eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.6هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
33 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
👌«فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
ما بسیار خوشبختیم... دختر امام: هر بار که خانم برای آقا لباسی می‌دوختند و می‌گفتند برخی از جاهای آن مشکلی دارد، آقا در پاسخ می‌گفتند: «خیلی هم عالی است. بارک الله بر شما، شما خیلی خوب کار خیاطی را انجام می‌دهید و بسیار خبره هستید». هیچگاه به یاد ندارم که آقا از چیزی ایرادی گرفت باشند. آقا حتی از غذای خانم، یک بار هم ایراد نگرفتند و معتقد بودند خانم غذا را بسیار خوشمزه درست می‌کند. ... با آنکه خانم در خانواده‌ای اعیانی رشد یافته بودند؛ سختی‌های زندگی طلبگی را با مدیریت خاصه‌ی خود سپری می‌کردند و هر بار که به تهران می‌آمدند و می‌دیدند نسبت به اطرافیان امکانات مالی ضعیف‌تری دارند، بلافاصله به ما بچه‌ها گوشزد می‌کردند: «خدا را شکر که آقا بسیار خوش‌اخلاق هستند و با محبت با ما برخورد می‌کنند. ما بسیار خوشبختیم» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
مدیریت انرژی فقط این.... 😁😂 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
یه خانواده ی ده نفره بودیم، مادرم که از سن پایین بچه دار شده بود، بعد از ششمی دیگه میخواست استراحت کنه. بعد از شهادت دائیم، به شدت روحیه ی خواهر ها بهم ریخته بود و دل به زندگی نمی دادن، به پیشنهاد مادر بزرگم که میگفت باید نفری یه بچه بیارین تا دلگرمی به دلها و خونه هاتون برگرده، مادرم تصمیم گرفت بچه ی هفتم رو هم بیاره.. سال ۶۶ تقریبا همه ی خاله ها یه نی نی آوردن، فکر خوبی بود با ورود نوزادهای جدید روحیه ها بهتر شد؛ ولی مامانم سر چهار ماه خدا خواسته دوباره باردار شد، به شدت ناراحت وغصه دار شد، خلاصه بچه ی هشتم هم به سلامتی اوایل سال ۶۸ به دنیا اومد؛ من که بعد از برادرم دومین بچه ی بزرگ خانواده بودم؛ باید کمک حال مادر میشدم، تو خونه خوب بود بچه ها رو دوست داشتم و می رسیدم، ولی وای از اون موقع ای که مراسمی بود و یا جائی دعوت بودیم، اونوقت یکی از بچه رو باید برمیداشتم؛ واقعا از این کار ناراحت بودم؛ یه دختر ۱۴ ساله که دنبال ناز و ادا بود، باید کنار یه خانم سی ساله مثل اون بچه بغل میشد، دیگه اطرافیان هم میدونستن من از این کار اکراه دارم، جائی میرفتیم یکی از بچه ها میموند زمین، تا من خودمو راضی کنم و بغلش کنم. خلاصه سال ۷۰ بالاخره پدر مادر به یکی از خواستگارها رضایت دادن، و راهی خونه ی بخت شدم، تازه از بچه داری خلاص شده بودم و اصلا به بچه فکر نمی کردم. همسرم هم همینطور اصلا عجله ای نداشت. چندین ماه خبری نبود، برامون مهم هم نبود. تا اینکه کم کم نزدیک یک سال شد و حرف و حدیث ها شروع شد. سال دوم دیگه هم دوره ای های من اکثرشون مامان شده بودن، مادر شوهرم دیگه علنی اعتراض میکرد، ولی دست خدا بود، تا اینکه یه روز با مامانم رفتیم دکتر، خانم دکتر گفتن مشکلی ندارن نگران نباشید. هر ماه برا من یک سال میگذشت، یه روز مادر شوهرم غیر مسقیم گفت: درخت بی بار رو میبرن. همه ش فکر میکرد ما جلوگیری میکنیم، خلاصه با کلی توسل و استرس، اواخر دو سال احساس کردم حال خوشی ندارم و بعد هم که متوجه شدیم لطف خداوند شامل حالمون شده، در پوست خودم نمی گنجیدم، لحظه ها رو میشمردم تا زودتر کوچولوم رو بغل کنم و من هم مامان بشم، بد ویار بودم و خیلی سخت بود. باید سختی ها رو از درون تحمل میکردم و بروز نمی دادم، وگرنه حرف و حدیث میشد. چون لاغر بودم، خیلی ها متوجه بارداریم نمی شدن، ولی کم وبیش تحت نظر پزشک بودم، اواخر ۸ ماه احساس ناراحتی کردم، دکتر کم تجربه ای داشتم و بالاخره تشخیص داد که باید بیمارستان برم. یک روز بعد بچه به دنیا اومد. بچه سالم وخوب بود، ولی چون زود به دنیا اومده بود باید چند روزی تو دستگاه می موند. و من خوشحال از اینکه این دوران سخت زودتر تمام شد. هر روز برا بچه شیر میبردم. ولی اجازه نداشتم بغلش کنم، به بچه های مامانایی که حال خوشی نداشتن و نمی تونستن بچه هاشون رو شیر بدن هم شیر میدادم تا شیرم خشک نشه، یک هفته ای بیمارستان بودم تا اینکه یه روز یه پرستار بهم گفت که قلب بچت ضعیفه، به شدت ناراحت شدم و توسل کردم، هر روز اشک میریختم و از خدای مهربون سلامتی بچه م رو میخواستم. التماس خدا میکردم که بچم رو ازم نگیره؛ بعد یه روز با بی رحمی تمام خبر از دست دادن بچه م رو دادن.. دنیا روی سرم خراب شد، همسرم، با اینکه اول مشخص نبود، ولی تو این یک هفته چقدر ذوق داشت. خانواده ی خودم و همسرم....برادرم که به اجبار از سربازی مرخصی گرفته بود تا اولین نوه و خواهر زاده شو رو ببینه... همه چی تمام شد. و متهم شدم به این که احتمالا اینم مثل دختر خاله ش نمیتونه بچه بیاره و سقط میکنه. ظاهرا زندگی برگشت به روال گذشته، ولی همسرم افسرده شد و دیگه به کارگاه نمیرفت، یه چرخ خیاطی گرفت و گوشه ی زیر زمین نم نمک مشغول بود، منم بیشتر در سکوت. فکر میکردم، چرا؟اون همه گریه التماس، چرا؟ برا خدا که کاری نداشت. چهل روز گذشت و هر روز منتظر بودم حالم بهتر بشه، ولی روز به روز احساس ضعف میکردم، تا اینکه با ظهور علایمی متوجه شدم باردارم، دیگه کسی ذوق و شوق قبل رو نداشت، خودم بودم و خدای خودم و البته همسر و مادرم تنها کسانی بودن که واقعا نگرانم میشدن، هر دو با توجه به ضعف من سعی میکردن غذاهای مقوی برام درست کنن، مادرم هر چه اصرار میکرد که برم پیش دکتر قبول نکردم، مقداری ضعف عمومیم بهتر شده بود، ولی هر چه زمان میگذشت درد های عجیبی احساس میکردم، طفلکی مامانم خیلی اصرار کرد که برم پیش پزشک ولی میگفتم اگه دکتر موثر بود، بچه قبلی رو باید نگه میداشتن، پس دکتری نیست خدائیه، با خودم عهد کردم اگه بچه زنده و سالم بود و در تقدیرم مادری بود به زندگی ادامه میدم وگرنه قید زندگیه مشترک رو میزنم ومیرم. 👈 ادامه دارد.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
ویارم بهتر شده بود ولی درد امان نمیداد، ناچار به اصرار مامانم تا درمانگاه برا چکاپ رفتم تا حدی که بدونم بچه زنده است، درمانگاه سمت منزل ما کمی ابتدائی بود. در حد قد و وزن و فشار و اینکه با چیزی مثل قیف صدای قلب بچه رو گوش میدادن، پیشنهاد آزمایش و سونو و... دادن. هیچ کدوم رو قبول نکردم، فقط فهمیدم قلب بچه نرماله خیالم راحت شد، در ماه های ۷ و ۸ بارداری دو نفر از نزدیکانمون به رحمت خدا رفتن، همون اندک توجه هم دیگه نبود، دردها اینقدر شدید بود که دست به در و دیوار میگرفتم، و نشت و برخاست میکردم. ولی خدا با من بود، مراسم ها رو همراه خانواده شرکت میکردم، کاری از دستم بر میومد کمک میکردم، بعضیا ترحم میکردن و بعضیا مسخره. ماههای آخر شبها نشسته میخوابیدم، نفسم سنگین بود، بعضی از شبها راه میرفتم و گریه میکردم. خلاصه وارد ماه نهم شدم، نمیدونم چندمین هفته بود، ولی احتمالا هفته های اول ماه نهم بود که درد های هشدار شروع شد، ولی چون نگران بودم ماه هشتم باشم قبول کردم و پیش پزشک رفتیم، ایشون هم تشخیص داد که وقتشه و اینکه مقداری مشکوکه و باید سریع به بیمارستان برم. تا به بیمارستان برسیم کمی حالم بهتر شده بود؛ خودم فکر میکردم علت استخوان دردهای شدید؛ بارداریه پشت سر هم باشه، ولی.... دکتر های بیمارستان شروع به بررسی کردن؛ حالم بهتر بود ولی اجازه ی مرخصی ندادن و بعد از عکس و آزمایش در کمال ناباوری اعلام کردن که دو قلو باردارم... بستری شدم، و روز بعد در شب نیمه ی شعبان با عمل سزارین خدای مهربان دو فرشته به من و همسرم هدیه داد. واقعا شوک بر انگیز بود، یکی از قل ها ضعیف بود و باید میرفت داخل دستگاه، بعد از ۱۰ روز بستری بالاخره با رضایت خودمون مرخص شدیم، خیلی نگران کننده بود ولی همیشه توکل به دادمون میرسید. حالا حرف وحدیث های جدید شروع شده بود، مردم یکی یکی دختر میارن مال ما دوتا دوتا و به خاطر همین حرفها همسرم اول خوشحال نبود. ولی با ورود دوقلوها به داخل منزل دیگه حرفها برامون مهم نبود. انگار نور و امید به خونه اومد و همسرم مثل قبل ذوق زده و خوشحال بود، برکت بود که سرازیر میشد. با اصرار یکی از همکارانش دوباره کارگاه جدید زدن و رونق ش هنوز هم تو زندگیمون جاریه. دوقلوهام دوونیم سالشون بود که دختر سومم شب عاشورا به دنیا اومد، ورود این بچه شیرینی و امید رو در زندگیمون چندین برابر کرد. کار همسرم رونق گرفت و بالاخره ما صاحب خونه ی بزرگی شدیم. همسرم بچه ها رو خیلی دوست داشت وخیلی کمک حالم بود.تو این مدت یاد گرفتم به حرف مردم اهمیت ندم، هر جور زندگی کنی بالاخره یه حرف پیدا میکنن پشت سرت بگن، یکی از موفقیتهای زندگیم فهمیدن همین موضوع بود. دختر کوچیکم ۴ سالش بود که تصمیم گرفتم بچه ی بعدی رو بیارم. این بار نه به خاطر حرف مردم و نه به خاطر همسرم که اوایل دوست داشت پسر دار بشه، از خدای مهربون خواستم که دخترام، برادری داشته باشن و از لطف خدای مهربان و دعای خالصانه ام، صاحب پسر هم شدیم. البته اون زمان فرزند چهارم و.... مثل اینکه جرمی مرتکب شده باشی بود. شناسنامه رو هم به زور میدادن و دیگه این بچه حقوق دیگه ای تو جامعه نداشت، کالابرگ، دفترچه ی بیمه و...... به اصرار مادرم و بهانه هایی که تو بیمارستان میاوردن که سه بار سزارین کافیه و خطر داره و... همسرم رو هم راضی کردن و موقع عمل سزارین و به دنیا اومدن پسرم، بدون توجه به نارضایتی من، بنده رو عقیم کردن. اوایل خیلی غصه میخوردم، ولی نمیشد کاری کرد و بالاخره کنار اومدم. در حال حاضر به لطف خدای مهربون دختر خانوما تشریف بردن سر زندگیشون، الحمدلله سه تا نوه دارم؛و پسرم راهی خدمت سربازی است. ولی هیچ وقت از بچه سیر نشدم، ای کاش توان بیشتری داشتم و موقعیت جامعه اجازه میداد بچه های بیشتری داشته باشم. روزی دخترم پرسید که بچه های ما رو دوست داری؟ گفتم: بچه های شما امید و فرصت دوباره ای هستش که خدای مهربون به من عنایت کرده. اگر در جوانی با کم تجربگی یا کم توانی جسمی و یا مالی، ناخواسته کمبودی برا فرزندانم بوده، الان فرصت جبران دارم، من عاشق فرصتهای دوباره ی زندگیم هستم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هادی اگر تویی که کسی گم نمی‌شود✨ 🏴 شهادت مظلومانه امام هادی علیه السلام را تسلیت عرض می کنیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌بی عیب که نمی شود... ✅ این کلام برای مرحوم دکتر بهشتی شهید مظلوم است، فرمود روی کره زمین دنبال فرشته نگردید، حدیث هم داریم، حدیث داریم اگر می‌خواهی رفیقی پیدا کنی که خوبِ خوبِ خوبِ خوبِ خوبِ خوبِ خوب باشد تا آخر عمر بی رفیق می‌مانی، چون هر کسی یک اشکالی ممکن است داشته باشد. 📌 بعضی از جوان‌ها می‌خواهند دنبال یک دختری بگردند که بسیار عالی باشد، می بینید سی و هفت سالش است هنوز پیدا نکرده، بابا همین دخترهایی که هستند، همین پسرهایی که هستند با یک خورده کم و زیاد، حالا جمع و تفریق کن، آن که یک خورده عیبش کمتر است برو سراغش. بی‌عیب که نمی‌شود. 🌐 درس‌هایی از قران - ۲۳ /۹ /۱۳۸۵ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌«همدم امروز ، یاور فردا» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
🔹 به جوانی گفتم: چرا داماد نمی‌شوی؟ مادرش کنارش ایستاده بود. گفت: ایشان می‌گوید: من یک زن می‌خواهم ١۶٨ سانت. خوب مخ خراب است! مگر زن متری شده است؟ شما چرا داماد نمی‌شوی؟ تا حالا کسی را پیدا نکردم. مگر چه می‌خواهی؟ آخه من فوق لیسانس هستم و زن من هم باید فوق لیسانس باشد. چه کسی گفته؟ آخه ما باید کفو هم باشیم. 🔸 کفو را نمی‌فهمد چیست. کفو یعنی همفکر و همفکر به معنی هم عقیده است. به معنی هم لباس نیست. حالا من اینجا نشستم، یک کسی با لباس آبی خواست بنشیند، بگویم: نه شما کنار من ننشین. من و شما کُفو هم نیستیم. من لباسم سفید است و تو آبی هستی. معنای کفو این نیست که رنگ لباس‌ها به هم بخورد. لهجه‌ها به هم بخورد. مدرک‌ها به هم بخورد. معنای کفو را نفهمیدیم یعنی چه؟ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌لجبازی و نافرمانی کودکان چه علتی دارد؟ درصورتی‌ که تصور میکنید کودک شما بشدت لجباز یا نافرمان است بررسی کنید: ۱ - آیا در برقراری رابطه عاطفی و گفتگوی صمیمی با او مشکل دارید؟ ٢ - آیا درطول روز زیاد به او امر و نهی میکنید؟ ٣- آیا انتظارات شما فراتر از توانش است؟ ۴- آیا از او انتظار دارید از پس همه کارهایی که انجام میدهد برآید؟ ۵- آیا در ارتباط با او با لحن غیرمحترمانه، تند و عصبانی صحبت میکنید؟ ۶- آیا بخاطر اشتباهاتش دائما او را سرزنش میکنید؟ اگر پاسخ شما به دو مورد از پرسشهای بالا مثبت است، به دنبال اصلاح سبک برخورد خود با او و تغییر در رفتار و گفتار خود باشید. امام علی علیه السلام میفرمایند: "زیاده روی در ملامت و سرزنش آتش لجاجت را شعله ورتر می کند." در صورتی که پاسخ شما به پرسشهای بالا منفی است، لجبازی کودک شما انعکاسی نیست بلکه جزیی از طبیعت کودکانه اوست. 📚 برگرفته از کتاب تربیت کودک طیب کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بچه ها باید باشند... 👌منتظر تصاویر ارسالی شما عزیزان از حضور فرزندانتان در مساجد سراسر کشور هستیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075