به طرف میزش رفت.راستین گفت: –رضا، خانم مزینی امده پادرمیونی کنه، میگه فعلا بلعمی رو اخراج نکنیم.با ناباوری دیدم که آقا رضا سرش را کج کرد و گفت: –باشه، فقط اون شرطی که گفتیم رو حداقل تا حدودی رعایت کنه.راستین هم تعجب کرده بود. نگاهم کرد و لبخند زد. وقتی خبر را به بلعمی گفتم نگاهی به ولدی انداخت و گفت: –دیدی گفتم.ولدی لبش را گاز گرفت و گفت: –اینم جای تشکرته؟از ولدی پرسیدم. –منظورش چیه؟ –ولدی لبهایش را بیرون داد و گفت: –این همینجوری رو هوا حرف میزنه، کلا منظوری از حرف زدن نداره. خدا خیرت بده که رفتی گفتی.بلعمی گفت: –خدا خیرش داده دیگه. ولدی چشم غره‌ایی به بلعمی رفت. بلعمی بلند شد و به طرف میزش رفت. –این چرا با طعنه حرف میزنه؟ ولدی از روی صندلی بلند شد و گفت: –از حسادت این که تو امروز کادو گرفتی نمی‌دونه چیکار کنه، ولش کن تو کار خودت رو انجام بده. خجالت همراه با تعجب باعث شد سر به زیر به طرف اتاقم بروم و دیگر حرفی نزنم. آخر چرا بلعمی باید به من حسادت کند؟ حس بدی پیدا کردم. بعضی چیزها را هیچ وقت درک نکردم.جا کلیدی را از کیفم آویزان کردم و کیفم را روی میزم گذاشتم تا جلوی چشمم باشد. ساعت کاری که تمام شد کیفم رابرداشتم که بروم. جلوی در اتاق راستین را دیدم که چند برگه در دستش می‌خواهد وارد اتاق من شود. کنار رفتم. برگه‌ها را روی میزم گذاشت و گفت: –خانم مزینی رضا میگه تو حساب کتابها چند جا اعداد و ارقام اشتباه وارد شده، ازشون کپی گرفته که اصلاحش کنی. به پشت میز رفتم و نگاهی به اوراق انداختم.با اخم گفتم: –حالا اگرم اشتباهی باشه توی جدول تراز متوجه میشدم نیازی به بررسی ایشون نبود. بعد با کمی تندی ادامه دادم: –من فکر کردم ایشون میان صفحه‌ی خودشون رو چک کنن اما انگار به من شک دارن. راستین اخم کرد. –این چه حرفیه، اتفاقا اون خیلی قبولت داره، فقط یه کم ریز بینه. –اگه حسابداری سرش میشه خب بیادانجام بده، اصلا از این به بعد خودش حسابدار باشه، بعد به طرف در راه افتادم. همین که خواستم از جلوی راستین رد بشوم خواست کیفم را بگیرد که دستش به جا کلیدی گیر کرد. قلب چوبی را گرفت.چشم‌هایش برق زد. –اینجا رو ببین. پس یعنی اونقدرخوشت امده که به کیفت آویزونش کردی؟ نگاهم را به قلبی که در دستش گیرافتاده بود انداختم. –بله، چون خیلی روش زحمت کشیدید.لبخند زد. –دیدن این زحمت خودش یه ظرافت و لطافت خاصی می‌خواد. بعد اخم مصنوعی کرد. –عصبانی شدن اصلا بهت نمیاد. درضمن اینجا باید یه حسابدار داشته باشه اونم فقط خودتی و بس.برگشتم و پشت میزم نشستم. سیستم را روشن کردم.روی میز خم شد. –چیکار می‌کنی؟ حالا فردا اصلاحش کن پاشو برو خونتون دختر. حرفهایش، کارهایش و این جمله‌ی آخرش هیجان زده‌ام کرده بود و گذاشته بود عصبانیتی برایم باقی بماند. صاف ایستاد و با دلخوری گفت: –اگه می‌دونستم ناراحت میشی اصلا بهت نمی‌گفتم. بعد روی صندلی جلوی میز نشست. –اگه اصرار داری الان درستشون کنی پس منم می‌شینم اینجا کارت که تموم شد با هم میریم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت147 این چندمین باره داره تذکر میده، خانم
🕰 مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته که امروز با این حرفهایش بلایی سر من بیاورد. احساساتم آنقدر بالا رفت که بغض کردم. دوباره از ترس لو رفتن به سختی گفتم: –شما برید، منم چند دقیقه دیگه خودم میرم. مشکوک نگاهم کرد. –الان داری می‌فرستیم دنبال نخود سیاه؟سرم را به علامت منفی تکان دادم. بلند شد. –البته من بهت حق میدم ناراحت بشی، ولی رضا هم قصد بدی نداشته، فقط بنده خدا خواسته کمک کنه. اما انگار تو فکر کردی اون دنبال مچ‌گیریه، نگاه گذرایی به یقه‌ی لباسش انداختم و نفسم را محکم بیرون دادم.دوباره گفت: –الان فک نکنی دارم ازش دفاع می‌کنما، چون می‌شناسمش گفتم. پا کج کرد به طرف در اتاق. –امروز میخوام خودم برسونمت. جلوی در منتظرتم. زود بیا. بغض از روی شادی‌ام را قورت دادم. –نه، شما برید. من خودم...به طرفم برگشت. –اصلا میخوام ببرمت پیش نورا خانم. دیشب حالت رو می‌پرسید. نمی‌خوای به دوستت سر بزنی؟ –چرا، حالا بعدا سر میزنم. به طرف در خروجی راه افتاد و گفت: –پایین منتظرم. بعد از رفتنش به سختی بلند شدم. این همه هیجان آن هم یکجا برایم سنگین بود.به جز ولدی همه رفته بودند. با عجله به طرف پله‌ها رفتم. قلبم حسابی بی‌قراری می‌کرد. در پاگرد پله ایستادم. سرم را از پنجره بیرون کردم و هوای سرد آبان ماه را به ریه‌هایم فرستادم. به آسمان نگاه کردم. چند تکه ابر در آسمان بود. چندتکه ابر ساکت، حرف نمی‌زدند فقط نگاه می‌کردند. تمام احساسم را در آغوش گرفتم و سعی کردم آرامش کنم.راستین جلوی در پارک کرده بود و منتظر بود. در عقب را باز کردم و نشستم. خودم را به در چسباندم تا نتواند از آینه مرا ببیند. به محض نشستنم آینه را روی صورتم تنظیم کرد و گفت: –میگم خدا رو شکر که اون ماشین قبلیه نیست. دفعه‌ی پیش که تو اون نشستی حالت بد شد و زود پیاده شدی. یادته؟ –بله. –کلا اون ماشینه برام امد نداشت. راستی چرا دفعه‌ی پیش حالت بد شد؟ با مِن و مِن گفتم: –شاید خسته و کلافه بودم. –اهوم. بعد از چند دقیقه سکوت از آینه نگاهم کرد و گفت: –میشه یه خواهش ازت بکنم؟ –بله، بفرمایید. –میشه این کار رضا رو ندید بگیری و از فردا اصلا به روی خودت نیاری؟اصلا نیاز به خواهش نیست تو جان بخواه، تو فقط امر کن، تو اشاره کن تابمیرم. معلوم است که می‌شود.کارآقارضا که هیچ، اصلا خودش، حتی وجودش را نادیده می‌گیرم. آویز قلب چوبی را در دستم گرفته بودم و نگاهش می‌کردم. خواستم بگویم هر چه شمابگویید که گفت: –من رو ببین. سرم را بلند کردم و از آینه نگاهش کردم. چشمهایش را باز و بسته کرد و لب زد. –فراموش کن.قیافه‌اش آنقدر خواستنی شد که نتوانستم لبخند نزنم.من هم چشم‌هایم را باز و بسته کردم ولب زدم. –حتما. لبخندش چاق‌تر شد. –چقدر خوبه که حرف گوش میدی. توهمیشه اینقدر حرف گوش کنی؟به بیرون نگاهی انداختم. –والا چی بگم، نه همیشه، البته این نظر شماست. مثلا مامانم نظرش کاملامخالف نظر شماست.خندید. –حرف مادرا رو نباید زیاد جدی گرفت. مادر خود من جلوی روم کلی من رومی‌کوبه‌ها، ولی پشت سرم اصلا یه شخصیت دیگه از من می‌سازه. یه جوری از من حمایت می‌کنه که من به خودم شک می‌کنم که یعنی من واقعا اینقدر خصوصیات خوب داشتم و خودم خبرنداشتم.لبخند زدم و با تکان سرم حرفش را تایید کردم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –اُسوه خانم. قلبم دیگر صرع گرفته بود. مدام تشنج می‌کرد. مکث کوتاهی کردم تا لرزش قلبم آرام شود. بعد نگاهم را از شیشه‌ی ماشین گرفتم و از آینه نگاهش کردم.قیافه‌ی جدی به خودش گرفته بود. –بله.به روبرو خیره شد و گفت: –تا حالا شده بخواهید یه حرفی رو به کسی بزنید ولی از ترس این که متهم بشید مدام این دست و اون دست کنید؟استفهامی نگاهش کردم. –متهم؟سرش را کج کرد. –یا یه چیزی تو همین مایه‌ها.لبهایم را بیرون دادم. –نمی‌دونم، شاید شده باشه. –خب اگر تو یه همچین شرایطی گیرکنید چیکار می‌کنید؟ –خب، بستگی داره، اگر آدم از طرفی که میخواد حرف رو بهش بزنه شناخت داشته باشه، متوجه میشه که باید الان اون حرف رو بزنه یا نه. –دقیقا مشکل همینجاست. مثلا شماشناخت زیادی ازش نداشته باشید.شناخت معمولی باشه چی؟تاملی کردم. –خب، اگر اون مطلب مهم و حیاتی نباشه نمیگم.دستش را روی فرمان کشید. –خیلی مهم و حیاتی باشه چی؟شانه‌ایی بالا انداختم. –اون موقع بهش میگم. ولی با احتیاط، جوری که مشکلی پیش نیاد و اعتمادش جلب بشه.جوری از آینه به چشم‌هایم زل زد که یک لحظه احساس کردم قلبم سکته‌ی مغزی کرد. دیگر این دل برایم دل نمی‌شود •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ جای زهرا، بعد زهرا، مثل زهرا مادری هر چه مادر هست فدای چنین نامادری فرا رسیدن سالروز وفات حضرت ام النبین سلام الله علیها بر تمام مسلمانان جهان تسلیت باد •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت148 مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته
🕰 خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من سالم به خانه برسم. –نفس عمیقی کشید. –مشکل اینجاست که من نمی‌دونم چطوری باید با احتیاط بگم. احتیاطی که توی ذهن منه خیلی زمان می‌بره. تا اون موقع هم مرغ از قفس پریده. با تعجب پرسیدم: –مرغ؟ لبخند زد. –منظورم سوژه‌ی مورد نظره. نگاهم را به کیفم که روی پایم بود دادم. حرفهایش را نمی‌فهمیدم. مطمئنم منظورش من نیستم. چون او که راحت با من حرف می‌زند. شاید می‌خواهد به آقا رضا در مورد مسائل کاری چیزی بگوید یا تذکری بدهد. کمی فکر کردم و ناگهان گفتم: –آهان فهمیدم، می‌تونید کسی رو واسطه قرار بدید، کسی که مورد اعتماد اون شخص باشه. بشگنی زد و گفت: –آفرین، بهترین راه همینه. خوشحال از این که راه حلی جلوی پایش گذاشته‌ام بدون فکر گفتم: –اگه می‌خواهید به آقا رضا چیزی بگید من حاضرم واسطه بشم و حرفتون رو بهش برسونم. نوچی کرد و نجوا کرد. –"تمام حرفم حول دلیست که حواسش پرت است." حرفش را چندین بار در ذهنم مرور کردم. یعنی ممکن است منظورش من باشم؟ سرم را بلند کردم تا تاثیر حرف خودش را در چهره‌اش ببینم. نگاهش را غافلگیر کردم. فوری چشم‌هایش را به خیابان سُر داد و سرعتش را بیشتر کرد و دیگر تا سر خیابان محله‌مان حرفی نزد. وقتی ترمز کرد. تشکر کردم. خواستم پیاده شوم که گفت: –من باید جایی برم وگرنه تا سر کوچه می‌رسوندمت. –اتفاقا تشکرم برای همین بود که اینجا نگه داشتید و نزدیک‌تر نرفتید. لبخند زد. –میری پیش نورا خانم؟ –راستش نمی‌دونم. به مامانم خبر ندادم. بهش زنگ می‌زنم اگر اجازه داد میرم. ابروهایش بالا رفت و گفت: –انتظار هر حرفی رو داشتم جز این حرف. تو می‌خوای جایی بری از مادرت اجازه می‌گیری؟ اخم کردم. –معلومه، حتی تا سر چهار راه بخوام برم بهش می‌گم. تحسین آمیز نگاهم کرد. –تو فوق‌العاده‌ایی. متمایزی دیگه، چی میگن؟ خاص، هم‌رنگ دوستان نشدن. متفکر نگاهش کردم. سعی ‌کردم منظورش را بفهمم. "فکر کنم تعریف کرد. خودتم متمایزی، تعریف کردنتم با همه‌ی آدمها فرق داره. فقط من اون جمله آخریه رو نفهمیدم." دستم را روی دستگیره در گذاشتم. –متوجه منظورتون نشدم. به طرفم چرخید. –یعنی کارهات مثل بقیه نیست. تو این موقعیتی که هستی می‌تونی مستقل زندگی کنی مثل خیلیها، ولی اینقدر با خانواده بودن یه دختر فوق‌العادس که آدم لذت میبره. –خب فرهنگها فرق می‌کنه، وقتی من توی همچین خانواده‌ایی بزرگ شدم خب معلومه که افکارمم همینجوری میشه، به نظرم طبیعیه. سرش را همراه انگشت سبابه‌اش تکان داد. –موافقم، طبیعی، چقدر خوبه آدمها طبیعی باشن، عادی، سنتی، اصیل، مثل دیگران غیر طبیعی نبودن چقدر خوبه، عالیه، عالی... مبهوت به حرفهایش گوش می‌کردم. کم‌کم حرفهایش برایم عجیب میشد. انگار از چیزی ناراحت بود و با اینطور حرف زدن خودش را تخلیه می‌کرد. وقتی سکوت و تعجبم را دید آهی کشید و گفت: –می‌دونم الان زیاد متوجه نمیشی من چی می‌گم، امیدوارم هیچ وقت متوجه نشی. یه وقتهایی یه زخم‌هایی می‌خوری که حتی نمی‌تونی برای کسی توضیحش بدی. یه چیزایی رو زیاد واضح نمیشه شرح داد. فقط کسی متوجه میشه که خودش زخم خورده باشه. جوری غمگین حرف میزد که ناراحت شدم. –ناراحتیتون مربوط به گذشته هست؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. پایین را نگاه کردم، چون چیزی که می‌خواستم بگویم آنقدر برایم درناک بود که نمی‌توانستم به چشم‌هایش نگاه کنم. –به خاطر رفتن پری‌ناز اینقدر ناراحت هستید؟ صورتش قرمز شد با اخم نگاهم کرد. –چرا این حرف به ذهنتون رسید؟ من نمیخوام سر به تنش باشه حالا به خاطرش ناراحت باشم؟ اتفاقا خیلی هم خوشحالم. اصلا تو چرا این فکر رو کردی؟ از یک طرف از حرفش خوشحال شدم که دیگر به پری‌ناز فکر نمی‌کند از یک طرف هم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم. در را باز کردم. –با اجازتون من دیگه برم. –نخیر اجازه نداری، در رو ببند. در را بستم و کمی در خودم جمع شدم. ناگهان زیر خنده زد. –یعنی اینقدر جذبه داشتم که ترسیدی؟ فقط نگاهش کردم. –خواستم قبل از این که بری سوءتفاهم بر‌طرف بشه، تو منظور من رو اشتباه متوجه شدی. من منظورم مشکلات و رنجهای زندگیه که گاهی به خاطر همون امثال پری‌ناز هیچ وقت دست از سرت برنمی‌دارن. حرفی نزدم. او ادامه داد: –اگه نمیخوای چیزی بگی می‌تونی بری. در را باز کردم و گفتم: –امیرمحسن میگه همه‌ی اتفاقها‌ی زندگیمون علی و معلولیه، که ریشه‌ی اکثرش به خودمون برمی‌گرده.خداحافظ.بعد فوری پیاده شدم و در را بستم و راه افتادم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت149 خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من
🕰 اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دیدن نورا رفتم. با دیدنم در آغوشم کشید و با خوشحالی گفت: –اُسوه خیلی دل تنگت بودم. برآمدگی شکمش کاملا مشخص بود. نورا خیلی فرق کرده بود. اصلا گاهی یادم می‌رفت که مریض است. آنقدر که شاداب شده بود. روی کاناپه نشسته بودم که صدای پیامک گوشی‌ام به گوشم خورد. شماره ناشناسی برایم یک کلیپ فرستاده بود. بازش کردم. موسیقی مبتذلی پخش شد و همراهش تصاویری که دیدنش قلبم را جریحه دار کرد. زل زدم به عکسهایی که یکی یکی از جلوی چشم‌ هایم می‌گذشت. پری‌ناز همراه راستین عکسهایی انداخته بود که با دیدنشان دهانم خشک شد. با عکسها کلیپی ساخته بود و رویش موسیقی گذاشته بود. صدای نورا را شنیدم. –اُسوه جان، عزیزم، ببخشیدا، میشه این موسیقی‌ها رو اینجا گوش نکنی، حالا این بچه هیچی، الان در و دیوارمون هنگ میکنن. مات و مبهوت به صفحه‌ی گوشی‌ام نگاه می‌کردم. می‌خواستم خاموشش کنم ولی انگار انگشتانم از من فرمان نمی‌بردند. شاید هم نمی‌خواستم قطع کنم، نمی‌دانم. نورا از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرم ظاهر شد و گفت: –با تو بودما خانم خانما. وقتی سکوتم را دید، سرش را در به طرف گوشی‌ام دراز کرد. –اُسوه چی شده؟ با دیدن عکسها او هم برای چند ثانیه ماتش برد. –اینا چیه؟ نوچ نوچی کرد و گوشی را از دستم گرفت و دگمه‌ی کناری‌اش را فشار داد و حرصی گفت: –کی اینارو فرستاده؟ دوباره اون دختره‌ی... بعد لبهایش را روی هم فشار داد و ادامه داد: –تو اینا رو باور می‌کنی؟ اون برداشته اینا رو فوتوشاپ کرده. حالا همون موقع چندتا عکس از آقا راستین داشته، الان داره ازشون سواستفاده می‌کنه. میخواد لج تو رو دربیاره. اصلا این برنامت رو کلا پاک کن که نتونه عکسی چیزی برات بفرسته. هنوز ماتم برده بود. نورا کنارم نشست. –اُسوه جان من برادر شوهرم رو می‌شناسم اهل اینجور عکس انداختنا نیست. من مطمئنم الان اینارو ببینه شاخ درمیاره. باور کن آقا راستین خیلی آقاست، شاید یه کم راحت باشه ولی اهل هیچی نیست. با بغض گفتم: –زندگی خودشه، هر جور میخواد باشه، به من مربوط نمیشه. –وا! چرا به تو مربوط نمیشه، اون خوابایی واست دیده که خیلی هم بهت مربوط میشه. از پشت پرده اشک نگاهش کردم. –چه خواب‌های؟ سعی کرد لبخند بزند. –معلومه دیگه، خواستگاری و این حرفها. پرده‌ی اشکم پاره شد. –تو مطمئنی برای یکی دیگه خواب ندیده؟ دستش را دور کمرم انداخت. –گریه نکن، منم گریه‌ام می‌گیره ها. یکی دیگه کیه؟ کی رو میگی؟ اشکم را پاک کردم. –اون دفعه که امدم با هم رفتیم آزمایشگاه، همگی با هم کجا رفته بودن؟ همون موقع که می‌گفتی نمی‌دونی کجا رفتن. کمی‌ فکر کرد. –اون دفعه که با ماشین پدرشوهرم رفته بودن؟ –اهوم. –قصش طولانیه، دنبال بدبختی، رفته بودن خونه خاله‌ی پری‌ناز که اون باهاش حرف بزنه که دست از سر راستین برداره. اونم گفته بود من باهاش تماس ندارم. آدرس خونه‌ی پدر و مادرش رو گرفته بودن. راستین فکر می‌کرده پدر و مادرش ایران نیستن. ولی خالش گفته شهرستانن. آدرسشونم داده، البته با عجز و التماسهای مادر شوهرم. بعد راستین یکی رو فرستاده رفته شهرستان، خونه پدر و مادر پری ناز و کلی براشون خط و نشون کشیده، که به دخترشون بگن دست از سر راستین برداره، همین که این حرفها به گوش پری‌ناز رسیده بدتر هم کرده و اذیتهاش بیشترم شده. به گوشی‌ام اشاره کرد. –اینم نمونش. حنیف وقتی شنید راستین و پدر مادرش این کار رو کردن خیلی ناراحت شد. گفت که بدترین کار رو کردن. گفت اون زیر نظره، اصلا نیازی به این کارها نیست. خلاصه اُسوه جان باور کن هیچ خبری نیست. گول این فیلم و عکسها رو نخور. پاکش کن به راستینم نگو، چون بشنوه دوباره عصبانی میشه. حرفهای نورا آبی بود بر آتشی که مشغول سوزاندن تمام وجودم بود. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و این بار اشک شوق ریختم. برای خوابهایی که راستین برایم دیده بود. –دیگه چرا گریه می‌کنی؟ –نورا، اون خودش بهت گفت، برام خواب دیده؟ –نه، غیر مستقیم یه چیزهایی گفت که فهمیدم. صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم. –سرکارم گذاشتی؟ –نخیرم. من می‌شناسمش، جدیدا خیلی عوض شده، حرف تو که میشه چشم‌هاش برق میزنه. من یه دوره روانشناسی گذروندما، شخصیتهارو می‌تونم تا حدودی آنالیز کنم. تیز نگاهش کردم. –الان بفرما من رو آنالیز کن ببینم. به چشم‌هایم خیره شد. –امم، تو یه دختری هستی که عاشق و دلخسته‌ی برادر شوهر منی، دیوانه وار دوستش داری و نمی‌تونی بدون اون زندگی کنی. عزیزم نگران نباش بهش میرسی و...پقی زدم زیر خنده. –الان داری فال می‌گیری، یا آنالیز می‌کنی. او هم خندید. –دیدی خندیدی، اینا رو گفتم حال و هوات عوض بشه. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت150 اواخر آبان ماه بود که برای چندمین با
🕰 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –من فکر کردم اون دفعه با پدر و مادرش رفتن خواستگاری. نورا خم شد و به صورتم نگاه کرد. –خواستگاری کی؟ –نمی‌دونم. حالا چه فرقی داره. –آخه چرا این فکر رو کردی؟ اونا برن خواستگاری اونوقت من خبر نداشته باشم؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چه می‌دونم، فکره دیگه، اجازه نمی‌گیره واسه امدن که. بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –اگه فکرت رو ول کنی واسه خودش هر جا دوست داره بره آخرش ولگرد میشه ها، این رو از جاریه آیندت داشته باش. پوزخندی زدم و من هم بلند شدم و به طرف کانتر رفتم. –واسه خودت میبری و می‌دوزی؟ –چه بریدنی؟ تو خودت رو عروس این خانواده بدون. برای این که کلاس بگذارم بادی به غبغبم انداختم. –شما اصلا ببین بابام من رو بهتون میده یا نه. بعد. برگشت نگاهم کرد و خندید. –با توجه به شناختی که من از برادر شوهرم دارم کاری رو که بخواد انجام میده. بعدشم پدرت اگه خوشبختی دخترش رو بخواد چاره‌ایی نداره. از حرفش قند در دلم آب شد. –مطمئنی نظر برادر شوهر محترمتم همینه؟ –خیلی‌هم دلش بخواد. بعد مکثی کرد و ادامه داد: –راستی دلم میخواد یه روز بریم خونه‌ی صدف اینا. از عروسیشون دیگه ندیدمش. نمی‌دانم چرا موضوع را عوض کرد. به روی خودم نیاوردم و گفتم: –اتفاقا چند روز پیش اونجا بودم. صدف یه کدبانویی شده، بیا و ببین. اصلا فکر نمی‌کردم اینقدر خونه‌دار و حرفه‌ایی باشه. نورا فنجان چای را روی کانتر گذاشت. –دلیلش همش عشقه، کلا همه چیز رو عوض می‌کنه. –اهوم. راستش من فکر می‌کردم با شرایط برادرم شاید برای صدف سخت باشه، ولی دیدم اشتباه کردم. نورا با لبخند نگاهم کرد. –صدف روح بلندی داره، انشاالله خوشبخت بشن. –یه روز باهاش هماهنگ می‌کنم بریم خونشون. –آره خوبه، اگه تو همین هفته باشه خیلی بهتره. راستی از دیروز یه کم همه جا شلوغ شده حواست باشه میری سرکار و میای. –آره، ولی تو خیابون شرکت خبری نبود. ولدی می‌گفت بانک در خونشون رو آتیش زدن. –خیلی جاها بوده. خلاصه حواست رو جمع کن. اصلا کاش چند روز سرکار نری، خطر... صدای زنگ تلفن نگذاشت حرفش را ادامه دهد. گوشی روی کانتر بود. فوری گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی مرا نگاه کرد و گفت: –بله اینجاست. گوشی را به طرف من گرفت و لب زد: –آقا راستینه. با تعجب پرسیدم: –با من کار داره؟ نورا زمزمه کرد. –اگه با تو کار نداشت که اصلا اینجا زنگ نمیزد. بعد گوشی را به دستم چسباند. با تردید گفتم: –الو. با صدایی که استرس داشت گفت: –سلام‌، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ –رو سایلنت گذاشتم، چطور؟ کاری داشتید؟ –چرا سایلنته؟ نگاهی به نورا انداختم صورتش تقریبا مماس با صورت من بود و حرفهایمان را می‌شنید. کمی عقب رفت و اشاره کرد دلیل اصلی را نگویم. برای همین گفتم: –مگه اشکالی داره؟ جند ثانیه سکوت کرد و به آرامی با آن صدای گرمش پرسید: –پیامی برات امده؟ نورا به طرف سینک رفت تا میوه بشوید. گفتم: –بله، ولی من حذفش کردم. –نگاه کردی یا ندیده حذف کردی؟ نمی‌توانستم دروغ بگویم. چشم‌هایم را با درد بستم و زمزمه کردم. –یه کلیپ فرستاده بود دیدمش. آنقدر محکم نفسش را بیرون داد که صدایش پرده گوشم را آزار داد. –مگه نگفتم ندیده پاک کن. سکوت کردم. پرسید: –تو اونارو باور کردی؟ جوابی نداشتم که بدهم. اگر بگویم باور نکردم دروغ بود اگر هم بگویم باور کردم باز هم دروغ بود. ترجیح دادم باز هم سکوت کنم. بعد از کمی این پا و آن پا کردن با احتیاط گفت: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت151 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –من فکر کردم ا
🕰 –اون برگشته ایران. با صدای تقریبا بلندی گفتم: –چی؟ –آره امده، حالا چطوری نمی‌دونم. احتمالا زمینی امده. شایدم قاچاقی... –شما از کجا می‌دونید؟ –از شماره ایی که بهم زنگ زد. شماره ایران بود. خودشم گفت که ایرانه. –یعنی با هم حرف زدید؟ –آره، کلی تهدیدش کردم اونم همینطور. بهتره در موردش حرف نزنیم، حتی حرفشم حالم رو بد می‌کنه. پوفی کرد و ادامه داد: –زنگ زدم بگم فردا با هم بریم بهتره، خیابونها شلوغ شده ممکنه اتفاقی بیفته. –نه، ممنون، من خودم میرم. نوچی کرد و گفت: –پس چند روزی نیا شرکت تا آبها از آسیاب بیفته، بخوای خودت بیای نگران میشم. خدایا واقعا این راستینه داره این حرفها رو میزنه؟ با ذوق گفتم: –خب صبح به پدرم میگم من رو برسونه بعد بره رستوران. با نگرانی گفت: –به نظر من که به پدرتون بگید چند روزی رستورانش رو ببنده. اگر اوضاع بدتر بشه شاید من هم چند روزی همه رو بفرستم مرخصی اجباری. با استرس پرسیدم: –یعنی اینقدر اوضاع خرابه؟ –نه اونقدر، ولی خب فکر کن یه سری اوباش ریختن همه جا رو خراب می‌کنن، اوضاع چی میشه؟ هیچی هم سرشون نمیشه. البته جای نگرانی نیست جمعشون می‌کنن، ولی ممکنه چند روزی طول بکشه. احتیاط شرط عقله، فردا هم میریم شرکت، اگر اوضاع بدتر شد یه فکری می‌کنیم. دیرتر از همیشه ماشین را روشن کردم و به طرف شرکت راه افتادم. شب قبلش آنقدر به حرفها و تهدیدهای پری‌ناز فکر کرده بودم که بی‌خوابی به سرم زده بود. می‌گفت آمده‌ام تا تو را هم با خودم ببرم، اگر نیایی به زور می‌برمت. من هم مثل همیشه گفتم که من نامزد دارم و دیگر مزاحم زندگی‌ام نشود، وگرنه بد می‌بیند. ولی او جوری حرف میزد که انگار پشتش خیلی گرم بود. پایم را روی گاز گذاشتم. چند خیابان را که رد کردم چند جا تجمع بود و چند نفر به صورت وحشیانه چندین عابر بانک را آتش زده بودند. سرعتم را زیاد کردم تا از آنجا عبور کنم. به اتوبان رسیدم. بالای اتوبان یک پل بود. عده‌ایی بالای پل ایستاده بودند و آجر به پایین می‌انداختند. نشانه می‌گرفتند تا آجرها به ماشینها اصابت کند. ماشینها یا به چپ و راست می‌رفتند یا دنده عقب می‌گرفتند. من وقتی به زیر پل رسیدم تازه فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. پس چاره‌ایی نداشتم جز این که با سرعت بیشتری به راهم ادامه دهم. چیزی نمانده بود قسر در بروم، ولی در آخرین لحظه وقتی پل را رد کردم یک نفر از طرف دیگر پل، به سمت ماشین، آجری پرت کرد. آجر به شیشه‌ی پشت ماشین اصابت کرد. شیشه‌ی ماشین ترک خورد. من همانطور به راهم ادامه دادم و از آنجا دور شدم. آن لحظه یاد اُسوه افتادم. نکند خودش تنهایی بیاید و اتفاقی برایش بیفتد. نگران خودم نبودم فقط به فکر اُسوه بودم. امیدوارم با پدرش آمده باشد. ماشین را جلوی شرکت پارک کردم و گوشی‌ام را برداشتم و شماره‌اش را گرفتم. با هر بوقی که به انتظار می‌ماندم کلمه‌ی منتظر را هجی می‌کردم. آخرین بوق هم به صدا درآمد و بعد بوق ممتد. شماره‌ی شرکت را گرفتم و از خانم بلعمی جویایش شدم. فکر کردم شاید زودتر از من به شرکت رسیده، ولی بلعمی گفت که نیامده.درمانده و بی هدف به طرف سر خیابان راه افتادم. دوباره و چند باره شماره‌اش را گرفتم.ولی فایده‌ایی نداشت.دلم هزار راه رفت و بی نتیجه دوباره برگشت.به چهار راه رسیدم. همان موقع صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد.خودش بود. زود جواب دادم. –کجایی؟از سوالم جا خورد. –ببخشید یادم رفته بود گوشیم رو از سایلنت...نگذاشتم حرفش را تمام کند. –میگم کجایی؟دست خودم نبود، انگار تمام استرس جواب ندادن تلفنش را می‌خواستم یک‌جا سرش خالی کنم. اما او سعی داشت آرامم کند. –ما الان سر چهار راه هستیم. توی راه خیلی معطل شدیم. خیابونا شلوغ بود. –منم سر چهار راهم. پس چرا نمی‌بینمت؟ همان موقع چشمم به ماشین پدرش خورد. تازه یادم آمد که پدرش همراهش است. از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم و آرام گفتم: –خانم مزینی من اینور خیابون کنار این کیوسک تلفن ایستادم. پیاده شو بیا بریم شرکت. به چند دقیقه نرسید که خودش را به من رساند. نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید که قیافه‌ی مظلومی به خودش گرفت وپرسید: –اتفاقی افتاده؟دستم را در جیبم گذاشتم و به خیابان اشاره کردم. –اتفاق بدتر از این اوضاع؟ خیلی نگران شدم. خوب کردی که با پدرت امدی. –من که گفته بودم با پدرم میام. پدرم گفت موقع برگشتن هم میاد دنبالم. به طرف شرکت راه افتادیم. –نه، خودم می‌برمت، زنگ بزن بگو نیان. یعنی چی؟ وقتی هم مسیر هستیم چه کاریه.سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. خیلی کند حرکت می‌کرد. شاید برای این که دوشادوش من نیاید. من هم قدمهایم را کوچک و آرام برداشتم تا هم قدم شویم و موفق هم شدم. چقدر این آرامش و آزرم دخترانه‌اش دلنشین بود. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت152 –اون برگشته ایران. با صدای تقریبا بلن
🕰 نگاهم کرد. –معذرت میخوام که نگرانتون کردم. سرم را به طرفش چرخاندم. –می‌دونی چند بار زنگ زدم؟ –بله، حق دارید عصبانی بشید، خیلی دیر شد. –من واسه دیر کردنت یا این که چرا سر کارت نیستی عصبانی نشدم، برای خودت نگران شدم. به خاطر اوضاع خیابونها ترسیدم بلایی سرت بیاد. قدمهایش کندتر شد. –بازم عذر می‌خوام. دستم را برایش پرت کردم. –فراموشش کن. مهم اینه که الان صحیح و سالم، اینجایی. الان قلبم آرومه. خدا رو شکر که به خیر گذشت و پیش من هستی. دستش را به بند کیفش گرفت و به کفشهایش خیره شد. من هم همین کار را کردم. مثل همیشه مانتو و دامن پوشیده بود. دامنش آنقدر بلند بود که فقط نوک کفشهای عسلی‌ رنگش مشخص بود. طرز لباس پوشیدنش را خیلی دوست داشتم. متین و شیک بود. به روبرو خیره شدم و به اُسوه و رفتارهای به دور از جیغ و دادش فکر کردم. در هر مشکلی ندیدم جیغ و هوار راه بیندازد. مگر موقع روبرو شدن با هیولایی مثل پری‌ناز. به نظرم این برترین امتیاز یک دختر خانم است. همانطور که به روبرو نگاه می‌کردم ماشینی توجهم را جلب کرد، چند دقیقه پیش هم که من ماشینم را آنجا پارک کردم همانجا ایستاده بود. دو نفر داخلش نشسته بودند ولی صورتشان واضح دیده نمیشد. چون شیشه‌های ماشین دودی بود. نزدیک که شدم دیدم هنوز هم ماشین روشن است. در همسایگی ما تا حالا همچین ماشینی نبود. بر عکس دفعه‌ی پیش که جلوی ماشین من پارک بود اینبار درست پشت سر ماشین من پارک کرده بود. کارش برایم عجیب بود. نگاهم روی ماشین بود که با هین اُسوه سرم را به طرفش چرخاندم. –ماشینتون چرا اینجوری شده؟ تصادف کردید؟ لبخند زدم. –نه، نگران نشو. آجر خورده. –آجر؟ یک نگاهم به ماشین عقبی بود و یک نگاهم به اُسوه. به قسمت پشت ماشین که رسیدیم خیلی به آن ماشین نزدیک شدیم برای همین چهره‌ی یکیشان که کنار راننده نشسته بود کمی واضح شد. گفتم: –آره، همین ارازل‌ها از روی پل آجر روی ماشین پرت کردن. دستش را جلوی دهانش گذاشت. –وای! خدا رو شکر که خودتون چیزی نشدید. دوباره برگشتم به ماشین پشتی نگاه کردم. –اهوم. فکر کنم باید از فردا چند روزی تعطیل کنیم. اُسوه هم توجهش جلب شد. –به چی نگاه می‌کنید؟ به اُسوه نگاه کردم. –به نظرم آشنا میان. تو برو بالا، من برم ببینم اینا با من کار دارن. اگر من نیومدم آخر وقت حتما با پدرت برو خونه. یه وقت تنهایی نری ها. اُسوه با دهان باز به ماشین ناشناس نگاه کرد. به طرف ماشین قدم برداشتم. او هم آرام پشت سرم آمد. –آره قیافه‌ی اون خانمه... برگشتم طرفش و با تندی گفتم: –پری‌نازه، بدو برو بالا. ما که رفتیم با رضا برو خونه. امروز کار تعطیله. مبهوت و بی‌حرکت همانجا ایستاد. با باز شدن در ماشین نگاه هر دویمان به آن سمت کشیده شد. درست حدس زده بودم پری‌ناز بود. با چشم بر هم زدنی روبرویم ایستاد و گفت: –بیا بریم. اخم کردم و پرسیدم: –تو چطوری تونستی بیای ایران؟ بازویم را محکم گرفت. –اونش به تو مربوط نمیشه، بیا بریم. محکم بازویم را از دستش خارج کردم. –می‌بینم که رنگ عوض کردی. خودت رو این ریختی کردی شناخته نشی؟ –گفتم بیا بریم. برو پی‌کارت. اگر حرفی داری همینجا بگو. اشاره‌ایی به مردی که پشت فرمان بود کرد. مرد تنومندی از ماشین پیاد شد و خودش را به من رساند. دستم را گرفت و پیچاند و پشت کمرم برد و گفت: –با زبون خوش بیا بریم. من اعصاب درست و حسابی ندارما کاری نکن خونت رو بریزم. با مرد درگیر شدم. دستم را از دستش خارج کردم و به شدت هولش دادم. تکانی چندانی نخورد. فقط کمی عصبی شد و تفنگی از پشتش بیرن کشید و خودش را به من خیلی نزدیک کرد. بعد لوله‌ی اسلحه را به کمرم چسباند. –اگه جونت رو دوست داری راه بیفت. اُسوه هین بلندی کشید و به طرف مرد هجوم آورد و کتش را کشید و جیغ زد: –آقا ولش کن چیکارش داری؟ ولی مرد از جایش تکان هم نخورد و به او هم اعتنایی نکرد و مرا به طرف ماشین کشید. –راه بیفت. پری‌ناز همانطور که به طرف ماشین می‌رفت رو به اُسوه گفت: –بهتره باهاش خداحافظی کنی. اُسوه فریاد زد: –اگه ولش نکنید به پلیس خبر میدم. بعد گوشی‌اش را که در دستش بود را باز کرد و فوری از پلاک ماشین عکس گرفت و رو به من گفت: –من الان آقا رضا رو خبر می‌کنم. بعد از همانجا فریاد زد: –آقا رضا، آقا رضا. پری‌ناز فوری خودش را به اُسوه رساند و دستش را روی دهانش گذاشت. –بِبُر صدات رو دختره‌ی دیوونه. بعد به طرف ماشین هولش داد. آن مرد هم به زور مرا داخل ماشین انداخت. پری ناز هم در طرف دیگر ماشین را باز کرد و تلاش کرد که اُسوه را سوار کند ولی زورش نمی‌رسد. همان موقع مرد تنومند اشاره‌ایی کرد و اسلحه‌ایی برای پریناز پرت کرد. پری‌ناز اسلحه را به طرف اُسوه گرفت. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب شهدا سالروز شهادت شهید مدافع حرم جهاد عماد مغنیه گرامی باد تاریخ‌شهادت: ۱۳۹۳/۱۰/۲۸(به‌شمسی) شادی روح این شهید بزرگوار صلوات •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت153 نگاهم کرد. –معذرت میخوام که نگرانتون
🕰 اُسوه زمزمه کرد: –اینا کی هستن؟ چه راحت هر کدوم واسه خودشون اسلحه دارن. پری‌ناز چرا اینطوری شده؟ من هم آرام خودم را به طرفش مایل کردم و پرسیدم: –قیافش رو می‌گی؟ –نه، رفتارش رو میگم. خیلی خشن و سنگ دل شده. اصلا عوض شده. حالا من هیچی با شما هم خیلی بد رفتار می‌کنه. بعد نفسش را بیرون داد و پرسید: –ما رو می‌خوان کجا ببرن؟ –نمی‌دونم. حالا اون عکس شماره پلاک ماشین رو واسه کی فرستادی؟ –واسه نورا. –چرا واسه اون فرستادی؟ –خب به برادرتون نشون بده شاید کاری انجام بدن. –به خاطر اوضاعش میگم. حنیف می‌گفت استرس براش سمه. –دیگه به اینجاش فکر نکردم اونقدر هول کرده بودم که... –نترس اینا طبل تو خالی هستن. فوق فوقش من رو با خودشون می‌برن، تو رو هم حالا یه جا پیادت می‌کنن. –شما رو کجا می‌برن؟ من نمیزارم. هر جا شما برید منم میام. به رویش لبخند زدم. –نگران من نباش، هر جا برم مثل چک برگشتی دوباره برمی‌گردم. چشم‌هایش دو دو زد و با بغض گفت: –اگه بلایی سرتون بیارن چی؟ اگه اتفاقی برای شما بیفته من...من... آخر هم حرفش را تمام نکرد. پلک زد و یک قطره اشک روی گونه‌اش چکید. برگی از دستمال که بینمان بود را بیرون کشیدم و خواستم اشکش را پاک کنم که خودش دستمال را از دستم گرفت و صاف نشست و اشکش را پاک کرد. انگار از کارم خجالت کشید چون سرش را پایین انداخت. آهی کشیدم و به دستمال دستش خیره شدم و گفتم: –گریه نکن. تو همیشه جلوی چشمهامی حتی اگر خودت نباشی. ناباور سرش را بلند کرد و به چشمهایم خیره ماند. انگار می‌خواست حقیقت حرفم رو کشف کند. لرزش انگشتانش را متوجه شدم. فکر کنم اضطراب گرفته بود. با مهربانی گفت: –شما نباید جایی برید. بعد کلیدی طلایی که از کیفش آویزان بود را در مشتش گرفت و دوباره یک قطره اشک روی دستش افتاد. نوچی کردم و گفتم: –اینا عرضه‌ی هیچ کاری رو ندارن، اصلا نگران نباش. من هر جا هم که باشم فقط به تو... پری‌ناز نگذاشت حرفم را تمام کنم. به طرفمان چرخید. –چی می‌گید به هم؟ بعد اسلحه‌اش را تکانی داد و گفت: –از هم فاصله بگیرید ببینم. دارید نقشه می‌کشید؟ فکر فرار به سرتون بزنه، خرجش فقط یه تیره... گفتم: –مگه شهر هرته، واسه من لات شدی؟ خندید.. –پس شهر چیه؟ این همه اسلحه وارد کردیم تو شهر، آب از آب تکون نخورد. سیا گفت: –تکون که خورد، پس اون همه اسلحه تو ماهشهر و شهرهای دیگه گرفتن چی بود؟ اینایی رو هم که آوردیم اگه بعضی خائنا نبودن عمرا اگه می‌تونستیم. پری‌ناز ضربه‌ایی به کتف سیا زد. –تو با مایی یا با اونا. سیا ناگهان آنچنان قهقه‌ایی زد که اُسوه از جا پرید. نگاه تاسف باری به پری ناز انداختم و گفتم: –حالا هر غلطی داری می‌کنی چرا رفتی با این هیولا همکار شدی؟ آدم قحط بود؟ دیدنش کفاره دادن میخواد. –چه فرقی داره، مهم هدف مشترکمونه که برامون مقدسه. پوزخندی زدم و پرسیدم: –حالا این هدف مقدستون چی‌ هست؟ پری‌ناز نگاهی به اسلحه‌اش کرد و گفت: –از بین بردن این جمهوری اسلامی بخصوص از بین بردن آخوندا، –شماها از بین ببرید؟شماها دماغتون رو نمی‌تونید بکشید بالا اونوقت می‌خواهید... سیا داد زد: –خوبه همین چند دقیقه پیش دیدی زدیم بانک رو ترکوندیما... –آره دیدم. اونوقت شما با اینایی که همه جا رو آتیش میزنن یه جا آموزش دیدید؟ سیا نگاهی به پری‌ناز انداخت و گفت: –داداشمونم که بچه زرنگه. دیگر کسی حرفی نزد. به خیابانهای خلوت رسیده بودیم. تقریبا جایی نزدیک به حاشیه‌ی شهر. اُسوه از پشت شیشه به بیرون نگاه می‌کرد. من هم آرنجم را به شیشه طرف خودم تکیه داده بودم و او را نگاه می‌کردم. انگار نه انگار که ما را دزدیده‌اند، من که در عالم خودم بودم و به اُسوه فکر می‌کردم و از این که کنارش نشسته‌ام راضی بودم. دلم می‌خواست این ماشین ساعتها همینطور حرکت کند و من و اُسوه هم همینجا کنار هم بنشینیم. اُسوه ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد. لبخند زدم و لب زدم: –خوبی؟ چشم‌هایش را باز و بسته کرد و او هم پرسید: –شما چی؟ خم شدم و کمی نزدیکش شدم و گفتم: –تا وقتی تو کنارم نشستی عالی هستم. لبخند زد و سرش را پایین انداخت و با بند کیفش مشغول شد. رنگ پریدگی‌اش بهتر شده بود و کلا آرامتر به نظر می‌رسید. پرسیدم: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 📋 🌱این شهیدعزیز را بیشتر بشناسیم... ✨سالروز شهادت 🕊شهید مدافع حرم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📋 #اطلاع_نگاشت 🌱این شهیدعزیز را بیشتر بشناسیم... ✨سالروز شهادت 🕊شهید مدافع حرم #محمودرضا_بیضا
⚘﷽⚘ 🍃در میان العفو های و اشک برای که غم هایش را با چاه شریک می شد، حرف هایش را بر تن کاغذ به یادگار گذاشته است. قسمتی از اش، درس بزرگی است برای نسلی که امامش غائب است و منتظرهایش، غافل شده اند از ظهورش🥺 . 🍃نوشته بود: باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و هم به دنیا آمده ایم که مؤثر در تحقق باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی ها، غربت ها و دوری هاست و جز با فداشدن محقق نمی شود حقیقتا. . 🍃نسیم ِغربتِ از سوی کوفه کوچ کرده و حال در دوران غیبت حسینِ زمان، در میان شیعیان می وزد. سیاهی نامه اعمال ها با درد سینه اش برابری می کند. اما به رسم مادرش دعا می کند برای شیعیان و از خدا طلب می کند برای گمراهی ها و گناهان😓 . 🍃 گاهی وجدان هم ناله سر می دهد و خستگی هایش را با دلگیری های عصر به رخ یاران بی وفا می کشد😞 . 🍃راه برای سرباز آقابودن باز است. محمودرضا ها ، سرباز آقاشدند و با فدا کردن جانشان، زمینه ساز ظهور شدند. به قول شهید: «امام زمان امروز سرباز باهوش و پای کار می خواهد، آدمی که شجاع و مرد میدان باشد» کاش بودن را توبه کنیم و سرباز شویم😔 . . ✍️نویسنده : . 🕊به مناسبت سالروز شهادت . 📅تاریخ تولد : ۱۸ آذر ۱۳۶۰ . 📅تاریخ شهادت : ۲۹ دی ۱۳۹۳.قاسمیه جنوب شرقی دمشق . 📅تاریخ انتشار : ۲۸ دی ۱۴۰۰ . 🥀مزار شهید : گلزار شهدای تبریز . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃 وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند که محمودرضا سفارش کرده چفیه‌ای که از آقا گرفته با او دفن شود! 🍃🌸جاخوردم نمی‌دانستم از آقا چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم! 🍃🌸همیشه در ارادت به آقا(مقام معظم رهبری) خودم رابالاتر می‌دانستم، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم، فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده‌ام! 🍃🌸در این چند وقت، یادم هست یک بارچند سال پیش گفت:«شیعیان در بعضی کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمی‌کنند و گفت: ما اینجا از شیعیان عقب افتاده‌ایم. » 🕊شهیدمحمودرضا بیضایی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ و تو رفتی و دست من همیشه از تو کوتاه شد. اقا محمودرضا شهادتت مبارک. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ "اذا کانَ المنادي زینب، فَاهلاً بِالشّهادة" "اگر دعوت کننده زینب(سلام الله علیها) است پس سلام بر شهادت." 🌷اقامحمودرضا شهادتت مبارک .. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب شهدا سالروز شهادت شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی گرامی باد تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۱۰/۲۹ شادی روح این شهید بزرگوار صلوات •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•