eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۹۵۰ متولد سال ۷۴ هستم. سن ۱۵ سالگی ازدواج کردم. همسرم مهربون ترین و بهترین همسر دنیاست. از همون اوایل بارداری بچه میخواستم اما نظر خدا نبود من هم تسلیم نمیشدم از دکتر بگیر تا عطاری و طب سنتی همه جا سر میزدم تا بخودم امدم و دیدم ۱۰ سال گذشته و تو سن ۲۵ سالگی هستم هنوز جواب نگرفتم😓 به همسرم گفتم بیا بریم دنبال کاشت، شاید مصلحت خدا باشه ما از این طریق بچه دار بشیم. در صورتی که همه مدارک پزشکی ما سالم بودن خودم و همسرم نشان می‌داد. بعد از کلی حرف زدن همسرم راضی شد. قبل اربعین امام حسین عزیزمون بود. گفت بیا بریم کربلا بعد آمدن بریم دنبالش. روز های اول که از نجف شروع کردیم به پیاده روی، خیلی گرم بود و من عرق کرده بودم، پاهام به شدت درد می‌کرد. شروع کردم به غر غر کردن که خسته شدم چرا منو اربعین آوردی، باید هوا خنک می‌شد با کاروان می آمدیم. سال ۹۸ بود همون لحظه دست گذاشتم داخل کمرم گفتم وای کمرم شکست دیدم یه چیز نرم آمد داخل دستم نگاه کردم دیدم جوراب بچه هست. کنارم رو نگاه کردم یه زن با روبنده، چیزی به عربی گفت و رفت. من مات ومبهوت جوراب داخل دستم بودم. دیگه با توکل به امام حسین هم قدم زائر های عزیزش شدیم. بعد از برگشت از کربلا، از دکتر رفتن سرد شدم. تا سال ۹۹ روز تاسوعا. نذر شله زرد کردم کنار ظرف شله زرد گریه کردم و دعا خوندم از امام حسین و حضرت ابوالفظل خواستم. گفتم من آمدم زیارت اما هنوزم دست خالی ام بعد از کلی درد و دل دعا کردن حسابی سبک شدم. شله زرد و شب داخل حسینه محل پخش کردم. همون ماه باردار شدم😍 به خواست خدا... برج ۷ بود دقیق یک سال از کربلا رفتن من می‌گذشت که آزمایش بارداریم مثبت شد. ۲ ماه گذشت برج ۹ رفتم سنو گفتن متاسفانه جنین ضربان قلب نداره باید سقط بشه. با کلی گریه و ناراحتی امدم خونه هیچی دارویی نخوردم. خودش سقط شد. روزی که سقط کردم دیگه هیچ امیدی نداشتم که زندگی کنم. شب ها میگفتم فردا با چه انگیزه ای از خواب بیدار بشم. ولی بازم پر قدرت بلند شدم، گفتم وقتی الان شده بازم خدا میخواد و میشه. ۳ ماه از سقطم گذشته بود یه روز گفتم یعنی امام حسین شما دوست نداشتی من هرسال شله زرد بپزم به نیت شما که بچه بهم ندادی؟ گذشت و بازم خدا خواست و من باردار شدم و روز عاشورا شله زرد پختم وقتی ۳ ماهه باردار بودم. برج ۱۱ سال ۱۴۰۰ پسر عزیزم دنیا آمد. بارداری خوب و راحتی داشتم. اما چون چند سال منتظر بودم همش استرس داشتم که مشکلی برام پیش نیاد. ماه های آخر بارداری هم قند، هم فشار خون بالا اذیتم می‌کرد. گل پسر ما بریچ بود و مجبور به سزارین شدم. هر چند که ورزش هایی برای بریچ بودن بچه هست اما من نمیدونستم و دکتر هم از خدا خواسته نامه سزارین دادن. بعد از زایمان، خودم خوب بودم. پسرم خداروشکر سالم و عالی اما زردی مقاومی داشت تا ۴۰ زور زرد بود و تا ۵ ماه شب و روز گریه می‌کرد به شدت ناآروم بود جبران چندسال نبودنش. پسرم ۱سال و ۷ ماه بودن که دوست داشتم خودم رو تقویت کنم در ۲ سالگیش مجدد باردار بشم اما خدا خواست من هم زمان با واکسن ۱۸ ماهگی پسرم باردار شدم. باورم نمیشد که من برا اولی این همه منتظر شدم ولی الان خدا برام جبران کرده. خداروشکر الان ماه ۸ بارداری ام و قصد زایمان وی بک دارم. از همه دوستان میخوام برام دعا کنن که خدا بازم لطفش رو شامل حالم کنه و زایمان راحتی داشته باشم. امیدوارم هرکسی منتظر بچه هست خدا بهترین ها رو براشون رقم بزنه. هیچ وقت ناامید نشید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۵۳ من متولد ۶۳ هستم، کلاس اول دبیرستان بودم که با پسرعمه ام عقد کردیم. حدود ۱۴ سال سن داشتم. سال ۸۱ زندگی مشترکمون را شروع کردیم، اون موقع ۱۸ سال داشتم، تازه دیپلم گرفته بودم. همون اوایل زندگی خیلی بچه دوست داشتیم، همش دعا میکردم که‌ زود بچه دار بشم. یک سال که گذشت هیچ خبری نشد تصمیم گرفتم برم دکتر، توی شهر خودمون هرچه دارو استفاده کردم، بازم خبری از بارداری نشد. تصمیم گرفتم برای درمان به یزد بریم اونجا هم درمانی حاصل نشد. چندتا دکتر دیگه هم رفتم بالاخره سال ۸۸ باردار شدم، بدون علت سقط شد. بعد از ۹سال تصمیم گرفتیم از شیرخوارگاه فرزندی را به سرپرستی قبول کنیم، یک گل پسر ۴ماهه که خیلی پرصدا هم بود به ما دادن و من با جون و دل ازش مواظبت میکردم و خیلی دوستش داشتم و دارم. پسرم امین آقا که روز به روز بزرگتر میشد من باز به دکتر رفتنم ادامه میدادم. هیچ وقت ناامید نمی‌شدم. سال ۹۵ آی وی اف انجام دادم، دوتا جنین انتقال دادم که جوابش منفی شد. بازم کم نیاوردم، همه جور دکتری طب سنتی هم امتحان کردم، هرکه هر چی می‌گفت میخوردم. سال ۹۸ باردار شدم که همون ماههای اول بازم سقط شد. هنوزم امیدوار بودم تا سال ۱۴۰۰ حساب کردم ۲۵ جا دکتر رفته بودم. سال ۱۴۰۰ بازم ۲تا از جنین های فریز شده که داشتم انتقال دادم، بازم جواب منفی شد. آقام بهم میگفت تا کی میخوای بری دکتر، این همه دارو نخور، ضرر داره برات منم میگفتم تا وقتی حامله بشم. سال ۱۴۰۱ یکی از اقوام بهم گفت آزمایش ایمنی دادی تا حالا من که اولین بار بود می‌شنیدم، گفتم نه... گفت تو اصفهان آقای دکتر رضایی ان شاالله عمربا عزت داشته باشن انجام میدن. برو به امید خدا تصمیم گرفتیم که بریم. دوبار نوبت گرفتم دودل بودم که بریم. گفتم شاید اینم نشه آقام هم میگفت ما که همه راه درمانی رفتیم، اینم امتحان می‌کنیم ان شاالله خدا کمک میکنه. برج ۶ همون سال برای بار اول رفتیم اصفهان آزمایش ایمنی رو انجام دادیم، ماه محرم بود برای بار دوم که میخواستیم بریم یک ماه بعدش ماه صفربود، شب شهادت امام رضا علیه السلام جانم به قربانش😭 تو مسجد محله مون مراسم بود، بانی مسجد اعلام کرد که هزینه گوشت شام امشب هنوز پرداخت نشده، آقام همون جا نذر کردن که یا امام رضا فردا داریم میریم دکتر دست خالی برنگردیم و هزینه گوشت رو پرداخت کردن. روز بعد برای بار دوم رفتیم اصفهان برای آزمایش که انجام دادیم دکتر هم قول صددرصد به ما نداد که حتما باردار میشین به لطف خدا و امام رضا و دکتررضایی ماه بعدش من باردار شدم، خودم هم باورم نمیشد ولی ته دلم روشن بود که امام رضا حاجتمون رو میده. بالاخره بعد از ۹ماه انتظار گل پسرم علی آقا بعد از ۲۱ سال تیرماه ۱۴۰۲ بدنیا اومد، الان ۱۰ماهه است. امیدوارم از سربازان امام زمان عج باشه و در راه ولایت و رهبری قدم بگذاره. ان شاالله خداوند قسمت همه چشم انتظارها کنه طعم شیرین بچه دار شدن رو به زودی و اصلا ناامید نشن و تلاش و پشتکار داشته باشن ان شاالله به نتیجه میرسن🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۶۶ ۲۱ سالم بود و دانشجو بودم، وقتی همسرم به خواستگاریم اومدن ۲۴ سالشون بود. با وجود داشتن خواستگارها با موقعیت مالی خیلی خوب اما بنده همسرم رو انتخاب کردم بخاطر این که مومن بودن و عاشق امام حسین ع و زندگی مون رو به امام حسین ع سپردیم. روز تولد حضرت زهرا س عقد کردیم، همسرم به خدمت سربازی رفت و در طول این دوسال هم من درسم تمام شد. سال ۹۳ روز تولد امام حسین ع عروسی ساده و صمیمی گرفتیم و سر خونه زندگیمون رفتیم. من تک‌ دختر خانواده بودم و بعد از عروسی از شهرستان به تهران اومدم و در تهران جز خانواده همسرم کسی رو نداشتم الحمدالله خانواده همسرم بسیار متدین و انسان های شریفی هستن و در این چند سال لحظه ای احساس غربت نکردم و همیشه دعا گوی آنها هستم و سعی میکنم خدمتی که می‌تونستم الان به پدرو مادرم بکنم، برای آنها انجام بدم. دوسال از زندگی مشترک ما گذشت، وضعیت معیشت زندگی مون اصلا رو به راه نبود، مستاجر بودیم و همسرم هم کار ثابتی نداشتن و بیشتر مواقع بیکار بودن، روزهای سختی رو گذروندیم، حتی نذاشتیم خانواده هامون از شرایط سختی که داریم با خبر بشن. ناخواسته باردار شدم، خیلیی خوشحال بودم از لطفی که خدا بهمون کرد. اما این خوشحالی خیلیی دوام نیاورد و متاسفانه بعد از یک ماه بعلت تشکیل نشدن قلب جنین سقط شد. خیلیی ناراحت بودم ولی چاره ای جز صبر و توکل نبود، گذشت بعد از چند ماه اقدام کردیم و بارداری حاصل نشد ایام عرفه بود که به مشهد رفته بودم تو حرم که بودیم، وقتی بچه های کوچیک‌ رو میدیدم دلم میرفت و به آقا میگفتم میشه تا سال دیگ یدونه از اینا به ما هم عنایت کنید. ده روز بود که از سفر مشهد برگشته بودیم که متوجه شدم باردارم. خیلیییی خوشحال بودم که لطف و عنایت خداوند به واسطه امام رضا ع شامل حال ما شد و خدا بهمون بچه داده، چند ماهی گذشت که برای انجام آزمایشات غربالگری رفتیم. و تو آزمایشات بما گفتن که بچه ریسک سندروم داون بسیار بالایی داره و باید سقط بشه. خدا می‌دونه وقتی این خبر رو شنیدیم چی سرمون اومد. نزدیک ایام اربعین بود، نذر کردیم توسل کردیم تا خدا بچه سالم و صالح به ما عنایت کنه و خداوند پزشک حاذقی رو جلوی راه ما قرار داد، به تشخیص ایشون آزمایش آمینیوسنتز رو انجام دادیم و مشخص شد که بچه سالم و هیچ مشکلی نداره به برکت حضور دخترم در ایام بارداری همسرم استخدام شدن و پدر همسرم یک واحد مسکونی به ما دادند و دیگه مستاجر نبودیم و درست روز تولد امام زمان عجل خانواده ما سه نفره شد. دوسال گذشت وقتی دخترم رو از شیر گرفتم از اونجایی که دوست نداشتم فاصل سنی بچه ها زیاد باشه اقدام به بارداری کردیم اما متاسفانه نتیجه ای نداد، کلی دعا و توسل کردیم و تحت درمان هم بودم. سه سال گذشت برای اولین بار روز تولد حضرت علی ع مشرف شدیم به نجف و کربلا از آقا خواستیم بهمون عنایت کن و بهمون اولاد سالم‌و صالح بده. چند ماهی از سفرمون گذشته بود، تو دهه کرامت بودیم دلم خیلی هوای حرم امام رضا رو کرده بودم، دوست داشتم برم‌ مشهد حتی شده برای چند ساعت، تلویزیون حرم رو نشون میداد و من بی تاب رفتن بودم، ایستادم به سمت حرم آقا و سلام دادم. به آقا گفتم آقا جان دل تنگتم و بی تاب دیدار. اگه حاجتمو ندادی فدا سرت آقا، دلم برا خودت تنگ بطلب بیایم پابوست. درست روز تولد امام رضا ع و در کمال ناباوری بعد از سه سال توسل و... فهمیدم باردارم، درست چند هفته بعدش هم آقا طلبید و رفتیم پابوسی آقا. ایام بارداری خیلیی خوبی داشتم، ۱۵ بهمن ماه شد و دخترم یک هفته زودتر اورژانسی درست روز تولد حضرت علی ع بدنیا اومد اسمش رو بشری گذاشتیم چون بشارت خوشبختی هست برای من و پدرش 😍 به برکت وجود این دوتا دست گل زندگی مون رونق گرفت الحمدلله، ما معجزه خداوند رو لحظه با لحظه حس کردیم در زندگی مون... ان شاالله دعا بفرمایید خدا‌وند دوباره به ما بچه های سالم و صالح عنایت کنه❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
توسل به امام جواد علیه السلام بسیار دیده و شنیده شد که افراد برای امور مادی، مانند خرید خانه و ماشین و رزق و ازدواج، از وی راهنمایی می خواستند. آن بزرگوار می فرمود: «سوره یس بخوانید و ثواب آن را به امام جواد علیه السلام تقدیم کنید، حاجت شما را خواهند داد . گاه امر می کرد، صلوات برای حضرتش هدیه کنند و آن را در توسل به این امام کریم مجرب می دانست.» 📚 روح و ریحان، ص ۱۰۱ و ۱۰۲ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۷۵ من اولین بچه خانوادم هستم و سال ۶۳ دنیا اومدم، یه برادر و یه خواهر دیگه هم دارم. خلاصه بچگی مون با شیطنت و بازی با هم گذشت چون فاصله سنیم با هم کم بود. سال ۸۳ درسم تموم شد و پسر عمه ام اومد خواستگاری و خیلی سنتی ازدواج کردیم. از همون دوران عقد با هم خیلی مشکل داشتیم اصلا از نظر مذهبی و خانوادگی به هم نمیخوردیم ولی چون فامیل بودیم، همه میگفتن زشته جدا بشیم و این شد که حرف مردم و باوررهای اشتباه خانوادهامون باعث شد با وجود این همه اختلاف ازدواج کنیم. اوایل ازدواج فهمیدم باردارم و به خاطر مشکلاتی که داشتیم متاسفانه بچه رو سقط کردیم و این بزرگترین اشتباه زندگیم بود، تو این زمان من حوزه علمیه قبول شدم و شروع کردم به درس خوندن و یه جورایی رفتارهای همسرم رو تحمل میکردم. تا اینکه بعد ۲ سال همه بهم گفتن اگه یه بچه بیاد، رفتارهای همسرت بهتر میشه و این شد که فکر بچه دار شدن افتاد تو سرم خلاصه که از تصمیم من تا بچه دار شدنم ۵ سال طول کشید، هرچی دکتر رفتم آزمایش دادم میگفتن سالمی ولی خواست خدا نبود. انگار خدا میخواست تنبیه بشم واسه اینکه بچه اولمو سقط کردم. این شد که به فکر روشهای کمک باروری افتادیم و سال ۸۸ ای وی اف کردم و دخترم رو باردار شدم همزمان با دنیا اومدن دخترم درسمم تموم شد. خدا یه دختر سالم و صالح بهمون داد و اسمش شد زهرا خانم. گذشت تا سال ۹۴ انقدر اختلافهای ما زیاد شد که مجبور شدیم از هم جدا بشیم و کلا زندگیمون وارد مرحله جدید شد. من با یه دختر تنها بدون هیچ شغل و درآمدی با توکل به خدا یه کار پیدا کردم و تونستم یه خونه اجاره کنم و هزینه های خودم و دخترم رو تامین کنم. شکر خدا دخترم انقدر روزی داشت که شرایطمون هر روز بهتر میشد. خانوادم درگیر تنهایی من بودن تا اینکه یه آقایی تقریبا هم شرایط خودم اومدن خواستگاری و بعد از پرس و جو متوجه شدیم که با هم تفاهم داریم و سال ۱۴۰۱ ازدواج کردیم. دخترم توی تنهایی بزرگ شد چون یا من سر کار بودم یا خسته و این شد که به فکر آوردن بچه افتادیم و سال ۱۴۰۲ به خواست خدا و طبیعی تو سن ۳۹ سالگی خدا بهمون یه دوقلو هدیه داد. از دوران بد حاملگی و هماتوم و ویار نگم براتون از اینکه از ۵ ماهگی انقدر شکمم بزرگ بود که فکر میکردن همه پا به ماه هستم و اینکه ماه آخر استراحت مطلق شدم به خاطر کوتاهی طول سرویکسم و اینکه از ۲۴ هفتگی بهم میگفتن احتمال زایمان زودرس داری و در تمام این مراحل به حضرت زهرا متوسل میشدم و ایشون جوابمو داد و بهمن ماه، یه روز سرد پسرام با سزارین توی ۳۶ هفتگی به دنیا اومدن و این شد که خانواده سه نفره ما ۵ نفره شد. الان پسرام ۵ ماهه هستن با اینکه تفاوت سنی زیادی با دخترم دارن ولی باز نشاط و خوشحالی رو میبینم تو صورت دخترم و اگه خدا بخواد تصمیمون بر اینه که بعد یک سالگی دوقلوها دوباره اقدام کنیم. اینارو گفتم که بدونین هرجا که زمین خوردید با توکل به خدا دستتون رو بزارید رو زانوهاتون و بلند بشین و به فکر تنهایی بچه هاتون باشید. چون تو این ۵ ماه من تازه متوجه شدم روحیه دخترم چقدر عوض شده، دیگه اون دختری که مدام سرش تو گوشی بود و تنها تو اتاقش می‌نشست، نیست. ممنون از کانال خوب دوتاکافی نیست و ممنون از همه مادرهایی که تجربه هاشونو به اشتراک می ذارن 🥀 انشااله که خدا به هر کس که آرزو بچه داره فرزند سالم و صالح عطا کنه و اونایی هم که فرزند دارن براشون نگه داره🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۷۶ من دختری به شدت درس خوان و فعال بودم که توی همه پایه ها نفر اول بودم و حتی رکوردهای علمی منطقه مون رو هم جابه جا کردم و قبل از اینکه دیپلم بگیرم به عنوان نخبه از طرف آموزش و پرورش منطقه مون معرفی شدم و توی سطح شهر برام بنر زدن و با قبول شدگان کنکور اون سال منو هم تشویق کردن. به محض اینکه کنکور دادم با پسرعمه ی عزیزم عقد و ازدواج کردم و وارد تربیت معلم شدم، توی دوران دانشجویی هم توی تمام مسابقات استانی و کشوری مقام آوردم و به شدت فعال بودم و استادا حساب ویژه ای روی من باز کرده بودن، تا درسم تموم شد و سال اول چون محل کارم از خونه مون دور بود باز با همکارانم خونه گرفتیم و مجردی زندگی می‌کردیم و سال دوم کاریم به محل زندگی خودم منتقل شدم و اقدام به بارداری کردم. بعد از عمل لاپاراسکوپی که دکترم انجام داد و چسبندگی رحمم رفع شد خداروشکر باردار شدم و خدا یه دختر به ما داد، هنوز دخترم یکسال و دو ماهش بود که خداخواسته باردار شدم و با اینکه با وجود شاغل بودن و بچه کوچیک داشتن اذیت میشدم اما دوست داشتم که بچه ام تنها نباشه و یه همبازی داشته باشه فرزند دوم من هم خداروشکر دختر بود. خوشحال بودم که هم جنس هستن و بیشتر باهم کنار میان، من همچنان درگیر فعالیت های مدرسه بودم و حسابی سرم شلوغ بود(معاون پرورشی و درگیر مسابقات و جشنواره ها و جشن ها و مراسمات) و مدرسه ما هم طوری بود که بیشترین بازدید رو داشت و منم عاشق کارم بودم و با تمام وجودم مایه میذاشتم و وقتی خونه می اومدم با وجود داشتن دوتا بچه کوچیک حسابی خسته میشدم. دخترم یکسال و یک ماهه شده بود که مادر شوهرم گفت دخترکوچکم(فاطمه کوثر) احساس میکنم اون جنب و جوش قبل رو نداره شاید جاییش درد میکنه، خودم که توی نخش رفتم، دیدم به شدت آروم شده، بردمش دکتر اطفالی که همیشه دخترامو می‌بردم و منو می شناخت، جریان رو گفتم، دیدم بعد از معاینه کامل دوتا بشکن زد کنار گوش دخترم، پرسیدم چی شده دکتر، حالت عصبانی به من گفت چیزیش نیست، بچه های مردم کلی عیب دارن هیچی نمیگن، خدا دختر به این دسته گلی بهت داده روش عیب میذاری. از رفتار دکتر تعجب کردم و اومدم از مطب بیرون به دوستم که توی مرکز بهداشت کار میکرد جریان رو گفتم اونم گفت نکنه مشکل شنوایی داره، ببرش شنوایی سنج و منم چون دخترم کلمه کلمه حرف می‌زد قضیه رو خیلی جدی نگرفتم اما وقتی بردم شنوایی سنجی و بعد از چند روز با کلی زحمت که تونستیم با کمک شربت دخترمو خواب کنیم که تست بگیرن با جواب دکتر دنیا روی سرم خراب شد، دختر کوچولوی من فقط ۲۰ درصد شنوایی داشت و به مرور شنوایی شو از دست داده بود. شوهرم قبول نکرد. شیراز رفتیم جواب همین بود، چندجا تهران بردیم اما باز قضیه هیچ فرقی نکرد، با راهنمایی های بهزیستی، مرکزی رو برای آموزش گفتاردرمانی واسه دخترم پیدا کردیم و کلاساشو شروع کردیم، اون اوایل بهم گفتن با سمعک جواب میده اما بعد ۶ماه همون ۲۰ درصد هم از دست رفت و شنوایی فاطمه کوثر من صفر شد و توی نوبت کاشت حلزون قرار گرفت که حدود دو سال طول کشید تا پروتز کاشت حلزون به دخترم رسید و توی این دوسال من و شوهرم و مادرم ذره ذره آب شدیم و زیارتگاهی نبود که ما نرفته باشیم برای گرفتن حاجت مون که داشتن شنوایی دخترم بود، توی این مدت دخترک مهربون من به شدت عصبی و لجباز و پرخاشگر شده بود و نشنیدن حسابی کلافه اش کرده بود و من مادر هیچ کاری از دستم برنمی اومد، خیلی ها بهم میگفتن وقتی نمی شنوه کلاسش نبر فایده ای نداره، اما ما خونه و مغازه و چند تا زمینی که داشتیم رو همه فروختیم و از شهر خودمون بخاطر دخترمون به مرکز استان اومدیم و تمام کلاس ها رو میبردیمش، هم کلاس های مهد که از طرف بهزیستی بود و هم کلاس خصوصی و هم کلاس موسیقی و نقاشی توی این مدت اینقدر حالم بود بود که مثل طلبکارا با خدا حرف میزدم که اگه تو بخوای میتونی به دختر من شنوایی بدی، یادمه روز عاشورا دختری به نام فاطمه فک کنم از استان فارس بود توی تلویزیون نشون داد که نابینای مادرزاد بود ولی توی حرم امام حسین (ع) شفا پیدا کرد، میگفتم چطور اون فاطمه رو شفا دادی، خب فاطمه ی منم شفا بده. افسردگی شدید گرفتم که اسامی دانش آموزانم هم یادم نمی موند، اینقدر حالم بد بود با اینکه نمیذاشتم دانش آموزانم بفهمن و اونجا خودمو خیلی سرحال نشون میدادم اما فراموشی هام سوژه شده بود طوری که توی ذهنم چیزی دیگه بود اما چیزی دیگه به زبونم جاری میشد و میگفتم که باعث شده بود اعتمادبه نفسم به شدت افت کنه و دیگه اونطور که باید نمیتونستم واسه کارم مایه بذارم و از طرفی باید با دخترم فعالیت هایی که میگفتن توی کلاس باید توی خونه تمرین میکردم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۷۶ مرخصی بدون حقوق گرفتم و تمام زندگیمو چسبیدم به دخترم، دختر اول ( فاطمه اطهر) خیلی اذیت شد این مدت و همین دور شدنمون از خانواده هامون رو نتونست بپذیره و میبردمش مشاوره تا بتونه با محیط جدید و آدمای جدید کنار بیاد اما بلاخره برای فاطمه کوثر من هم عمل کاشت حلزون زیر نظر بهترین دکتر ایران توی تهران براش انجام شد و خداروشکر همون کلاس هایی که قبلا برده بودم باعث شد روند حرف زدنش به سرعت طی بشه و الان که کلاس دومش تموم شده هزار ماشاالله مثل بلبل حرف بزنه. تازه خیالم از حرف زدنش راحت شده بود که بخاطر میخچه ای که کف پاش داشت بردم دکتر گفتن انحراف داره، یک عمل سال گذشته انجام شد و خودمو برای عمل دوم امسال آماده میکردم و با دکتر هماهنگ کرده بودم که متوجه شدم خدا خواسته باردارم، البته من همیشه دلم بچه زیاد میخواست و حتی زمانی که همکارم زنگ زد که سرسفره حضرت علی اصغر هستم گفتم برام یه دست لباس حضرت بیار، اما با توجه به شرایطی که داشتیم جدی نگرفته بودم. مراحل بارداریم به شدت سخت بود و یه ماه اول بیمارستان بستری شدم و چون هیچی نمیتونستم بخورم فقط از طریق سرم تغذیه میشدم، یکم که بهتر شدم و مرخص شدم مجدد برای عمل دخترم اقدام کردم ولی به دلم افتاد اول یه قربونی به نیت حضرت فاطمه (س)انجام بدم و چند روز قبل از اینکه پیش دکتر بریم فاطمه کوثر مرتب میگفت بریم زیارت و بعد از زیارت راهی دکتر شدیم، دکتر با دیدنش کلی تاکید کرد که این عملش از عمل قبلی هم به شدت سنگین تره و خودتو همه جوره باید آماده کنی، ولی گفت قبلش یه عکس بگیرین ببینم چندجا عمل میخواد، وقتی جواب عکس رو دید گفت باورم نمیشه اصلا پای فاطمه کوثر نیازی به عمل نداره و فقط با دوتا شربت تقویتی مشکلش حل میشه🥺 شوهرم به محضی که از مطب اومدیم بیرون نماز شکر خوند و من اینو معجزه خانوم حضرت فاطمه میدونم چون مونده بودم با این حال خودم چطوری دخترم رو عمل کنیم و چطوری فیزیوتراپی ببریم و چقدر طول میکشه تا راه بیفته اما خانوم جانم همه چیز رو حل کرد، درسته توی این ۷سال خیلی اذیت شدم خیلی جاها کم آوردم، خیلی جاها با خداجونم طلبکارانه حرف زدم که مطمئنم بنده ی جاهلشو میبخشه، اما نذاشتم دخترم احساس ضعف و کمبود کنه. جلوی بقیه خودمو خیلی قوی نشون دادم، حتی شده تظاهر به قوی بودن کردم، اجازه ندادم کسی برای خودم و دخترم دلسوزی کنه، الانم دخترم کلاس اول و دوم شاگرد اول مدرسه بود، بازیگر تئاتر هست، کلاس نقاشی شو ادامه میده، سرکلاس قرآن هم که به خانم معلم اجازه تدریس نمیده از بس شیرین زبونی میکنه😊، و ما منتظریم که سومین دختر خانواده مون انشاالله بعد از ۳ ماه دیگه به ما بپیونده، فقط بین دخترا و پدرشون سر انتخاب اسم اختلاف وجود داره که انشاالله به تفاهم برسن. مامان گلی ها واسه نی نیم دعا کنین که صحیح و سالم باشه، سر بارداریم خیلی حرف شنیدم که چرا گذاشتی باردار بشی، حتی خیلی ها بهم گفتن سقطش کن، اگه اینم مشکل شنوایی داشته باشه چی، اما من به خدام ایمان دارم، حتی اگه مشکل شنوایی داشته باشه حق زندگی داره و با تمام وجودم برای حرف زدنش تلاش میکنم و من قوی شدم و خدا منو قوی کرده ممنونم از شما بابت کانال زندگی بخشتون🙏🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۳ سال ۸۹ بود که از این همه خواستگار بی ربط و مخالف عقایدم خسته شده بودم. ما خانواده مذهبی هستیم از اینکه بعضی از خانم ها برای اینکه برادر و پسر گمراه شونو به راه بیارن از گزینه "زن مذهبی براش بگیریم به راهش میاره" استفاده میکنند، دلم خیلی شکسته بود. شنیده بودم روز عرفه، دعا عرفه را در حرم امام رضا ع بخونی، هرچی از خدا بخوای بهت میده. هرجور بود باید میرفتم. بعد اجازه گرفتن از استادای دانشگاه و پیدا کردن یه تور زیارتی زنانه با مادرم راهی مشهد شدیم. دعای عرفه رو تو حیاط حرم تو سرما با مادرم خوندیم و دعا کردیم و چند روز بعد اومدیم تهران تو همون هفته اول سه تا خواستگار زنگ زدن که در همون تماس اول رد شدن. منم ناامید که دیدی چیزی درست نشد. تقریبا ۳ هفته بعد از بازگشت باز یه خواستگار دیگه تماس گرفت. این یکی از قضا رد نشد. اومدن و ماهم به توافق رسیدیم و وصلت سر گرفت. چند وقت بعد با همسرم که صحبت میکردیم، برام تعریف کرد که: "چند وقت بود هر خانواده ای رو برای وصلت معرفی می‌کردن اصلا هیچ وجه مشترکی باهاشون نداشتم. انقدر که فکر میکردم یعنی هیچ ‌کس پیدا نمیشه؟! چرا انقدر آدم های بی ربط سر راه من قرار میگیرن. یک روز مانده به عرفه تصمیم گرفتم برم مشهد و دعا رو در حرم بخونم و همونجا از امام رضا ع بخوام، بالاخره با یکی از دوستانم آخر شب بعد از کلی کنار خیابون ایستادن، تو بوفه یه اتوبوس جا پیدا کردم و راهی مشهد شدم." وقتی تو دوران نامزدی باهم مشهد رفتیم دیدیم روز عرفه با فاصله چند تا فرش از هم نشسته بودیم و امام رضا ع ما رو بهم رسوند. البته اینجوری نبود که تو زندگی مشکل نداشته باشیم ولی همیشه دلگرم به واسطه بودن امام رضا ع برای ازدواجم بودم از مشکلاتی که اون زمان خیلی هم نادر بود، نداشتن خونه مستقل تا ۴ سال، دنبال کار ثابت بودن و چیزی که نمیدونستیم انتهاش کجاست و چی میشه، ناباروری... اتفاقی که ۱۱ سال طول کشید. یازده سال پر از دلهره و استرس. از این دکتر به اون دکتر، کلی آزمایش مختلف، دارو و ... و در آخر همیشه یک جواب رو میشنیدیم شما چیزیتون نیست. علت ناباروریتون مشخص نیست. تا اینکه به لطف خدا و دکترم که خیلی عالم و متدین بودن بعد از چند دوره درمان که از سال ۱۴۰۰ شروع کردم در آبان ۱۴۰۱ صاحب دوقلو پسر شدیم. ویارم به خاطر دوقلویی و داروهایی که میخوردم خیلی بد بود‌‌. سرکار هم میرفتم. به لطف خدا این دوره هم تمام شد و دوقلو های پر روزی من بدنیا اومدن. اداره ما که همیشه سر وام دعوا بود تقریبا ۴ تا وام خوب به کارمندها داد. همه همکارها بعد ۲۰ سال بالاخره تغییر وضعیت شدن. تو اداره همه میگفتن دوقلوهات خیلی خوش قدم بودن. دوقلو داری خیلی سخت بود بخصوص برای من که ۱۱ سال راحت بودم برای خودم. خوابشون کم بود. شبها هر دوساعت و حتی کمتر برای شیر بیدار میشدن. تایم بیدار شدن شونم باهم هماهنگ نبود. اوایل همه ذوق داشتن کمک زیاد داشتم کم کم هی گفتن دیگه ماشالله راه افتادی و کمک نمیخوای و رفتن. من موندم و همسر و دوقلو ها... بچه ها سه ماه شون بود که من در کمال ناباوری شک کردم که شاید باردار باشم. بی بی چک استفاده کردم دو خط قرمز شد. چیزی که سالها قبل همیشه منتظرش بودم. ولی بازم باور نکردم، آزمایش خون دادم دیدم بله، بچه سومم تو راهه. اسمشو گذاشتیم معجزه بعد از این همه سال. شرایطمون سخت بود. ولی منو همسرم خیلی خوشحال بودیم و مطمئن بودیم حکمت بزرگی در این بچه نهفته ست تا ۵ ماهگی از ترس شماتت دیگران به هیچ کس نگفتیم. وقتی همه متوجه شدن باز اومدن کمک. چون بدنم ضعیف بود زایمان خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم، هر چقدر ویار و بارداریم راحت تر از دوقلو ها بود، زایمانم سخت‌تر. تا ۱۰ روز از شدت درد نمتونستم از جا بلند شم. پسرم هم خیلی ریز بود. به لطف خدا اون روزها هم گذشت. الان مادر دوتا پسر ۲۰ ماهه و یک پسر ۸ ماهه هستم. هر سه در اوج شیطنت و کنجکاوی اند. دوره سختی رو به تنهایی میگذرونم البته خدا هوامو داره به مو میرسه ولی پاره نمیشه. برام دعا کنید تا بتونم مادر خوبی باشم و شرایط برام آسانتر بشه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۶ فرزند دوم یک خانواده پنج نفره هستم، در سن نوزده سالگی با یکی از اقوام دور خانواده پدری وصلت کردم. زن خوشبختی بودم. شوهرم رو خیلی دوست داشتم اما دوران عقدمون سه سال طول کشید و خیلی سخت گذشت. سه سال بعد ازدواج هم به دلیل ادامه تحصیل خودم گذشت. سال چهارم بعد ازدواج، برای بارداری اقدام کردیم، به دلیل هیجان خیلی زیاد و استرس فراوانی، مدام فکر میکردم اگر مثلا دیگه فرزند دار نشم چی میشه... ۹ ماه خبری از بارداری نبود تا اینکه خانم دکتری در مشهد به ما گفت علت اینکه حامله نمیشی، استرس زیاد هست. با آرامش و توکل از خدا بخواین. دیگه منم خیلی آرام بودم و همسرم هم تو این زمینه نقشه داشت و ایشون میگفتن هر زمان خدا صلاح بدونه درست میشه و ما هم بچه دار میشیم. خلاصه بعد از تقریبا ۴ سال، باردار شدم. البته در کمال ناباوری یک سفر کربلا قبل بارداری برای من و همسر جان اتفاق افتاد، همسفری ما که حاجیه خانم نورانی بود به من گفت مادر جان برو کنار ضریح از امام حسین جان بخواه، منم چون حرم خیلی شلوغ بود نشد جلو برم ولی توسل به خود آقا کردم، دقیقا ایام محرم همان سال تحت نظر دکتر بودم و خلاصه خداوند دختری مهربان به من و همسرم هدیه کرد. من که خیلی خیلی عاشق بچه و خیلی کم بچه نوزاد از نزدیک دیده بودم خیلی ذوق و شوق داشتم🥰 دختر من دختری شیطون و نازی بود ولی به شدت بد خواب یعنی در حدود ۴ ساعتی شب فقط باید تو بغل ایستاده راه میرفتی تا چهار سالگی تقریبا هر شب با این مدل خواب عادت داشت، خلاصه منم تا ۳ یا ۴ صبح مثل نگهبان شب در حال نگهداری از بچه ولی ۶ یا ۷ دوباره بیدار، خلاصه دوران سختی بود و متاسفانه از ۳ سالگی و حتی از قبل دوره ی از پوشک گرفتن بچه، بیماری واقعا اعصاب داغون کن وسواس اومد سراغم... منم تا دخترم از آب و گل در اومد د بیماری وسواس، متاسفانه دیگه قید بچه رو زدم تا ۸ سالگی دخترم، بعد از اونم با همسرم برای فرزند دوم صحبت کردم ولی چون وزن خودم بالا رفته بود، باید وزن کم میکردم دوباره لاغر شدم ولی باز این سری همسرم شغلش رو از دست داد و دیگه باز ما قید بچه رو زدیم. همسرم هم هر وقت از بچه صحبت میشد یا کار، دعوا یا دلخوری پیش میومد، چون من بچه دوم دوست داشتم ولی همسرم با وجود اینکه بعد دو سال دوباره به کار مشغول شدن ولی فرزند نمیخواستن دیگه از ده سالگی دخترم یک دفعه دروان قاعدگیم از ۷ یا ۸ روز به ۱۵ یا بیست روز رسید، سونو انجام دادیم گفتن رحم من فیبروم ریزو چند تایی داشت. این خونریزی ها دو سال طول کشید. من که به شدت کم خون شده بودم با التماس زیاد از پزشکم خواستم رحم رو کامل بردارن، چون واقعا کلافه شده بودم حتی دکتر میگفت اصلا چون کم خونی شما زیاده شاید زیر عمل طاقت نیاری، خلاصه باز از من اصرار و دکتر حاذق دیگری حاضر به عمل شد. عمل با موفقیت انجام شد، رحم کامل برداشته شد، و من بعد دو سال از مریضی راحت شدم ولی خواستم به خواهر های عزیز کانال بگم اگر فرزند میخوان مثل من تعلل نکنن که خیلی زود دیر میشه، حالا منم انشالله شاید اگر خدا کمک کنه فرزند خوانده بگیرم، دیگه هر چی صلاح و مصلحت خداوند باشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
. ✅ امسال تو دعا کن... «دوتا کافی نیست»| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۹ من اولین فرزند خانواده، متولد ۱۳۷۹ و همسرم متولد ۱۳۷۲ هستن، سال ۱۳۹۶ عقد کردیم. ۱۳۹۹ هم رفتیم خونه مون،ما ساکن مشهد هستیم. یک سالی حدودا خودمون بچه نمخواستیم بعدش به لطف خدا بعد از ۳و۴ ماه باردار شدم😍 همه چیز خوب بود شکرخدا... تمام آزمایش ها رو به موقع میرفتم تا رسید به سونو آنومالی، فقط خدا میدونه با چه ذوق و شوقی رفتم رو تخت دارز کشیدم که چشمم به ال سی دی افتاد، دیدم داره دست هایی کوچولو شو باز و بسته میکنه... دکتر گفت ببین داره میگه مامان خسته نباشی😍 تو همین حس شیرین بودم که دیدم دکتر روی یه نقطه هی دقت میکنه بعدش گفت تاحالا سونو نیومدین؟ گفتم با این‌بار، ۵ بار دیگه رفتم. مگه چی شده؟ گفت آروم باش چیزی نیست حالا باید برین سونو ۳ بعدی و... فردا صبح ساعت۷ به هرکجا که گفته بودن رفتیم، تمام دکترا گفتن باید سقط کنید اونم حالا که ۴ روز از وقت سقط قانونی گذشته، تمام دکتر میگفتن یه کیست خیلی بزرگ داخل کمرش هست که ممکنه بچه قطع نخاع بشه، ممکنه مغزش از کار بیوفته خلاصه هر کس یه چیز می‌گفت. تقریبا هرچی دکتر تو مشهد بود رفتم. دکتر هایی مجرب و حرفه ای تا مبتدی ها، تقریبا نظر همه روی سقط بود. منم فقط گریه میکردم. یاد باز و بسته کردن دست هاش میوفتاد. شوهرمم میگفت همه دکترا میگن سقط کن تو میگی نه، تو میدونی نگه داری بچه فلج یا مشکل مغزی چقد سخته؟ نظرش این بود که سقط کنیم. دوران کرونا بودیم و جایی همراه قبول نمیکردن، یه سونو بود که برای بار آخر میرفتم و یه اتاق جدا بود و همراه متونست از اونجا ببینه، رفتم داخل و همسرمم از اتاق کنار بچه رو دید. گفتم تا حالا همچین مواردی بوده؟ گفت تو این چند سال فقط حدودا یک یا دونفر بودن نادره بیماری گفتم اونا چیکار کردن؟گفت یه چیز بهت میگم دخترم، بذار بچه به دنیا بیاد اگه نموند حکمت خدا بوده که برده اگ موند که قسمتش بوده که بمونه ولی اگه الان خودت سقط کنی یه عمر به دلته که ممکنه به دنیا بیاد و خوب بشه. از اتاق اومدم، بیرون دیدم شوهرم گریه میکنه و میگه عیب نداره بریم حرم اگه معلولم بود من خودم ازش مراقبت میکنم خلاصه که از اینجا بود که تصمیم گرفتیم دیگه دکتر نریم و فقط نگه داریمش بچه رو، از امام رضا علیه السلام راه چاره ای میخواستم که فقط دلمو گرم کنه. همش میگفتم خدایا من به بچه ای که بهش روح دمیده شده رحم کردم، سقط نکردم تو هم به من رحم کن. رفتیم مهمونی، یکی از آشناهامون گفت بیا یه دکتر بهت معرفی میکنم برو پیشش، من گفتم تمام دکتر ها یه نظر داشتن من میخوام دیگه دکتر نرم و بچه رو نگه دارم. اصرار داشت یه نسخه برم پیش این دکتر، شب با همسرم مشورت کردم و نوبت گرفتیم و فرداش رفتیم. ساعت ۷ صبح رفتیم داخل بیمارستان گفتن خانم دکتر ساعت ۹ میاد، رفتم حرم، ماه رمضان بود. سر از سجده برداشتم دیدم یه دختر کوچولو داره شکلات میخوره، از بس ضعف داشتم خواستم بگم یه کوچولو بهم بده ولی خجالت کشیدم. سرمو بردم سجده گفتم یا امام رضا اومدم در خونه شما، اگه منو میبینی، اگه صدامو میشنوی، امروز تو حرم یکی یه خوراکی شیرین بهم بده. از جلوی ضریح بلند شدم، دیدم ساعت نزدیکه ۸، اومدم این طرف تر نشستم. دیدم خانم خادم میگه خانوم پاشو سر راه نشستی، پاشو گلم، چرا اینجور گریه می کنی؟ پا شدم گفت عه باردارم که هستی. گفتم آره، دیدم از جیبش دوتا شکلات در آورد داد، گفت اینجور گریه نکن بچت گناه داره، حس اون لحظمو هیچ وقت تو عمرم فراموش نمیکنم. زار زدم بغل خانومه، گفتم امام رضا صدامو شنیده... خادمه گفت اره عزیزم امام رضا کریمه، به حرف همه گوش میده مشکلت چیه براش تعریف کردم دیدم میگه مطمئن باش بچت خوب میشه، امام رضا مرده زنده کرده، برو پشتت گرم باشه... خدا میدونه از انرژی اینکه امام رضا بهم نظر کرده، تمام بارداریم پشتم گرم بود. دلم قرص شده بود از امام رضا بچه مو سالم خواستم و خوشحال رفتم پیش دکتر جدید... رفتم داخل دیدم با دقت تمام پرونده سونو هارو چک میکنن گفت یه کیست که به دنیا بیاد عمل میکنن خوب میشه تو چرا گریه میکنی و منی که قیافم اینجوری بود😳 گفتم بیشتر از ۳۰تا دکتر گفتم باید بچه سقط بشه، شما میگین اینجوری! گفت چیزی نیست بچه قلب و مغز کلیه مثانه همه چیزش سالمه به خاطر یه کیست مخوایی بکشیش؟! مگه چند تا بچه داری گفتم اولیه... گفت اصلااا استرس نداشته باش فقط ماهی دوبار بیا سونو اونم بیمارستان دولتی با هزینه یک دهم سونو وآزمایش هایی قبلیت... خانم دکتر سلمه دادگر الهی هرجا هستن خیر ببینن از جوانی شون، خلاصه آرومم کردن، بهم نوید دادن که بچم خوب میشه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۹ هربار که میرفتم دکتر، دکتر بیشتر متعجب می‌شد، میگفت همچین کیست هایی رو به داخل رشد میکنن و اعضای داخلی بدن رو درگیر می‌کنن اما بچه ی شما کیستش رو به خارج رشد داره می کنه.☺️ همه تعجب میکردن ولی من می‌دونستم بچه مو امام رضا بهم داده... خانم ها فقط کافیه ی از ته دل بخواین امکان نداره ندن👌 گذشت به من گفتن به خاطر وجود کیست هرچی که من تغذیه میکنم ۶۰درصد میره تو کیست، ۴۰درصد میره برا رشد بچه، به همین خاطر بچه احتمالا وزنش کم باشه. من می گفتم بچه با وزن کم مگه چقدر جون داره که به دنیا بیاد بخواد عمل هم بشه... اما وقتی رفتم تو اتاق زایمان، بی حس بودم فقط صورت بچه رو که بهم نشون دادن، دیدم تپل بود با مو های فر فری که حدودا ۳ونیم کیلو بود. خدایا قند تو دلم آب شد و تمام گریه ها و سختی‌ها یادم رفتم. از تو اتاق عمل بچه رو انتقال دادن به بیمارستان مجهز اطفال در مشهد، فردا ظهر من مرخص شدم و شبش به بیمارستان بچه ام رفتم. فقط دو روز از سزارینم گذشته بود که تو بخش مراقبت هایی ویژه، هر دو ساعت باید میرفتم به بچه شیر می‌دادم و فقط روی یک صندلی که حتی نمیشد دراز بکشم، خدا فقط کمکم کرد. پسرم عمل کرد و شکر خدا خوب شد با تمام مشکلات و انقدددد شیرین و دوست داشتنی بود که خیلی زود تو فامیل و خانواده خودشو پیشه همه عزیز کرد. حدودا یک ساله بود. یک شب خیلی تا صبح گریه کرد. رفتیم دکتر دارو دادن اومدیم خانه، بازم گریه، گریه هایی که تا حالا اینجور گریه ندیده بودیم ازش... دکتر سونو نوشت و متوجه شدیم که دوباره یه مقدار از کیست مونده و دوباره رشد کرده، خدا میدونه حالا که بچه رو دیده بودیم، دردمون هزار برابر بارداری بود. همه اش میگفتم خدایا چرا با بچم منو امتحان میکنی؟ رفتم حرم تنها، بابام خادمه، رفتم پیشش شیفتش بود. دیدم بابام از اتاق استراحت اومده بیرون، میگه بیا شیرینی بخور. گفتم شیرینی خریدی؟ گفت شب تولد امام جواده به همه شیرینی دادن تو اتاق ماهم زیاد بوده همکارای شیفت به من گفتن ببر برا خانواده🤩 دوباره چشام روشن شد. یاد بارداریم افتادم و گفتم پس هنوزم امام رضا حواسش به ما هست. مردم این آقا خیلی کریمه، هرچی بخواین بهتون میده، من امتحان کردم فقط کافیه باور کنیدشون... دیدم بله بازم شیرینی رسید. دلم قرص شد. با مشکلات زیاد جراحشو عوض کردیم. این‌بار با اینکه بچه بزرگ بود و حرکت میکرد سخت تر بود شرایط برای من ولی از لحاظ نحوه ی عمل و جراح بهتر بود شکر خدا، انقد شیرین بود این بچه، که بین دکتر و پرستار همه میومدن ازش عکس میگرفتن، خدا روشکر که کلا دفع شد و بچه ی من الان سالم، باهوش و خوشگل یعنی بهش نگاه میکنم، فقط میگم خدایا شکرت که نذاشتی سقط کنم. من بهت باور داشتم که تو مهربونی و توهم هیچوقت تنهام نذاشتی... در آخر میخوام بگم از امام رضا هیچ وقت غافل نشید، در خونه شو بزنید، دست خالی بر نمیگردین. امام رضا منتظر شماست که در بزنید تا بهتون شکلات بده🍬🍬🍬 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناه بی پناهان... خدا رحمت کند، مرحوم آیت‌الله آقای فِهری را، آدم بزرگواری بودند. خدمات زیادی داشتند. آقازاده آقای بهجت نقل می‌کردند حدود پانزده، بیست سال پیش آقای فهری خانه ما آمد. آن موقع تقریباً هشتاد سالش بود. حرف‌هایی به پدرم گفتند که اشک پدرم را درآورد. بعد به ایشان گفت که آقا اگر الآن بگویید سراغتان بیایم که مثلاً دست من را بگیرید، دیگر برای من فایده ندارد. من دیگر پیر شده‌ام. حدود هشتاد سالم است. هر چه می‌خواستم بشوم شده‌ام. اما الان مهمانتان هستم. از خانه‌تان نمی‌روم تا یکی از عنایاتی که اهل‌بیت به شما کرده است را به من بگویید. آقای بهجت که منقلب بود، گفت چیزی به تو می‌گویم. ایشان فرمود: من مشهد که رفتم خدمت امام رضا علیه‌السلام رسیدم. امام رضا ده چیز به من داد. من یکی از آن ده چیز را به تو می‌گویم. امام رضا علیه‌السلام به من فرمود: ✨ «فلانی! مگر امکان دارد کسی به ما اهل‌بیت پناه بیاورد، [ما] به او پناه ندهیم!» این‌ها مظهر رحمت خدا بودند. تمام رحمت خدا را جذب کرده بودند و با بندگان خدا بر این اساس برخورد می‌کردند. اگر کسی رابطه‌اش با اهل‌بیت قطع شد، هیچ[گونه] رحمت، ‌هدایت، ‌نورانیت و ‌رشد برایش به وجود نخواهد آمد. راه عنایت و رحمت خدا فقط از طریق این‌ها است. ابوالقاسم اوست. تقسیم کننده آن‌ها هستند. جای دیگر خبری نیست. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
برو سراغ امام جواد علیه السلام.... اگر کسی وضع زندگی‌اش خوب نیست، از امام جواد علیه السلام حاجت بگیرد. امام جواد علیه السلام مدینه بود. امام رضا علیه السلام در ایران و در مرو بود. برای امام رضا علیه السلام خبر آوردند که خادم‌ها هر وقت می‌خواهند پسرشان را از خانه خارج کنند از در پشتی می‌برند تا فقرا نفهمند که ایشان دارد می‌رود و درخواستی بکنند. حضرت نامه‌ای به پسرش امام جواد (ع) نوشت: «به من رسیده است که تو از درب کوچک بیرون می‌روی. به حق من بر تو که بیرون نروی مگر از درب بزرگ و همراه خودت درهم و دینار فراوان بردار و هر کس در راه از تو درخواست کرد به او عطا کن». این سفارش بابایش است که کسی از تو محروم نشود! از این جهت وقتی محتاج هستی، گرفتار هستی، کمبود داری برو سراغ امام جواد علیه السلام . دو رکعت‌ نماز برای امام جواد علیه السلام بخوانید و از ایشان بخواهید گرفتاری‌هایتان را رفع کند. خدا برای ما، دوازده امام گذاشته. «قد علم کل أناس مشربهم؛ هر گروهی بدانند از کجا آب می‌خورند». آن که بدهکار است بداند مَشربش امام جواد علیه السلام است؛ مَشکش را برود آن جا پر بکند. فقه می‌خواهد برود سراغ امام صادق علیه السلام... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
در مورد مشکلات اقتصادی و برکت زندگی خواستم تجربمو خدمتتون عرض کنم، کارسازه انشاءالله همسرم کارمند هستند، بعد از ده سال زندگی مشترک و هیچ حمایتی و با وجود دو فرشته الهی و کلی مریضی و بالا پایین زندگی، الحمدلله کماهو اهله هیچ وقت کم نیاوردیم نه اینکه اوضاع مالی خیلی عالی داشته باشیم اما همیشه شکر خدا راضی بودیم و زندگی معمولی خوبی رو داشتیم راز زندگی من این بود که صدقه دادن در موقع بی پولی و تنگدستی رو ولو مقدار کم حتما انجام میدم. احتراممو به والدین همسرم و خودم بیشتر کردم، نماز استغفار و ذکر استغفار رو تاجایی که بتونم انجام میدم. گفتن اذان با صدایی که درخونه شنیده میشه رو بجا آوردم. خواندن سوره واقعه در شب جمعه و خواندن ۴۰بار سوره نصر در عصر پنجشنبه رو مداومت کردم و اینکه شاکر بودم. قناعتم داشتم و یک چیز خیلی مهم که به لطف کرونا بدست آوردیم(عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد😉)این بود که چه شب باشه چه ظهرچه هرتایمی که کم بیاریم باهمسرو بچه ها میریم گلزار شهدای شهرمون، شوهرم همیشه میگه شهدا میگن باز این خانم غر غرو اومد با حرفا و حاجتاش😂 منم میرم یه دل سیر باهاشون حرف میزنم، گلایه میکنم، میخندم و گاهی گریه میکنم. گاهی طلب دعای خیر خلاصه مردم عادی میرن کافی شاپ تراپی ما میریم گلزار شهدا و نگم چه برکاتی و چه نوری به دلامون و زندگیمون اومده قطعا این هم لطف پروردگاره... مادر من ۷۰ درصد ریه هاشو ویروس گرفته بود، جوری که بیمارستان قبولشون نمیکردن، بخاطر شلوغی و اوضاعشون خیلی بد بود. خودم وخانوادم بشدت مریض بودیم، یهو به دلم افتاد دم اذان مغرب رفتیم هیچکس نبود نماز خواندیم من خیلی گریه کردم، متوسل شدم، خواستم که واسطه شفامون باشن فرداش بطور معجزه آسایی روند بهبودمون آغاز و دوستی ما و شهدا شکل گرفت و الحمدلله ادامه دار شد. دوستان شهدا بهترین واسطه برای عاقبت بخیری و برکتند. ازشون بخواهید و راهشون و یادشون رو همیشه ادامه بدید انشاءالله شرمنده خون شون و خانوادهاشون نباشیم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۷ من ۲۶ سالمه، ازدواج ما سنتی بود و سال ۹۸ رفتیم زیر یه سقف و شکرخدا عروسی ساده و وسایل ساده تر و ارزون گرفتیم اما بجاش خونه خریدیم و واقعااا خداروشاکرم بابت این موضوع... همسرم واریکوسل داشتن تو مجردی و عمل کرده بودن و خیلی ناامید بودن از پدر شدن اما ۳ماه بعد ازدواج، هر شب با شوهرم نماز حاجت میخوندیم و دعا برای فرزند صالح و سالم داشتن و ذکر استغفار که به نظرم بشدددت تاثیرگذار بود و در کمال ناباوری؛ باردار شدم خیلی زود😍 بشدددددت خوشحال شدیم. اما خوشحالیمون دووم نیاورد و بارداری سخت من شروع شد😤 ویار شدید تا ۵ماه که نمیتونستم حتی آب بخورم، وزن کم کردم به جای اضافه کردن استراحت مطلق و شیاف و آمپول و انقباض های زیاد و دفع پروتیین +۴ 😤😳 افسردگی و تغییر شدید خلق و خو مسمومیت بارداری و .... همسرم هم اصلا همراهم نبود. همش دعوا و بحث داشتیم. خیلی دوران سختی رو گذردندم و ۳۷ هفته ضربان قلب بچه پایین اومد و سزارین شدم. دخترم که دنیا اومد، همچنان ما اختلاف داشتیم، بخاطر بی سیاستی های من، عدم مدیریت زندگی از جانب من و همسرم و دخالت های مادرهمسرم... اما به لطف خدا و وجود پربرکت دختر نازم 😍 اون دوران گذشت. دخترم حساسیت به پروتیین گاوی داشت. و بابت موضوعات مختلف چندباری بیمارستان بستری شد و ما علاوه بر بارداری؛ از بچه داری هم خسته شده بودیم و می‌گفتیم دیگه بچه نمی‌خواهیم. چون فکر بارداری و بچه داری دوباره، بشدت اذیتم می‌کرد. تا اینکه با کانال شما آشنا شدم. مطالب رو خوندم. درباره تک فرزندی و ... تحقیق کردم. یواش یواش دخترم بزرگتر شد و می‌دیدم که همبازی نداره و خودش میگفت که دلم میخواد یه نی نی داشته باشیم.😍 و من یواش یواش نظرم تغییر کرد! شروع کردم با همسرم صحبت کردن، اصلاااااا اصلااااا زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت خسته م از بارداریت، از بچه داری و از فشار اقتصادی. دیگه نمیتونم پوشک و شیرخشک بخرم. راستم می‌گفت واقعا وضعیت مالی مون خوب نبود. می‌گفتم اشکال نداره تو روزی رو بسپار به خدا، خدا نمیتونه (نعوذ بالله) یعنی روزی بچه مارو بده؟! هرچقدر بهش می‌گفتم، اصلا قبول نمی‌کرد، می‌گفت حقوقم کمه. پول ندارم.خدا عقلم بهمون داده، چرا باید خودمون شرایطو سختتر کنیم؟ هی دودوتا چهارتا می‌کرد، میگفت نه نمیشه پول نداریم. گذشت تا من با امام رضا درد و دل می‌کردم و ازش خواستم خودش دل شوهرمو نرم کنه تا راضی بشه گفتم برامون یه بچه سالم و صالح بخواین. دلم میخواست یه قدمی بردارم برای امام زمان. برای جوانی ایران و ... رفتم گلزار شهدا و از شهید محمد حسین محمدخانی خواستم که اولا همسرم راضی بشه و دوما از خدا برامون بچه سالم و صالح بخوان! تا اینکه شوهرم خودش خواست اقدام کنیم برای فرزند دوم 😳😍😁 رفتم مشهد😍 پابوس آقاجانم و ازشون طلب فرزند سالم و صالح کردم و بعد از دوماه متوجه شدم باردارم😍 خدا دوباره به ما لطف کرد و یه گل دختر هدیه داد 😍 بشددت خوشحال بودیم.کلی ذوق زده بودیم، این‌بار سه تایی؛ من و همسرم و دختر ۳سال و ۸ماهه م 😊 بارداریم خیییلی بهتر از بارداری اولم بود البته بی دغدغه هم نبود😅 اوایل که هماتوم داشتم و بعد بیرون زدگی رحم😟 بله ! هفته ۱۴ بارداری متوجه شدم که رحمم بشدددت اومده پایین و بیردن زده، خییلی درد داشتم. خیبی اذیت شدم که فقط خدا می دونه. چقدر کنار دردهایی داشتم، استرس کشیدم و میترسیدم که جنیتم رو از دست بدم زبونم لال. بشددت بهش دل بسته بودم 😢💔 ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۷ زنگ زدم حرم امام رضا 💔گفتم اگه این بچه رو ازم بگیری، تا عمر دارم هرجا هر نوزادی ببینم، اشک میریزم و تو حسرتش میمونم ... نذر و نیاز کردم و کلی دعا ... الحمدلله دکتر با تجربه ای پیدا کردم و رفتم پیشش. ایشون پساری گذاشتن برام و یه سری مراقبت ها انجام دادم ... الان هفته ۲۷ بارداری هستم 😍 و بچه ام سالمه به لطف خدا و امام رضاجانم... از برکات بارداریم بگم براتون رابطه خودم و همسرم به لطف خدا عالی شده، تو کارهای منزل خییییلی زیاد کمک می‌کنه. خدا ازش راضی باشه، خیلی خیلی همراهیم میکنه. همسرم که تو بارداری اولم حاضر نبود حتی شب زایمان منو ببره بیمارستان😳🤦‍♀الان هرماه میاد باهام مطب و خیلی مواظبمه همسرم میگه نمیدونم چرا اما خیلی زیاد دوست دارم طوری که قبلا هیچ وقت انقدر دوست نداشتم😊 و من اینو از برکت این بارداری میدونم😍 از لحاظ مالی ... خدا روزی رسونه دوستان😍 از جایی که فکرشو نمی کنین، بهمون روزی میده و خدا خلف وعده نمی کنه .... اینا همه آیات قرآن فقط باید ایمان داشته باشیم. به برکت وجود بچه ای که هنوز تو شکم منه و دنیا نیومده، حقوق همسرم بالاتر رفته 😍 و خودش متعجبه، میگه خدا هنوز بچه به دنیا نیومده، روزیشو فرستاده برامون، نه تنها روزی بچه که روزی ما و بچه اول مونم بیشتر کرده به واسطه این بچه 😍😍 عشق بین مون زیاد شده الحمدلله و هر سه تامون مشتاقیم که زودتر این هفته های پایانی بگذره و دخترگلم رو بسلامتی بغل بگیریم ان شاءالله😍😍 خیلی احساس خوشبختی می‌کنم. الحمدلله تو سن ۲۶ سالگی مادر دوفرزندم البته دوست دارم که در آینده اگر خدا توان بده بچه سوم هم داشته باشیم. تا ببینیم خدا چی میخواد برامون😍 خداخیرتون بده بابت ایجاد این کانال امیدوارم همه ی منتظران، دامن شون سبز بشه. لطفا برای سلامتی خودم و خانواده ۴ نفره مون دعا کنین و دعا کنین دخترم رو به سلامتی بغل بگیرم😍 ان شاءالله "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۵ متولد ۸۰ هستم و تو خانواده کم جمعیت بزرگ شدم. پدر و مادر و خواهر دوقلو خودم که ۱۵ دقیقه ازم بزرگتره. تو سن ۱۹ سالگی که تازه وارد حوزه شده بودم همسرجان اومدند خواستگاری و ما نیمه شعبان سال ۱۴۰۰ عقد کردیم. با مهریه ۱۴ میلیون و دو تا حلقه نقره. همسر جان طلبه بودند همچنان مشغول تحصیل، کاری نداشتند. خانواده به شدت مخالف(صرفا به خاطر مهریه کم وگرنه خود آقا پسر رو کامل تایید کرده بودند). همسر قم بودند و ما شهرستان. حدود ۱۵ ساعتی فاصله داشتیم. برای همین اولین تماس برای خواستگاری تا عقد حدود یکسال طول کشید. بماند که چه سختی هایی کشیدیم برای عقد. هر بار استخاره میکردم آیات عجیبی می آمد. یادمه یه بار اولین صفحه سوره مریم اومد.خوب بودن نتیجه استخاره به کنار. مسئله دیگری که بود همسر تو جلسات خواستگاری گفته بودند که به سوره مریم علاقه دارند و دوست دارند حفظ کنند. متوسل شدم به حضرت معصومه سلام الله علیها و ایشون هم نشونه هایی سر راهم قرار دادند که فهمیدم ایشون همون مرد رویاهامند که میتونم دستشون رو بگیرم تا خود خدا باهاشون همسفر بشم. خلاصه که پدرم به اصرار بنده راضی به عقد شدند. ۴۵ روز بعد یعنی عید فطر با جهیزیه خیلی مختصر رفتیم زیر یه سقف. با عروسی خیلی ساده. ما اجازه ندادیم خانواده ها دنبال جهاز سنگین و گرون بروند و تا مدت ها بخوان قسط بدن. در حد ضروریات، خیلی از وسایلم مثل فرش و اجاق و ... وسایل قدیمی مادرشوهرم بودند که زیر زمین خونه شون چیده بودند و بعد عروسی رفتیم همون زیر زمین تا الان همون جاییم. از همون اول عاشق بچه بودم. دو ماه بعد عروسی همسرجان بی بی چک تهیه کردند که دیدیم بله، خانوادمون داره ۳ نفره میشه. البته این خوشحالی دووم نیاورد و ۱۲ هفته رفتم سونو بدم که گفتند جنین ۹ هفته ایست قلبی کرده😭خیلی روزهای سختی بود. ولی با اون حجم ناراحتی هزار بار سجده شکر به جا آوردم و گفتم خدایا خودت صلاحم رو بهتر میدونی. همسر جان تجربه تلخی در مورد خواهرشون داشتند که دو تا سقط پشت سر هم داشتند و بعدش ۳ سال ناباروری رو تجربه کردند و با کلی نذر و دعا و دکتر بچه دار شدند. برای همین اصرار داشتند حتما خودمون رو از نظر جسمی و روحی بسازیم بعد به فکر بچه باشیم. فروردین ۱۴۰۱ بود که کلافه شده بودم رفتم حرم به خدا و امام زمان ارواحنا فداه و حضرت معصومه سلام الله علیها گله کردم.گفتم این بود اون شوهری که من رو به سمتش راهنمایی کردید این بود اون پدری کردن برام که ازتون خواستم امام زمان، حالا برای بیشتر شدن نسل شیعه باید التماسش کنم. خدا من رو ببخشه. چه حرف ها که نزدم. وسط حرفهام انگار یکی بهم گفت آفرین همین قدر ایمان داری؟ کی اومدی از خدا خواستی بهت نداده؟! یه بار از خدا بخواه ببین چطور جوابتو میده. چسبیدی به بنده خدا. اصل کاری رو نگاه نمیکنی. خدا بخواد کسی جلودار نیست. امیدی اومد تو وجودم. همون جا از حضرت معصومه سلام الله علیها خواستم بهم یه بچه بدند و خودشون دوران بارداری مراقبش باشند تا تجربه تلخ قبلی تکرار نشه و اینکه بعد به دنیا اومدنش هم تربیتش رو خودشون برعهده بگیرند. هفته بعد در کمال ناباوری بی بی چکم مثبت شد.من 😍 همسر😶😮🤔 خلاصه که بعد کلی آزمایش و سونو همسرجان پذیرفتند که باردارم. دوران خوبی بود. خبری از ویار و مشکلات بارداری نبود. ۴ ماهه بودم که مادرهمسر که درگیر سرطان بودند رو از دست دادیم.(برای شادی روحشون صلوات) بقیه دوران خوب بود. تا اینکه سحر ۱۶ آذر یهو کیسه آبم پاره شد و من راهی بیمارستان شدم.گفتند ضربان قلب بچه خوب نیست باید سزارین بشی. مایی که اصلا به سزارین فکر نمی‌کردیم و خودمون برای زایمان طبیعی اونم دو هفته دیگه آماده کرده بودیم😵‍💫🤕اینجوری شدیم. دخترم که به دنیا اومد تازه فهمیدم اشک شوق یعنی چی.🥲 خیلی حس نابی بود. حس ناب مادرشدن. ان شاءالله همه تجربه کنند. تنها مسئله آزار دهنده نوع زایمان بود و البته بدون برنامه بودنش. ولی همون موقع با ناراحتی تمام باز سجده شکر به جا میاوردم و میگفتم صلاحم رو خدا بهتر میدونه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۵ دخترم خیلی آروم بود. اصلا اذیت نشدم. پا قدم خوبی هم داشت کلی برکت آورد. ماشین خریدیم، همسر آزمون استخدامی آموزش و پرورش قبول شدند و برای اولین بار پدرجان رو بردیم پابوس امام رضا علیه السلام. آرامش زندگیم ۸۰ درصد زیاد شد. دخترم ۱۱ ماهه بود که دوره ام عقب افتاد. بی بی چک زدم.بله، مثبته. این بار شرایط بارداری یه مقدار متفاوت بود. حالت تهوع و ویار بد بارداری خیلی اذیتم کرد. افت فشارخون مکرر. از طرفی دوست داشتم تاجایی که میشه به دخترم شیر بدم و همین بدنم رو ضعیف کرد. از همون اول دنبال ویبک بودم. یهویی و خیلی اتفاقی با مرکز مامایی فاطمه الزهرا با مدیریت خانم قنبری در قم آشنا شدم. من اسمشون رو میذارم فرشته. خانم بسیار مومن و کاربلد. اعتراف میکنم تمام جلسات رو با ناامیدی می‌رفتم پیش شون و ایشون رو که میدیدم حالم خوب و پر انرژی میشدم و میومدم خونه. خیر دنیا و آخرت رو ببینند. نکات ورزشی، تغذیه که می‌گفتند رو رعایت کردم. ۳۹ هفته و ۳ روز مراجعه کردم، پیش شون و ایشون روش ابداعی مختص مرکز خودشون که نوعی طب فشاری هست رو برام انجام دادند و ساعت ۷ کارشون تموم و من از مطبشون اومدم بیرون و دردام شروع شد. اول که آقامون قبول نداشتند دردهای زایمانه و می‌گفتند توهم زدی. مگه میشه با فشار دادند دو تا نقطه تو بدن دردها شروع بشند. ولی ساعت ۲ که دیدند واقعا دردهای زایمانه دیگه تماس گرفتند با ماماهمراهم و راهی بیمارستان شدیم. ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه دخترم کوچولو نازم بغلم بود. الان دوماه بیشتر گذشته از زایمانم. ولی هنوز باورم نمیشه ویبک موفقی رو اونم با فاصله یک سال و نیم انجام دادم.😃 گاهی میگم شاید حکمت اینکه اولی سزارین شد همین بود.که گوش چند نفر بشنوه که چیزی به اسم ویبک وجود داره. چه آشناهای خودمون چه طرف همسر واقعا نمیدونستند میشه بعد سزارین طبیعی زایمان‌ کرد و همچنان سجده شکر به جا میارم که خدا دانا تر هست. در مورد قناعت برای بچه ها هم بگم برای دختر اولم در حد ضروریات خرید کردیم. چند دست لباس و چند تا اسباب بازی و یه دونه تاب ریلکسی و کالسکه. پتو دور پیچ و حوله ش رو هم پارچه گرفتم خودم دوختم. برای دختر دومم کل چیزی که تهیه شد فقط یه حوله بود.چون تمام لباس های دختر اولم تا قبل غذاخور شدنش، نو مونده بودند. لطفا برای عاقبت به خیری خانوادم دعا کنید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۶ من یه مامان دهه هفتادی ام، من با خواهرم دوقلو هستیم. اول ایشون ازدواج کردن و من بعداز اتمام دو ترم از درسم که گذشت به پیشنهاد دامادمون یعنی شوهرخواهرم با برادرشون ازدواج کردم و با خواهر دوقلوم جاری شدیم. من وقت ازدواج با اینکه ۱۹ سالم بود، هیچ معیاری برای ازدواج نداشتم، تنها بخاطر اینکه کنار خواهرم باشم چون واقعا این چندسالی که ایشون ازدواج کرده بودن و از من دور شده بود، اذیت شده بودم، تصمیم به این ازدواج گرفتم. سال ۹۲ عقد کردیم و یک مجلس خوب گرفتیم، خاطرات دوران عقدم خیلی بد بود، هر دو بچه بودیم نمیدونستیم زندگی اینجور مثل فیلما نیست، من توی دنیای خودم بودم، همسرمم توی دنیای خودش، آخر هفته همو میدیدم ایشون بیکار بود و من هیچ درکی از اینکه همسرم باید شغلی داشته باشه نداشتم. اوایل سال ۹۴ بود که متوجه شدم متاسفانه باردارم البته شایدم حکمتی بود و باید بگم خوشبختانه چون اگر من باردار نمیشدم شاید از هم جدا میشدیم. وقتی به خانواده ها اطلاع دادیم، سریع مجلس گرفتیم و من خانه دار شدم هنوز یه ترم دانشگاهمم مونده بود تا کاردانی رو تموم کنم همینجوری که حامله بودم میرفتم امتحانم می‌دادم. بهمن ۹۴ آقا پسر اول ما دنیا اومد با زایمان طبیعی، زایمان راحتی داشتم ولی بعد از ده روز متوجه شدم دکتر یه گاز استریل جا گذاشته، کار خدا که متوجه شدم چون بهم گفته بودن دیرتر میومدی ممکن بود لوله هات کاملا بسته بشن و دیگه نتونی بچه دار بشی. خیلی اذیت شدم تا اون گاز استریل رو خارج کردن دوران نقاحت بعد از زایمانم تقریبا ۲۰روز طول کشید. دیگه با این اوصافی که براتون تعریف کردم اصلا بچه نمیخواستم خودم کم تجربه و بچه، شوهرم بیکار، خودم درسم رو رها کردم. از طرفی سن وتجربه ی همسرمم کم بود و منو اذیت می‌کرد و بهونه های الکی می‌آورد که من فقط صبر می‌کردم و به خدا توکل می‌کردم. یه دفترم داشتم که خاطراتمو مینوشتم یادمه یه شب محرم بود صدای روضه تو خونه مون پیچیده بود، آخه همسایه مون که از قضا عموی من می‌شد، هیئت داشتن خیلی دلم شکست وگریه کردم از ته قلبم خواستم امام حسین منو بطلبه برم پابوسش... چندباری ام توی قرعه کشی ها شرکت کردم ولی اسمم درنیومد تا اینکه یه روز مادرم پیشنهاد داد بیا من هزینه سفرت رو میدم باهم بریم کربلا ولی فقط خودت، بچتو بذار شوهرت نگه داره. من اصلا فکرشو نمیکردم، میگفتم فکر نکنم آخه نمیذاشت من تا بازار یا خونه مادرم برم، حالا کربلا! اونم ده روز بدون بچه! خلاصه دلو زدم به دریا و بهش گفتم، در کمال ناباوری قبول کرد، بچه رو هم نگه داشت من با مادرشوهرم تو یه خونه زندگی می کنیم. از اونم خواهش کردم گفت آره نگهش میدارم، برو. خلاصه که رفتم زیارت تا چشمم به گنبد افتاد از آقا خواستم برام زندگیم رو درست کنه، هر جور که خودش صلاح میدونه بیشترین دعامم اخلاق شوهرم بود، میگفتم درست بشه من با کارگری و بی پولی و همه چیز میسازم. وقتی برگشتیم یادمه دقیقا اسفند ۹۷ بود، دودل بودم برای فرزند دوم، تا اینکه آذرماه ۹۸ پدرشوهرم فوت کردن و من چون آخر عمری ازشون مراقبت می‌کردم، خیلی حالم بد بود. تصمیمم رو برای بارداری دوم گرفتم ولی کمی طول کشید. دکتر که رفتم گفت خانم شما تیروئید داری باید اول مشکلتو رفع کنی بعد، خلاصه توی اوج کرونا فروردین ۱۴۰۰ آقایاسین ماهم به دنیا اومد و چون اوج کرونا بود بستری نمیکردن، آنقدر دردکشیدم آخرم دکترم نیومد، اورژانسی سزارین شدم. قدم پسرم خیلی خوب بود، اول وام فرزندآوری شو دادن که واقعا روزیش بود که بادپولش یه مقدار طلا خریدیم. بعد ماشین خریدیم، مغازمونو گسترش دادیم (شوهرم کارگر ساختمانی بودن ولی کار نبود، یه مغازه کوچیک لوازم آرایشی زدن) حالا یه مغازه بزرگ لوازم آرایشی داریم، پس انداز داریم، حالا پسرام بزرگ شدن طاها کلاس سومه، یاسینم ۴سالشه... منو شوهرم باهم کار میکنیم، ایشون میرن اسنپ و من توی مغازه مشغولم، درسته قسط و قرضم زیاد داریم ولی همین که باهم کار میکنیم و میگیم میخندیم و همدلیم برام دنیای قشنگیه هیچ وقت مادیات برام معیار نبوده و نخواهد بود، چون من خونه پدریم توی نازونعمت بودم همه چیز برام مهیا بود، چه مادی چه معنوی ولی بدونید، تجربه به من ثابت کرده عشق ووفاداریه که دو طرف میتونن به هم داشته باشن هست که تا آخر عمرت حاضری همه چیزت رو بدی ولی از هم جدا نشین. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
اولین پیامم رو به کانال شما ۲۴خرداد ۹۸ دادم و با عنایت خدا، پسرم بهمن ۹۹ به دنیا آمد و یک دوست خوب نازنین همدرد هم پیدا کردم؛ کسی که هنوز هم باهاش ارتباط دارم نجمه جان مهربانم. خدا به او هم آقا پسری عطا کرد نازنین و دلبر.😍 یه مدت از کانالتون خارج شده بودم؛ چون روایت های مامانهای چند فرزندی خیلی دلم رو میسوزوند. همش میگفتم خدا همین یکی رو هم بهت داده شاکر باش. ولی خب دله دیگه بازم نی نی می خواست 😢. و حالا در نزدیکی های تولد ۴ سالگی پسرم؛ چیزی به تولد فرزند دومم نمانده ...😊😊 باور می کنید ؟ خدایی که بشدت کافیست؛ همین جاست. این سری بی هیچ اقدام درمانی فقط با یک خلوت دلچسب چند ثانیه ای خدا عنایت کرد. روز عید غدیر بود؛ یادم افتاد سال‌های قبل، از صبح در مسجد محل همراه یاران همدل خطبه غدیر می‌خواندیم و دعای اختیت( همون اخوت مفاتیح) و تا نماز ظهر مشغول صفا با ولایت اميرمومنان اما حالا بخاطر گل پسر و تغییر مکان زندگی امکانش نبود. تو دلم گفتم؛ بابا علی جانم، حالا که خودتون این سرباز کوچولو رو بهمون عنایت کردید، نپسندید که تک و تنها باشه براش خواهری _برادری عنایت کنید که همراه هم باشند و ندای اشهد ان لا اله الا الله رو در زمین بلند کنند. پدرشون مدتی هست که ساعات حضورشون در منزل اذان میگن و پسرکم هم یاد گرفته و این برام خیلی شیرین بود. چیزی نگذشت که فهمیدم باردارم 😭 فهمیدم خدای من و حضرت موسی و جناب زکریا یکی است؛ فقط من باید حرکت کنم، بخواهم و اقدام کنم حقیقتا نتیجه فقط با خود اوست. دعا کنید تا این رحمت یا نعمت الهی به سلامت در ماه مبارک قدم بر زمین خدا بگذارد و با حضور هر یک ازین فرشته ها خدا باقی مانده، امر فرج رو بر همه ما ببخشد و حجتش را بفرستد که طاقت مان طاق شده از ظلم .😭😭😭 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۹ من متولد سال ۶۷ هستم و چهار برادر و یک خواهر بزرگتر از خودم دارم، ما ۶ تاخواهر برادر همه با اختلاف سنی ۲سال به دنیا اومدیم و خیلی همه از نظر سنی نزدیک هم بودیم و دوران کودکی تقریبا همبازی بودیم. دوتا از برادرهای بزرگترم ازدواج که کردن، مادرم خداخواسته بعداز ۱۵ سال باردار شد. یعنی من که تا سال دوم دبیرستان فرزند آخر بودم و ۱۵سالم بود، حالا مادرم باردار شده بود. همه ناراحت بودن و خصوصا خواهر بزرگم خیلی از این قضیه ناراحت بود و ناراحتی خواهرم روی مادرم هم تاثیر گذاشت و تصمیم گرفتن بچه رو سقط کنن. ولی خداروشکر از روش پزشکی و دارو استفاده نکردن فقط از روشهای خانگی که خداروشکر تاثیری نداشت و خدا خواست که خواهر کوچک من در اسفندماه سال ۸۲ به دنیا بیاد. یه دختر تپل و سفید با موهای طلایی و چشمهای رنگی. زیبایی دختر کوچولوی خانواده ما همه جا پیچید و یادمه چندتا از همسایه ها و حتی فامیلهامون وقتی دیدن خداوند توی سن ۴۳ سالگی چنین بچه‌ای به مادرم داده، اونها هم ترغیب شدن و توی سن بالای ۴۰ سال باردار شدن. خلاصه خواهر کوچکم بزرگ و بزرگ تر شد و خودش رو توی دل همه جا کرد و کم کم یکی یکی خواهر و برادرام ازدواج کردن و رفتن سر خونه زندگی خودشون. من بخاطر علاقه‌ای که به خواهر کوچکم داشتم، از همون اول مسئولیت درس و مشق خواهرم رو به عهده گرفتم اصلا به ازدواج فکر نمیکردم، همه خواستگارارو برخلاف اصرار خانواده‌ام رد می کردم و بهانه‌های الکی می آوردم که ازدواج نکنم. تا اینکه یهو به خودم اومدم ۳۳ سالم شده بود. من با بهانه های الکی بهار ازدواجم رو از دست دادم. متوسل شدم به آقا صاحب الزمان و یه چله گرفتم تا واسطه بشن پیش خدا تا یک همسر خوب و مومن سر راه من قرار دهند و یک هفته دیگه از چله باقی مونده بود که یک خواستگار خوب که سه سال قبل هم خواستگاری کرده بودن و من جواب منفی دادم، مجددا تماس گرفتن و دقیقا روز چهلم که ختم چله‌ام بود من سرسفره عقد نشستم و فروردین ۱۴۰۰ عقد کردیم. خداروشکر همسری مومن و مهربان خدا قسمتم کرد و از نظرمالی هم عالی بودن. سه چهارماه از عقدمون گذشت و تصمیم گرفتیم کم کم آماده بشیم تا بریم سرخونه زندگی خودمون، همسرم گفتن هرچقد جهیزیه داری کافیه، بقیه جهیزیه رو من می خرم و به این ترتیب ما آذر ۱۴۰۰ با جهیزیه‌ای که خودم و همسرم تهیه کردیم رفتیم سرخونه زندگیمون. از همون زمانیکه ما عروسی کردیم من به همسرم گفتم چون سن هردوتامون از ۳۳سال گذشته دوست دارم زود بچه‌دار بشیم تا اختلاف سنی مون با بچه بیشتر از نشه و همون ماه اول رفتم دکتر برای چکاب قبل ازبارداری که گفتن هیچ مشکلی ندارم. با این وجود ما بعداز چند ماه اقدام وقتی دیدم باردار نشدم، متوسل شدم به خانم ام‌البنین و حضرت علی اصغر و هر روز سوره حمد میخواندم و هدیه میکردم به خانم ام‌البنین که من باردار بشم و دست به دامان علی اصغر شدم. تا اینکه ۲۸خرداد ۱۴۰۱ متوجه شدم باردارم و چقدر خوشحال شدم و اشک شوق ریختم و همون لحظه سجده شکر به جا آوردم. بارداری خیلی خوبی داشتم و نهم ماه رجب روز تولد علی اصغر امام حسین خداوند هدیه زیبایی به من داد و من هم اسمش رو علی گذاشتم. علی کوچولو شد دنیای من و باباش و زندگی مارو شیرین و شیرین‌تر کرد. علی آقای من ۶ماهه بود که به همسرم گفتم چون اختلاف سنی بچه با ما کمی زیاده من دوست ندارم با خواهریا برادرش زیاد اختلاف داشته باشن و من دلم بازهم بچه میخواد ولی همسرم گفتن الان زوده و حداقل تا ۲سالگی پسرمون باید صبرکنیم و من چون دوست نداشتم تا دوسالگی منتظر بمونم😅 باز هم متوسل شدم به خانم ام‌البنین و ازشون خواستم بازهم از خدا برای من اولاد صالح و سالم بگیرن. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۹ پسرم ۱ساله شد و تولد یک سالگی پسرم رو گرفتیم و یک ماه بعدش دقیقا روز تولد آقاابالفضل من بی بی چک گذاشتم و مثبت شد😍 و من خوشحال‌تر از قبل سجده شکر به جا آوردم و با شوهرم که سرکار بود تماس گرفتم و همچنان که اشک شوق میریختم به همسرم گفتم خانم ام‌البنین روز تولد پسرشون عیدی مارو بهمون داد.❤️ خلاصه بارداری دومم هم با سختی‌هایی که داشت بخاطر پسرم که هنوز کوچیک بود و باید از شیر میگرفتمش البته من تا ۱سال و ۵ماهگی پسرم، بهش شیر دادم و خلاصه سختی‌های اینچنینی ولی شیرین گذشت و مهر۱۴۰۳ که علی آقای من ۱سال و ۸ماهه بود خداوند آقا امیر رو به ما هدیه داد. پسری ناز و زیبا که الان نزدیک ۵۰ روزشه. خدا عمر باعزت به همه پدرها و مادرها بالاخص مادر عزیزم من هم بده، چون این مدتی که من زایمان کردم، مادرم من رو تنها نذاشتن و با وجود ایشون سختی‌های بچه‌داری برای من آسونتر شده. من همچنان عاشق بچه هستم و به همسرم گفتم که من حداقل ۴تا بچه میخوام و نمیخوام اختلاف سنی اونها هم زیاد باشه. دوست دارم بچه‌هام اختلاف سنیشون کم باشه که هم در کودکی همبازی باشن و هم ان‌شاالله وقتی بزرگ شدن رفیق و یار همدیگه باشن. این نکته روهم بگم من تو این سه سال و خورده‌ای که ازدواج کردم هیچ مسافرت و زیارتی با همسرم نرفتم و هر دوبار که باردار شدم، خانوادم خیلی بهم گفتن کاش اول یه زیارتی مسافرتی چیزی میرفتین بعد باردار میشدی ولی من و همسرم باهم تصمیم گرفتیم اولویت زندگیمون فعلا بچه باشه، وقت برای مسافرت زیاد هست. ان‌شاالله با بچه‌هامون همه جا میریم ولی فعلا تا توان داریم و وقت داریم خودمون رو وقف بچه داری میکنیم. من داستان زندگیم رو گفتم که بگم هرچیزی که از خداوند میخواید با توسل به ائمه بهترین‌ها رو از خدا بگیرید و من در رابطه با بچه‌دار شدن خیلی به خانم ام‌البنین عقیده دارم که سوره حمد نذرشون کنم. ان‌شاالله که هرکس در آرزوی داشتن اولاد هست خداوند اولاد سالم و صالح روزیشون بکنه. شما بزرگواران هم دعا کنید خداوند بازهم به من اولاد سالم و صالح عطا کنه، خیلی دلم میخواد یه دوقلو دختر خدا بهم بده😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من امروز که داشتم تجربه ۱۰۶۰ رو می‌خوندم، اولش فک کردم تجربه من هست که داخل کانال قرار دادن تا بیشتر خوندم دیدم نه ... آخه این خانوم دقیقا همسن منه و مثل و من و تو همون سال با پسرخاله ش ازدواج کرده😅 یکم بیشتر که خوندم اشک توی چشمام اومد، تمام اون لحظه های که به دخترک کوچولوی من تو مطب ها میگفتن بیمار تشنجی، اومد جلوی چشمم... وقتی بهم گفتن باید نوار ۲۴ ساعته بگیری و هزینه ش رو بهم گفتن، تنها چیز با ارزشی که همراهم بود، انگشتر نامزدیم بود تمام خاطرات تلخی که فقط این خانوم می‌فهمه چی میگم. وقتی بچه ۱۶ماهه مو بردن تو دستگاه ام آر ای رو فقط این خانوم میفهمه. به این خانم میگم توسل کن به ائمه و بسپار به خودشون از حضرت زهرا بخواه مادری کنه برا دخترت، من وقتی کاملا از تمام دنیا بریده و نا امید بودم، وقتی دخترم ساعت های طولانی با اون داروهای تشنج خواب بود و بهترین فوق تخصص مغز و اعصاب تهران بهم گفته بود دخترت مشکل داره، تو روز عزیزی که متعلق به حضرت علی اصغر بود،به ایشون توسل کردم. تو مراسم شیرخوارگان خیلی حالم بد بود و باگریه به خادم مراسم گفتم به مداح بگید برای دخترم دعا کنن، دو روز بعد باید می‌بردم تهران برای چکاب خوشبختانه موفق نشدم از دکتر خودش نوبت بگیرم و ناچار شماره مطب یکی از دکترایی که تو کمیسیون پزشکی دخترم اسمش نوشته شده بود رو از گوگل پیدا کردم و نوبت گرفتم. به جرأت میگم ایشون دست حضرت علی اصغر بود روی زمین برای ما، به جرأت میگم معجزه ائمه رو تو زندگیم دیدم جوری که فقط اشک شوق می ریختم در کمال ناباوری و بعد دو سال مصرف داروی تشنج. دکتر فرزاد احمدآبادی که دست خدا همیشه همراهش باشه انشالله، به من گفت بچه شما اصلا مشکل مغزی نداره، این مشکل گوارشی هست که بهش حمله ریسه گفته میشه و داروی اونو برامون تجویز کرد. دخترم بعد ۶ماه کاملا خوب شد و بعد یک سال به طور کامل داروی تشنج و مراقبت هاش برای همیشه تموم شد و الان یک سال و نیمه دیگه دکتر نبردم به لطف خدا. راستی تمام این مراحل رو من تو اوج کرونا سپری کردم که سختیش رو دو برابر میکرد😭😭😭😭 ولی وقتی خدا بخواد میشه... به این خواهر عزیزم که اینقدر شبیه منه میگم اول توسل کن و بعد هم اگه شرایطش رو داری یه سر برو پیش این دکتر که گفتم واقعا بسیار بسیار پزشک باتجربه و شریفی هستن تنها کسی بود که وقتی تو مطبش بودم، به جای استرس آرامش بهم می‌داد. به قدری با حوصله و احترام با بیمار رفتار میکنن که تا عمر دارم مدیون و دعاگوی این عزیز هستم. انشالله هیچ مادری تو دنیا با بیماری بچه ش امتحان نشه 🤲🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۶۲ من و همسرم هم سن هستیم. تا قبل ازدواج و حتی اوایل ازدواجم همیشه با خودم فکر میکردم یعنی میشه یه موقعی بیاد که منم بگم بچه میخوام، یعنی واقعا بچه دوست نداشتم. اوایل ازدواج بخاطر نداشتن مهارت های زندگی، ارتباطم با همسرم خوب نبود و دعوا زیاد داشتیم حتی به فکر طلاق هم افتاده بودیم. ما ۲ سال تو عقد بودیم و ۴ سال هم بود که خونه خودمون رفته بودیم. تا اینکه احساس کردم خیلی از زندگی عقب افتادم و داره بچه دار شدنم دیر میشه کم کم داشتم احساس نیاز میکردم که بچه داشته باشم وقتی با همسرم در میون گذاشتم اصلا موافق نبود ولی بالاخره راضی شد و خلاصه بعد از ۶سال در سن ۲۸ سالگی اولین فرزندمون که دختر بود، دنیا اومد. من عاااشقش بودم با اینکه دوران نوزادی سختی داشت و بچه ی بدقلقی بود ولی من عاشقانه باهاش زندگی میکردم و ازش مراقبت میکردم. یک سال و نیمش که بود متوجه شدم باردارم، اولش خیلی شوکه شدم، برای دخترم خیلی ناراحت بودم دلم میخواست ۲سال کامل بهش شیر بدم ولی مجبور شدم بخاطر بارداری زودتر از شیر بگیرمش. خلاصه دختر دومم هم به دنیا اومد. اوایلش خیلی سخت بود با اینکه اطرافیانم کمک میکردن ولی مدیریت زندگی با دوتا بچه کوچیک خیلی برام سخت بود. کم کم که دخترها بزرگتر شدن با هم، همبازی شده بودن و من از دیدنشون واقعا لذت میبردم. به این نتیجه رسیدم که اتفاقا فاصله سنی دو سال خیلی خوبه و الان هم خیلی با هم جور هستن. ۴ سال گذشت و حالا من دو دختر ۶ و ۴ ساله داشتم. کم کم به فکر سومی افتاده بودم ولی همسرم باز هم به شدت مخالف بود. دو سال گذشت و من مدام از همسرم خواهش میکردم. تا اینکه مجدداً باردار شدم، داشتم بال درمیاوردم. خیلی منتظر این روز بودم، انقدر خوشحال بودم که خبر بارداریم رو سریع به خانواده ها مون اعلام کردم. بعد از ۲ ماه به لکه بینی افتادم و رفتم دکتر، دکتر سونو نوشت. سونو دادم و مشخص شد قلب جنین تشکیل نشده. با چشم گریان جواب سونو رو برداشتم و رفتم پیش دکترم. دکتر تا جواب سونو رو دید گفت تا ۱۰ روز دیگه اگر به صورت طبیعی سقط نشد بیا ببینمت. توی مطب دکتر زدم زیر گریه. دکتر گفت چرا گریه میکنی، گفتم من خیلی وقته منتظر سومی بودم و در دلم نگران که دیگه شاید نشه. دکترم خیلی انسان خوش برخورد و مذهبی هستن، گفتن وقتی خدا میده خداروشکر، وقتی میگیره باز هم خداروشکر گفت نگران نباش دوباره باردار میشی و من با خودم فکر میکردم که چه جوری دوباره همسرم رو راضی کنم. ناگفته نمونه همسرم با اینکه از ناراحتی من و شرایط سختی که برام پیش اومده بود ناراحت بود ولی از اینکه بچه سقط شده بود شاید ته دلش هم خوشحال بود چون همیشه میگفت ما ۲ تا بچه داریم کافیه دیگه! اون روز من با حالی زار به خونه رفتم و دو روز بعد به صورت طبیعی سقط کردم و تا چند هفته غصه دار فرزندی بودم که چندین سال منتظرش بودم و حالا از دستش داده بودم. افکار منفی هم دست از سرم برنمی داشت، حتی مجبور شدم با یک مشاور هم صحبت کنم. تا اینکه تصمیم گرفتم دیگه اون اتفاق تلخ رو فراموش کنم و بر افکارم مسلط بشم. ضمن اینکه در هر فرصتی از خدا میخواستم اگر صلاحم هست فرزند دیگری به من عطا کنه. ایام محرم شد و من چندین سال بود که آرزو داشتم سفر اربعین رو تجربه کنم. فرصت رو غنیمت شمردم و از همسرم خواستم که اجازه بده دو سه روز همراه عده ای از آشنایان برم پیاده روی اربعین. و الحمدلله خدا قسمت کرد و امام حسین جانم من را طلبید. عجب سفری بود، عالی. ان شاءالله قسمت هرکی مشتاق هست بشه. توی این سفر هم از امام حسین خواستم اگر قسمت و صلاحم هست بتونم دوباره بچه دار بشم. از سفر برگشتم، مدتی گذشت و خدا دوباره لطفش رو شامل حالم کرد و من به آرزوم رسیدم و یکبار دیگه باردار شدم. الان پسرم ۱۵ ماهشه و من و همسرم و حتی خواهراش عااااشقش هستیم و خداوند رو بخاطر این همه لطف و مهربانی شکر میکنیم. البته بچه داری سختی های خودش رو هم داره، چالش های تربیت فرزند همیشه وجود داره. بعضی وقتا خیلی خسته میشم و دلم میخواد مدتی در تنهایی و سکوت باشم ولی لطف خدا همواره در زندگی جاریست و با هر فرزندی دری از برکت و روزی به روتون باز میشه این وعده خداست. شک نکنید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075