🌷🕊🕊🕊🌷
#دلنوشته
آی شهدا تفحصم کنید
گاهے باید #آدم خودش را تفحص ڪند... پیدا ڪند 😔
خودش را ...دلش را ...عقلش را ...
🙄
گاهے در این راه پر پیچ و خم
#مردانگے ، #غیرتــ ، #دین ، #عزتــ ، #شرفـــ ، #تقــوا
را گم مےڪنیم ...😢
خودمان را پیدا ڪنیم
ببینیم کجاے قصہ ایم 😏
ڪجاے سپاه #مهدی عج هستیم
ڪجا بہ درد آقا خوردیم
ڪجا مثل آقا عمل ڪردیم 🤔
ڪجا مثل شہید #دستواره
اینقدر ڪار ڪردیم تا از خستگی بیهوش شویم
ڪجا مثل شهید #ابراهیم_هادی برای فرار از گناه چهره مان را ژولیده ڪردیم
🤔
بہ قول بچہ هاے #تفحص
نقطه صفر صفر و گِرا دست مادرمان زهراستـــ (س)😔📿
خودمان را دودستے بسپاریم به دست #بے_بے پهلو شڪسته
قسمش بدهیم بہ مولاے غریبمـــــان #علے
تا دستمان را بگیرد
نگذارد در این دنیاے پر #گناه
غافل بمانیم 😣
غافل بمیـــــریم ⚰
شهدا گاهی نگاهی ..
حال دلم عجیب گرفته
حالو هوای جمع شهیدان آرزوست..
🕊| @dosteshahideman
🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊🌷🕊
🌷🕊🌷🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد دل از زبان کربلا نرفته ها با امام حسین (ع)
آبروم داره میره دعا کن منم برم کربلا
با نوای کربلایی حمید علیمی
🌹| @dosteshahideman
💞💞💞
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💕 💕 💕 💕
🔷 رمان/ بدون توهرگز ۱۳
🌸 هانیه به دنبال علی راهی جبهه شد. وقتی معلوم شد که درگیری در خط مقدم خیلی سنگین شده، با آمبولانس عازم خط شد و درآنجا با انبوه جنازه شهدا و پیکرمجروحین مواجه گشت و در میان همه آنها علی را پیدا کرد که فقط یک نفس با شهادت فاصله داشت و در کنار هانیه نفس آخر را کشید. هانیه مجروحین ر ا با آمبولانس برگرداند به این امید که برگردد و پیکر علی را هم بیاورد…
📚نویسنده: زینب حسینی در ۱۴ مرداد ۱۳۹۷
🌸 خون و ناموس
🌸 آتیش برگشت سنگین تر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک …
💜 بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید …
💜 مات و مبهوت بودم …
💜 – بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط …
💜 به زحمت بغضش رو کنترل کرد …
💜 – دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه …
💜 یهو به خودم اومدم …
💜 – علی … علی هنوز اونجاست …
💜 و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد 🍂 …
💜 – می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده …
💜 هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
💜 – خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب … اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده… بیان دنبال مون … من اینجا، پیششون می مونم …
💜 سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد …
💜 – بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده …
💜 سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم …
💜 – مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون …
💜 اومد سمتم و در رو نگهداشت …
💜 – شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره … جون میدیم … ناموس مون رو نه …
💜 یا علی گفت و … در رو بست …
💜 با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید …
💜 پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد … پیکر مطهر این شهید … هرگز بازنگشت …
💜 جهت شادی ارواح طیبه شهدا … صلوات 🌹 …
🌸 اللهم صل علی محمد و آل محمد
🌸 که عشق آسان نمود اول …
💜 نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن …
💜 – سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …
💜 رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود …
💜 سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت …
💜 – به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
✅ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته …
💜 با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم …
💜 – چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ …
💜 صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد …
💜 – حال زینب اصلا خوب نیست …
💜 بغض نغمه شکست … خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید …
💜 جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد…
💜 – یعنی چقدر حالش بده؟ …
💜 بغض اسماعیل هم شکست …
💜 – تبش از ۴۰ پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه …
💜 صداش بریده بریده شد …
💜 – ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع…
💜 دنیا روی سرم خراب شد … اول علی … حالا هم زینبم …
🌸 بیا زینبت را ببر
🌸 تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم … چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم …
💜 از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون
طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن …
💜 مثل مرده
ها شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب … صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت … دست کشیدم روی سرش …
💜 – زینبم … دخترم …
💜 هیچ واکنشی نداشت …
💜 – تو رو قرآن نگام کن … ببین مامان اومده پیشت … زینب مامان … تو رو قرآن …
💜 دکترش، من رو کشید کنار … توی وجودم قیامت بود … با زبان بی زبانی بهم فهموند … کار زینبم به امروز و فرداست …
💜 دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود … من با همون لباس منطقه … بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بذارم یا استراحت کنم … پرستار زینبم شدم … اون تشنج می کرد … من باهاش جون می دادم …
💜 دیگه طاقت نداشتم … زنگ زدم به نغمه بیاد جای من … اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون …
💜 رفتم خونه … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … دو رکعت نماز خوندم … سلام که دادم … همون طور نشسته … اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت …
💜 – علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم … هیچ وقت ازت چیزی نخواستم … هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم … اما دیگه طاقت ندارم … زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم … یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری … یا کامل شفاش میدی … و الا به ولای علی … شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم … زینب، از اول هم فقط بچه تو بود … روز و شبش تو بودی … نفس و شاهرگش تو بودی … چه ببریش، چه بذاریش … دیگه مسئولیتش با من نیست …
💜 اشکم دیگه اشک نبود … ناله و درد از چشم هام پایین می اومد … تمام سجاده و لباسم خیس شده بود …
📚ادامه دارد....
@dosteshahideman
💕 💕 💕 💕
🔷 رمان /بدون توهرگز ۱۴
🌸 هانیه به دنبال علی به خط مقدم رفت ولی فقط توانست عده ای از مجروحان را با آمبولانس بیاورد و با افتادن منطقه به دست دشمن، پیکر شهید علی همان جا ماند. اما با مریض شدن زینب هانیه مجبور شد که برگردد در حالی که از حال وخیم زینب همه ناامید شده بودند و هانیه هم فقط به یک چیز امید داشت؛ علی برای شفای زینب دعا کند یا او را با خودش ببرد…
📚نویسنده: زینب حسینی در ۲۱ مرداد ۱۳۹۷
🌸 برگشتم بیمارستان … وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود … چشم های سرخ و صورت های پف کرده…
💜 مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد … شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن … با هر قدم، ضربانم کندتر می شد …
💜 – بردی علی جان؟ … دخترت رو بردی؟ …
💜 هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم … التهاب همه بیشتر می شد … حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم… زمین زیر پام، بالا و پایین می شد … می رفت و برمی گشت … مثل گهواره بچگی های زینب …
💜 به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید … مثل مادری رو به موت … ثانیه ها برای من متوقف شد … رفتم توی اتاق …
💜 زینب نشسته بود … داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد … تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم … بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم … هنوز باورم نمی شد … فقط محکم بغلش کردم … اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم … دیگه چشم هام رو باور نمی کردم …
💜 نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد …
💜 – حدود دو ساعت بعد از رفتنت … یهو پاشد نشست … حالش خوب شده بود …
💜 دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم … نشوندمش روی تخت…
💜 – مامان … هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا … هیچ کی باور نمی کنه … بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود … اومد بالای سرم … من رو بوسید و روی سرم دست کشید … بعد هم بهم گفت …
💜 به مادرت بگو … چشم هانیه جان … اینکه شکایت نمی خواد … ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن … مسئولیتش تا آخر با من … اما زینب فقط چهره اش شبیه منه … اون مثل تو می مونه … محکم و صبور … برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم … بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم … وقتش که بشه خودش میاد دنبالم …
💜 زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد … دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن … اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم … حرف های علی توی سرم می پیچید … وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود … دیگه هیچی نفهمیدم … افتادم روی زمین …
💜 کودک بی پدر
🌸 مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها … می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه … پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه … اونجا که بریم، منم به شما می رسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم …
💜 مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم …
💜 همه دوره ام کرده بودن … اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم …
💜 – چند ماه دیگه یازده سال میشه … از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم … بغضم ترکید … این خونه رو علی کرایه کرد … علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه … هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره … گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده … دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد …
💜 من موندم و پنج تا یادگاری علی … اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن… حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد …
💜 کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم … همه خیلی حواسشون به ما بود … حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد … آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد 🌸 … حتی گاهی حس می کردم … توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن …
💜 تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد … روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود … تنها دل خوشیم شده بود زینب … حرف های علی چنان توی روح این بچه ۱۰ ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد … درس می خوند … پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد… وقتی از سر کار برمی گشتم … خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود …
💜 هر روز بیشتر شبیه علی می شد … نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود … دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم … اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید …
💜 عین علی … هرگز از چیزی شکایت نمی کرد … حتی از دلتنگی ها و غصه هاش … به جز اون روز …
🌸
💜 از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش … چهره اش گرفته بود … تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست … گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست …
💜
کارنامه ات را بیاور
🌸 تا شب، فقط گریه کرد … کارنامه هاشون رو داده بودن … با یه نامه برای پدرها …
💜 ب
چه یه مارکسیست … زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره …
💜 – مگه شما مدام شعر نمی خونید … شهیدان زنده اند الله اکبر … خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه …
💜 اون شب … زینب نهارنخورده … شام هم نخورد و خوابید …
💜 تا صبح خوابم نبرد … همه اش به اون فکر می کردم … خدایا… حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ … هر چند توی این یه سال … مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست …
💜 کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد …
💜 با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت … نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز … خیلی خوشحال بود … مات و مبهوت شده بودم … نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش …
💜 دیگه دلم طاقت نیاورد … سر سفره آخر به روش آوردم … اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست …
💜 – دیشب بابا اومد توی خوابم … کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد … بعد هم بهم گفت … زینب بابا … کارنامه ات رو امضا کنم؟☺️ … یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ … منم با خودم فکر کردم دیدم … این یکی رو که خودم بیست شده بودم … منم اون رو انتخاب کردم 💚 🌺👈 🌸 … بابا هم سرم رو بوسید و رفت …
💜 مثل ماست وا رفته بودم … لقمه غذا توی دهنم … اشک توی چشمم … حتی نمی تونستم پلک بزنم …
💜 بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم … قلم توی دستم می لرزید … توان نگهداشتنش رو هم نداشتم …
📚ادامه دارد …
@doSteshahideman
#در این مدت رمان قرار نمیگیره ولی هر چقد بتونم براتون از اونجا عکس میفرستم 😊😊
#صبح در كوچهی ما
منتظر خندهی #توست
وقت آن است
كه #خورشيد مجدد باشی...
سلام.صبحت.بخیر.علمدار
🌹| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#حدیث_روز❤️
#امام_حسین_علیه_السلام
کسی که بخواهد از راه #گناه به مقصدی برسد ، #دیرتر به آرزویش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد #گرفتار می شود
📙تحف العقول ، صفحه ۲۴۸
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
#عاشقانہ_به_سبک_شہدا😍
پـــس ازشروع زندگـے مشترکـماݧ💞یـک میهمانے گرفتـیم وعده اے ازاقوام رابہ خانہ مـــاݧ🏠دعوت کردیم
این اولین مهـمانے بودکہ بعداز ازدواج مے گرفتیم وبہ قولے؛هـنـرآشپزے عـروس خانـم مشخص مـے شد😊
اولیـݧ قاشق غـذاراکہ چشیـدم شـورے آݧ حلقم راسوزاند!😖
ازایݧ کہ اولین غذاے میهمانے ام شورشده بود،خیلے خجالت کشیدم😞سفره راکہ پهن کردیم،محمدروبہ مہمان هـاگفت:قبل ازاینکہ غذاروبخورید،بایدبگویم این غذادست پخت داماداست☺️
البتہ بایدببخشیدکہ کمے شورشده اسـت😐آݧ وقت کمے نان پنرسرسفره آوردوباخنده ادامہ داد:البتہ اگہ دست پختم رانمے توانید،بخورید،نان وپنیرهم پیـدامے شـود😉💚
#شهید_سید_محمد_علے_عقیلے
🕊| @dosteshahideman
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
#منش_شهدایی 😍
مادرش با رفتنش به سوریه مخالفت میکرد یک روز جنایات داعش را در لپ تاپش به ما نشان داد بعد به مادرش گفت: هر سال روز عاشورا برای عزاداری امام حسین(ع) میروی و گریه میکنی؟مادرش گفت: بله! روح الله گفت: مادر به حضرت زینب(س) بگو برایت گریه میکنم ولی نمی گذارم پسرم بیاید... در جواب اطرافیان که می گفتند: بچه ات کوچک است نرو! میگفت: زن و بچه برای آزمایش است حتی در برابر گریه ها و بی تابی های #حنانه در بدرقه اش هم خودش را نگه داشت و اصلا پشت سرش را نگاه نکرد تا مبادا از رفتن منصرف شود...
#کلام_شهید : آخرتتان را به دنیای فانی نفروشید و بدانید در آنجا می خواهیم به خدا در قبال خون شهدا جواب پس دهیم؛ نکند شرمنده امام حسین(ع) شویم...
#راوی:#پدر_شهید
#شهید_مدافع_حرم_روح_الله_طالبی_اقدم
🕊| @dosteshahideman
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#حسین_جان
نوش جانش بشود هر ڪھ حرم رفٺ،
حسین(ع)...خودمانیم ولے گاھ حسادٺ ڪردݥ...😔💔
😭| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
•|دیوانہ ترین
•|حالٺِ یڪ عشق زمانےسٺ
دلتنگ شوے ، ڪار ز دسٺِ تو نیاید..💔
#ڪربلا...❣
😔| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
جا مانده ایم، حوصله شرح قصه نیست
#تربت بیاورید که خاکی به سر کنیم...
😭| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#دلتنگ_حرم
حـسی برای گفتن شعـری جدید نیست
یک مصرع و خُلاصه دلم تــنگ کربلاست
😔| @dosteshahideman
صدای خنده های #تو
افتادن تکه های یخ است
در لیوان #بهار_نارنج
#بخند!
می خواهم
گلویی تازه کنم!
#دلتنگے
#خواهرانه
🕊| @dosteshahideman