eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰۳۸ خدا رو شکر دختر قشنگم زینب خانم سالم به دنیا اومد، خیلی دکتر خوبی داشتم و می گفت همسرت پشت در گریه میکنه و فقط حال تو رو می پرسه و دیده بود همسرم چقدر بی تاب دخترم و برد و نشون داد و گفت تمام غم دنیا رو فراموش کن، دختر به این زیبایی نصیبت شده. رفتم داخل بخش و دخترم رو آوردن و شیر دادم، مادرم گذاشت تو تختش که یه دفعه مادرم جیغ زد بچه بچه. دخترم کلی خون بالا آورد، دخترم رو بردن بخش مراقبت های ویژه و دو روز بستری بود و فهمیدن چون جفت پاره شده بود خون بلعیده و مابین گوش و حلقش پر خون بوده و دفع کرده بحمدالله. اومدیم خونه، دوران خوبی بود دخترم اصلا کولیک نداشت اذیتم نکرد و یه دختر قشنگ و آروم الحمدالله دخترم ۸ ماهه بود و من حالم خیلی بد بود زمان کرونا بود و گفتیم کرونا گرفتم و رفتیم دکتر و دارو داد و... ولی حال من خیلی بد بود و بدتر میشد. دکتر عوض میکردیم و داروهای جدید ولی بهتر نمی شدم چهار دست و پا راه میرفتم و سردردهای شدید و حالت تهوع. تا یه دکتری گفت آزمایش بدید و چکاب کامل و گذشت و همسرم رفت جواب و گرفت و من باردار بودم و من ناراحت که پشت هم هستن اما همسرم چیزی نمی گفت. من از مادرشوهرم می ترسیدم. رفتم دکتر و سونو بچم ۱۱ هفته و پنج روزش بود کارم شده بود گریه که چی بگم میدونم دعوام میکنن و... نگفتم تا اینکه رفتیم یه پنجشنبه بیرون جوجه درست کردن و من حالم بد شد و همه گفتن نکنه حامله ای و من... بله کار من شد گریه و بهم تبریک هم نگفتن و چرا بچه آوردی حواست کجا بود و سه تا میخوای چکار (میدونستن که بچه دوست دارم و بچه هم میخوام اما همیشه میگفتن دو تا بسه میخوای چکار) خواهرشوهر کوچیک هم خیلی ناراحت شد و یک هفته ای گذشت و خواهرشوهر کوچیکم دعوت مون کرده ناهار دورهمی زنونه، و بعد ناهار گفت که باردار هست بچه اولش بود. همه تبریک و بغل و اشک شوق، همون موقع اومدن من و بغل کردن که ناراحت نشو و به خاطر خودت گفتیم. دوران بارداری بهتری داشتم، ویارم تا پنج ماه بود و همسرم حواسش بهم بود اما ناراحتی های خواهرشوهرم ول کن نبود و مادرشوهرم دائم همسرم رو می کشید کنار و گوشش رو پر می کرد که حواست به خواهرت نیست و افسردگی بارداری گرفته و حالش و بپرس و بهش سر بزن و...از منم میگفتن چون بعدش دعوا خونه ما شروع می شد. این بارم که حالم خوب بود و شوهرم خوب بود بقیه نذاشتن😔 خلاصه دوران بارداری با تمام ادا و اصولش تموم شد و من چون دوران قمر در عقرب نیفته زایمانم سه روز زودتر بستری شدم برای زایمان(خواهرشوهرم دوست داشت تنها باردار باشه کسی باهاش باردار نباشه اما من باردار شده بودم و ناراحتش کردم و اونا شروع کردن به ناراحت کردن من انگار دست من بود کی باردار بشم، کی نشم، طوری که فامیل متوجه شده بودن) من ساعت نه رفتم بستری و ساعت ده دختر قشنگم زهرا به دنیا اومد(همه پسر میخواستن ولی من دختر دلم میخواست و همسرم میگفت خدا صدای تو رو شنید) از قضا ساعت ده صبح خواهرشوهرم دردش شروع میشه و همون روز ساعت ۳زایمان میکنه(زن عمو همسرم تماس گرفت برای تبریک روز زایمانم که بیمارستان بود،گفت از هرچی بدت بیاد سرت میاد اینقدر ناراحت شد طرف که با تو زایمان کرد) زایمان خوبی داشتم و خودم و بچه خوب بودیم، من مرخص شدم اما مادرشوهر و خواهرشوهر و جاریم رفتن پیش خواهرشوهرم و خانواده خودم دور من بودن و عالی بود😜 سه روز بعد زایمان نفس نمیتونستم بکشم، یه شب ساعت ۱ بامداد نفسم بالا نیومد و بردنم بیمارستان و معاینه کردن و گفتن به داروی بیهوشی حساسیت داشته و ریه ها دچار مشکل شدند. بدقلقی همسرم شروع شد که تو برای جلب توجه این کارا رو میکنی، تا ده روز حرف نمیزدم صدام درنمیومد نفس نمیتونستم بکشم، الانم دارو مصرف میکنم. مشکلات ریه ام و دستم با من موند و خوب نشدن تا الان که دخترم زهرا دو سال و نیمش و زینب سه سال نه ماهش اما خیلی سختی کشیدم تو زندگی خیلی اذیتم کردن از نزدیک ترین فرد تا دورترینشون اما همیشه خدا کنارم بوده خدا این زندگی رو پله ای برای رشد من قرار داد. من بچه دوست دارم و عاشق بچه ام اما دوست دارم همسرم بهم پیشنهاد بچه چهارم رو بده فعلا که میگه کافیه. خیلی با بچه ها بازی میکنه، من پدر این مدلی ندیدم، هم سن بچه هام میشه، مامان میشه چادر و روسری سر میکنه، بابا میشه، خواهر میشه، برادر میشه، کلی برای بچه ها وقت بازی میذاره، پارک و مسافرت میبره. خدا حفظش کنه برامون و تنش هم سلامت. تمام بی حوصلگی هاشو میذاریم بر سر روزگار بالاخره گرفتاری و مشکلات اقتصادی و .... من بعد دختر سومم به جرات میگم طعم نداری و بی پولی نچشیدم. زهرای من خدا خواسته بود و پر از رزق و روزی، دختر دلنشین و زیبا و کنجکاو من... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۹ در سن ۱۹ سالگی با همسرم🎊🎊 ازدواج کردم. بین دو دهه فاطمیه عقد کردیم. من خیلی دوست داشتم برا ولادت حضرت زهرا عقد کنیم حتی به گریه افتادم ولی پدرم گفتن عموی همسری زنگ زدن و گفتن دوتا نامحرم باید زود به هم محرم بشن و صلاح نمیبینن طول بکشه. یه شب یه آرایشگاه ساده رفتم و مهمونامون که اقوام نزدیک بودن دعوت کردیم. متاسفانه ما رسم داریم در دوران عقد هدایای زیادی برای عروس ببریم ولی خانواده همسرم چنان رسمی نداشتن و من مثل یه بچه تو دلم هی غصه میخوردم. البته همسرمم به شدت کار میکردن و مقدمات عروسی رو فراهم کردن. ما یه رسم داریم که شب یلدا یه دست کامل لباس با بخاری و کفش و کلی میوه و کیک میخریم برای خانواده عروس میبریم و مهمونم دعوت می‌کنیم و جشن میگیریم. الان که فکر میکنم چقدر رسم مسخره و بدرد نخوریه و کاش ما برگذار نمی‌کردیم. الکی پدرم به خرج افتادن و کلی از مهمونای سمت همسرم نیومدن. بعد از چند ماه به طور عجیب و غریبی راهی کربلا شدیم. میگم عجیب چون همسرم آهی در بساط نداشتن و شد یکی از بهترین سفر های عمرمون. یه سال از عقدمون گذشت و پدرم گفتن که زودتر مقدمات عروسی رو فراهم کنیم. از طریق آشنایان متوجه شدیم که زوج های جوان حج و زیارت راهی خونه خدا میکنن. من فیش داشتم و حج و زیارت اجازه دادن همسرم هم راهی بشن و ما ماه عسل بریم مکه. از نداری همسرم یه چیزی میشنوین واقعا صفر، با کمی بدهی... پسر بزرگی که پدر نداشتن و خواهر برادراشون دبستانی بودن، ولی خدا از خزینه های غیبش سفر خونه خودش روزی مون کرد😭 بعد از برگشت از مکه بعد از یه هفته یه مراسم عصرانه در تالار ساده ای گرفتیم و به همسرم گفتم تمام هدایا رو بهش میدم تا پول تالار و هزینه شام نزدیکامون بدیم، که به نظرم همون تالارم نیازی نبود. روزی که خرید حلقه رفتم شاید به جد بگم مثل حلقه ازدواجم ندیده بودم. بسیار سبک کوچیک و جمع و جور. ما رسم مون برا خرید یه خرید مفصل لباس و لوازم آرایش و... ولی من سرویس آینه و شمعدونم پلاستیکی انتخاب کردم، لباس کم و ارزون. فرش خونه ام ارزونترین.. لوازم برقیم ساده ترین چون مجبور بودیم و همسرم توانایی نداشت چیز خوبی بخره منم جهیزیه م خیلی ساده و مختصر خریدم. حتی تلویزیون مون دست دوم بود. الان از اون موقع ۱۵ سال میگذره ما خونه داریم. ماشین داریم و از همه بالاتر چند تا دسته گل. روزهای سختی و نداری و بی پولی مون گذشت و الان الحمدالله توی پایین شهر تو آرامش زندگی می‌کنیم. همسرم خیلی هوای مامانشون دارن و از این بابت خدا رو شکر میکنم. چون دعای مادرشون پشت سرمون هست. از خدا عاقبت بخیری خانواده مون می‌خوام🌹 از بهترین دوران زندگیم دوران شیرین بارداریم بوده. تهوع و استفراغ شدید. زخم شدن راه گلو دل درد و پایین بودن بچه.. هیچوقت منو نترسوند که دیگه فرزندی نیارم. توی حاملگی حتما قرآن ختم میکنم با چله زیارت عاشورا با صد سلام و صد لعن. چله زیارت جامعه کبیره. چله دعای توسل. چله حدیث کسا. چله زیارت امین الله، صلوات و... حال روحی م با دعا و زیارت عالی. سر فرزند سومم. چله حرم امام رضا رو برداشتم اوایل خوب پیش می‌رفت ولی از روز بیستم توی تابستون ویارم شدید میشد و همسرم من حرم میبردن و من بخاطر حال بدم بعد بازرسی ها یه سلام میدادم و برمیگشتیم و بماند چقدر تو ماشین حالم بد میشد. بچه چهارمم در کمال ناباوری زیارت اربعین رفتیم و تمام راه پیاده رفتیم و بعد برگشت متوجه بارداری شدم. متأسفانه دوران بارداری ظرف هام کثیف می موند چون واقعا بعضی اوقات توانایی شستن ظرف نداشتم ولی این سختی م میگذره. خونه مون با وجود چند تا بچه کثیف میشه و گاهی اوقات امکان جارو زدن ندارم. ولی اینم میگذره. الحمدلله رب العالمین همسرم یکی از خوبیاشون اینه که شاید تو کارای خونه کمکم نکنن ولی چون ماهای آخر به شدت علاقه به خوردن میوه دارم مرتب میوه یا هرچی که هوس کنم برام تهیه میکنن. هیئت مرتب میریم حتی شده من بارها به خاطر ویارم سرویس برم و بالا بیارم ولی حاضر نیستم از اون دقایق معنوی بی بهره بشم. عروسی که گناه باشه نمیرم یا دقیقه ۹۰ ☺️ حال خوبی دارم تو بارداری. انشاءالله خدا قسمت تمامی بانوان سرزمینم بکنه "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۹ من متولد ۵۵ هستم، بچه آخر خانواده با ۵ تا برادر و یک خواهر، بیست سال تفاوت سنی داشتيم . آن زمان من تنها بودم، همه ازدواج کرده بودن. تو سن ۱۳ سالگي یک روز زن داداشم با برادرش اومدن خانه ما که به قول خودشان یک خبر بگیرن😂 و چند روز بعدش اومدن برای خواستگاری... بعد از یک هفته عقد کردیم و بعد از یک سال با یک جشن‌ کوچیک رفتیم سر خونه زندگی‌مون، تو خونه مادرشوهرم، داخل یک اتاق کوچیک همه با هم زندگی می‌کردیم. سه ماه بعد یک دوتا هفته دوره ام عقب افتاده بود که متوجه شدم باردارم. بعدهم که ویار شدید، البته ویارم بعد از چهار ما خداراشکر تمام شد. همسرم چون شغل دائم نداشت از شهرستان آمدیم مشهد، که یک شب سخت به یاد ماندنی سال ۱۳۷۱ ماه آذر شب جمعه‌ زمین پر برف، هوا سرد، عروسي یک از فاميل ها بود که همه فامیل های ما، فاميل همسرم هم هستن، همه رفتن عروسي قبل از این که برن همه گفتن حالت خوبه؟ درد نداری؟ گفتم خوب خوبم، با خيال راحت برین، من موندم با پدرشوهر و مادرشوهرم، آنها مریضی بودن شام خوردن ساعت ۷ رفتن خوابيدن. من تنها داخل‌ اتاق بودم که دردم شروع شد. من هم گفتم که تا زیاد شه، عروسي تموم میشه، آنها هم عروس کشون رفته بود تا ۲ شب،من هم درد مکیشدم. چندبار رفتم مادرشوهرم رو بیدار کردم، می‌آمد باز می‌رفت می خوابید. حالا کیسه آبم پاره‌ شده بود و بچه نزدیک که به دنيا بیاد. ساعت ۲ شب بود که همسرم آمد. من حتی نمیتونستم حرف بزنم از درد شدید. رفت یک ماما آورد که دخترم داخل خونه به دنیا آمد. نفس‌ نمی کشید، ماما انقدر زد پشت بچه تا الحمدالله نفستش بالا آمد مادرم خدا رحمتش کنه، آمد می گفت خدا را شکر که داخل خونه به دنیا آمد، نرفتی بیمارستان، در حد یک سلام و خداحافظی رفت و من تنها شدم. با یک بچه و بدون هیچ تجربه ای، شوهرم هم کار نداشت به بچه، مادر شوهرم اصلا نمی‌آمد سر بزنه، باز خدا به خواهر شوهرم خیر بده که زن داداشم بود. او آمد منو جمع کرد تا ۱۰ روز ولی تا سه ماه حالم بد بود. درد داشتم. بعد از دوسال که متوجه شدم دوباره باردارم، الحمدالله بارداري خوبی بود. فروردین ۷۴ بود که دردم شروع شد، این سری ترسیدم😂 زود رفتم بيمارستان به یک ساعت نکشید که پسرم به دنيا آمد خداراشکر خوب بود اون زمان همه جا می‌گفتن فرزند کم تر زندگی بهتر ولی من اصلا این به این چیزها گوش نمی‌دادم. همسرم کار نداشت گفت هرچه خودت می‌دونی او نه کمک حالم بود نه کار داشت باز بعد دوسال بچه سوم رو باردار شدم که از ترسم نه رفتم بهداشت نه جایی گفتم تا که پنج شش ماهم شد. کم کم همه متوجه شدن همه نصيحت میکردن که هم دختر داشتی، هم پسر، چرا باز باردار شدی خلاصه بچه سوم به دنیا آمد. من سر همه زایمان هام تنها بودم. با سه تا بچه کوچیک روز اولی پا شدم به بچه‌ها رسیدگی کردم، دیگه گفتم بسه الحمدالله هم دختر دارم هم پسر، ایشالا آنهای که ندارن، خدا به آنها بده. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۹ گذشت و بعد از ۱۰ سال که قرص هم می‌خوردم، ماه رمضانی بود که خیلی حالم بد شد. فکر میکردم به خاطر روزه گرفتن باشه، آخر ماه رمضان بود که رفتم آزمایش دادم. بله من باردار بودم. اومدم خونه‌ نشستم به گریه کردن، خدا من ببخشه، ناشکری می‌کردم. تصمیم گرفتم که هر جوری شده بندازم آخه شوهرم کمک حالم نبود. اون سه تا هم تنها بزرگ کردم. وضعیت مالی خوب هم نداشتیم. یک موقعی باردار شده بودم که مشکل خیلی سختی داشتم. تازه خونه مون رو فروخته بودیم، مستاجر بودیم. همسرم بیکار بود. دیگه سپردم دست سرنوشت رفتم دکتر آمپول نوشت. آمپول زدم آمدم خونه‌ هم خوشحال بودم، هم گريه میکردم ولی خدا خواست جوری نشدن، خودم دست به کار شدم. آوردم یک پتو یک روفرشی با مقداری چیزهای دیگه شستم، داخل یک سبد بزرگ گذاشتم، خيس سنگین بود. کم کم علائم سقط شروع شد. خوشحال رفتم دکتر گفتم نامه برای بیمارستان بنويسيد که برم برای سقط جنین، اول نامه نوشت داد باز خودش صدام کرد که بیا یک سونوگرافی از شما بگیرم. وقتی سونوگرافی کرد گفت خانم شما سابقه دوقلو دارین گفتم بله مادرم دوقلو آورد. گفت مبارک باشه شما هم دوقلو داری سه‌ماه هستند، سالم و سلامت خانم دکتر گفت که برو خداراشکر کن که نعمت های به این بزرگی خدا بهت داده، ناشکری می‌کنید! ديگه منصرف شدم. الحمدالله بارداری خوبی داشتم تا اینکه ۸ ماهه بودن دردم گرفت، رفتم بیمارستان من از اول هم میگفتم باید سزارين کنم، اصلا به طبیعی فکر نمیکردم. رفتم پرستار با دعوا که چرا دیر آمدی الان که به دنیا بیان دیگه سری بستری کردن به نیم ساعت نکشید هردو خداراشکر طبیعی به دنيا آمدن. پسرم دوکیلو نیم بود ولی دخترم یک کیلو نیم بود ولی داخل دستگاه نذاشتن گفتن که حالش خوب. الان خیلی خوشحالم که خدا کمکم کرد دستم به خون دوتا آدم آلود نشد 🤲الحمدالله الان دوقلو ها نزدیک ۲۰ ساله شدن بچه ها دیگه هم ماشالله خانه دار هستن، دختر بزرگم سه تا بچه داره، پسرم ماشالله دوتا داره، دختر سوم خداراشکر یه دوقلو دختر داره، الان ماشاالله هرروز یکی میاد خونه مون، خیلی خوشحالم که خدا لطف به این بزرگی کرده به من که تو سن ۴۸ سالگي ۷ تا نوه داشته باشم 🤲 انشالله هرکی آروزی مادر شدن داره به حق حضرت رقیه دامنش سبز بشه الهي آمین ‌ برای سلامتی امام زمام و همه بی بچه‌ ها صلوات "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۱ من متولد ۶۳ هستم و فرزند پنجم و دختر اول بعد از چهارتا پسر... البته یه خواهر با تفاوت چهار سال دارم. از اول دبیرستان خواستگاران زیادی داشتم اما مامانم اول شرایطشون رو بهم میگفت و بعد با پدر و برادرها مشورت میشد و بعدا اجازه میدادن که بیان یا نه ... بالاخره سال ۸۱ بعد از اتمام پیش دانشگاهی، داشتم حاضر میشدم برای کنکور که جناب همسر از راه رسیدن و با کلی رفت وآمد و مخالفت بنده بالاخره پدرم من رو راضی کرد و یک ماه بعد از رفت و آمدها در شب ولادت امام رضا عقد کردیم خیلی ساده و بدون مراسم. بعد از ۱ سال و ۸ ماه که عقد بودیم با یک مراسم ساده رفتیم سر خونه و زندگی... خدارو شکر کم کم همسرم داشت با وام کارگاه کوچکی در طبقه پایین خونه درست می‌کرد تا کارش رو شروع کنه. بعد از مدتی که کارگاه درست شد و مشغول به کار شد و قسط و قرض ها کمتر شد. من بهش پیشنهاد بچه رو دادم. این رو هم بگم من عاشق بچه بودم و از اول به همسرم میگفتم اما ایشون قبول نمی‌کرد، هنوز زوده، مردم چی میگن، اینا چقدر عجله داشتن و اینکه هنوز تازه داریم از قسط ها کمر راست میکنیم و... خلاصه گذشت و یک سال بعد دوباره گفتم، من خیلی تنهام، تو خونه حوصله ام سر میره، لااقل یه بچه بیاریم تا سن مون بالا نرفته بعدا پشیمون میشی اما همسرم به شدت مخالف بود نمیدونم چرا... بعضی مواقع با خودم میگفتم شاید چون همیشه بهم میگفت من تو رو نمیخواستم بخاطر اصرار پدر ومادرم باهات ازدواج کردم الانم نمي خواد ازم بچه دار بشه تا شاید بعدا راحت تر به بهانه ای طلاقم بده. آخه همچین آدمی هم نبود. نمیدونم چرا این فکر وخیالها رو میکردم. به مامانم هم هیچی نمیگفتم اخه اونقدر خجالتی بودم اصلا راجع به این مسائل با مامانم صحبت نمیکردم. .طفلک مامانم همش نذر و نیاز میکرد تا من بچه دار بشم. دو سال ونیم بعد همسرم تصمیم گرفت خونه رو بنایی کنه و ما یک سال ونیم مستاجر بودیم. تو اون شرایطی که کلی وام و بدهی داشتیم و فقط یه موتور و مستاجر هم بودیم دوره ی من عقب افتاد. وقتی بی بی چک زدم دیدم باردارم انقدر ذوق کردم و خوشحال بودم که سختی ها یادم رفت. همسرم وقتی شنید انقدر ناراحت شد و عصبانی که تو این موقعیت وقت بچه هست. حتی وقتی رفتیم خونه مادرشوهرم که خبر بدیم شوهرم به حدی ناراحت بود که مامانش پرسید چی شده با عصبانیت گفت عروست حامله است. مادرشوهرم که عاشق بچه و نوه اولش هم بود خوشحال شد و پسرش رو دعوا کرد که بجای شیرینی و خوشحالی اینجوری خبر میاری! خلاصه مادر شوهرم هر ماه منو دکتر می‌برد تا اینکه هفت ماهه شدم و این رو هم بگم که(من کلا بد ویارم وخیلی بارداری های سختی دارم و همش وزن کم میکنم و در نهایت به وزن خودم میرسم.) در سونوی ۷ ماهگی گفتن بچه هیدروسفالی داره و من که هیچ تجربه ای نداشتم نمیدونستم چه کنم. دکتر بهم گفت برو شورای پزشکی و دستور بیار برات سقط کنیم. گفتم یعنی چی! آخه بچه روح داشت حرکت می‌کرد و من کلی با هاش انس گرفته بودم. بعد این همه سال التماس پیش همسر... دکتر بهم گفت دختر جان این بچه برای تو بچه نمیشه کلا معلول حرکتی وذهنی و شاید اصلا بعد از بدنیا آمدن زنده نمونه. منم که کلی عکس وپوستر بچه تو خونه زده بودم و با امید بهشون نگاه میکردم اومدم خونه و همه اونا رو پاره کردم. فقط گریه میکردم. شب که میخوابیدم تو خواب میدیدم باردار نیستم اما وقتی پا میشدم ومیفهمیدم که یه بچه ناقص تو شکم دارم حالم گرفته می‌شد. جایی نمی‌رفتم هرجا که یه بچه سالم میدیدم با افسوس نگاهش میکردم. همش میگفتم این نتیجه ناشکری های همسرم هست. وقتی همسرم فهمید که بچه پسر هست کلی ناراحت شده بود آخه همسرم پسر دوست بود. بالاخره با مادرشوهرم رفتیم یه دکتر که بهم گفت دخترم ادامه بارداری فایده نداره اخه شاید این بچه تا ۹ماهگی داخل شکمت نمونه و بمیره اون موقع برای خودت هم خطرناکه پس بچه ۷ماه زنده میمونه ولی اگه به ۸ ماهگی برسه بعد بیای زایمان کنی بچه میمیره پس تا هفته دیگه که ۷ ماهت تموم نشده ختم بارداری میدم تا اگه بچه عمرش به دنیا بود که هیچ وگرنه ۲ماهه دیگه تو اذیت نشی من که فقط با گریه حرف های دکتر رو گوش میکردم ومادرشوهرم بنده خدا میگفت عیب نداره اگه زنده موند من خودم هر جور شده این بچه معلول رو جمع میکنم، نمیذارم به اینا سخت بگذره. من که دیگه هیچ اراده ای از خودم نداشتم. قرار شد روز بعد از تاسوعا وعاشورا برای زایمان برم بیمارستان. روز تاسوعا و عاشورا دلم خیلی شکسته بود و کلی گریه کردم. روز بعد با اتوبوس و به تنهایی رفتم مطب و برگه ختم بارداری گرفتم و بعدش مادرشوهرم آمد و رفتیم بیمارستان برای بستری. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۱ من که تابحال بیمارستان نرفته بودم در بخش زایشگاه بستری شدم و وقتی ماما گوشی رو گذاشت تا صدای قلب بچه رو بشنوه گفت این بچه دو روزه مرده و دکتر ختم بارداری داده. یعنی روز تاسوعا بچه من مرده بود از یک طرف ناراحت و از طرفی هم که باعث از بین رفتن جنینم نشده بودم خوشحال. خلاصه سرتون رو بدرد نیارم از اون موضوع دو سال گذشت و ما بالاخره سرخونه مون برگشتیم ومستقر شدیم و دوباره اقدام کردیم وسر یک ماه باردار شدم این رو هم بگم که خودم قبلش خیلی دنبال علت اینکه چرا بچه اول اینطور شده رفتم و حتی مشاور ژنتیک رفتم که گفتن مشکلی نیست اما راه بجایی نبردم ومیگفتن اتفاقه، تو هر چند میلیون یکی اینجوری میشه ولی خودم میگم بخاطر ناشکری بود و اینکه کمی تنبیه بشیم بخاطر نعمت به این بزرگی که بهمون داده بود ناشکری کردیم. خلاصه بازهم بارداری سخت با ویار شدید همراه با استرس که آیا اين بچه سالمه یا نه. جایی خونده بودم که هر صبح وشام اگه دعای یستشیر رو بخونی تا آخر بارداری بارداری خوب و بچه سالم خواهی داشت و من هروز دوبار میخوندم، حتی اعمالی که در کتاب ریحانه بهشتی هست رو انجام می‌دادم تا خدارو شکر اینکه ۲۲اسفند ۸۸ دختر گلم صحیح و سالم بدنیا اومد😍🤲 خدارو هزاران بار بیشتر شکر میکنم که بعد از اون همه سختی بالاخره مادرم شدم و خدا هیچ وقت و هیچ جا تنهام نگذاشت. با اومدن دخترم برکت وروزی رو هم آورد. تونستیم بعد از ۵سال موتورسواری تو گرما و سرما بالاخره یه ماشین قسطی بخریم. دیگه دخترم شد یکساله که همسرم هی میگفت من پسر میخوام و منی که دخترم کولیک شدید معده داشت و خیلی اذیت شده بودم هر چند که مامانم هم خیلی کمکم می‌کرد. نمیتونستم به این زودی قبول کنم. بالاخره دخترم یک‌ساله و۱۱ ماه داشت که فهمیدم باردارم البته با عنایت خداوندوکلی رژیم ومطالعه و با دعای مادرهایمان و کلی نذر و نیاز پسرم آذر ماه ۹۱ دو روز بعد از عاشورا و روز شهادت امام سجاد بدنیا آمد و شوهری حسابی خوشحال. منم خدا رو هزاران بار شکر میکردم که دوتا دسته گل سالم بهمون عطا کرده و همینطور باورم نمیشد دوتا بچه به فاصله دو سال و۸ماه داشته باشم با خیلی از سختی ها ولی شیرینی‌ هایی داشت و مامانم تو این دوران واقعا کمک حالم بود و همیشه میگم این دوتا بچه مامانم بودن تا بزرگ شدن. گذشت و دخترم کلاس سوم بود و پسرم تازه میخواست بره کلاس اول که بطور خدا خواسته فهمیدم باردارم، انقدر شوک زده شدم که وقتی بی‌بی چک رو نشون همسرم دادم تا چند دقیقه مات ومبهوت بود و بعدش گفت ما که جفتمون جوره بچه نمی‌خواستیم. من که در عین ناباوری خوشحال هم بودم اما این دفعه همسرم بیشتر از قبل هوامو داشت هرچند بازهم دلش پسر میخواست😜 اما من چله زیارت عاشورا و دعای توسل برداشتم که خدایا بچه فقط سالم باشه هر چی خودت صلاح میدونی من راضیم و صلاح خدا براین بود که دختر زیبای من در دی‌ماه ۹۸ با سزارین بدنیا اومد و زندگیمون رو رنگی تازه بخشید. دختر و پسرم عاشقش بودن اصلا قبل از اون نمیدونم چجوری زندگی می‌کردیم. دخترم که خوشحال از اینکه خواهر داره و کلا بیشتر کارهاش رو دخترم کمکم میکرد و انجام می‌داد. هرچند بعد از بیست روزگی دخترم اتفاقات بدی تو خونوادم افتاد، همسر برادرم در اثر تصادف فوت کرد و بعد از چهار ماه مادر مهربونم. پشت پناهم رو از دست دادم ناگهان تنها شدم. حال بدی داشتم فقط تنها دلخوشی سرگرم کردنم با بچه کوچیکم بود که کارهای اون رو انجام می‌دادم تا روزگارم بگذره. الان دختر کوچکم ۵ ساله هست و به فکر این افتادم که به رسالت رهبری لبیک گویم و سربازی کوچک برای امام زمانم بیارم. همسرم که اوایل زندگی با بچه مخالف بود الان مشتاق بچه هست فقط من نمیدونم چرا ۳سال از عمرمون رو اوایل ازدواج بیهوده از دست دادیم و الان همسرم همیشه افسوس میخوره و میگه اگه همون موقع بچه دار شده بودیم الان بچه هام دانشجو بودن. اما خدارو هزاران بار شکر که ۳تا دسته گل دارم. من تقریبا ۳ماهه وارد کانال دوتا کافی نیست شدم و تمام تجارب رو خوندم و خیلی نظرم راجع به فرزند آوری تغییر کرده. واقعا بعضی تجربه ها برام خیلی جالب بود و همیشه اول این کانال رو چک میکنم تا تجربه های جدید رو بخونم. انشاءالله به امید خدا و با دعای شما دوستان تصمیم دارم چهارمی رو هم صحیح و سالم بدنیا بیارم. در حالی که هم سنم رفته بالا و هم سزارین پنجم، میشه برام دعا کنید🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۵ بنده متولد ۱۳۷۶ هستم و در یک خانواده ی ۴نفره بدنیا اومدم. فرزند اول خانواده بودم. سال ۹۴ با دنیای طلبگی آشنا شدم و وارد حوزه شدم. سال سوم حوزه بودم که جناب همسر اومدن خواستگاری، ایشون طلبه بودند و من دوست داشتم با یک طلبه ازدواج کنم. اینکه اولین جلسه مهرشون به دلم نشست چون شناختی نداشتیم و یکی از فامیل معرفی کرده بودند با تحقیق جواب مثبت را دادیم. اواخر سال ۹۶ عقد کردیم و با سختیهای دوران عقد که دوری از همسر بود، سپری شد. ۶ماه بعد، یک عروسی ساده گرفتیم درحدی که نه آرایشگاه رفتم نه آتلیه و... ولی همسرم مرد خوبی هستند و تمام سختی‌ها با وجود محبت شون از بین میره درسته توی زندگی سختی کشیدیم ولی خوشحال بودیم که خودمون زندگیمون را ساختیم. بعد از ازدواج چون خیلی بچه دوست داشتیم، باردار شدم دوقلو، خیلی خوشحال بودیم اسم هاشونم انتخاب کرده بودیم آقا محمد حسین و آقامحمد حسن، ولی دست تقدیر جور دیگری رقم زد و دوتاپسر عزیزم رو تو یه شب سرد از دست دادم توی ۲۶ هفته، بعدش پیگیر شدم که چرا این اتفاق افتاد که گفتند دلیلی نداشته. من حال روحیم بد شده بود ولی همسرم سعی می کرد که خودش را محکم بگیره و برام کتابی گرفت که نوشته بود ثواب از دست دادن بچه که خیلی منو دلگرم کرد. بعداز ۶ماه مجدد تصمیم به فرزندآوری گرفتیم. اما هرماه هیچ خبری نبود. گاهی وقتها دوره ام عقب می‌افتاد که باکلی ذوق و شوق بی بی چک می‌گرفتیم ولی منفی بود. دکتر رفتن ها شروع شد و تحت درمان قرار گرفتم. بازهم خبری از بارداری نبود تا اینکه حرف و حدیثها شروع شد و داغی بود بردل من خیلی با خودم گریه میکردم که من دیگه بچه دار نمیشم. بعدش دکترم گفت برو یه دوره ی دوماهه استراحت کن و به بارداری فکرنکن بعدش بیا دوباره درمان را شروع کنیم. رفتن من همانا، دوره ام عقب افتاد ولی توجه نکردم. گفتم مثل دفعات قبله چرا الکی خوشحال بشم، دیدم دوماه گذشت، رفتم آزمایش دادم ولی برای گرفتن جواب نرفتم. بعد ازچند روز برگه را دادم به همسرم که بره بگیره، همسرم خوشحال اومدن و گفتن بارداری. من شوکه شده بودم خدایا حکمتت را شکر دقیقا ماهی که دارو استفاده نکرده بودم باردار شدم. بارداری بشدت سخت با ویارهای شدید بالاخره گذشت و هفته ۴۰ رفتم برای زایمان ولی بچه دنیا نمیومد و بعد از چند ساعت درد کشیدن راهی اتاق عمل شدم و پسر قشنگم سال ۱۴۰۱ دنیا اومد. اسمش را محمدهادی گذاشتیم چون ولادت امام هادی دنیا اومده بود. بعدش پسرم کولیک شدید داشت تا۶ماه گریه می‌کرد، خیلی اذیت شدیم. فرزند دوم رو با وجود سختیهایی که سر پسرم کشیدم، تصمیم گرفتم که بیارم و تصورمون این بود که حداقل ۳سال طول می‌کشه ولی در عین ناباوری به ۶ماه نکشیده باردار شدم. با بچه کوچیک و ویار سخت و استراحت مطلق و در غربت بودن، تنها کسی که کنارم بود همسرم بود. در هفته‌ی ۳۴ بیمارستان بستری شدم. آمپول ریه زدن ولی خدا را شکر دخترم دنیا نیومد چون اگه دنیا میومد باید میرفت دستگاه، ۳۶هفته بالاخره هدی خانوم بدنیا اومد، یه دختر آروم و زیبا که برکت خونه مونه من همیشه خدا را بخاطر وجود همسرخوب و همدم و بچه هام شکر میکنم. خدایا بابت همه ی خوبیهات ازت ممنونم. عاشقتم❤️❤️❤️❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۷ من در خانواده ای به دنیا امدم که تک فرزند هستم و در سن کودکی پدرم رو از دست دادم. برای همین دیدم تنهایی چقدر سخته همیشه به همسرم میگفتم من بچه زیاد میخوام که پشت و پناه هم باشن. در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردیم. سه ماه عقد بودیم و بعد از سه ماه یه عروسی کوچیک گرفتیم. بخاطر کار همسرم که کار آزاد داشتن امدیم شهر دیگه و غریب بودیم. منو همسرم هر دو عاشق بچه بودیم. خدا خواست و بعد سه ماه باردار شدم. اولین بچه ما یک هفته به عید نوروز دنیا آمد یه دختر قشنگ و آروم. خداروشکر من ۱۶ سالم بود که مادر شده بودم خیلی روزای قشنگی بود. دخترم سه ساله بود که به فکر بچه دوم افتادیم. متاسفانه یک سال گذشت و باردار نشدم و رفتم دکتر چند ماهی دارو استفاده کردم و خدارو شکر که باردار شدم برای بار دوم، چقدر بارداری بدی داشتم، ویار شدید و کمر درد، شوهرم اصلا کمکم نبودن در هیچ کاری، کمی هم عصبی هستن، دست خودشونم نیست بنده خدا... ۲۲ بهمن دختر قشنگم دنیا آمد، از اونجایی که این دخترم خیلی گریه میکردن و منم غریب بودم و هیچ دست کمی نداشتم و مستأجر بودیم، حرف اطرافیان شروع شد که چه خبر هی بچه میاری وضع مالی تونم خرابه... اینم بگم که موقع ما درست همون زمانی بود که میگفتن زندگی بهتر بچه کمتر، بچه فقط یکی... خلاصه دختر دومی ما ۵ سال بود که دیدم حالم خوب نیست بچه ها رو برداشتم رفتم ازمایش دادم. خدا هر جور که بدونه به صلاحتونه درست میکنه، جواب آزمایش مثبت شد. دنیا روی سرم خراب شد اینقدر گریه کردم که دیگه نمیتونستم صحبت کنم. خدا منو ببخشه البته بیشتر از حرف اطرافیان میترسیدم. تا چند ماه به هیچ کس نمیگفتم تا اینکه ۲۳ شهریور دختر قشنگم دنیا آمد، یه دختر تپل و لپ گلی که نگم چقدر این بچه قشنگ بود. من که ته دلم خوشحال که سه تا دست گل دارم ولی چونکه بارداری با استرس داشتم بچه شب و روز گریه می‌کرد. حتی یه ماشین گرفتیم ببریم بچه رو متخصص ببینه، اینقدر توی ماشین گریه کرد که راننده ما رو پیاده کرد، گفت فقط برین پایین، دیوانه شدم از گریه بچه. رفتیم دکتر بعد چکاپ دکتر گفت بچه شما زیادی زرنگه وگرنه سالمه خداروشکر دختر قشنگم تا یک سالگی همیشه گریه میکرد. دخترم یک سال و نیم بود که داشتم لباس میشستم که یکی از همسایه ها امد خونه و گفتن دیشب خواب دیدم بارداری، لبخندی زدم گفتم نه بابا بچم کوچیک واقعا باورم نمیشد، آخه چطور ممکن بود؟ بله کم کم دیدم بچه شیر نمیخوره، بهانه گیر شده، رفتم آزمایش بارداری و مثبت بودم. من اصلا باورم نمیشد، حرف مردم، موقعیت مالی داغون، نه خونه نه ماشین، شهر غریب، خدایا چیکار کنم. داغون داغون بودم. خدا مارو ببخشه چقدر شیطانی فکر کردیم. رفتیم دکتر شوهرم گفت سقطش کنیم. دکتر گفت باید برین سونوگرافی ببینم چند وقتشه دقیقا که آمپول بزنم. ما رفتیم سونوگرافی گفتن ۴۵ روزه قلبش شکر خدا مثل ساعت کار میکرد بچه ام. نگران در مونده، حتی یک نفر نداشتم باهاش درد دل کنم نه خواهر نه برادر، بی پناه بی پناه... نزدیک اذان ظهر بود رسیدیم خونه ته دلم راضی به سقط نبود. به شوهرم گفتم میشه به دفتر رهبری زنگ بزنی یه مشورتی کنی .. زنگ زدیم کلی با منو همسرم صحبت کردن که اگر این بچه از بین ببرین خدا بلا های دیگه ای سرتون میاره، خلاصه که من به شوهرم گفتم اگر خون بچه گردن میگری بریم، من که میترسم از روز قیامت با این بچه روبرو بشم. دل یک دل کردیم و خدا کمک کرد بچه رو نگه داشتیم. رفتم بهداشت برای تشکیل پرونده، کلی بامن دعوا کردن که جوجه کشی باز کردی چه خبره؟ حرف مردم و فامیل هم شروع شد که چهارتا دختر چطوری میخوای جهاز بدی؟ چطوری میخوای شکمشون سیر کنی؟ ولی من ته دلم خوشحال بودم. با اینکه غریب بودم و از نظر مال صفر بودیم. دختر چهارمم قربونش برم من، شب تولد آقا امام رضا دنیا آمد و شد ستاره خونه ما، همه چیز منو باباش... از پا قدم دختر چهارمم خونه و ماشین خریدیم، کار همسرم درست شد به لطف خدا الان به لطف خدا دختر چهارمم هم در شرف ازدواج هست. به همون خدایی که این چهارتا دختر بهم هدیه داد روزیشون اینقدر زیاده که ماهم داریم از روزی بچه ها استفاده میکنیم. حالا که بچهام بزرگ شدن و سه تاشون ازدواج کردن میگن کاش ۱۰ تا بچه میاوردین، خودم هم پشیمونم ای کاش بحرف اطرافیان گوش نمیکردم هفت هشت تا بچه میاوردم. واقعا میبینم چقدر بچهام بدرد هم میخورن و منی که واقعا حسرت خواهر و برادر به دلم موند تا آخرت... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۰ من متولد سال ۷۲ هستم، دختر آخر یه خانواده پرجمعیت، تو سن ۸سالگی داداشم که کمک خرج بابام و بی نظیر بود از دست دادیم. مادم ناراحتی قلبی داشت شب روز غصه می خورد و گریه می‌کرد تا اینکه من رفتم تو سن ۹ سالگی، مادرمو از دست دادم. خونه مون سوت کور شد. خواهر برادر بزرگتر از خودم، چندتاشون ازدواج کرده بودن، بچه هاشون همسن من بودن... درسمم خوب بود اما کم کم افت کرد، مابقي خواهربرادرام بزرگ شدن، ازدواج کردن و سرسامان گرفتن، بابای بیچارم هم ۲و۳سال بعد مامانم فوت کرد. منم بزرگ شدم، دیپلم گرفتم سرکله خواستگارا پیدا شد. منم بدون هیچ درنگی با یکیشون که پسرخواهر دامادمون و پسر بزرگ خانواده بود، ازدواج کردم. همه از ازدواج من خوشحال بودیم اما هیچی نداشت، دانشجو بود و یه خونه طبقه بالای باباش که کم کم داشت می ساختش، یه عروسی کوچولو گرفتیم، رفتیم تو یکی از اتاقای خونه باباش... شکر خدا مادر شوهر و خانواده شوهرم خوب بودن، منو مثل بچه شون می دونستن، ۸ماه بعد عروسیم، متوجه شدم باردارم. رفتم آزمایش دادم دیدم مثبته، خوشحال بودیم. شوهرم همون ۲و۳روز که فهمید داره پدر میشه، نماز شکر می خوند، خودمم یه دختر نماز خون و روزه گیر بودم و هستم. ی روز صبح نمیدونیم چی شد، با مادرشوهرم و شوهرم و برادر شوهرم سوار ماشین شدیم بریم صحرا برای تفریح، دم راه تصادف کردیم. منم حافظمو برای یه مدت کوتاه از دست دادم. وقتی چشمام باز کردم دیدم خونه داداشم تو روستا بهم میگفتن یادته که عروسی کردی؟ تو بارداری؟ من همش گریه میکردم و می گفتم اگر عروسی کردم، شوهرم کو؟ زنگ میزدم به گوشیش خاموش بود. کم کم یه چیزایی یادآوری میکردن بهم، خواهر برادرام تا اینکه گذشت و حالم بهتر شد. منو بردن دکتر... دکتر گفت خانواده شوهرت و شوهرم تو تصادف فوت شدن و فقط خودت زنده موندی و بچه تو شکمت... دنیا رو سرم خراب شد، منی که باسختی و درد بزدگ شده بودم، این حقم نبود. اومدم خونه پیش پدرشوهرم زندگی می کردم. تا اینکه رفتم سونو گفتن بچه پسره و سالمه خداروشکر کم کم حالم بهتر شد. پدرشوهرم بعد از ۱ سال ازدواج کرد. منم موندم پیشش، باهاش چند بار رفتم سفر مشهد، کربلا خدارو شکر پدرشوهر خوبی بود و هست. منم بعد از ۳سال اینقدر باهام حرف زدن ک تو نه اولی هستی نه آخری، باید ازدواج کنی. جووونی تو الان۲۲سالته، حیفه بخوای زندگی جدید شروع نکنی. خلاصه منو راضی کردن و با پسرعموی شوهرم که واقعا مرد خوش اخلاق و از همه لحاظ عالی هست، ازدواج کردم و پدرشوهرم خونه طبقه بالاش که شوهرم خدا بیامرز درستش کرده بود، کاملش کرد و بهمون دادش برای زندگی... پسرم ۱۱ سالشه و یه دختر نازم دارم، کلاس دومه و الانم ۳ماهه باردارم. من همیشه پیام های کانال می خونم و میگم من تنها فقط سختی نکشیدم تا به اینجا رسیدم، انشاالله کسی سختی نبینه. از همه عزیزان که سرنوشت منو می خونن خواهش میکنم برا شادی روح همه عزیزان خفته در خاک خصوص عزیزان من صلوات بفرستن. واقعا جا داره که تشکر کنم از عزیزانی که این کانال رو تشکیل دادن. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۱ من متولد ۷۹ هستم و بچه ی آخر خانواده، تو یه خانواده ی ۳ فرزندی متولد شدم،تک دختر بودم و لوس مامان... وضعیت مالی خانوادمون عالی بود و تو بهترین مدرسه درس می‌خواندم و شاگرد اول کلاس، تا اینکه ۱۷ سالم بود که بحث ازدواج به طور جدی توسط مامانم مطرح شد و با مخالفت من روبه رو شد تا حدی که مامانم گفت این پسر خیلی خوبه و من خانوادشو میشناسم حالا بیاین همو ببینید. همسرم اومدن و همو دیدیم و پسندیدیم😊 و این شد که منو و همسرم که ۲۰ سال داشتن، با هم عقد کردیم، همه پشت سر مون حرف میزدن فامیل و دوست و آشنا و ... ما تو دوران عقد به خاطر اینکه همسرم دور بودن به خاطر تحصیل، زیاد اذیت شدیم تا اینکه بعد از ۳سال درس همسرم تموم شد و عروسی کردیم تو اوج کرونا، عروسی نداشتیم البته، از خدا ممنونم که نذاشت زندگیمون با گناه شروع بشه❤️ اول زندگیمون خیلی سخت بود، چون از یه زندگی که همه چیزش فراهم بود، اومدیم به یه زندگی با حقوق کارمندی، که گذشت و بعد از ۶ ماه باردار شدم و حسابی خوشحال شدیم و پسر نازم مهر ۱۴۰۰ به دنیا اومد.😍 از برکتی که پسرم به زندگیمون آورد که نگم که اصلا قابل شمارش نیست، از آدمای خوبی که خدا جلو راهمون گذاشت، از مشکلاتی مالی که حل شد و هم چنانم ادامه داره ... پسرم ۲ ساله بود که به همسرم گفتم نی نی میخوام😂 و چون بارداری های سختی داشتم با مخالفت ایشون روبه رو شدم ولی خب بعد از ۴ ماه باردار شدم 😂 و دختر خوشگلم شهریور ۱۴۰۳ دنیا اومد❤️ بارداری های سختی داشتم و سر دخترم متأسفانه حساسیت پوستی گرفتم و کف دستام تاول میزد و میترکید و پوست پوست میشد و دوباره همینجوری اصلا نمیدونستم باردارم، حسابی قرص و دارو خوردم تا اینکه بعد از ۳ ماه فهمیدم باردارم، ولی شکر خدا بیماری پوستیم با رعایت کردنم تو ماه ۷ بارداری درمان شد با وجود اینکه دکترا اصلا به بهبودش امید نداشتن و زایمان طبیعی داشتم 🍃 اینجا میخوام چندتا مساله رو بگم، یکی اینکه خانما از درد زایمان طبیعی نترسن چون واقعا دردشم لذت بخشه، همچنین انواع روش ها برای زایمان بدون درد اومده که اصلا درد نداره و بچه خیلی راحت میاد بغلتون من خودم زایمانم اپیدورال بود و خیلی راحت😍 یکی دیگه اینکه برکت و روزی که با بچه میاد خیلی عجیبه، اصلا نگید که ما که از نظر مالی فرق نکردیم چون برکت در روزی فقط مالی نیست، گاهی اوقات آدم خوبی که سر راهمون قرار میگیره، بیماری که خیلی راحت خوب میشه، بلایی که از سرمون میگذره همه و همش روزیه،حالا چه مادی چه معنوی🍃 و سوم برای بیماریه پوستم که گرفتم و سوال مخاطب کانال بود بیماری من که در دوران بارداری گرفتم پسوریازیس بود اما از نوع پوسچولارش، اصلا نگران نباشند با رعایت مواد غذایی خوب میشه❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۳ من متولد سال ۷۵ هستم و همسر جان متولد ۷۰، ما سال ۹۳ به صورت کاملا سنتی ازدواج کردیم. شرایط شغلی همسرم یه جوری بود که یک ماه ماموریت بودن، ۱۵ روز خونه. بخاطر همین از همون اول پدرشوهر عزیزم گفتن بالای سر خودمون بشینید که اینجور هم خیال خودشون راحت بود، هم همسرم که دیگه در نبودشون من کنار خانوادشون بودم. بعد از ۷ماه از زندگیمون که همسرم همش خونه نبودن از اونجایی که منم عاشق بچه😍 با همسر جان صحبت کردم که اجازه بدن انشاالله بچه دار بشیم اما ایشون اولش یه کم مخالفت کردن، گفتن که تو هنوز پیش دانشگاهی تو داری می خونی، منم نیستم. باشه انشاالله چند سال دیگه اما من بهش گفتم میتونم هم درسمو بخونم، هم بچه داری کنم. بعدشم شغل شما یه جوری که کلا نیستید خلاصه آقایی رو قانع کردم🥰 به خواست خدای مهربونم، خیلی زود باردار شدم. همسرم همچنان می‌رفت ماموریت میومد، تو ۱۸هفتگی بودم که همسرم رفتن ماموریت، منم روز بعدش آزمایش غربالگری انجام دادم که چند روز بعدش که از مدرسه تعطیل شدم، رفتم جواب آزمایش گرفتم که اونجا گفتن بچه شما ۹۰درصد مشکوک به سندروم دان هست. اونجا دنیا روسرم خراب شد، سن کمیم داشتم، میترسیدم به کسی بگم. همسرمم یه جایی ماموریت میرفتن که نمیپشد باهاشون تماس گرفت، باید خودشون چند روز یک بار تماس میگرفتن. همونجا نشستم گریه کردن که دکتر بهم گفت تو خودت بچه ای، بچه میخوای چیکار! به خانوادت خبر بده که اگه دوس دارید آمینیوسنتز انجام بدی. منم نمیدونستم آمینیوسنتز چیه گفتم میشه برام انجام بدید ایشون گفتن باید همسرتون باشه که انجام بدیم براتون، به رضایت ایشون نیاز داریم. منم گفتم تو رو خدا همسرم نیست، میشه خودتون انجام بدید اما قبول نکردن. من چون خانواده خودم یه شهر دیگه بودن با پدرشوهرم تماس گرفتم اون بنده خدا انقد ترسیده بودن که نمیدونم چطور خودشونو رسوندن من شب آمینیو سنتز انجام دادم. دکتر به پدرشوهرم گفتن که نیاز به استراحت دارن و خدا خیرشون بده که مثل دختر خودشون ازم مراقبت کردن اون با مادرشوهرم❤️ جواب آزمایش یک ماه دکتر گفتن طول می‌کشه که دقیقا وقتی همسرم چند روزی بود که از ماموریت برگشته بودن آماده شد بماند تو این یه ماه چه استرسی کشیدم مخصوصا همسرم که نبود و پدرشوهرم گفتن که بهشون چیزی نگم که ناراحت نشن. چون نه اجازه میدادن بیاد نه میتونست بیاد. دیگه منم نگفتم. وقتی رفتم دکتر بهم گفت خداروشکر بچه تون سالمه و یه دختر خانم هستن. خدارو خیلی خیلی شکر کردم. گذشت وقتی من امتحان کنکور داشتم ۶ ماهه باردار بودم. خدا خیر بده اون مراقب سر جلسه کنکور که وقتی فهمید خیلی حواسش بهم بود. من کنکورم قبول شدم اما دقیقا میخورد به موقع زایمانم و من باید میرفتم پیش مامانم که قم بودن زایمان میکردم تا چند وقت اونجا میموندم کلا دانشگاه رو کنسل کردم با ناراحتی همسرم... دخترم از همون اول زود زود مریض میشد مخصوصا وقتی باباش میرفت. تا دوسالگی ۹بار بستری شد، هر سریم ۷روز ۹روز دکتر با آزمایشای که انجام دادن فهمیدن گلبول سفید دخترم خیلی پایینه بخاطر همین هم هست که تند تند مریض میشه. خلاصه با تموم سختی های کع میکشیدم وجود خدای مهربونمو کنارم حس میکردم بخار حضرت آقام ک شده به خودم قول دادم که انشاالله برای امام زمانمم بازم بچه بیارم. دختر که ۱ ساله شد، تصمیم گرفتم به بارداری اما خواست خدای مهربونم یه چیز دیگه بود من تا هفت ماه باردار نشدم. بعد از هفت ماه فهمیدم که باردارم. به خاطر تجربه ی بارداری قبلیم، تصمیم گرفتم که دیگه آزمایشات غربالگری انجام ندم فقط سونوگرافی انجام بدم. ۱۳هفته که بودم رفتم سونو گرافی این سری همسرمم بودن، اونجا دکتر گفت که بچه تون ۳هفته است که قلبش از کار افتاده و به این مدل سقط ها، بارداری خاموش میگن اونجا دنیا رو سرم خراب شد اما راضی بودم به رضای خودش... چون همسرم میخواست بره ماموریت، بنده خدا مادر شوهرمم داشتن خونه میساختن به همسرم گفتم منو ببر قم پیش مادرم، اونجا که رفتم دکتر سریع بستریم کردن و کارهای درمانی انجام شد. خیلی ناراحت بودم. همونجا دعا کردم گفتم خدایا خواست خودتون اینجوری بود، پس انشاالله کمکم کنید که این بچه رو فراموش کنم یه جوری که اصلا یادش نیوفتم. خلاصه همسرجان طبق معمول منو خونه پدرم گذاشتن رفتن ماموریت بازم من موندمو یه دنیا غصه اما قشنگیش اینجا بود ک این سری کنار بی بی جانم حضرت معصومه بودم احساس بدی نداشتم. بماند که چه حرفای شنیدم که تو خودت بچه ای بچه می خوای چیکار؟ دیگه حق نداری از اینجورحرفا اما این حرفا تو گوش من نمی‌رفت چون تصمیم خودمو گرفته بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۳ بعد از یک ماه که همسرم اومدن سراغم، رفتم پیش دکترم، خدا خیرشون بده دکتر مریم بافی قدیمی که یه دکتر حاذق بودن، گفتن چون دارو زیاد گرفتی، بعد ۶ماه تا یکسال اقدام کنید. اما خواست خدا یه چیز دیگه بود که من خدا خواسته بعد از ۳ماه باردار شده بودم خودم نمیدونستم. همسرم گفتن کاش یه آزمایش بدی گفتم نه من خودم میدونم باردار نیستم و از این جور حرفا، تست زدم منفی بود. رفت دوباره بعد ۱۰روز انجام دادم بعععله من باردار بودم. کم کم حالم بد شد، ترسیدم که نکنه دوباره بچه بمیره و ترسیدم به کسی بگم تا اینکه شرایطی پیش آمد، مجبور بودم به خانواده خودم با همسرم بگم. همه دعوام کردن اما دیگه چاره ای نداشتن جز مراقبت ازم. مادرم ۱۰ روز اومد پیشم بعدش خواهر کوچیکم بنده خدا یک ماه دیگه، سه ماهم تموم شدم رفتم خونه پدرم اونجا موندم تا ماهگی، علی آقای ما ۷مرداد ۹۸ بدنیا اومدن که دقیقا شد تاریخ همون سقط سال... علی ۲و۳ ماه بود که من فهمیدم به بیماری رماتیسم مفصلی شدید دچار شدم و دکتر گفتن که دیگه باید به پسرم شیر ندم تا بتونم دارو بگیرم و گفتن دیگه حق ندارید که باردار بشی. خلاصه ما هر کاری کردیم پسرم شیشه شیر نمی‌گرفت. دکترم گفتن اشکال نداره یکی از قرصاتون که جز داروهای اصلیتون هست، کم میکنم اما هر اتفاقی که افتاد با خودتون... از اونجایی که بازم لطف خدای مهربونم شاملم شده بود خوب بودم تا اینکه دوره ام عقب افتاد دقیقا اون موقع اوج کرونا بودش، هر چقد آزمایش میدادم منفی بود دکترم گفت نگران نباش عوارض داروهای رماتیسم که تخمدان ضعیف میکنه. منم بی خیال تا اینکه یه کم بی حال شدم دوباره آزمایش برام نوشتن که روند بیماری رو چک کنن، بععله اونجا فهمیدن که من دوباره باردارم. همه از کوچیک و بزرگ دوتا خانواده بهمون حرف میزدن، میگفتن که تو شرایطشو نداشتی، می ذاشتی بعدا اما من به خدای خودم ایمان داشتم، میگفتم هیچ کار خدا بی حکمت نیست و به خدای خودم اعتماد داشتم، یه ذره ناراحت نشدم یا فکر و خیال بد سراغم بیاد. لعیا خانوم من ۱۹آبان۹۹ به دنیا اومد. دکتر رماتیسمم گفتن بعد زایمانت بیماری بدجوری پیشرفت میکنه باید مرتب کنترل بشه اما خدای مهربونم بازم بیشتر از هر وقتی مراقبم بود. وقتی بعد از یک ماه دوره درمان رو شروع کردم. دکتر خوش بام گفت تو چیکار کردی؟ اصلا بیماری تو بدن شما وجود نداره. گذشت شرایط شغلی همسرم همون جور بود، تغییر نکرد اما خدا خودش به ما لطف داشت، مراقبمون بود و از رزاقیت خدا و بچه ها پدرشوهرم وقتی خونه ساخت برای بار دوم، طبقه بالاشو به ما دادن و اونجا زندگی میکنیم و از همینجا ازشون تشکر میکنم بابت صبوریشون❤️ و من وقتی لعیا خانم یکسال و یک ماهه شد، باردار شدم و زهرا خانم ما ۱۹شهریور ماه ۱۴۰۱ به دنیا اومد و اینو بگم توفیق داشتیم با بچه ها دوبار اربعین بریم زیارت آقاجانمون اربعین پارسال وقتی برگشتیم من برای بار ۵ باردار شدم به فاطمه خانمم ک تا ۷ ماهگی به کسی نگفتم که باردارم چون همه مسخره ام میکردن بخاطر جنسیت بچه ها، سر زنشم میکردن اما بماند وقتی همه فهمیدن چه حرفا و چه نیش کنایه ها که نشنیدم اما من توکل کردم به خالق مهربونم حرف کسی برام مهم نیست چون اگه خدا میخواست خودش بهمون پسر می‌داد. رزق و روزیشون خدای مهربون خودش یه جوری میرسونه که اصلا احساس کمبود نمی‌کنیم، خودش همه جوره هوامون رو داره، بقول قدیمیا میگن آنکه دندان دهد نان دهد. شک نکنید به بزرگی خدا که ارحم الراحمین انشاالله هر کی اولا میخواد خدای مهربون دامنشو زیر سایه خانم جان رباب سبز کنه از شما عزیزان میخوام ک انشاالله برای عاقبت بخیر فرشته های من دعا کنید که انشاالله سرباز آقا امام زمان جانم باشن و منم لیاقت مادری داشته باشم انشاالله از شمام ممنون که کانال به این خوبی دارید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۴ با گذشت ۷ سال از زندگی مشترک ما، صلاح ما بر این نبود که فرزند دار بشیم. در این مدت یه بارداری دوقلویی داشتم که متاسفانه همون هفته های اول سقط شد و به دلیل تشخیص اشتباه دکتر، آسیب جدی ای بهم وارد شد. علاوه بر اون به دلیل استفاده فراوان آمپول ها و قرص های هورمونی، ذخیره تخمدانم به شکل چشمگیری کاهش پیدا کرد....😓 این شد که به فکر آوردن فرزند از پرورشگاه افتادیم. خواهر همسرم فرزند شیرخوار داشت و ما نباید فرصت رو از دست می‌دادیم. برای محرمیت به شیر ایشون نیاز داشتیم. مراحل رو گذروندیم تا اینکه بالاخره یه گل دختر نصیبمون شد.🎉🎊 خودمون اصرار داشتیم دختر باشه. چون احتمال بارداری من صفر نبود. و بحث محرمیت دخترم در صورتی که من بعدها پسردار می شدم، آسون تر بود. جالبه که به ما گفتن دختر کمه و معلوم نیست کِی بهتون داده بشه. اما مادرم برای بچه دار شدن ما چله گرفته بودن و دقیقا روز عید قربان، روز پایان چله شون دختر گل من متولد شده.☺️ چهارماه از آوردن این فرشته کوچولو نگذشته بود که تصمیم گرفتیم مراحل پزشکیم رو ادامه بدیم و آی وی اف کنم... سن مون داشت می‌رفت بالا. نباید بیشتر از این فرصت رو از دست میدادیم.مادرم هم نزدیکمون بودن و اطمینان دادن که کمکمون میکنن.💪 در کمال تعجب آی وی اف در همون مرحله اول موفق بود و من باردار شدم.🥲 قدم خیر دخترم. کم شدن استرس و روحیه خوبم با اومدنش. هورمون های مادرانه و... و البته لطف خداوند❤️ 📣📣📣 نکته اصلی ای که میخواستم بگم اینه... بارداری سختی رو پشت سر گذاشتم. نه ماه استراحت اجباری. تقریبا بیشترش رو به جز زمانی محدود، در منزل پدر و مادرم بودم، که با وجود دختر کوچکم، زحمات فراوانی رو متحمل شدن. ماه های اول ویار بسیار شدیدی داشتم. هیچ چیزی نمیتونستم بخورم. خیلی گریه میکردم😭 ماه های بعد درد های بسیار شدید. به حدی که احساس میکردم یکی از پاهایم به لگن سابیده میشه. استخوان درد وحشتناک در ناحیه لگن. دراز میکشیدم و گریه میکردم. نمیتونستم صاف راه برم. بدنم به یک طرف متمایل می شد.😖 علاوه بر اون،خارش شدید. به طوری که نصف شب بیدار میشدم. گاهی اوقات دست ها و پاهام زخم میشدن😞 خلاصه همه متعجب بودن از این بارداری سخت. روحیه ام رو باخته بودم. یادم میاد یک بار به خواهر همسرم گریه کنان گفتم که کاش میشد این درد ها رو در جایی ثبت کنم تا بعد ها به یادشون بیارم ... تا دیگه بچه نخوام.🤦‍♀ اشتباه من این بود که این شرایط سختم رو با دیگران مطرح میکردم، شاید بخاطر نیاز روحیم. نیاز داشتم بیشتر هوامو داشته باشن. این همه درد، نیاز به کسب توجه و محبت بیشتری داشت تا کمی التیام پیدا کنه. ❌اما این باعث شد مدام این جمله رو بشنوم: ان شاءالله بچه که به دنیا اومد، دیگه دو تا داری دیگه.کافیه. هم خودت اذیت شدی هم اطرافیانت. من هم که در اوج درد بودم. میپذیرفتم میگفتم. آره دیگه نمیارم😞 الحمدالله گذشت. و آجی کوچولوی دخترم به دنیا اومد.🥰 الان که از اون دردها خبری نیست، میبینم چقدررر داشتن فرزند شیرینه و دوست دارم باز هم فرزند داشته باشم. واقعا ارزش اون ۹ ماه سختی رو داره. ⚠️اما .... میدونم که خودم باعث شدم که اگر باز لطف خداوند شامل حالم بشه و فرزنددار بشم، شماتت های فراوانی رو خواهم شنید. اگر بیشتر صبوری میکردم و کمتر آه و ناله، همه نسخه دیگه نیاری، رو برام نمی پیچیدن... 📣 اینا رو گفتم تا دوستان از تجربه من استفاده کنن. ☝️اولا اینکه نقش همسر خیلی مهمه. تو این شرایط سخت همسر منم بسیار از لحاظ روحی آسیب دید. به دخترم وابسته بود و دخترم با من و منزل مادرم. این باعث شد که هر بار میامدن به دیدارمون، بداخلاقی کنن. چرا اینجا موکت نیست، بچه زمین میخوره. این رو به بچه ندین ضرر داره. بیرون نبرین، عادت میکنه و... یا وقتی میومدن، تمام توجه شون به دخترم بود.😭 این درصورتیه که خانم ها خوب میدونن که در زمان بارداری، به شدت نیازمند محبت و توجه از طرف اطرافیانشون هستن. و من این رو از طرف همسرم نداشتم😓 ✌️دومین نکته اینکه به جز خانواده که لازمه از حال شما مطلع باشن، سایرین رو در شرایطی که دارین، شریک نکنین. چون به محض ورود، اظهار نظر هم خواهند کرد. تبعات این دخالت ها در بارداری های بعدی تون هم دیده خواهد شد‌😒 🌹با دیدن الطاف خداوند و شکر گزار بودنه که میشه سختی ها رو گذروند و آه و ناله نکرد. ممنون از کانال خوبتون "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۴ ۱۴ ساله بودم که سال ۱۳۸۰ با شوهرم که ۶ سال ازم بزرگتر بودن، ازدواج کردیم. از همون اول عاشق بچه بودم سال ۱۳۸۴ دخترم به دنیا اومد😍بعدش همیشه دوست داشتم خداخواسته باردار شم ولی خودم جرات نمیکردم اقدام کنم چون شرایط مالی اصلا خوب نبود. شوهرم هم خیلی بهم توجه نمیکرد . مثل همه خانواده ها یه سری مشکلات داشتیم،شوهرمم اصلا حرف گوش نمیداد و همش تو زندگی شکست میخوردیم، هر چی که به دست میاوردیم از دست میدادیم منم چون کم سن و سال بودم یه کم از نظر روحی اذیت شدم .دچار دردهای عجیب غریب شدم و هر روز به دردهام اضافه میشد تا جایی که نمازم نشسته شد، دستشوییم فرنگی شد ،کلا جایی نمیرفتم زیاد و اگرم میرفتم پاهام همش دراز بود و دردهای زیاد روحی و جسمی رو تحمل میکردم و مهم ترین علتش به خاطر ضعیف بودن روح بود. اگه همون موقع مثل الان فکر میکردم از زندگیم عقب نمی‌افتادم . دخترم بزرگ بود که شوهرم رفت سربازی و ما خونه ای که به سختی تازه ساخته بودیم از دست دادیم، چون نمیتونستیم قسط بانک رو بدیم. موتور و ماشینمونم از دست دادیم. همه چیزهایی که بعد ۱۴ سال سختیییی کشیدن به دست اورده بودیم 😔 دوباره رفتیم توی خونه ۳۰ متری اجاره ای، دردهام بیشتر شده بود. تو دوران سربازی هم ۲ ماه خونه ی مادرم بودم و کلا حال روحی خوبی نداشتم. سربازی که تمام شد حالا بماند که چطور، گذشت. شوهرم تازه سرکار میرفت و میخواستیم اوضاع بهتر بشه که تصادف کرد و اوضاع بدتر شد تا اینکه ما یه ملک خریدیم و تونستیم ۲ تا اتاق آماده کنیم و بریم توش سال ۱۳۹۷، من ۳ سال قبلش حوزه ثبت نام کرده بودم چون عاشق درس خوندن بودم ولی متاسفانه چون شرایط نشستن روی صندلی رو حتی برای ده دقیقه نداشتم نمیتونستم درس بخونم با وجود اینکه بسیار درس خون بودم ولی نشد که برم. تصمیم گرفتیم به خاطر بهتر شدن اوضاع روحیم، به علاقه ام که درس خوندن بود برسم. رفتم حوزه😍😍اونجا شراطتم رو گفتم حاضر شدن من تو کلاس دراز بکشم و اساتیدخداروشکر همه خانم بودن همون سال تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم. یه سال طول کشید و به لطف خدا ۱۳۹۸ دختر دومم به دنیا اومد😍خدا رو شکر به برکت وجودش خونه مون رو تقریبا کامل کردیم و یه ماشین پراید هم گرفتیم ولی من بچه زیاد دوست داشتم. همش ناراحت بودم که عقب افتادم به خاطر مشکلات و دردهای روحی و جسمی و ۱۴ سال بین دو دخترم اختلاف بود و میگفتم الان باید بچه چهارمم رو می‌آوردم. خلاصه اینکه همش ناراحت بودم که از زندگی عقب افتادم نه درس خوندم نه بچه آوردم، دوست داشتم جبرانش کنم پس باید تلاشی مضاعف میکردم دیدم بعد دنیا اومدن دختر دومم دردهام بدتر نشده، سختی داشت مخصوصا دخترمم نارس دنیا اومد یه کم اذیت شدیم ولی در کل اوضاع دردهام بدتر نشد. تصمیم گرفتیم دوباره بچه دارشیم کسی هم در جریان نبود ولی شوهرم به شدت مخالف بود، هر چی باهاش حرف میزدم بهانه میاورد با دلیل و منطق راضیش میکردم ولی باز پشیمون میشد مثلا میگفت نمیخوام اوضاع جسمیت بدتر بشه، میگفتم اگه سختی انسان برای کار خیر بیشتر بشه کمک خدا هم بیشتر میشه،میگفت اوضاع مالی میگفتم خدا خودش وعده داده روزی رو میرسونه مگه بعد دختر دوم اوضاعمون بهتر نشد؟ فقط کافیه ایمان داشته باشی به وعده های خدا ولی هر چی میگفتم راضی نمیشد. تا اینکه گفتم یا امام زمان عج من دیگه نمیتونم الان یه ساله دارم باهاش حرف میزنم خودت راضیش کن خدارو شکر سال ۱۴۰۱ پسرم به دنیا اومد😍 به لطف خدا بعد دنیا اومدن پسرم، ماشینمون که خیلی مدل پایین بود عوض کردیم و یه ماشین صفر گرفتیم و بعد تونستیم یه ملک کوچولو هم بگیریم😁من بودم و هدف های بلند و آرزوهای بزرگ😍😍 که فکر میکردم هیچ وقت نمیتونم بهشون دست پیدا کنم و کم کم داشتند فراموش میشدن ولی به لطف وجود بچه ها دوباره همه اومدن تو ذهنم و دست یافتنی شدن، داشتیم برای رسیدن به اونها همه ی تلاشمون رو میکردیم. بارداری چهارمم خیلی اذیت شدم چون متاسفانه همه دورو بری ها از دوستان آشنایان و فامیل و اقوام نزدیک کارمون رو زیر سوال میبردن و نظر میدادن و که خرج سخته و میخواین چیکارو از این حرفها. خیلی از نظر روحی اذیت شدم 😔 اما دختر قشنگم سال ۱۴۰۳ به دنیا اومد و شد عزیز دل همه😍😍😍و خانواده ی ما شد ۶ نفره تو این مدت سطح ۲ رو به لطف خدا با معدل عالی گرفتم و الان مشغول تحصیل سطح ۳ هستم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۴ دوست دارم ۸ فرزند داشته باشم. دکتری رو به لطف خدا بگیرم و معلم بشم با وجود همه برکاتی که فرزندام داشتن البته سختی جای خود ولی این سختی ها شیرینه و جز رشد برای انسان چیزی نداره. اگه بچه ها مریض میشن اینم بگم بچه هام خیلی مریض میشن🥲اگه دعوا میکنن اگه شبها خوب نمیتونم بخوابم روزها نمیتونم استراحت کنم یا .....تو همه ی اینها رشد هست و هدف از خلقت انسانها رسیدن به کمال هست و بچه ها راه میانبری هستن برای رسیدن به الله و بال پرواز میشن برای پدر و مادر به شرط اینکه نگاهمون رو قشنگ کنیم. با وجود اینکه همه الان مارو مثال میزنن برای هم ولی باز تو حرفهاشون تیکه میندازن باز بچه نیاری یا علنا میگن دیگه نیار بسته ولی من به شدت عاشق بچه هستم با وجود اینکه بارداری های سخت داشتم و زایمانهای مشکل اما بعد ۲ بار سزارین شدن انقدرررر تلاش کردم با وجود همه مخالفتهای اطرافیان و پزشکان با فاصله ۳۰ ماه زایمان طبیعی انجام دادم به لطف امام زمانم عج تا بتونم بچه های بیشتری به دنیا بیارم. باز هم دارم تلاش میکنم تا همسرم رو راضی کنم حتی از دوران بارداری در تلاشم، شوهرم از حرف دیگران می‌ترسه، بهش میگم وقتی کارمون و راهی که داریم میریم درسته ذره ای شک نکن و بدون در آینده افتخار میکنی به خودت، خداروشکررر با کلی شرط راضی شد و از خدا میخوام باز هم برام جبران کنه و بهم دوقلو بده لطفا برام دعا کنین😭😍 مطمئنم این بار بیشتر حرف میشنوم زخم زبون یا هر چیزی ولی فدای یه تار موی فرمان رهبرم😍 خدا کنه که باز هم لایق مادری بشم. خیلی از نظر مالی هوای شوهرم رو دارم و از خیلی جهات هزینه نمیکنیم فقط به خاطر اینکه فشار کمتری روش باشه و درحد خوراک که اونم باید مراقب تغذیمون باشیم چون بارداری و شیر دهی پشته هم شد و نیاز به تغذیه مناسب تری دارم در حد توان. مسافرتمون که چند سال درمیون بود از وقتی بچه ها اومدن هر سال میریم مشهد و اربعینم پیاده روی کربلا🥲😍 دردهام بدتر که نشد هیچ بهترم شده نمیگم نیست هست، لحظه ای نیست که نباشن یا شبی نیست بدون درد نخوابم یا با درد بیدار نشم🥲ولی این رو خوب میدونم الان دیگه تو مهمونی ها تا خسته نشم پام رو دراز نمیکنم و نمازم ایستاده هست. رو صندلی هم میتونم بیشتر از یه ساعت بشینم و باورم نمیشه من همونم منتهی الان با ۴ تا بچه قوی تر شدم و تحمل درد بالا رفته، روح که قوی بشه جسم رو قوی میکنه و اینها همه همون روزی های مادی و معنوی هستن که خدا وعده داده😭 اینم بگم با یه جا نشستن و غصه خوردن ک گفتن ای کاش ها چیزی حل نمیشه فقط کافیه بلند شد و یاعلی گفت و شروع کرد🤗 خدا خودش جبران میکنه😭 خیلی هارو میشناسم که ۵ سال پیش ۳ تا بچه داشتن یا دوتا مشغول درس خوندن بودن اون موقع بهشون غبطه میخوردم ولی الان خدارو شکر خدا برام جبران کرده. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۷ من متولد ۶۵ هستم. خودمم با یه برادر کوچکتر از خودم. از بچگی وقتی خودمو شناختم تو خونه مون دعوا بود، پدرو مادرم دعوا داشتن و زندگی برامون جهنم بود. تا اینکه من که محبت از خانواده دریافت نمی‌کردم، به گناه کشیده شدم هر روز بیشتر در گناه فرو میرفتم، گناه روی گناه😭 تا اینکه ۲۳ ساله شدم، یه شکست بزرگ خوردم، محکم زمین خوردم. خیلی درد آور بود. و این شد مقدمه هدایت شدن و متحول شدن من😊 طول کشید تا خودم رو جمع کنم شکست بزرگ بود، افسردگی گرفتم خونه نشین شدم. رفتم سمت خدا. نماز میخوندم ولی سرسری، اول نمازام درست کردم. اول وقت و بادقت، نمازهای قضاهامو خوندم، روزه های قضامو گرفتم. کلاس قرآن رفتم. منی که قبلش کاری به این چیزا نداشتم فقط اتلاف وقت در گناه و آرایش چیزهای دیگه. توبه کردم دیگه گناه نکردم. یک سال دو سال سه سال گذشت گفتم خدایا من که گناه نمی کنم یه فرجی تو زندگی م کن، یه ازدواج پاک نصیبم کن. چرا رهام کردی؟ غافل از اینکه خدا داشت منو می‌ساخت. خلاصه پنج سال شش سال چشم بهم زدم ده سال از توبه من گذشت و من ده سال گناه نکردم. تو این ده سال خواستگار هم داشتم، جور نمیشد. برنامه خدا چیز دیگه ای بود، تا اینکه مثل اینکه فرج حاصل شد، دوستم منو به داداشش معرفی کرد حالا من ۳۳ ساله شدم و امیدی دیگه به هیچی نداشتم جز خدا... آمدن خواستگاری یه پسر پاک مذهبی اهل نماز و روزه مؤدب و مهربون. همونی که از خدا میخواستم. با دل و جان قبول کردم. سال ۹۹ با هم ازدواج کردیم و یک ماه بعد عروسی باردار شدم. بعد هر سختی آسونی هست، مطمئن باشید و خدایی که اگه توبه کنید و گناه نکنید، خیلی قشنگ براتون جبران می کنه 😭 پسرم نه ماه بعد ازدواج دنیا آمد، پسرم که ۹ ماهه شد، گفتم سنم بالاست، دوباره اقدام کردم. یک ماه بعد حامله شدم ولی شش هفته قلب نداشت و سقط شد. بعد پنج‌ شش ماه باز اقدام کردم و حامله شدم، پسر دومم ده روزه بود، کار پیدا کردم، کارمند شدم. کار خیلی خوبه، علاقه هم داشتم. دیدم بچه هام آواره اند صبح ها سرما باید ببرمشون خونه مادرم، اذیت میشدن کارمو رها کردم و گفتم بچه هام از کار مهم ترن و خدا برام جبران می کنه. الان پسر دومم ده ماهه هست و بازم بچه می‌خوام با توکل بر خدا میخواستم بگم دخترا با گناه به جایی نمی رسید، فقط زخمی می‌شید و با توبه خدا همه چیو جبران می کنه فقط واقعی باشه و دیگه سمت گناه نرید. برا خدا سن و قیافه مهم نیست فقط ایمان و عمل صالح التماس دعا🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
به کسی نگو... مؤمن اگر ابتلائات دنیا را به خاطر ایمان تحمل کند و طاقت بیاورد قوی می‌شود و هنگام بادهای تند حوادث، هر چه هم که حوادث سختی مثل زلزله و سیل و قحطی و گرانی و ... بیاید، خودش ذره‌ای تکان نمی‌خورد و آرام می‌نشیند و دیگران به او پناه می‌برند و آرامش می‌یابند. غصه‌های دنیا را به کسی نگو. با بزرگان بنشین، غصه‌ات از بین می‌رود. در مجلس عزای امام حسین «علیه السلام» بنشین، غصه‌ات زایل می‌شود. 📚مصباح الهدی، ص۶۴ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۸ بنده متولد ۸۰ هستم و همسر عزیزم متولد ۷۶، من بچه لوسی بودم و کار خونه و ... هیچ وقت انجام نمی‌دادم تو دوران مجردیم، همیشه باید همه چیزم سرجاش می بود و نباید به هیچ عنوان کمبودی از لحاظ مالی و... می داشتم و همیشه در گردش و تفریح بودم.🤦🏻‍♀😬 دبیرستان رشتم گرافیک بود و اخرای دبیرستان بودم که به لطف خدای مهربون مذهبی شدم و مسیرم تغییر کرد.🥺😍 پدر ورشکسته شدن ما از صفر شروع کردیم. با اینکه اون سال دانشگاه تهران با رتبه ی خیلی خوبی گرافیک قبول شدم اما به خاطر هزینه های رشته م راضی نشدم پدرم رو به سختی بندازم. با اینکه میدونستم پدرم تمام تلاشش رو خواهد کرد برای راحتی و آسایش من. اما دلم راضی نشد. بنابر این دانشگاه دیگری رو برای رشته روانشناسی انتخاب کردم و چند ترم روانشناسی خوندم و تو اون دوران یعنی اواخر سال ۹۹ با همسرم به طور سنتی آشنا شدیم. اوایل ۱۴۰۰ ازدواج کردیم، همسرم طلبه بودن درآمد ماهیانه شون ۴۰۰ هزار تومان😁 با همسر جان تصمیم گرفته بودیم عروسی نگیریم، اما خانواده همسرم رضایت ندادن و مصمم بودن برای ما عروسی بگیرند، با این حال چون شغل پدر همسر جان آزاد و متوسط بود، شرایط عروسی گرفتن تا دوسال آینده رو هم نداشتند. ما هم تصمیم گرفتیم با کم ترین هزینه ممکن عروسی رو برگزار کنیم تا دوسال طول نکشه و تقریبا از ۶ الی۷ماه بعد از عقد عروسی گرفتیم. لباس عروس و از دوستم امانت گرفتم، فیلم بردار نگرفتیم، دسته گل عقدم رو برای عروسی برداشتم و... تا بتونیم زندگی مشترک مون رو زود تر شروع کنیم...😍 سال ۱۴۰۰ به لطف خدای عزیزم ازدواج کردیم و اون سال هم همسرم سربازی رفتن که اینجا با حقوق سربازی زندگیمونو آغاز کردیم.😅 سال ۱۴۰۱خدا بهمون پسر گلمون رو هدیه دادن. با شرایط سختی که تو دوران بارداری داشتم، دیگه هیچ کس فکرش رو هم نمی‌کرد خانواده ما بخواد به بچه دیگری فکر کنه اصلا... که سال۱۴۰۲ برای دیگران شگفتانه و برای ما سال پربرکت تری بود چرا که خدای مهربونم هدیه دوم زندگیمو دادن، دخترگلم و یه برادر مهربون به بنده دادن که با دخترم ۱۲ساعت کلا تفاوت سنی دارن😅 خواهر زاده ۱۲ساعت بزرگتر از دایی شون هستن.(بالاخره اصرار های دختر ارشد خانواده که بنده باشم جواب داد و پدر و مادرم صاحب یک گل پسر دیگر شدند.)😂 سر بارداری دوم اتفاقات سخت تری افتاد و از لحاظ جسمی و روحی مساعد نبودم. همه میگفتن قطعا این دیگه آخرین بچه ش میشه و دیگه به بچه دار شدن فکر نخواهد کرد.😂🤦🏻‍♀ که مجدد سال ۱۴۰۳ خدای بزرگم بچه سومم رو که دی ماه به دنیا میان ان شاالله بهمون هدیه دادن. بماند که چقدر تو این چهار سال زندگی مشترک فراز و نشیب ها و سختی هایی داشتیم. تو یه خونه ی ۴۵ متری در اطراف تهران مستاجر هستیم و اخیرا یه پراید تصادفی خریدیم. مدتی تحصیلم رو به خاطر شرایط نامساعد بارداری ترک کردم و از امسال ادامه تحصیلم رو با تمام شرایط سخت مجدد شروع کردم. و می خوام به خاطر علاقه شخصی و سخنان حضرت آقا دارم رشته ی آی تی میخونم که در زمینه هوش مصنوعی ورود کنم. حرف های اطرافیان هم بماند. اما الحمدلله بنده هیچ وقت حرف های دیگران رو تو تصمیماتی که می‌گرفتم دخیل نمیدادم و نمیدم. چه از حجاب گرفتنم، از ازدواج کردنم و از بچه های شیره به شیره داشتنم...🌱 همیشه قدردان خدای مهربونم هستم و میدونم که این فرزندان نعمت زندگی من و همسرم هستن و همیشه خدارو شکر میکنم بابتشون با وجود تمام مشکلات و سختی ها و شب بیداری ها ارزشش رو داره و امیدوارم خدای مهربونم مارو هیچ وقت از این نعمات محروم نکنند و در رحمتشون رو به روی ما نبندند ان شاالله. لازم به ذکر است که بله، جهاد بنده فرزند آوری است و قطعا خانواده کوچک ما گوش به فرمان حضرت آقا است و فرزندانم هم نذر امام حسین و امام زمانم هستند ان شاالله. از بزرگوارانی که این متن رو تا آخر خوندن تقاضا دارم تا برای عاقبت به خیری خانواده کوچک ما دعا کنند...🥺🌱 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
١٠۶٠ من متولد ۷۴ همسرم متولد ۶۶، یه ازدواج سنتی داشتیم، دخترخاله پسرخاله هستیم، سال ۹۰ عقدکردیم، یه عقد ساده گرفتیم، دروان طولانی تو عقدبودم ولی چون سن ام کم بود، لحظات شیرینم زیاد داشتم تو عقد البته مشکلات زیادی هم داشتیم. چون سنم کم بود از مهارت های زندگی چیزی نمی فهمیدم، شوهرمم خیلی وابسته مادرش که خاله ام باشه بود این موضوع هم اذیتم می‌کرد، البته خاله ام خیلی زن خوبیه خیلی هوامو داره. گذشت دوران عقدمون و ما در سال ۹۴ عروسی گرفتیم، عروسی خیلی مجلل و خوبی برام گرفتن، خاله ام و شوهرم برام سنگ تموم گذاشتن، رفتیم سرخونه زندگیمون، بازهم همین موضوع وابستگی شوهرم به خاله ام و خانواده اش اذیتم می‌کرد چون من دلم میخواست مستقل باشیم، خونه خودم راحت باشم، غذا درست کنم ولی شوهرم دوست داشتن بریم خونه مادرش،صبح می رفتیم شب برای خواب فقط میرفتیم خونه خودمون منم این وضعیت رو دوست نداشتم. بعضی روزا من می رفتم خونه مامانم اونم خونه مامانش. شب میومد دنبالم می رفتیم خونه مون، بعضی روزا هم می رفتم خونه مون میشستم شوهرم بیاد ولی اون می رفت خونه مامانش بعد میومد تازه قهرم می‌کرد چرا اومدی خونه تنها... دیگه تصمیم گرفتم بچه دارشم میگفتم وقتی بچه بیاد بهتر میشه، دیگه مجبوریم خونه ی خودمون باشیم، خاله ام همش میگفت درست میشه هنوز اول زندگی تونه اینقدر برین خونه تون غذا درست کنی، خسته بشی، دیگه اقدام به فرزندآوری کردیم. طول کشید تا باردار بشم، همش با خودم میگفتم چرا نمیشه، تحت نظر دکتر بودم، دیگه بعد از ۹ماه دوره ام عقب افتاد، یه ۳ روزی بودم ولی تست نمی زدم میگفتم مثل دفعه های پیش خبری نیست، دیگه وقت دکتر داشتم، رفتم گفتم چرا من حامله نمیشم معاینه کرد گفت خانم شما یه غده دارین تو رحم تون به خاطر اونه باردار نمیشین، یه سونو بده بیار بده ببینم چیه، دیگه منو مامانم از مطب اومدیم بیرون، همش گریه میکردم. شوهرمم نبود راننده تریلی بود می رفت سرویس، دیگه سونو دادم گفت خانم شما باردارین، منم خوشحال اشک شوق می‌ریختم، اومدم بیرون مطب، مامانم بغلم کرده بود، گریه میکرد. رفتم به دکتر نشون دادم گفت خانم این قلب نداره اگه تا دوهفته دیگه قلبش تشکیل نشد، باید کورتاژ کنی، این شد که باز خوشحالی من تبدیل به گریه شد. دوباره بعد ۲ هفته سونو دادم قلبش تشکیل شده بود الحمدلله، خوشحال بودیم منو خانواده ام، بازم شوهرم تو دوران بارداری اذیتم می‌کرد، بخاطر چیزی بیخودی دعوامون میشد بازم یه شب هایی همون خونه مامانش میگفت بخوابیم آزارم میداد، دیگه ویار حاملگی ام شروع شده بود، شوهرم می رفت سرکار، همش خونه مامانم بودم. رفتم سونو گفتن بچه دختره، خودم دوست داشتم پسر باشه چون خودم برادر نداشتم ولی خوب خیلی ام برام مهم نبود خاله ام گفت یه دختر خوب و خانم مثل خودته، ولی مامانم میگفت کاش پسر بود از حرفش ناراحت میشدم. تو بارداری سنگ کلیه گرفتم خیلی درد داشتم، بعد باز تو سونو ۷ ماهگی گفتن یکم آب سرجنین زیاده، بعد باز دوهفته بعد رفتم گفتن خوبه، دیگه وقت سزارین داشتم اونم زودتر دردم گرفت و طبیعی دختر نازم ساعت ۳ صبح به دنیا اومد با اومدنش کلی زندگی مون بهتر شد. شوهرم خیلی وابسته دخترمه... دیگه گذشت تا ۴ سالگی دخترم که شوهرم میگفت یکی دیگه بیاریم، من مخالف بودم حوصله بچه داری ندارم. میگفتم بذار دخترمون بزرگ ترشه بعد، ولی به اصرار شوهرم قبول کردم، گفتم حالا که میخوایم بچه بیاریم بذار رژیم تعیین جنسیت بگیریم، پسر باشه من پسر میخوام، دیگه دکتر رو شروع کردیم، رژیم مو آزمایش دادیم شوهرم ضعیف بود، دارو دادن خوب شد، تو این بین قسمت شد رفتیم کربلا اونجا از آقا خواستم خدا بهم یه پسر سالم بده، بعد همین جور من دارو های هورمونی مصرف میکردم هرماه ولی خبری از بارداری نبود، دیگه دکترم گفت عکس رنگی رحم بگیر گرفتم، بله لوله های من بسته شده بود که باز شد با عکس رنگی. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
١٠۶٠ دکترم می‌گفت تو ۳ ماهه حامله میشی، که باز هم نشدم، همش شوهرم میگفت ناشکری کردی، گفتی نمیخوام، اینجوری شد، دیگه من ول کردم دکتر رو رژیم رو، سپردم دست خدا، گفتم هرچی خودت صلاح میدونی. تا اینکه متوجه شدم دخترم یه نوع تشنج میکنه که فقط یه ثانیه سرش می افته دوباره به حالت عادی برمیگرده، دیگه دکتر می بردمش مشهد، هرسری می رفتم از امام رضا جانم میخواستم هم شفای دخترمو بده، هم فرزند صالح و سالم، بیشتر به فکر دخترم بود با اینکه دارو می‌خورد ولی تشنج اش قطع نمیشد، سری آخر بردم دکتر، دکتر گفت باید نوار مغز ۲۴ ساعته بگیریم، دیگه وقت گرفتیم اومدیم شهرمون. من حالم بد بودش ولی می گفتم شاید نباشه، تست نمی زنم، دیگه بعد ۱۲ روز عقب انداختن، من تست زدم مثبت بود بعد ۲ سال تلاش برای فرزند دوم، دیگه خیلی خوشحال شدیم، هم خودم هم خانواده ام، منم نیت کردم اگه خدا پسر بهمون بده اسمش رو میذارم محمد،و رفتم سونو گرافی پسر بود، انگار دنیارو بهم داده بودن، اینو فهمیدم که فقط باید خدا برات بخواد همین، دخترمم خیلی خوشحاله منتظره داداش که به دنیا بیاد، شوهرمم خیلی هوامو داره، همش مراقبم هست. دخترم با دارو های جدیدش خیلی بهتره ولی هر۳ ماه باید ببرم چکاب بشه، خیلی مریضی دخترم برام عذاب آوره انشالله به لطف پروردگار ازبین بره و با دارو حل شه الان کلاس اوله خیلی اذیتم میکنه، چون باردارم هستم برام سخته، احتمال زایمان زودرس دارم، استراحت میکنم تو خونه انشالله پسرم یه ماه دیگه مونده به دنیا بیاد سرموقع بیاد. برای دخترم دعا کنید تا زودتر سلامتی شو بدست بیاره، خودمم به سلامت سر موقع پسرمو بغل بگیرم، ازخدا وامام رضاجانم همین رو خواستم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من امروز که داشتم تجربه ۱۰۶۰ رو می‌خوندم، اولش فک کردم تجربه من هست که داخل کانال قرار دادن تا بیشتر خوندم دیدم نه ... آخه این خانوم دقیقا همسن منه و مثل و من و تو همون سال با پسرخاله ش ازدواج کرده😅 یکم بیشتر که خوندم اشک توی چشمام اومد، تمام اون لحظه های که به دخترک کوچولوی من تو مطب ها میگفتن بیمار تشنجی، اومد جلوی چشمم... وقتی بهم گفتن باید نوار ۲۴ ساعته بگیری و هزینه ش رو بهم گفتن، تنها چیز با ارزشی که همراهم بود، انگشتر نامزدیم بود تمام خاطرات تلخی که فقط این خانوم می‌فهمه چی میگم. وقتی بچه ۱۶ماهه مو بردن تو دستگاه ام آر ای رو فقط این خانوم میفهمه. به این خانم میگم توسل کن به ائمه و بسپار به خودشون از حضرت زهرا بخواه مادری کنه برا دخترت، من وقتی کاملا از تمام دنیا بریده و نا امید بودم، وقتی دخترم ساعت های طولانی با اون داروهای تشنج خواب بود و بهترین فوق تخصص مغز و اعصاب تهران بهم گفته بود دخترت مشکل داره، تو روز عزیزی که متعلق به حضرت علی اصغر بود،به ایشون توسل کردم. تو مراسم شیرخوارگان خیلی حالم بد بود و باگریه به خادم مراسم گفتم به مداح بگید برای دخترم دعا کنن، دو روز بعد باید می‌بردم تهران برای چکاب خوشبختانه موفق نشدم از دکتر خودش نوبت بگیرم و ناچار شماره مطب یکی از دکترایی که تو کمیسیون پزشکی دخترم اسمش نوشته شده بود رو از گوگل پیدا کردم و نوبت گرفتم. به جرأت میگم ایشون دست حضرت علی اصغر بود روی زمین برای ما، به جرأت میگم معجزه ائمه رو تو زندگیم دیدم جوری که فقط اشک شوق می ریختم در کمال ناباوری و بعد دو سال مصرف داروی تشنج. دکتر فرزاد احمدآبادی که دست خدا همیشه همراهش باشه انشالله، به من گفت بچه شما اصلا مشکل مغزی نداره، این مشکل گوارشی هست که بهش حمله ریسه گفته میشه و داروی اونو برامون تجویز کرد. دخترم بعد ۶ماه کاملا خوب شد و بعد یک سال به طور کامل داروی تشنج و مراقبت هاش برای همیشه تموم شد و الان یک سال و نیمه دیگه دکتر نبردم به لطف خدا. راستی تمام این مراحل رو من تو اوج کرونا سپری کردم که سختیش رو دو برابر میکرد😭😭😭😭 ولی وقتی خدا بخواد میشه... به این خواهر عزیزم که اینقدر شبیه منه میگم اول توسل کن و بعد هم اگه شرایطش رو داری یه سر برو پیش این دکتر که گفتم واقعا بسیار بسیار پزشک باتجربه و شریفی هستن تنها کسی بود که وقتی تو مطبش بودم، به جای استرس آرامش بهم می‌داد. به قدری با حوصله و احترام با بیمار رفتار میکنن که تا عمر دارم مدیون و دعاگوی این عزیز هستم. انشالله هیچ مادری تو دنیا با بیماری بچه ش امتحان نشه 🤲🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۶۲ من و همسرم هم سن هستیم. تا قبل ازدواج و حتی اوایل ازدواجم همیشه با خودم فکر میکردم یعنی میشه یه موقعی بیاد که منم بگم بچه میخوام، یعنی واقعا بچه دوست نداشتم. اوایل ازدواج بخاطر نداشتن مهارت های زندگی، ارتباطم با همسرم خوب نبود و دعوا زیاد داشتیم حتی به فکر طلاق هم افتاده بودیم. ما ۲ سال تو عقد بودیم و ۴ سال هم بود که خونه خودمون رفته بودیم. تا اینکه احساس کردم خیلی از زندگی عقب افتادم و داره بچه دار شدنم دیر میشه کم کم داشتم احساس نیاز میکردم که بچه داشته باشم وقتی با همسرم در میون گذاشتم اصلا موافق نبود ولی بالاخره راضی شد و خلاصه بعد از ۶سال در سن ۲۸ سالگی اولین فرزندمون که دختر بود، دنیا اومد. من عاااشقش بودم با اینکه دوران نوزادی سختی داشت و بچه ی بدقلقی بود ولی من عاشقانه باهاش زندگی میکردم و ازش مراقبت میکردم. یک سال و نیمش که بود متوجه شدم باردارم، اولش خیلی شوکه شدم، برای دخترم خیلی ناراحت بودم دلم میخواست ۲سال کامل بهش شیر بدم ولی مجبور شدم بخاطر بارداری زودتر از شیر بگیرمش. خلاصه دختر دومم هم به دنیا اومد. اوایلش خیلی سخت بود با اینکه اطرافیانم کمک میکردن ولی مدیریت زندگی با دوتا بچه کوچیک خیلی برام سخت بود. کم کم که دخترها بزرگتر شدن با هم، همبازی شده بودن و من از دیدنشون واقعا لذت میبردم. به این نتیجه رسیدم که اتفاقا فاصله سنی دو سال خیلی خوبه و الان هم خیلی با هم جور هستن. ۴ سال گذشت و حالا من دو دختر ۶ و ۴ ساله داشتم. کم کم به فکر سومی افتاده بودم ولی همسرم باز هم به شدت مخالف بود. دو سال گذشت و من مدام از همسرم خواهش میکردم. تا اینکه مجدداً باردار شدم، داشتم بال درمیاوردم. خیلی منتظر این روز بودم، انقدر خوشحال بودم که خبر بارداریم رو سریع به خانواده ها مون اعلام کردم. بعد از ۲ ماه به لکه بینی افتادم و رفتم دکتر، دکتر سونو نوشت. سونو دادم و مشخص شد قلب جنین تشکیل نشده. با چشم گریان جواب سونو رو برداشتم و رفتم پیش دکترم. دکتر تا جواب سونو رو دید گفت تا ۱۰ روز دیگه اگر به صورت طبیعی سقط نشد بیا ببینمت. توی مطب دکتر زدم زیر گریه. دکتر گفت چرا گریه میکنی، گفتم من خیلی وقته منتظر سومی بودم و در دلم نگران که دیگه شاید نشه. دکترم خیلی انسان خوش برخورد و مذهبی هستن، گفتن وقتی خدا میده خداروشکر، وقتی میگیره باز هم خداروشکر گفت نگران نباش دوباره باردار میشی و من با خودم فکر میکردم که چه جوری دوباره همسرم رو راضی کنم. ناگفته نمونه همسرم با اینکه از ناراحتی من و شرایط سختی که برام پیش اومده بود ناراحت بود ولی از اینکه بچه سقط شده بود شاید ته دلش هم خوشحال بود چون همیشه میگفت ما ۲ تا بچه داریم کافیه دیگه! اون روز من با حالی زار به خونه رفتم و دو روز بعد به صورت طبیعی سقط کردم و تا چند هفته غصه دار فرزندی بودم که چندین سال منتظرش بودم و حالا از دستش داده بودم. افکار منفی هم دست از سرم برنمی داشت، حتی مجبور شدم با یک مشاور هم صحبت کنم. تا اینکه تصمیم گرفتم دیگه اون اتفاق تلخ رو فراموش کنم و بر افکارم مسلط بشم. ضمن اینکه در هر فرصتی از خدا میخواستم اگر صلاحم هست فرزند دیگری به من عطا کنه. ایام محرم شد و من چندین سال بود که آرزو داشتم سفر اربعین رو تجربه کنم. فرصت رو غنیمت شمردم و از همسرم خواستم که اجازه بده دو سه روز همراه عده ای از آشنایان برم پیاده روی اربعین. و الحمدلله خدا قسمت کرد و امام حسین جانم من را طلبید. عجب سفری بود، عالی. ان شاءالله قسمت هرکی مشتاق هست بشه. توی این سفر هم از امام حسین خواستم اگر قسمت و صلاحم هست بتونم دوباره بچه دار بشم. از سفر برگشتم، مدتی گذشت و خدا دوباره لطفش رو شامل حالم کرد و من به آرزوم رسیدم و یکبار دیگه باردار شدم. الان پسرم ۱۵ ماهشه و من و همسرم و حتی خواهراش عااااشقش هستیم و خداوند رو بخاطر این همه لطف و مهربانی شکر میکنیم. البته بچه داری سختی های خودش رو هم داره، چالش های تربیت فرزند همیشه وجود داره. بعضی وقتا خیلی خسته میشم و دلم میخواد مدتی در تنهایی و سکوت باشم ولی لطف خدا همواره در زندگی جاریست و با هر فرزندی دری از برکت و روزی به روتون باز میشه این وعده خداست. شک نکنید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۶۳ من متولد ۶۷ هستم، ۱۷ سالم بود تازه، دیپلم گرفته بودم که مامانم فوت کرد و ما شش تا بچه بدون مادر موندیم. البته پدر خوبی داریم وخواهرو برادرای خیلی مهربونی هستیم و مواظب همدیگه بودیم تا آسیب روحی مون کمتر باشه. پدرم بعد از یک سال، ازدواج کردند و خانم بابام، منو برای ازدواج به خواهرزاده‌شون معرفی کردن. ما هم به طور سنتی با هم ازدواج کردیم ولی از کم شانسی ما هنوز ۵ ماه از ازدواج ما نگذشته بود که همسرم طی یک حادثه‌، کمر و پا شون آسیب دید و به مدت دو ماه در بیمارستان بستری شدند. متاسفانه روزهای خیلی سختی بود که مجبور بودم تحمل کنم چون همسرمو عمیقاً دوست داشتم البته این ازدواج هر چند که سنتی بود ولی همسرم هم خیلی مهربان و با محبت بود. بعد از دو ماه همسرم از بیمارستان مرخص شدند ولی من مجبور بودم قد رعنای همسرمو روی ویلچر تحمل کنم و این روزهای سخت سپری شد تا اینکه بعد از یک سال تونست با عصا راه بره و خوشبختانه بعد از یک سال دیگه تونست به صورت مستقل باشن ولی جوری که همگی متوجه آسیب پا و کمرش میشدن، با این وجود، من خیلی خوشحال بودم، چون مرد زندگیم دوباره سر پا شده بود و ما بعد از این پروسه سخت تونستیم بریم سر خونه زندگیمون البته زحمت عروسی و وسایل با خانواده همسرم بود. مرداد ۸۷ بود که ما رفتیم سر زندگیمون و بعد از یه مدت باردار شدم. که دوقلوهام دی ۸۹ به دنیا اومدن. روزای سختی بود بی‌مادری و غریبی با دو تا بچه ولی خدا خیلی کمکم کرد. چون بچه‌هام نوزادی و خردسالی خیلی خوبی داشتن. دوقلوهام دو سال و نیمه بودن که به صورت خداخواسته یه خواهر جون خدا بهشون توی تیر ماه ۹۲ هدیه داد و خانواده ما شده بود ۵ نفره، دو تا دختر خوشگل با یه پسر ناز ولی من همچنان به بچه فکر می‌کردم. تا اینکه همسرم، همین که دخترم رو از شیر گرفتم گفت چون قول دادم یک روز میذارم بری دانشگاه الان موقعش هست و هزینه دانشگاه رو برام یکجا واریز کرد. من با سه تا بچه قد و نیم قد وارد دانشگاه شدم. شب قبل دانشگاه رفتن مجبور بودم غذا درست کنم که وقتی میام بچه‌هام گرسنه نخوابن. البته همسر مهربونم خیلی باهام یار بود، کمکم می‌کرد به طوری که دختر دو سه ساله ام رو در مغازه می‌برد تا من از دانشگاه بیام (۹۰کیلومتر فاصله دانشگاه تا شهرستان ما) و این پروسه ادامه داشت تا اینکه من تونستم با سختی و سستی‌های زیادی فوق دیپلم بگیرم. همین که کارای فارغ التحصیلیم تموم شد فهمیدم باردارم. خیلی خوشحال شدم چون از ته دل بچه دوست داشتم و همون حین فارغ التحصیلی متوجه شدم یک آزمون استخدامی مرتبط با رشته من هستش که شرکت کردم و آزمونو قبول شدم. بچه‌ام یک سالش بود که شروع به کار زدن و ابلاغمونو گرفتیم و توی شهرستان خودمون رفتم سر کار، چهار تا بچه داشتم شاغلم شدم و خیلی هم خدا را شاکرم و همچنان سر کار می‌رفتم. البته آدمای خوب دورو برم زیاد بودن، دوستم زحمت نگهداری بچمو کشید و من میرفتم سرکار. ۵ سال از خدمتم گذشت در صورتی که بارداری پسر کوچیکم با مشکلات زیادی روبرو شده بودم( سر فرزند چهارمم ۱۰روز آی سی یو بستری بودم بعلت آمبولی) ولی من امیدم به خدا بود می‌گفتم خدا هست و امام زمان خودش به زندگی من نظر داره و عمیقا متوجه نگاه آقا امام زمان در زندگیم شدم، که خوشبختانه پسر خوشگلم و هم خودم جفتمون از این امتحان الهی پیروز اومدیم بیرون. بعد از ۵ سال خدمت الان که پسر کوچیکم کلاس اول هست. به فرمان ولی فقیه لبیک گفتیم و الان که در حال تحصیل ارشد هستم ترم آخر، خدا بهم یه پسر خوشگل دیگه هدیه داد و الان خانواده ما ۷ نفره است، سه تا پسر خوشگل و دو تا دختر مهربون که اینا همه لطف خداست. هر کی میگه بچه مانع موفقیت و تحصیل و اشتغال هست متاسفانه حرفی بیش نیست، بلکه هر بچه پله ترقی پدر و مادر هستند و من به عینه سر هر کدوم از بچه‌هام لطف خدا حسابی شامل حالم شده و امیدوارم همانطور که حضرت آقا فرمودن در نماز شبشون دعاگوی مادران لبیک گوی جهاد فرزندآوری هستن دعا شون شامل حال منو بچه هامو همسر خوبم بشه. ممنون میشم برای عاقبت بخیری فرزندانم و فرج آقا امام زمان صلواتی بفرستین و دعا گوی منو بچه هامم باشین. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۶۵ من متولد ۷۲ و اولین و آخرین فرزند خانواده هستم‌. در کودکی با خوش‌شانسی با بچه دیگری هم‌بازی بودم و مثل برادر بود برام‌. شاید کمتر از بقیه تک فرزندها اذیت شدم. ولی خب یادمه اشکم دم مشکم بود. خیلی احساسی و بهم میگفتن لوس. از اواخر دبیرستان سعی کردم خودم رو بالا بکشم و از این لوسی بیام بیرون. برا همین برام مهم نبود کدوم دانشگاه. یک سال رفتم دانشگاهی با ۱۶ ساعت راه. و بعد هم انتقالی خداروشکر😁 سال ۹۷ با همسرم به صورت سنتی آشنا شدم، طی ۶ ماه مراسم نامزدی و عقد و عروسی برگزار شد. مراسم‌ها ساده برگزار شد. مراسم عروسی هم با موسسات ازدواج آسان برگزار کردیم. بدون آهنگ و رقص و گناه. همسرم میگفت کاش میشد با بچه وارد خونه و زندگی‌مون بشیم. من که قبلاً تخمدان پلی‌کیستیک داشتم و چاق بودم. ولی در عرض چند ماه بعد عروسی باردار شدم. این بارداری سریع و بدون درمان رو ثمره ی اون گذشت و ازدواج آسان و بدون گناه که داشتیم میدیدم. اوایل بارداری، دل دردهای خیلی شدید، روده‌های تحریک‌پذیر، در کنارش حالت تهوع و استفراغ‌های صبح‌گاهی نابودم کرده بود. چند بار آزمایش دادم تا مطمئن شدن چیزی نیست. خداروشکر بعد از ۴ماه این دل‌درد ها هم رفت. ولی میتونم بگم اکثر علائم‌های بارداری که طی هفته‌های مختلف ممکنه به وجود بیاد، برا من بروز می کرد. یادمه یه هفته علائم رو نخونده بودم. خارش شدید داشتم. هفته بعد که یادم اومد، همینجوری برای هفته قبل رو خوندم. دیدم خارش هم نوشته بود و گفتم ای خدا، یعنی در این حد؟ گذشت و تیر ۹۹ دختر کوچولوم با زایمان طبیعی به دنیا اومد. کسی باورش نمیشد که من بدون تمرین و ورزشی تونستم طبیعی زایمان کنم. از وقتی دخترم دنیا اومد، مشکلات مالی سرازیر شد تا الان که هنوزم😅 ولی ما دست از هدفمون نکشیدیم. از تقریبا یک سالگی دخترم، تصمیم گرفتم جلوگیری نداشته باشم تا خدا هر موقع به صلاح مون بود، بازم بهمون بچه بده. دو ماه بعد من یک ماهه باردار بودم، به همین راحتی. اوایل فقط همون حالت تهوع و استفراغ بود. کم کم موقع شیر خوردن دختری، درد‌های شدید داشتم. تحمل کردم تا یک سال و نیمی دخترم و دیگه از شیر گرفتمش. چالش های زیادی با دخترم داشتم. مثلا اون اوایل شیر خودمو نمیخورد. تا ۳ ماهگی میدوشیدم و بهش میدادم و شیرافزا میخوردم. شیرم کم بود ولی بود. بیشتر شیر خشک میخورد. کم کم که بچه بزرگتر شد و علاقه به خوردنش بیشتر شد، تونستم شیر خودمو مستقیم بهش بدم و از لحظه‌ای که مطمئن شدم دیگه کامل ارتباط گرفته، شیر خشک با شیشه رو قطع کردم. هیچکس باورش نمیشد که بعد از چند ماه بچه برگرده به شیر مادر. دختر بدقلقی هم بود و هست. صبر و تحمل من رو میخواد که منم...🥴 خلاصه که دختر دوم اردیبهشت ۱۴۰۱ به دنیا اومد. یه دختر زشت😅 من همش نگران بودم که بعداً همه میگن خواهر اولی قشنگه، این دومی چرا انقد فرق داره. ذهنیات دخترم رو بد بکنن(که البته میگفتن هم واقعاً 🙈 و دل من فقط میشکست) این دختر ما تو شرایط مالی خیلی بد دنیا اومد ولللللی خونه‌دار شدیم بدون هیچ هزینه‌ای به لطف پدر شوهرم. اوضاع مالی همچنان سخت. فقط از شر اجاره خونه راحت شده بودیم. دخترمم بزرگ‌تر شد و ماشالا قشنگ شد😍 الان واقعا کسی نمیتونه بگه که کدومشون قشنگ‌تره یا زشت‌تره. خیال من هم راحت شد. گذشت تا ماه رمضون ۱۴۰۲ در ۱۱ ماهگی دختر دوم. تصمیم به بارداری مجدد و خداروشکر خیلی زود بارداری حاصل شد. همچنان فقط حالت تهوع. فقط با این تفاوت که تا آخرش ادامه داشت😕 و خب شیردهی تو بارداری واقعاً دردناکه برام. دختر دوم هم تا یک سال و نیمی شیر دادم و تمام. دو ماه استراحت کردم از شیردهی تا شیردهی😊 دختر سوم دی ۱۴۰۲ قدم سر چشممون گذاشت. همون اول یخچال و بخاری و ماشین، خراب شد😱 با هزینه‌های زیاد برای تعمیر. ولی خداروشکر به لطف این بچه، الان همسرم آزمون استخدامی قبول شدن. البته خیلی تلاش کردن ولی خب من به چشم برکت ورود بچه میبینم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۶۵ من خیلی سختی کشیدم با بچه‌ها. یه دختر تک فرزند لوس، تو یه خانواده ساکت و بدون سروصدا. حالا با ۳ تا بچه پر سروصدا. بعضاً تعامل کردن سخت میشه برام. هنوز خودخواهی تو وجودم هست. بلد نیستم خیلی از اوقات خلاقیت بزنم و بچه رو آروم کنم. خیلی ضعف دارم. ولی خب به لطف خدا ایمان دارم. هر زایمان من رو صبورتر کرده تقریباً بزرگ‌تر شدم. ولی خب فاصله تا خوب شدن، زیاده. برامون دعا کنید. اینم در آخر بگم، هیچ‌کدوم از اطرافیانم موافق فرزندآوری من نیستن. از والدین تا غریبه‌ترها متلک و تیکه زیاد بهم میندازن. ولی من مطمئنم راه درست رو میرم. من انقدی تنها هستم که وقتایی حوصله‌م سر میره حتی نمیدونم به کی زنگ بزنم و کمی حال احوال کنم؟ یا خونه کی بریم با بچه‌ها؟ برا همین میگم من که کسی رو ندارم. قطعا تو پیری این قضیه بدتر میشه. پس حداقل خودم باید تلاشمو بکنم که نه خودم نه بچه‌هام به این درد دچار نشیم برای آینده. برای هر ۳ بارداری، وقتی مامانم میفهمید، ناراحت میشد و هر سری یه چیزی بهم میگفت‌. دیگه شما حساب کنید تا مابقی اطرافیان. حالا جالبه بچه‌هام عزیزدل همه هستن‌. خوشرو هستن با مهمون‌ و بقیه. و این هم از خوبیای چندفرزندی هست. انگار روحیه شادتری نسبت به تک‌فرزندهایی که می چسبن به مادرشون، دارن. یه مورد دیگه اینکه به نظر من کفران نعمت هست اگر از شرایط جسمانی که خدا در اختیار مون قرار داده، استفاده نکنیم. بارداری بدن ما رو جوان‌تر میکنه و رحم رو به فعالیت وا میداره و کمتر دچار کیست و این موارد میشه‌. مامانم با یک زایمان در سن ۴۷ سالگی رحم رو درآوردن. خب این کفران نعمت هست که یه خانم سالم، فرزندآوری نکنه و در سن پایین و بدون یائسگی رحم خودش رو از دست بده، حتی مجبور بشه بخاطر این اتفاق دوبار عمل سنگین انجام بده. یعنی سختی وجود داشت. درد و تحمل وجود داشت. ولی درد زایمان و بعد شیرینی بچه کجا، درد عمل سنگین و عوارضش و دوباره عمل و وخیم شدن شرایط بیماری زمینه‌ای‌ت و .... کجا. انتخاب با ما هست که کدوووم سختی؟؟؟؟؟ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075