#ارسالی_مخاطبین
👌«فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر»
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوتا کافی نیست
✅ ساده اما صمیمی... قدیمی ترها یادشونه زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی رو!! برفهای سفید
✅ ساده اما صمیمی....
تماااام عروسی های قدیم توی خونه بود و تابستون. از ساعتای سه بعد از ظهر عروسی شروع میشد.
یه سری مهمون داشتن به صرف «چای و شیرینی» یعنی اینا شام دعوت نبودن😁 فقط عصری میرفتن برای تماشای عروس و خوردن شیرینی و سر شب برمیگشتن خونه شون. و اونایی که شام دعوت بودن دیرتر میرفتن و تا پایان مراسم حضور داشتن.
شیرینی های عروسی « پاپیون و زبان» بود. میوه هم سیب و خیار. هنوزم که هنوزه وقتی سیب و خیار رو با هم میخورم یاد عروسی های قدیم میفتم.
حیاط رو میشستن و فرش میکردن و بعضی ها توی حیاط میشِستن.
مادر عروس و مادر داماد معمولا انقدررر کار داشتن نه آرایشگاه میرفتن نه لباس درست حسابی میپوشیدن، کل مراسم درحال بدو بدو بودن.
کفش پوشیدن توی مراسم اصلا مد نبود و همه جوراب داشتن😁 یا پاريزین یا شیشه ای. مشکی یا رنگ پا و اکثر خانومایی که جوراب شیشه ای مشکی داشتن تا آخر شب جورابشون از چند جا در ميرفت😂😂
عروس همون عصری از آرایشگاه میومد خونه که مهمونای چای شیرینی ببیننش.
تو کل خونه فقط یه صندلی بود اونم جایگاه عروس بود رو صندلی ام معمولا یه پارچه سفید مینداختن.
دی جی کسی نمیدونست چیه؟ ضبط داشتن با نوار کاست. آهنگ ها پشت هم پخش میشد. گاهی نوار کاست رو عقب جلو میکردن که آهنگ مورد علاقه شون پخش بشه و یه صدای «قیدخجئلقطدمئبب » از ضبط شنیده میشد.
اگر عروسی بود که سفره عقد نبود اما اگر عقدکنون بود یک اتاق خونه رو خااااالی میکردن. خالیه خالی فقط یه فرش داشت. از صبحش یا از دیشبش چندتا از فامیلای عروس و داماد میومدن سفره عقد رو میچیدن.
بعدم شش تا قفل به در اتاق عقد میزدن که کسی نره داخل. روز جشن یکی از بداخلاق ترین زنای فامیل رو مامور میکردن که نذاره بچه ها از محدوده ی اتاق عقد رد بشن.🤔
توی مراسم گاهی تک و توک مهمون ها کفش داشتن و همیشه پاشنه ی کفشاشون رو میذاشتن رو دست و پای بچه ها 🥺 و اصرار داشتن عربی برقصن😁
یه نفر با پارچ استیل و لیوان استیل تو مهمونا راه میرفت و میگفت کسی آب نمیخواد ؟؟
کم کم انقدر شلووووغ میشد که فقط یه تیکه یک در یک، وسط خونه برای رقص خالی میموند. اگرم از جات بلند میشدی، جات رو میگرفتن.😐
دسشویی داخل خونه رو میبستن و فقط دستشویی حیاط باز بود، اونجام صف داشت. 😅
بچه ها شاباش ها رو از دست هم میقاپیدن. بعضي بچه ها توی عروسی گم میشدن 🤦🏼♀️
رو کله ی عروس دوماد در حد رگبار نقل میریختن😅 گاهی نقل ها تو صورت عروس دوماد پرت میشد یه عده ام نقل ها رو بعد از رقص و کلی راه رفتن روش از کف زمین جمع میکردن و میبردن خونه شون میریختن تو قندون شون و تا مدتها میخوردن 😂
موقعی که میخواستن به عروس دوماد کادو بدن، یکی از بد صدا ترین و جیغ جیغوترین زنای فامیل رو مامور میکردن تا با کمک حنجره اش کادوها رو اعلام کنه. هرچی ام میدادن، اصرار داشتن همونجا تو دست و گردن عروس کنن.😅
عروس تو کل مراسم در حال خجالت کشیدن و قرمزشدن بود☺️ بلد نبود برقصه. زنا شاباش هاشون رو تو دهن عروس دوماد میکردن. یه نفرم نایلون دستش بود و تند تند شاباش ها رو از دست عروس دوماد میگرفت، میکرد تو نایلون.
معمولا شام دو سیخ کوبیده بود با پلو و گوجه و یه بسته کره و نوشابه زرد از اون شیشه ای باریک ها، غذاها هم که توی ظرف ملامین سرو میشد.
بعد از تموم شدن مراسم خودمونی ها بسته به میزان معرفت شون، می موندن و ظرف میشستن و جارو میکشیدن و تو جمع کردن بساط عروسی کمک میکردن با خستگی تموم، بعدش یه شیرمرد دلاور پیدا میشد اونا رو برسونه خونه شون... 🌹🌹
یادش بخیر... 😌😍
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#ساده_اما_صمیمی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_سلیمانی
✅ مسجد به مثابه ی قرارگاه...
👌امام جماعت محله باشید نه امام جماعت مسجد...
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
#مسجد_دوستدار_کودک
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزند_خداخواسته
#قسمت_اول
به جای عروسی عازم مکه شدیم. تو مکه که بودیم با اینکه سنمون خیلی کم بود ولی همون جا هردومون مصمم شدیم که بچه زیاد بیاریم و یکی از حاجت های مشترکمون زیر ناودون طلا همین بود😊
اما تا یک سال و نیم بعد از ازدواجمون باردار نشدم و این بزرگترین ترسمون شده بود. هرچند هردومون به خواست خدا خیلی اعتقاد داشتیم...
متوسل به شهدای جنوب کشور شدیم، یه سفر همراه راهیان نور به جنوب رفتیم و اونجا شهدا رو واسطه ی خودمون و خدا قرار دادیم و به اونا التماس کردیم.
یک ماه بعد خدا حس زیبای مادری رو بهم هدیه داد. اون روز همسرم به قدری خوشحال بود که هیچ وقت اونطور ندیده بودمش😊
دخترم تازه یک سالش شده بود که متوجه شدم دوباره باردارم. هم باورم نمیشد و هم کمی ناراحت بودم. ولی متاسفانه تو پنج ماه بودم که به خاطر ناشکری های خودم کوچولویی که هنوز دنیا رو تجربه نکرده بود رو از دست دادم. خیلی تو بیمارستان گریه کردم. میدونستم این گوشمالی خدا بوده.
همسرم خیلی باهام حرف زد و فقط وجود ایشون تو اون روزها بود که حالم خوب شد...
تازه چهار پنج ماه از اون موضوع نگذشته بود که دوباره باردار شدم، این بار خدارو شکر کردم و قول دادم یه مادر خوب باشم. همسرم روزایی که مکه بودیم رو یادم آورد و گفت که ما خودمون خواستیم، پس پای حرفمون هستیم.😊
یه پسر خوشگل وارد جمع خانواده ی ما شد و شدیم چهار نفر. پسرم یکسال و سه ماهه بود که فهمیدیم قراره سومین کوچولو هم به جمعمون اضافه بشه😄پسرم هنوز دوسالش کامل نشده بود که فاطمه خانوم چشماشو به این دنیا باز کرد☺️
یادمه اون روزا از همه حرف شنیدم. از دکتر و پرستار گرفته تا خانواده هامون... تنها کسی که خیلی خوشحال بود و بهم امیدواری میداد همسرم بود. البته خواهر شوهرم هم خیلی خوشحال بود و هیچ وقت تو جایی که ایشون بودن کسی ناراحتم نمیکرد.😊
این وسطا شرایط زندگیمون هم روز به روز تغییر میکرد و هر کوچولو با خودش کلی خیروبرکت وارد زندگیمون میکرد. ولی پاقدم فاطمه خانوم یه چیز دیگه بود.😊 از یه خونه ی کوچیک مستاجری رفتیم خونه ی خودمون که بزرگ هم بود.
تو لحظه لحظه ی زندگی مون ردپای حمایت خدا رو ازمون میدیدیم. تازه تو خونه ی جدید ساکن شده بودیم، فاطمه تازه هشت ماهش بود که فهمیدم خدا دوباره داره برامون مهمون میفرسته.😁 از یه طرف شوکه شده بودم. از یه طرف از ناشکری میترسیدم.
وقتی خبر رو به همسرم دادم بدون حرف گوشی رو قطع کرد.
دو ساعت بعد با گل و کیک و برف شادی خونه بود😁 اون شب اینقد با بچه ها بالا پایین پریدن و شادی کردن که مثل اون شبی رو دیگه یادم نمیاد😄 بچه ها که همه کوچیک بودن و هیچی نمیفهمیدن، فقط حال باباشون اونا رو هم به وجد آورده بودو شادی میکردن😁
مهمون جدید ما یکم عجله داشت و زودتر پاشو تو این دنیا گذاشت. و همین موضوع باعث شد یه ماه تو دستگاه بمونه... بدترین روزای من و باباش همون یه ماه بود😔 تا اینکه بعد از یه ماه مهمون کوچولو وارد خونه شد. همه خوشحال بودیم به جز اطرافیانمون😁 البته بازم به غیر از خواهر شوهرم... بنده خدا مامانم هم دیگه حرفی نمی زد... ولی میدونستم داره غصه میخوره.. اصلا هم حرفای من و همسرم قانعش نمیکرد☺️
هنوز تو مشکلات درمان علی آقا بودیم که فکر کردم دوباره باردارم. این بار دیگه ترسیدم و باز هم دل خدا رو شکستم😔 همون روز با اینکه مطمئن از بارداری نبودم ولی خیلی گریه کردم.. بعد از ظهرش بود که دخترم دست بچه هارو گرفت که برن تو محوطه بازی کنن که متاسفانه آسانسور خراب شد و هر سه تاشون تو آسانسور گیر کردن... البته به غیر از آخری، چون اون موقع فقط چهار ماهش بود.
چه حال بدی بود اون روز... مثل مرغ پرکنده طبقه های ساختمون رو بالا پایین میدویدم. همه به حالم زار میزدن... تو تمام اون لحظه ها از خدا بچه هامو میخواستم.
خداروشکر با کمک مردم هرسه تاشون سالم نجات پیدا کردن... ولی گریه هاشون دلم رو به درد آورد... فهمیدم خدا اگر نمیخواست این دسته گلا الان دستم نبودن... باز هم برای تقدیری که تو مسیرم قرار گرفته بود و خودم خواسته بودم سر تعظیم آوردم. ولی بعدش فهمیدم اصلا باردار نبودم.
جالب اینجا بود که ماه بعد با همه ی مراقبت هایی که داشتم فهمیدم باردارم😳 اصلا باورم نمیشد.. اصلا.. ولی از ناشکری خیلی میترسیدم... چون هنوز یک ماه از اون واقعه نگذشته بود.
همسرم هم همچنان خوشحال و سرخوش😁 هم باورش نمیشد و هم به تقدیر خدا خندش گرفته بود. واقعا اون روزها فهمیدم اگر خدا نخواد حتی برگی از درخت نمی افته.
همسرم میگفت به همون دلیلی که تا خدا نخواد هزار بار درمان هم فایده نمیکنه برای بچه دار شدن.... به همون دلیل هم هزار بار مراقبت فایده نمیکنه برا بچه دار نشدن.
👈ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
انگار خدا حرف ما تو مکه رو خیلی جدی گرفته بود😁 شهدا هم حسابی واسطه شده بودن😁
وقتی کوچولوی پنجم به دنیا اومد، دختر بزرگم تازه کلاس اول بود!!!! دیگه فامیل بی خیالمون شدن... هرچند که این آخریا تازه سروصدای بچه ی کم خوب نیست، داشت بلند میشد... و همین باعث شده بود از سمت دکتر و پرستارا تازه تشویق هم بشم😁
پسر آخریم تازه پنج ماهه بود که خانوادگی راهی کربلا شدیم..☺️ شب عید غدیر تو حرم حضرت علی خیلی صفا داشت... هرچند من تو اون سفر فقط مشغول بچه ها بودم ولی خیلی حال خوشی داشتم از اینکه جایی دارم برای بچه هام مادری میکنم که قبلا بزرگای دینم اونجا نفس کشیدن...
اون شب با تمام احترام و شکرگزاری از امام علی علیه السلام خواستم بهم اجازه بدن این پنج تا رو به بهترین شکل بزرگ کنم. و برای بزرگ کردنشون کمکم کنن❤️گفتم ناشکر نیستم ولی دوست دارم اگر قراره بازم به یاوران حضرت مهدی اضافه کنم دوست دارم کمی این پنج تا بزرگ بشن...
حالا الان دختر بزرگم ۱۳ سالشه... پسرم ۱۰ سالشه.. فاطمه خانوم امسال کلاس اوله☺️ علی آقا سال دیگه میره کلاس اول... پسر آخریم هم پنج سالشه😊
اوایل زندگی هیچی نداشتیم. حتی همسرم نصفه سربازیش هم مونده بود و خونه ی مادرشوهرم زندگی میکردیم...
ولی هردومون به شدت اعتقاد داشتیم که بچه با خودش روزیش رو میاره. الحمدالله الانم روز به روز شرایط زندگیمون بهتر از قبل میشه و هیچ وقت با وجود این گرونیا تو برآورده کردن حاجت هاشون شرمندشون نشدیم...
هرچند که تو زندگی ما هزینه ها خیلی فرق داره و مدل توقعات بچه هامون خودبه خود متفاوت هست. بچه های من یاد گرفتن که زیاده خواه نباشن و استفاده کردن از وسایل بچه ی قبلی براشون عادی هستش.
همه شون بچه های خلاق و باهوشی هستن... من و پدرشون خیلی به ندرت براشون اسباب بازی میخریم... به خاطر همین قدر داشته هاشونو میدونن و خیلی با سلیقه هستن. همشون حتی اون کوچیکه عاشق این هستن که خودشون یه چیز جدید برای بازیشون بسازن..
وسایل کاردستی تو خونه ی ما همیشه به راهه... از کارتون و مقوا گرفته تا قوطی های خالی و ظرف های پنیر و من هیچ وقت برای این کارهاشون اعتراض نکردم، با اینکه این کارهاشون خیلی بریز و بپاش داره و کارم زیاد میشه ولی خیلی راضیم.😌
تو خونه ی ما شاید فقط بچه ها دو ساعت مفید تلویزیون ببینند. یعنی تلویزیون واقعا بود و نبودش تو خونه ی ما فرقی نمیکنه...
همسرم بیشترین حواسش رو حلال بودن نونی هست که تو خونه میاره... و همین بزرگترین موفقیت ما تو تربیت فرزندانمون هست.😍
همه ی بچه های من عاشقانه، رهبرشون رو دوست دارن و بزرگترین آرزوشون دیدار با رهبر هستش.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
"رجب ماه بارش رحمت الهى است. خداوند در اين ماه رحمت خود را بر بندگانش فرو مى ريزد."
📚عيون اخبار ارضا، ج ۲، ص ۷۱
🌺🍃 ولادت امام محمد باقر علیه السلام و حلول ماه مبارک رجب بر شما مبارک.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_مصباح_یزدی
✅ انتخاب با خود شماست...
فرزند ایشان: بنده در دوران ابتدایی که بودم، میان بچهها رسم بود که کلکسیون تمبر و چیزهای دیگر جمع میکردند. من هم هوس کردم یک کلکسیون تمبر جمع کنم. برای این کار از ایشان تقاضای پول کردم و ایشان آن پول را به من دادند،
سپس فرمودند کسانی هستند که به این پول نیاز دارند، شما میتوانی این پول را صدقه بدهی که خدا راضی باشد و میتوانی در جایی خرج کنی که ممکن است خدا راضی نباشد؛ به هر حال انتخاب با خود شماست، هر کدام را خواستی انجام بده. این نوع برخورد با این که بچه بودم خیلی بر روحیهی من اثر گذاشت و من آن کار را ترک کردم.
📚 فصلنامهی فرهنگ پویا – شماره ۴۵
#تربیت_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✅ بچه ها باید باشند...
👌منتظر تصاویر ارسالی شما عزیزان از حضور فرزندانتان در مساجد سراسر کشور هستیم.
#مسجد_دوستدار_کودک
#مسجد_طراز
#تربیت_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075