دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت151 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –من فکر کردم ا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت152
–اون برگشته ایران.
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
–چی؟
–آره امده، حالا چطوری نمیدونم. احتمالا زمینی امده. شایدم قاچاقی...
–شما از کجا میدونید؟
–از شماره ایی که بهم زنگ زد. شماره ایران بود. خودشم گفت که ایرانه.
–یعنی با هم حرف زدید؟
–آره، کلی تهدیدش کردم اونم همینطور.
بهتره در موردش حرف نزنیم، حتی حرفشم حالم رو بد میکنه.
پوفی کرد و ادامه داد:
–زنگ زدم بگم فردا با هم بریم بهتره، خیابونها شلوغ شده ممکنه اتفاقی بیفته.
–نه، ممنون، من خودم میرم.
نوچی کرد و گفت:
–پس چند روزی نیا شرکت تا آبها از آسیاب بیفته، بخوای خودت بیای نگران میشم.
خدایا واقعا این راستینه داره این حرفها رو میزنه؟
با ذوق گفتم:
–خب صبح به پدرم میگم من رو برسونه بعد بره رستوران.
با نگرانی گفت:
–به نظر من که به پدرتون بگید چند روزی رستورانش رو ببنده. اگر اوضاع بدتر بشه شاید من هم چند روزی همه رو بفرستم مرخصی اجباری.
با استرس پرسیدم:
–یعنی اینقدر اوضاع خرابه؟
–نه اونقدر، ولی خب فکر کن یه سری اوباش ریختن همه جا رو خراب میکنن، اوضاع چی میشه؟ هیچی هم سرشون نمیشه.
البته جای نگرانی نیست جمعشون میکنن، ولی ممکنه چند روزی طول بکشه. احتیاط شرط عقله، فردا هم میریم شرکت، اگر اوضاع بدتر شد یه فکری میکنیم.
دیرتر از همیشه ماشین را روشن کردم و به طرف شرکت راه افتادم. شب قبلش آنقدر به حرفها و تهدیدهای پریناز فکر کرده بودم که بیخوابی به سرم زده بود. میگفت آمدهام تا تو را هم با خودم ببرم، اگر نیایی به زور میبرمت. من هم مثل همیشه گفتم که من نامزد دارم و دیگر مزاحم زندگیام نشود، وگرنه بد میبیند. ولی او جوری حرف میزد که انگار پشتش خیلی گرم بود.
پایم را روی گاز گذاشتم. چند خیابان را که رد کردم چند جا تجمع بود و چند نفر به صورت وحشیانه چندین عابر بانک را آتش زده بودند. سرعتم را زیاد کردم تا از آنجا عبور کنم. به اتوبان رسیدم. بالای اتوبان یک پل بود. عدهایی بالای پل ایستاده بودند و آجر به پایین میانداختند. نشانه میگرفتند تا آجرها به ماشینها اصابت کند. ماشینها یا به چپ و راست میرفتند یا دنده عقب میگرفتند. من وقتی به زیر پل رسیدم تازه فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. پس چارهایی نداشتم جز این که با سرعت بیشتری به راهم ادامه دهم. چیزی نمانده بود قسر در بروم، ولی در آخرین لحظه وقتی پل را رد کردم یک نفر از طرف دیگر پل، به سمت ماشین، آجری پرت کرد. آجر به شیشهی پشت ماشین اصابت کرد. شیشهی ماشین ترک خورد. من همانطور به راهم ادامه دادم و از آنجا دور شدم. آن لحظه یاد اُسوه افتادم. نکند خودش تنهایی بیاید و اتفاقی برایش بیفتد. نگران خودم نبودم فقط به فکر اُسوه بودم. امیدوارم با پدرش آمده باشد.
ماشین را جلوی شرکت پارک کردم و گوشیام را برداشتم و شمارهاش را گرفتم.
با هر بوقی که به انتظار میماندم کلمهی منتظر را هجی میکردم. آخرین بوق هم به صدا درآمد و بعد بوق ممتد.
شمارهی شرکت را گرفتم و از خانم بلعمی جویایش شدم. فکر کردم شاید زودتر از من به شرکت رسیده، ولی بلعمی گفت که نیامده.درمانده و بی هدف به طرف سر خیابان راه افتادم. دوباره و چند باره شمارهاش را گرفتم.ولی فایدهایی نداشت.دلم هزار راه رفت و بی نتیجه دوباره برگشت.به چهار راه رسیدم. همان موقع صدای زنگ گوشیام بلند شد.خودش بود. زود جواب دادم.
–کجایی؟از سوالم جا خورد.
–ببخشید یادم رفته بود گوشیم رو از سایلنت...نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–میگم کجایی؟دست خودم نبود، انگار تمام استرس جواب ندادن تلفنش را میخواستم یکجا سرش خالی کنم. اما او سعی داشت آرامم کند.
–ما الان سر چهار راه هستیم. توی راه خیلی معطل شدیم. خیابونا شلوغ بود.
–منم سر چهار راهم. پس چرا نمیبینمت؟ همان موقع چشمم به ماشین پدرش خورد. تازه یادم آمد که پدرش همراهش است. از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم و آرام گفتم:
–خانم مزینی من اینور خیابون کنار این کیوسک تلفن ایستادم. پیاده شو بیا بریم شرکت. به چند دقیقه نرسید که خودش را به من رساند. نمیدانم در چهرهام چه دید که قیافهی مظلومی به خودش گرفت وپرسید:
–اتفاقی افتاده؟دستم را در جیبم گذاشتم و به خیابان اشاره کردم.
–اتفاق بدتر از این اوضاع؟ خیلی نگران شدم. خوب کردی که با پدرت امدی.
–من که گفته بودم با پدرم میام. پدرم گفت موقع برگشتن هم میاد دنبالم.
به طرف شرکت راه افتادیم.
–نه، خودم میبرمت، زنگ بزن بگو نیان. یعنی چی؟ وقتی هم مسیر هستیم چه کاریه.سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. خیلی کند حرکت میکرد. شاید برای این که دوشادوش من نیاید. من هم قدمهایم را کوچک و آرام برداشتم تا هم قدم شویم و موفق هم شدم. چقدر این آرامش و آزرم دخترانهاش دلنشین بود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت152 –اون برگشته ایران. با صدای تقریبا بلن
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت153
نگاهم کرد.
–معذرت میخوام که نگرانتون کردم. سرم را به طرفش چرخاندم.
–میدونی چند بار زنگ زدم؟
–بله، حق دارید عصبانی بشید، خیلی دیر شد.
–من واسه دیر کردنت یا این که چرا سر کارت نیستی عصبانی نشدم، برای خودت نگران شدم. به خاطر اوضاع خیابونها ترسیدم بلایی سرت بیاد.
قدمهایش کندتر شد.
–بازم عذر میخوام.
دستم را برایش پرت کردم.
–فراموشش کن. مهم اینه که الان صحیح و سالم، اینجایی. الان قلبم آرومه. خدا رو شکر که به خیر گذشت و پیش من هستی.
دستش را به بند کیفش گرفت و به کفشهایش خیره شد. من هم همین کار را کردم. مثل همیشه مانتو و دامن پوشیده بود. دامنش آنقدر بلند بود که فقط نوک کفشهای عسلی رنگش مشخص بود.
طرز لباس پوشیدنش را خیلی دوست داشتم. متین و شیک بود.
به روبرو خیره شدم و به اُسوه و رفتارهای به دور از جیغ و دادش فکر کردم. در هر مشکلی ندیدم جیغ و هوار راه بیندازد. مگر موقع روبرو شدن با هیولایی مثل پریناز. به نظرم این برترین امتیاز یک دختر خانم است. همانطور که به روبرو نگاه میکردم ماشینی توجهم را جلب کرد، چند دقیقه پیش هم که من ماشینم را آنجا پارک کردم همانجا ایستاده بود. دو نفر داخلش نشسته بودند ولی صورتشان واضح دیده نمیشد. چون شیشههای ماشین دودی بود.
نزدیک که شدم دیدم هنوز هم ماشین روشن است. در همسایگی ما تا حالا همچین ماشینی نبود. بر عکس دفعهی پیش که جلوی ماشین من پارک بود اینبار درست پشت سر ماشین من پارک کرده بود. کارش برایم عجیب بود. نگاهم روی ماشین بود که با هین اُسوه سرم را به طرفش چرخاندم.
–ماشینتون چرا اینجوری شده؟ تصادف کردید؟
لبخند زدم.
–نه، نگران نشو. آجر خورده.
–آجر؟
یک نگاهم به ماشین عقبی بود و یک نگاهم به اُسوه. به قسمت پشت ماشین که رسیدیم خیلی به آن ماشین نزدیک شدیم برای همین چهرهی یکیشان که کنار راننده نشسته بود کمی واضح شد.
گفتم:
–آره، همین ارازلها از روی پل آجر روی ماشین پرت کردن.
دستش را جلوی دهانش گذاشت.
–وای! خدا رو شکر که خودتون چیزی نشدید.
دوباره برگشتم به ماشین پشتی نگاه کردم.
–اهوم. فکر کنم باید از فردا چند روزی تعطیل کنیم.
اُسوه هم توجهش جلب شد.
–به چی نگاه میکنید؟
به اُسوه نگاه کردم.
–به نظرم آشنا میان. تو برو بالا، من برم ببینم اینا با من کار دارن. اگر من نیومدم آخر وقت حتما با پدرت برو خونه. یه وقت تنهایی نری ها.
اُسوه با دهان باز به ماشین ناشناس نگاه کرد. به طرف ماشین قدم برداشتم.
او هم آرام پشت سرم آمد.
–آره قیافهی اون خانمه...
برگشتم طرفش و با تندی گفتم:
–پرینازه، بدو برو بالا. ما که رفتیم با رضا برو خونه. امروز کار تعطیله.
مبهوت و بیحرکت همانجا ایستاد.
با باز شدن در ماشین نگاه هر دویمان به آن سمت کشیده شد.
درست حدس زده بودم پریناز بود.
با چشم بر هم زدنی روبرویم ایستاد و گفت:
–بیا بریم.
اخم کردم و پرسیدم:
–تو چطوری تونستی بیای ایران؟
بازویم را محکم گرفت.
–اونش به تو مربوط نمیشه، بیا بریم.
محکم بازویم را از دستش خارج کردم.
–میبینم که رنگ عوض کردی. خودت رو این ریختی کردی شناخته نشی؟
–گفتم بیا بریم.
برو پیکارت. اگر حرفی داری همینجا بگو.
اشارهایی به مردی که پشت فرمان بود کرد.
مرد تنومندی از ماشین پیاد شد و خودش را به من رساند.
دستم را گرفت و پیچاند و پشت کمرم برد و گفت:
–با زبون خوش بیا بریم. من اعصاب درست و حسابی ندارما کاری نکن خونت رو بریزم.
با مرد درگیر شدم. دستم را از دستش خارج کردم و به شدت هولش دادم. تکانی چندانی نخورد. فقط کمی عصبی شد و تفنگی از پشتش بیرن کشید و خودش را به من خیلی نزدیک کرد. بعد لولهی اسلحه را به کمرم چسباند.
–اگه جونت رو دوست داری راه بیفت.
اُسوه هین بلندی کشید و به طرف مرد هجوم آورد و کتش را کشید و جیغ زد:
–آقا ولش کن چیکارش داری؟ ولی مرد از جایش تکان هم نخورد و به او هم اعتنایی نکرد و مرا به طرف ماشین کشید.
–راه بیفت.
پریناز همانطور که به طرف ماشین میرفت رو به اُسوه گفت:
–بهتره باهاش خداحافظی کنی.
اُسوه فریاد زد:
–اگه ولش نکنید به پلیس خبر میدم. بعد گوشیاش را که در دستش بود را باز کرد و فوری از پلاک ماشین عکس گرفت و رو به من گفت:
–من الان آقا رضا رو خبر میکنم. بعد از همانجا فریاد زد:
–آقا رضا، آقا رضا.
پریناز فوری خودش را به اُسوه رساند و دستش را روی دهانش گذاشت.
–بِبُر صدات رو دخترهی دیوونه.
بعد به طرف ماشین هولش داد. آن مرد هم به زور مرا داخل ماشین انداخت. پری ناز هم در طرف دیگر ماشین را باز کرد و تلاش کرد که اُسوه را سوار کند ولی زورش نمیرسد. همان موقع مرد تنومند اشارهایی کرد و اسلحهایی برای پریناز پرت کرد. پریناز اسلحه را به طرف اُسوه گرفت.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب شهدا
سالروز شهادت شهید مدافع حرم
جهاد عماد مغنیه گرامی باد
تاریخشهادت: ۱۳۹۳/۱۰/۲۸(بهشمسی)
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
#شهادت_شهید_جهاد_عماد_مغنیه
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت153 نگاهم کرد. –معذرت میخوام که نگرانتون
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت155
اُسوه زمزمه کرد:
–اینا کی هستن؟ چه راحت هر کدوم واسه خودشون اسلحه دارن. پریناز چرا اینطوری شده؟
من هم آرام خودم را به طرفش مایل کردم و پرسیدم:
–قیافش رو میگی؟
–نه، رفتارش رو میگم. خیلی خشن و سنگ دل شده. اصلا عوض شده. حالا من هیچی با شما هم خیلی بد رفتار میکنه. بعد نفسش را بیرون داد و پرسید:
–ما رو میخوان کجا ببرن؟
–نمیدونم. حالا اون عکس شماره پلاک ماشین رو واسه کی فرستادی؟
–واسه نورا.
–چرا واسه اون فرستادی؟
–خب به برادرتون نشون بده شاید کاری انجام بدن.
–به خاطر اوضاعش میگم. حنیف میگفت استرس براش سمه.
–دیگه به اینجاش فکر نکردم اونقدر هول کرده بودم که...
–نترس اینا طبل تو خالی هستن. فوق فوقش من رو با خودشون میبرن، تو رو هم حالا یه جا پیادت میکنن.
–شما رو کجا میبرن؟ من نمیزارم. هر جا شما برید منم میام.
به رویش لبخند زدم.
–نگران من نباش، هر جا برم مثل چک برگشتی دوباره برمیگردم.
چشمهایش دو دو زد و با بغض گفت:
–اگه بلایی سرتون بیارن چی؟ اگه اتفاقی برای شما بیفته من...من...
آخر هم حرفش را تمام نکرد. پلک زد و یک قطره اشک روی گونهاش چکید. برگی از دستمال که بینمان بود را بیرون کشیدم و خواستم اشکش را پاک کنم که خودش دستمال را از دستم گرفت و صاف نشست و اشکش را پاک کرد. انگار از کارم خجالت کشید چون سرش را پایین انداخت.
آهی کشیدم و به دستمال دستش خیره شدم و گفتم:
–گریه نکن. تو همیشه جلوی چشمهامی حتی اگر خودت نباشی.
ناباور سرش را بلند کرد و به چشمهایم خیره ماند. انگار میخواست حقیقت حرفم رو کشف کند. لرزش انگشتانش را متوجه شدم. فکر کنم اضطراب گرفته بود.
با مهربانی گفت:
–شما نباید جایی برید. بعد کلیدی طلایی که از کیفش آویزان بود را در مشتش گرفت و دوباره یک قطره اشک روی دستش افتاد.
نوچی کردم و گفتم:
–اینا عرضهی هیچ کاری رو ندارن، اصلا نگران نباش. من هر جا هم که باشم فقط به تو...
پریناز نگذاشت حرفم را تمام کنم. به طرفمان چرخید.
–چی میگید به هم؟ بعد اسلحهاش را تکانی داد و گفت:
–از هم فاصله بگیرید ببینم. دارید نقشه میکشید؟ فکر فرار به سرتون بزنه، خرجش فقط یه تیره...
گفتم:
–مگه شهر هرته، واسه من لات شدی؟
خندید..
–پس شهر چیه؟ این همه اسلحه وارد کردیم تو شهر، آب از آب تکون نخورد.
سیا گفت:
–تکون که خورد، پس اون همه اسلحه تو ماهشهر و شهرهای دیگه گرفتن چی بود؟
اینایی رو هم که آوردیم اگه بعضی خائنا نبودن عمرا اگه میتونستیم.
پریناز ضربهایی به کتف سیا زد.
–تو با مایی یا با اونا.
سیا ناگهان آنچنان قهقهایی زد که اُسوه از جا پرید.
نگاه تاسف باری به پری ناز انداختم و گفتم:
–حالا هر غلطی داری میکنی چرا رفتی با این هیولا همکار شدی؟ آدم قحط بود؟ دیدنش کفاره دادن میخواد.
–چه فرقی داره، مهم هدف مشترکمونه که برامون مقدسه. پوزخندی زدم و پرسیدم:
–حالا این هدف مقدستون چی هست؟ پریناز نگاهی به اسلحهاش کرد و گفت:
–از بین بردن این جمهوری اسلامی بخصوص از بین بردن آخوندا،
–شماها از بین ببرید؟شماها دماغتون رو نمیتونید بکشید بالا اونوقت میخواهید...
سیا داد زد:
–خوبه همین چند دقیقه پیش دیدی زدیم بانک رو ترکوندیما...
–آره دیدم. اونوقت شما با اینایی که همه جا رو آتیش میزنن یه جا آموزش دیدید؟
سیا نگاهی به پریناز انداخت و گفت:
–داداشمونم که بچه زرنگه.
دیگر کسی حرفی نزد.
به خیابانهای خلوت رسیده بودیم. تقریبا جایی نزدیک به حاشیهی شهر.
اُسوه از پشت شیشه به بیرون نگاه میکرد.
من هم آرنجم را به شیشه طرف خودم تکیه داده بودم و او را نگاه میکردم. انگار نه انگار که ما را دزدیدهاند، من که در عالم خودم بودم و به اُسوه فکر میکردم و از این که کنارش نشستهام راضی بودم. دلم میخواست این ماشین ساعتها همینطور حرکت کند و من و اُسوه هم همینجا کنار هم بنشینیم.
اُسوه ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد. لبخند زدم و لب زدم:
–خوبی؟
چشمهایش را باز و بسته کرد و او هم پرسید:
–شما چی؟
خم شدم و کمی نزدیکش شدم و گفتم:
–تا وقتی تو کنارم نشستی عالی هستم.
لبخند زد و سرش را پایین انداخت و با بند کیفش مشغول شد. رنگ پریدگیاش بهتر شده بود و کلا آرامتر به نظر میرسید.
پرسیدم:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📋 #اطلاع_نگاشت
🌱این شهیدعزیز را بیشتر بشناسیم...
✨سالروز شهادت
🕊شهید مدافع حرم #محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📋 #اطلاع_نگاشت 🌱این شهیدعزیز را بیشتر بشناسیم... ✨سالروز شهادت 🕊شهید مدافع حرم #محمودرضا_بیضا
⚘﷽⚘
🍃در میان العفو های #شب_قدر و اشک برای #امام_مظلوم که غم هایش را با چاه شریک می شد،#محمودرضا_بیضایی حرف هایش را بر تن کاغذ به یادگار گذاشته است. قسمتی از #وصیت_نامه اش، درس بزرگی است برای نسلی که امامش غائب است و منتظرهایش، غافل شده اند از ظهورش🥺
.
🍃نوشته بود: باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و #شیعه هم به دنیا آمده ایم که مؤثر در تحقق #ظهور_مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی ها، غربت ها و دوری هاست و جز با فداشدن محقق نمی شود حقیقتا.
.
🍃نسیم ِغربتِ #حسین از سوی کوفه کوچ کرده و حال در دوران غیبت حسینِ زمان، در میان شیعیان می وزد. سیاهی نامه اعمال ها با درد سینه اش برابری می کند. اما به رسم مادرش #زهرا دعا می کند برای شیعیان و از خدا طلب #بخشش می کند برای گمراهی ها و گناهان😓
.
🍃 گاهی وجدان هم ناله سر می دهد و خستگی هایش را با دلگیری های عصر #جمعه به رخ یاران بی وفا می کشد😞
.
🍃راه برای سرباز آقابودن باز است. محمودرضا ها ، سرباز آقاشدند و با فدا کردن جانشان، زمینه ساز ظهور شدند. به قول شهید: «امام زمان امروز سرباز باهوش و پای کار می خواهد، آدمی که شجاع و مرد میدان باشد»
کاش #سربار بودن را توبه کنیم و سرباز شویم😔
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
✍️نویسنده : #طاهره_بنائی_منتظر
.
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_محمودرضا_بیضایی
.
📅تاریخ تولد : ۱۸ آذر ۱۳۶۰
.
📅تاریخ شهادت : ۲۹ دی ۱۳۹۳.قاسمیه جنوب شرقی دمشق
.
📅تاریخ انتشار : ۲۸ دی ۱۴۰۰
.
🥀مزار شهید : گلزار شهدای تبریز
.
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃#چفیه
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند که محمودرضا سفارش کرده چفیهای که از آقا گرفته با او دفن شود!
🍃🌸جاخوردم نمیدانستم از آقا چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم!
🍃🌸همیشه در ارادت به آقا(مقام معظم رهبری) خودم رابالاتر میدانستم، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم، فهمیدم به گرد پایش هم نرسیدهام!
🍃🌸در این چند وقت، یادم هست یک بارچند سال پیش گفت:«شیعیان در بعضی کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمیکنند و گفت: ما اینجا از شیعیان عقب افتادهایم. »
🕊شهیدمحمودرضا بیضایی
#سالروز_شهادت
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
و تو رفتی و دست من همیشه از تو کوتاه شد.
اقا محمودرضا شهادتت مبارک.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
"اذا کانَ المنادي زینب، فَاهلاً بِالشّهادة"
"اگر دعوت کننده زینب(سلام الله علیها) است پس سلام بر شهادت."
🌷اقامحمودرضا شهادتت مبارک ..
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب شهدا
سالروز شهادت شهید مدافع حرم
محمود رضا بیضایی گرامی باد
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۱۰/۲۹
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
#شهادت_شهید_محمود_رضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۳۰ دی ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 20 January 2022
قمری: الخميس، 17 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️12 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️13 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️15 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️22 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💚سلام امام زمانم💚
💐منتظران را به لب آمد نفس...
ای شه خوبان تو به فریاد رس...
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
فقط فکر کردن به تو
باعث روشن شدن روز من میشود
صبح قشنگ زمستونیت بخیر علمدار
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_على_ع
جاهِدوا فى سَبيلِ اللّهِ بَأَيديكُم فَإِن لَم تَقدِروا فَجاهِدوا بِأَلسِنَتِكُم فَاِن لَم تَقدِروا فَجاهِدوا بِقُلوبِكُم
در راه خدا با دستهاى خود جهاد كنيد ، اگر نتوانستيد با زبانهاى خود و اگر باز هم نتوانستيد با قلب خود جهاد كنيد .
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۰ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۱۱
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#معرفی شهید#
شهید سید سجاد خلیلی در تاریخ 15اذر1370 در خانواده مذهبی و انقلابی در روستای متکازین از توابع شهرستان بهشهر استان مازندران چشم به جهان گشودند برای دومین بار به سوریه اعزام شدند که در حین عملیات ویژه در منطقه 120 در درگیری با داعش در جنوب سوریه در تاریخ بیست ویک 1395 مفقودالاثر می شوند این بزرگوار در ابان ماه سال 1389 وارد سپاه پاسداران انقلاب شدند وبه عضویت سپاه در امدند ایشان با اینکه سن کمی داشتند ولی مردی دلیر وشجاعی بودند
شادی روح تمام شهدا صلوات 🥀🖤
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
هدایت شده از سربازامام زمان (عج)
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
# وصیت نامه شهید بزرگوار سید سجاد خلیلی#
سپاس خداوند کریم را که با وجود گناهان بسیار دوباره این عمر رو سیاه را برای دفاع از حرم خانم زینب(س) انتخاب نمود و از خداوند باری تعالی را بابت این سعادت شاکرم.
بدانید روزگار خود را ارایش به زیور های دنیوی می کند وشما سعی کنید که فریب این زیور های دنیوی را نخورید مردان را دعوت به حیا و بانوان را دعوت به رعایت حجاب می کنم که جامعه سعادتمند شود ما را بنویسید فدای سر زینب (س) روی سنگ قبرم فقط جمله بالا را بنویسید.
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
⚘﷽⚘
ارزوشهادت را همه دارند...
اما ...
تنها اندکی شهید می شوند ....
چون.....
تنها اندکی شهیدانه زندگی می کردند 😔😔😔
شهید بزرگوار سید سجاد خلیلی🕊🕊🖤🖤
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
⚘﷽⚘
بهشت اینجاست
در تلاقی نگاه هایمان
و لبخندی که تو ما را مهمان کردهای
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#دلتنگتم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🥀 #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید
«خواسته من از شما این است که لحظهای از #ولایت و #خط_رهبری جدا نشوید زیرا #دشمن امروزه همین را میخواهد...»🌷
#شهید_مدافع_حرم_علی_آقا_عبداللهی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📎برشی از کتاب پرواز از کرانه فرات
عشق و علاقهٔ محمد به رهبر انقلاب ویژه بود. سخنرانیهای ایشان را دنبال میکرد و اگر کسی تهمتی ناروا به ایشان میزد با سعهصدرو منطق پاسخش را میداد و هیچ توهینی را نسبت به شخص ایشان تحمل نمیکرد. به معنای واقعی کلمه ولایتمدار بود و با کلام و عملش پیرو راستین رهبر بود. معتقد بود اجتهاد در برابر حرفهای صریح و شاخص رهبر انحراف است و هیچکس نباید جلوتر یا عقبتر از خط و حرف ولیفقیه حرکت کند. خیلی از دوستان و اطرافیان به خاطر روش و منش زندگی محمد عاشق رهبری شدند.
✍به نقل از پدر شهید
#سالروز_شهادت
#شهید_محمد_معافی_نکا🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸 بعد از شهادتش دوبار به پادگان محل کارش در
تهران رفتم،بایکی از همکارانش به اتاقی که کمد
وسایل شخصی محمودرضا در آن بود، رفتیم.
روی کمدش این جمله از امام خامنه ای را درشت
تایپ کرده و چسبانده بود:
[ درجمهوری اسلامی هرکجا که قرار گرفتهاید
همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید همهی
کارها به شما متوجه است ]
♦️ تـــو شهیــد نمـیشـوی
[حیاتجاودانهشهیدمدافع حرم
محمودرضابیضایی به روایت برادر]
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#شهدا❤️
#کنترلنگاه🥀
هیچ گاه مستقیم به نامحرم نگاه نمی کرد و به شدت مقید و چشم پاک بود..
اوقاتی که در مهمانی های خانوادگی بود، اگر بانوان حضور داشتند حریم شرعی را رعایت می کرد..
اگر جمع بابت موضوعی می خندیدند، سرش را پایین می انداخت و می خندید ..
اینها بودند که شهید شدند...
اگر توانستیم کمی شبیه به انها رفتار و عمل کنیم؛ فقط کمی...🥀
شهدا کسانی بودند که دنبال معروفیت و پست و مقام و... نبودند؛ شهدا پاک بودن که خدا خریدار شان شد.🥀
#شهیدمحمدرضادهقانفرد
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•