#تجربه_من ۷۳۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
#امام_رضا
#قسمت_اول
۲۲ ساله بودم که زن میخواستم، هرجا میرفتم خواستگاری نمیشد، تا این که از طرف مسجد محله مون رفتیم مشهد زیارت امام رضا علیه السلام، ازش خواستم که منو، داماد کنه و سرپرستیم رو قبول کنه و برام زن بگیره یه دختری که خودش مدنظرش باشه.
آخه با حرفایی که از ازدواجای یک ساله میشنیدم، ترسیده بودم. نمیخواستم ازدواج ناموفقی داشته باشم، توی شهر های بزرگ ریسک ازدواج غیر فامیکی خیلی بالاست، از طرفی هم توی فامیل دختر هم رده سنی من نبود.
تا اینکه با یه خانواده ای آشنا شدیم و به صورت سنتی ازدواج کردیم و ۱۶ تیر ۹۸ شب تولد امام رضا تو حرم خودش عقد کردیم، سال ۱۴۰۰ شب تولد حضرت زهرا عروسی کردیم.
۳ماه بعد همسرم بهم گفت من تنهام احساس شدید تنهایی می کنم و واقعا بهتره که الان تا سالمیم و مشکلی نیست بچه دار بشیم من هم از خدا خواسته قبول کردم چون خانمم مشکل کیست تخمدان داشت رفتیم دکتر، سه ماه دارو استفاده کرد و بعدش خوب شد و بعدش هم به طور طبیعی بچه دار شدیم.
۸ ماه از عروسی گذشته بود و ما صاحب فرزند شده بودیم اطرافیان فهمیدن و به شدت با ما برخورد می کردند که چرا الان، هنوز زوده، هنوز بچه اید خودتون، همسرت ضعیفه، تو داری به اون ظلم می کنی، اما گوش هیچ کدوم مون بدهکار نبود.
شش هفته که بود رفتیم واسه سونو تو سونوگرافی گفت که کیسه آب جنین دیده میشه اما جنین دیده نمیشه صبر کنید شاید هنوز زوده، تو آزمایشا عدد بتا بالا بود، آزمایش سن بارداری رو ۸ هفته میزد، وقتی رفتیم سونوگرافی فهمیدیم که بچه ها دوقلون، به خاطر همین عدد بتا بالا بوده گفت که زوده، سه هفته دیگه بیاید برای سونو قلب، سه هفته شد و رفتیم دیگه ۸ هفته بود زهرا، با کلی شوق رفتیم دوباره سونوگرافی، بعد از سونوگرافی دوباره گفتند که جنین داخل کیسه ها دیده نمیشه برید و دو هفته دیگه بیاین که میشه ۱۰ هفته، که اگر نبود احتمالا بارداری پوچه...
همینجوری تو خیابونای شیراز پرسه میزدیم و ناراحت بودیم، آخرای شب بود رفتیم شاه چراغ زیارت کردیم و برگشتیم خونه. پسر خالم زنگ زد چون فرداش فاطمیه اول بود گفت قرار تو خونه مون سمنو بپزیم ما رو دعوت کرد که بریم هم توی پخت سمنوی حضرت زهرا شرکت کنیم هم خونه شون روضه بود با کمال میل رفتیم، تا صبح سمنو هم می زدیم همش دعا میکردم نذر می کردم که ما دو هفته دیگه بریم و جنینا رو ببینه.
دو روز بعد رفتیم پیش متخصص زنان، گفتم که حاضرم همه کاری بکنم، حاضرم، کلی پول بدم هرچند که از نظر مالی اوضاع بدی داشتم، به دکتره گفتم تو یه کاری بکن تو یه دارویی بده این بچه ها سقط نشه، یه خورده دارو داد بعد دو هفته توی ۱۰ هفته رفتیم سونو با کمال تعجب دو تا جنین دیده شد، وقتی صدای قلب هر دو شون رو پخش کرد، انگار تمام دنیا مال من بود خوشحال و خرم رفتیم مطب متخصص زنان واسش گل و شیرینی گرفتم ازش تشکر کردم گفتم که هرچی دارم از تو دارم به خاطر داروهای تو بوده و این بچه ها را از تو می دونم.
برگشتیم خونه به خانواده ها گفتیم بچه ها دوقلون در کمال صحت و سلامتی، پدر خانمم از شهرستان اومد شیراز از خوشحالی تو پوست خودشون نمی گنجیدن، چند روزی شیراز موندن و با هم برگشتیم خونه پدرخانمم اینا، پدر خانمم همه فامیلشو دعوت کرد و یه سور حسابی داد.
ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۳۴
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
#امام_رضا
#قسمت_دوم
همه فهمیدن و یه عده خوشحال، یه عده که چرا الان و زوده و از این مزخرفات، دو روز موندیم و برگشتیم خونه.
وقتی برگشتیم شیراز به مامانم گفتم که بابای زهرا سور بزرگی داده به جای اینکه خوشحال بشه چهرش در هم رفت و گفت خدا بخیر کنه از چشم بد گفتم مامان ولم کن این مزخرفات و اینا همش خرافات چشم زخمی نیست لبخند تلخی زد و رفت.
برگشتیم خونه یه چایی دم کردم و نشستیم دوتایی باهم خوردیم در حال خیال پردازی و خیال بافی برای دوقلوها بودیم که صدای انفجار مهیب همه چیز رو خراب کرد، هود در حالی که خاموش بود اتصالی کرد و آتیش گرفت، به خاطر حرارت شیشه های شکست و ریخت رو گاز...
خدا را شکر انقدری گسترش پیدا نکرد و خاموشش کردم، هرچه همسایه ها رو صدا میکردم کسی نبود، عصر جمعه بود و همه تفریح بودن، طرفهای ساعت ۹ شب همسایمون اومد، خانم خیلی خوبی بود موضوع بهش گفتم زهرا رو برد خونه خودشون تا من خونه رو تمیز کنم، رفتیم خونه شون و شام خوردیم و زهرا را آوردم خونه فردا صبح رفتم و صدقه دادم.
دو سه روز گذشت، خانمم سرگیجه داشت. فشار شو گرفتم ۱۰ روی ۷ بود، یکم آب قند بهش دادم که فشارش برگرده شام خوردیمو گفت بدتر شدم، دوباره فشارش گرفتم این بار ۹ روی ۶ بود، چند وقتی بود حقوق نداده بودند، دستم بد خالی بود حتی پول آژانس نداشتم برم بیمارستان به بابام زنگ زدم گفت وضع من بهتر از تو نیست، به همون همسایمون گفتم بنده خدا کارتش رو بهم داد و همراهمون اومد با هم رفتیم بیمارستان، معاینه کردن گفتن چیز خاصی نیست یه سرم زدن گفتن خوب میشه ساعت یک و نیم شب برگشتیم خونه از همسایه هم خیلی تشکر کردم واقعا مثل یک خواهر دلسوز بود واسم.
از خستگی خوابم برده بود. طرفای ساعت ۳ شب زهرا بیدار میشه و یه دل درد عجیب میگیرد اما منو بیدار نمی کنه، یه ۴۵ دقیقه طول میکشه و بعدش آروم میشه این درد صبح که بیدار شدم بهم گفت یه چیزی بهت بگم نمی ترسی؟ گفتم نه بگو، گفت که همچین چیزی شده، گفتم الان چطوری گفت خیلی سبکم، احساس سبکی می کنم آنچنان سبک که انگار باردار نیستم. گفتم خوب خداروشکر احساس سبکی چیز خوبیه.
۱۲ هفته شده بود و سونو سلامت جنین در ۱۲ هفتگی داشت، از قضا اون روز ۱۶ بهمن، سالگرد عروسیمون بود. وقتی رفتیم سونو گفت که قلب بچه ها ایستاده و شما خبر دار نیستین، دنیا رو سرم خراب شد، عین کسی که عزیزش مرده باشه تو مطب دکتر گریه میکردیم.
رفتم پیش متخصص زنان گفت به خاطر همون اتفاق ترسناک بوده که ترسیده قلب بچه از کار افتاده، رفتیم خونه، چند روز بعدبا داروی گیاهی تو خونه به طور طبیعی سقط شدن، خیلی روزهای سختی بود.
خالم زنگ زد گفت پشت پنجره فولادم، هر حرفی داری به امام رضا بگو خیلی عصبی بودم، حرف بدی به امام رضا علیه السلام زدم که انشالله خدا و امام رضا منو ببخشن.
شب خوابیدیم و خواب دیدم بهم گفتن هیچ کس مقصر نیست، مقصر خودتی که فکر کردی دکتر، خداست. فکر کردی با پول میتونی همه کاری کنی، حالا به همون دکتر بگو که اگه میتونه زنده شونه کنم ببینم اون قادره زندگی بده یا بگیره یا خدای خالق؟
وقتی بیدار شدم، به شدت شرمنده شدم. فهمیدم که چه اشتباهی کردم، بنده فانی رو خدا دیدم. بعد از این اتفاق فهمیدم که قدرت دست خداست و من هیچ قدرتی ندارم به بندگی خودم رضا شدم، زنگ زدم خالم گفتم دوباره گوشی بده به امام رضا خیلی ازش معذرت خواستم، ازش حلالیت طلبیدم. چند وقتی گذشت اما انگار دیگه فایده ای نداشت زندگیم داشت از هم میپاشید. زهرا از اون ور افسردگی گرفته بود، من از اون بدتر جوری که زهرا من رو آرام می کرد تا خودش، چهل روز که از سقط بچه ها گذشت همه چیز بدتر شد صاحب خونه زنگ زد و گفت که بلند شید از سرکار زنگ زدند و گفتند که تعدیل نیرو میکنیم و اخراج شدم و به خاطر ۲ میلیون بدهی یکی از قسطای وام که پرداخت نکرده بودم، مدام زنگ می زدن...
با خودم گفتم همه چیز تموم شد این زندگیم شد همون زندگی یک ساله....
ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۳۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
#امام_رضا
#قسمت_سوم
به هرکی رو زدم از پدر و اقوام و دوستان اما هر کسی گفت دست من خالیه یا نداریم یا نمیتونم تا این که یک پلاک طلا داشتیم فروختم ۳ میلیون، دو میلیونشو قسط دادم با یک میلیون بلیط گرفتم برای مشهد به زهرا گفتم تنها کسی که میتونه گره از این مشکل باز کنه فقط امام رضاست.
تولد امام حسین بود گفتم شب برو مسجد تو مسجد امشب جشنه، موقع بدرقم دلش شکست گفت منم ببر، گفتم اما فقط به اندازه یک نفر پول داریم فقط بریم و بیایم که تو حرم بخوابیم و غذایی هم نخوریم میخوای تو برو، گفت نه تو برو...
خداحافظی کردیم و رفتم ترمینال سوار اتوبوس شدم و رفتم، شب طرفهای ساعت ده بود رسیده بودم یزد، گوشیم زنگ خورد پسر خالم بود صدا قطع و وصل میشد اوایل نمیفهمیدم چی میگه تا اینکه صدا درست شد، گفت امشب تو مسجد قرعه کشی سفر زیارت مشهد کردن اسم زهرا در اومده امام رضا طلبید زهرا رو،
پشت تلفن گریه می کردم. فهمیدم که راه درست رفتم. خیلی از خدا تشکر کردم. وقتی رسیدیم مشهد رفتم تو حرم یکی از خادمان کفش داری صحن آزادی منو دید، به شوخی گفت چقدر شبیه داعشیها هستی پسرم... لبخند تلخی زدم و گفتم داعشی که به امام رضا پناه آورده، پاشو کرد تو یه کفش که واسم باید توضیح بدی که چرا اومدی و مشکلت چیه، همه چیزو واسش توضیح دادم، گفت غمت نباشه من میگم چه کار کنی که امام رضا حاجت بده...
رفتم مشهد و امام رضا همه چیز را درست کرد. فردا صبحش از شرکت زنگ زدن که نگهبان روز شرکت دیگه نمیخواد بیاد شیراز، تو برگرد سرکار و جاشو پر کن. انگار دنیا رو بهم دادن دعام مستجاب شده بود امام رضا حاجتمو داده بود گفتن که زود برگرد بلیط گرفتم رفتم واسه خداحافظی پیشه امام رضا گفتم یا امام رضا کارم درست شد اما بچه می خوام مشکل بچه رو هم درست کن، خونه رو هم درست کن بدهکاریم رو هم درست کن، زهرا منو با امید پیش تو فرستاده، دست خالی برم نگردون ...
۵۳ روز بود که از سفر مشهد می گذشت، ایام شهادت امام علی علیه السلام بود. داشتیم اسبابکشی میکردیم خونه خوبی گیرم اومده بود اما هنوز خبری از بچه نبود، وسط اسباب کشی زهرا حالش بد شد دل درد بدی گرفته بود، رفتیم دکتر گفت برین سونوگرافی، رفتیم سونوگرافی و متوجه شدیم که خانمم مجدد بارداره، از خوشحالی گریه می کردیم. یه گوسفند نذر سلامتی امام زمان کردم و ذبح کردم اما این بار به کسی نگفتم که خانمم بارداره حتی به پدر و مادرم...
شب عید غدیر رفتیم برای سونوگرافی تعیین جنسیت گفت که پسره خدا رو شکر کردم دنبال اسم خوب می گشتیم این بچه همه چیزش به امیرالمومنین گره خورده بود، تصمیم گرفتیم اسمش رو بزاریم حیدر خیلی عاشق این اسم بودیم و اسم با مسما بود، بخاطر تجربه تلخ قبلی تا ماه های آخر بارداری چیزی به خانواده ها نگفتیم. همه کارای خونه از پخت و پز و جارو وبشور و بساب رو خودم میکردم چون زهرا استراحت مطلق بود، پدر مادر زهرا راهشان دور بود نمیتونستن بیان، پدر و مادر خودمم بخاطر پله ها نمیومدن...
شب فاطمیه اول امیر حیدر دنیا اومد، تو این مدت تو هر چیزی گیر میکردم، سریع رو میکردم به حرم امام رضا ازش کمک میخواستم.
الان امیرحیدر هفت ماهشه و همه چیز درست شده و من و زهرا هر چی داریم از علی بن موسی الرضا داریم، پسرمون، زندگی شیرین و سادمون، سلامتی مون، و همین نیمچه ایمان...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ امام رضا علیه السلام ....
#سبک_زندگی_اسلامی
#توکل_و_توسل
#امام_رضا
#تجربه_من ۷۳۴
#بازخورد_اعضا
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_کشمیری
✅ توسل به امام جواد علیه السلام
بسیار دیده و شنیده شد که افراد برای امور مادی، مانند خرید خانه و ماشین و رزق و ازدواج، از وی راهنمایی می خواستند. آن بزرگوار می فرمود:
«سوره یس بخوانید و ثواب آن را به امام جواد علیه السلام تقدیم کنید، حاجت شما را خواهند داد . گاه امر می کرد، صلوات برای حضرتش هدیه کنند و آن را در توسل به این امام کریم مجرب می دانست.»
📚 روح و ریحان، ص ۱۰۱ و ۱۰۲
#سبک_زندگی_اسلامی
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۶۹
#رویای_مادری
#ناباروری
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_اول
من متولد ۷۳ام و از زمانی که یادمه خواستگارای متعددی داشتم و هیچ کدومشون به دلم نبودن تا اینکه یه خواستگاری رو به ما معرفی کردن که اومدن خواستگاریم و الحمدالله این خواستگاری به ازدواج ختم شد در سال ۹۵ 😍
عقد ما ۲ سال و نیم طول کشید چون هزینه مراسم ها و خرید وسایل زندگی به عهده همسرم بود و بالا بودن هزینه ها باعث شد که مدت زمان زیادی رو در عقد باشیم. ما بعد از این مدت زمان به خونه خودمون رفتیم و زندگی زیر یک سقف رو شروع کردیم
من با همسرم بعد از چند ماه به توافق رسیدیم که بچه دار بشیم چون در اطرافیانمون بودن کسانی که سالیان سال چشم انتظار فرزند بودن، بدین خاطر ماهم خیلی زود اقدام کردیم که به مشکل بر نخوریم
اقدام کردن ما شروع شد. ماه اول گذشت ماه دوم گذشت ماه سوم و... دیدیم خبری نیست😢 رفتم دکتر که ببینم مشکل از چیه که خانوم دکتر گفتن تا یک سال طبیعیه اما از یک سالم گذشت و هیچ خبری از بچه نبود.
تا این که یه دکتر طب سنتی خوب تو یه شهر دیگه پیدا کردم زیر نظر ایشون منو همسرم دارو مصرف میکردیم و هر ماه چندین ساعت راه و بدون وسیله و با هر سختی بود خودمون رو به شهرذمورد نظر میرسوندیم و به مطب میرفتیم. تقریبا نزدیک به یکسال بود که دیدیم بازهم نتیجه نمیگیریم و به خاطر دوری مسیر و هزینه ها نتونستیم ادامه بدیم و بیخیال دکتر رفتن شدیم.
دو سالی از زندگیمون میگذشت و هیچ خبری از بچه نبود و چیزی که بیشتر از همه من رو آزار میداد، سوالات اطرافیان بود که چرا شما بچه دار نمیشید، اگه مشکل دارید دکتر برید یا هرجا میرفتیم میگفتن ان شاءالله که سال دیگه بچه بغل ببینیمتون...
با این که دعای خیر برامون میکردن اما من بینهایت دلم میشکست و هر بار با شنیدن این جملات سعی میکردم بی تفاوت باشم اما میومدم خونه و کلی گریه میکردم.
چند ماه دیگه گذشت تا این که دوباره من به همسرم اصرار کردم که بریم دکتر و تو یه شهر دیگه یه دکتر خوب پیدا کردم و باز هم همون روال قبلی که با اتوبوس چند ساعت سختی رو تحمل میکردیم و گاهی اوقات ۱۲ شب راه میافتادیم که صبح زود به بیمارستان برسیم تا کارمون زود انجام بشه و بتونیم زود برگردیم شهرمون
خانوم دکتر ازم عکس رنگی خواستن، من رفتم عکس رنگی گرفتم بماند که چقد سخت بود و من خیلی اذیت شدم 😢جواب عکس رنگی هم خوب بود و مشکلی نداشت و دارو دادن که مصرف کنیم و چندین ماه دارو مصرف کردیم اما نتیجه نداد.
تو همین حین، اطرافیانم باردار میشدن
حتی کسانی که بعد از من ازدواج کردن همگی یک الی دو بچه رو آورده بودن و این باعث شد من اعتماد به نفسم خیلی کم بشه و تو جمع های فامیل خیلی کم رنگ بشم، مادرم هر سری که منو میدید غصه میخورد خیلی مواقع به روم نمیاورد اما میدیدم که برام غصه میخوره،چون خواهر کوچکترم که بعد من ازدواج کرده بودن باردار شدن با این که خیلی خوشحال شدم اما بازم ته دلم، خیلی دلم برا خودم میسوخت که چرا منم مثل بقیه مادر نمیشم.
حتی یکی از دوستان نزدیکم که چندین سال بچه دار نمیشدن ایشونم خداوند عنایت کرد و باردار شدن😍 با این که اینقدر براشون خوشحال شدم و اشک شوق ریختم اما بازم گاهی اوقات تو تنهایی خودم سر سجاده گریه میکردم که خدایا به منم فرزندی عطا کن...
دکتر رفتن ما ادامه داشت تا این که خانوم دکتر گفتن یه عملی هست گفتن اگه انجا بدید درصد بارداریتون بالاست من دودل بودم برا این کار، با این که بودجه این عمل رو نداشتیم از یکی قرض گرفتیم و با توکل بر خدا رفتیم سراغ عمل و انجامش دادیم و برگشتیم به شهرمون، به امید این که اینبار نتیجه بگیریم.
چندین ماه گذشت و نزدیک اربعین بود، خواهر و برادرم میخواستن برن کربلا، منم به شدت دلم میخواست برم اما بودجه این سفر رو نداشتم. اونا به من پیشنهاد دادن برا رفتن به کربلا، بهشون گفتم شرایط مالی رو ندارم، بهم گفتن تو فقط بیا و اصلا نگران هزینه ها نباش. منم با همسرم مشورت کردم ایشون اجازه دادن که همراه خواهر و برادرم به پیاده روی اربعین برم.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۶۹
#رویای_مادری
#ناباروری
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
مقداری از هزینه ها رو مادرم به عنوان هدیه بهم دادن و خواهر و برادرم هم بقیه هزینه رو تقبل کردن و اینطور شد من حتی یه هزار تومن هم همراه خودم برنداشتم و این بود بلیط دعوت امام حسین علیه السلام برای رفتن به کربلا که بدون هیچ هزینه ای زائرشو دعوت کنه، من هنوز باورم نمیشد.😭 تا این که روز موعود رسید و ما راهی شدیم و بعد از گذشتن از مرز رفتیم به سمت نجف
یه خانواده عراقی خونه شونو زائرسرا کرده بودن و ما رفتیم اونجا، بعد از استراحت راه افتادیم سمت حرم حضرت علی علیه السلام، بعد از زیارت، یه مداحی برا حضرت علی اصغر علیه السلام بود، گذاشتم، گوش می کردم و گریه می کردیم. برام مهم نبود اونجا بقیه دارن نگام میکنن انقدر دل شکسته بودم که فقط نگاه به ضریح میکردم و زار زار گریه میکردم.
۲ روز تو نجف بودیم، بعد از دو روز ما پیاده روی رو شروع کردیم و من تو کل مسیر با دل شکستگی از آقا فقط مادر شدن رو میخواستم و گریه میکردیم تا این که به کربلا رسیدیم، رفتیم حرم امام حسین (ع) و حضرت عباس(ع)، اونجام زیر قبه امام حسین (ع) با دل شکستگی فقط صوت مداحی رو می ذاشتم و لالایی علی اصغر رو میخوندم.
یه لباس نوزادی از نجف خریده بودم همون رو تو حرم ها تبرک میکردم به حرم حضرت علی اصغر هم متبرک شد.
کم کم اماده شدیم برای برگشت
دل کندن از بهشت روی زمین (کربلا) سخته اما چاره ای جز این نبود، ما برگشتیم
بعد از یک ماه من چند روزی دوره ام عقب افتاد اما نمیخواستم خیلی به دلم صابون بزنم که خبریه چون چند باری قبلا این اتفاق برام افتاده اما خبری نبود.
تا این که رفتم تست بارداری دادم.
بعد از ظهرش با همسرم رفتیم جوابمو گرفتیم و رفتیم داخل اتاق پزشک...
خانوم دکتر بهمون گفت مبارکه شما باردارید و ما از خوشحالی نمیتونستیم رو پامون بند شیم😍😍😍 همسرم دستامو فشار میداد از خوشحالی😍😍
رفتیم تو ماشین و من از خوشحالی اشک شوق ریختم، به لطف ائمه خداوند بهمون بعد از ۴ سال چشم انتظاری فرزندی عطا کرد😍 و زمانی که این خبر رو به خانواده خودم و همسرم دادیم همه به شدت خوشحال شدن 😍😍😍
الان من ۸ ماهه باردارم🤰و بعضی مواقع که پسرم تو شکمم تکون میخوره، اشک شوق میریزم که منم این لحظه رو تجربه کردم الحمدالله و ان شاءالله آخر ماه پسرم به دنیا میاد و دنیامونو شیرین تر میکنه😍 اینقدر تو این ۸ ماه ما روزی معنوی و مادی داشتیم که حد نداشته، مطمئنم با اومدنشم بیشتر از این روزیمون بیشتر میشه...
برام دعااا کنید که ان شاءالله به سلامتی پسرم رو در آغوش بگیرم و در آخر دعا میکنم ان شاءالله همه چشم انتظارا مادر شدن رو تجربه کنن🌱
در پناه حق☘️
التماس دعا🤲
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۰۴
#فرزندآوری
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
متولد ۶۷ هستم. توی یه خانواده پرجمعیت بدنیا اومدم. فرزند سوم هستم و ۶خواهر برادر هستیم. ۲۲سالم بود که ازدواج کردم. توی عقد و اوایل ازدواج ما هم مثل خیلی از زوجها چالشهایی داشتیم که الحمدلله باصبر و حوصله رفع میکردیم.
۷ماه بعد ازدواج بدون هیچی دردسری باردار شدم، تقریبا بارداری خوبی داشتم ( اگه ویارا و سوزش معده رو ندیده بگیریم) و توی ۲۵ سالگی اولین فرزند بدنیا اومد.
مادرم چون بچه های پشت سرهم و نیم شیر آورده بود، مدام بهم میگفت مبادا دوباره بچه دار بشی، بذار بچت بزرگ بشه بعد. منم از سر بی تجربگی و نادانی رفتم ای یو دی گذاشتم که ای یو دی گذاشتن همان و پیدا شدن مشکلات همان.
متاسفانه تا یکسال خونریزی داشتم پیش هر دکتری که میرفتم سونو میداد و وقتی از جای ای یو دی مطمئن میشدن، قرص میدادن که خونریزی بند بیاد ولی موقت بود. تا اینکه یه دکتری بهم گفت باید ای یو دی برداری تا مشکلاتت تموم بشه، منم قبول کردم و مدتی بعد حالم بهتر شد.
پسرم که ۲ ساله شد، به فکر فرزند بعدی افتادم ولی هر ماه بی نتیجه بود تا اینکه متوجه شدم کیست و فیبروم دارم و مرتب داروی هورمونی استفاده میکردم و این انتظار ۶سال طول کشید. و هر بار خودمو سرزنش میکردم که چرا ای یو دی گذاشتم و به درگاه خدا ناشکری کردم.
سه سال تحت نظر مرکز ناباروری بود آزمایشات و سونو و داروهای گوناگون ولی همش بی فایده تا اینکه کرونا شروع شد و من توی خونه از سر بیکاری شروع به گرفتن چله های متفاوت کردم. حدیث کسا، زیارت عاشورا، سوره یاسین و ....
خرداد سال ۹۹ وقتی کرونا کمی فروکش کرد برای درمان به مشهد رفتم و اونجا آب پاکی رو ریختن رو دستم و گفتن باید ای وی اف بشی و من برگشتم شهرم تا با همسرم برای درمان دوباره به مشهد بریم که ماه محرم شروع شد و توی روضه ها از حضرت علی اصغر بچه خواستم.
دهه اول محرم که تموم شد خبر بدی بهم رسید. برادرم تصادف کرده بود و به کما رفته بود و از این قضیه اندک افرادی مطلع بودن و ما این قضیه رو از پدر ومادرم مخفی کردیم چرا که پدرم مشکل ریه داشت و باید عمل میکرد و ما میدونستیم که اگه بهش بگم زیر بار عمل نمیره، کما اینکه پدرم عنایت و علاقه خاصی به این برادرم داشت.
خلاصه با صلاح و مشورت با بزرگترا تصمیم گرفتیم قضیه تصادف رو بعد عمل پدرم بهش بگیم. خلاصه پدرم عمل شد و اوضاع برادرم وخیمتر. طوریکه ریه اش آب آورده بود و هوشیاریش روی ۳ بود. عمل پدرم موفقیت آمیز بود و پدرم بهوش اومد و سه روز توی ای سی یو بود و روز چهارم متاسفانه در کمال ناباوری پدرم فوت کرد.
ما موندیم و داغ پدر و برادری که زندگیش به مویی وصل بود و مادری که خبر نداشت.
کم کم خبر تصادف برادرم پیچید و ما مجبور شدیم به مادرم بگیم. از اوضاع و احوال اون روزا همین قدر بگم که نمیدونستیم روی زمین راه میریم یا هوا. نمیدونستیم از غم فوت پدر گریه کنیم یا برای شفای برادر دعا.
توی همین اوضاع و احوال ۶کیلو وزن کم کردم و متوجه عقب افتادن دوره ام شدم. به اصرار همسرم رفتم آزمایش دادم و در کمال ناباوری مثبت شد. وقتی برای سونوی تشکیل قلب رفتم، دکتر گفت خارج از رحم است و باید سقط بشه. ولی من زیر بار نرفتم و دوبار دیگه سونو رفتم که توی سونوی آخر گفتن بچه سالمه و قلبش داره میزنه و شکر خدارو بجا آوردم.
تمام این مدت که حدود ۳۵روز طول کشید من تمام این ۳۵روز رو از زمان فوت پدرم تا روزی که فهمیدم باردارم از صبح ساعت ۶ میرفتم بیمارستان تا ساعت ۱یا۲ ظهر. بدون آب و غذا. چون کرونا شدت گرفته بود جرات نمیکردم چیزی بیرون بخورم.
خداروشکر بعد ۴۰ روز با دعاها و نذر و نیازها برادرم بهوش امد. اون لحظه که گفتن دستگاه ازش جدا کردیم و خودش داره نفس میکشه خدا رو از ته دل شکر کردم و انگار دنیا رو بهم دادن.
طبق نظر دکتر، برادرم از فوت پدرم نباید باخبر میشد چراکه امکان وارد شدن شوک عصبی و رفتن دوبارش به کما خیلی بود. بنابراین تصمیم گرفتیم قبل از ورود برادرم به خونه مراسم چهلم پدرم و برگزار کنیم و همه رخت سیاه از تن دربیاریم تا متوجه نشه و برای غیبتش هم بگیم پدرم برای کار تاسیسات به کربلا رفته، چرا که شوهرعمم هر سال برای آشپزی به کربلا و سامرا میرفت.
خلاصه برادرم به خونه اومد و غیبت پدر رو هر جور بود رفع رجوع کردیم. دقیقا روز ۴۰ پدرم اوضاع بارداری من وخیم شد، دکتر که رفتم امید چندانی نداشت، میگفت فقط استراحت مطلق، شاید بچه بمونه. با آمپول و شیاف سعی در نگه داشتن بچه میکردن که متاسفاته زیاد جوابگو نبود.
ادامه در پست بعدی....
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۰۴
#فرزندآوری
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
در همین احوال نذر حضرت علی اصغر کردم و گفتم خودت این بچه رو بهم دادی خودتم نگه دارش باش. بچم بمونه شیر برنج نذر میکنم که بپزم. خلاصه بعد ۴ماه استراحت مطلق و استفاده از دارو خط رفع شد.
نوبت به شما آزمایشات غربالگری رسید که توی نوبت اول گفتن بچه سندروم داون داره. بماند که چقدر استرس کشیدم و دوباره دست به دامن شیرخواره امام حسین شدم. توی غربالگری دوم گفتن بچه هیچ مشکلی نداره و سالم هست.
۹ماه به سختی و با استراحت مطلق و چندین بار بستری شدن گذشت و توی ۲ خرداد ۱۴۰۰ پسر دومم بدنیا آمد و اسمشو گذاشتم علی اصغر.
۸ ماه بعد از بدنیا امدن پسرم متوجه شدم که خدا خواسته دوباره باردار شدم ولی متاسفاته بدلیل تشکیل نشدن قلب مجبور به سقط شدم، کما اینکه من تا هفته ۱۲ صبر کردم و رشد جنین متوقف شده بود و دکتر اعلام خطر کرد. با درد زیاد و سه روز درد کشیدن جنین سقط شد.
ولی بازهم چشم امید بخدا داشتم و اینبار هم بعد ۷ماه دوباره باردار داشتم و اینبارم خدا گل پسر دیگه ای توی خرداد ۱۴۰۲ بهم هدیه داد.
بارها بخودم میگم کاش برای بچه دار شدن جلوگیری نمیکردم و واگذار میکردم بخدا تا خودش برام تصمیم بگیره که اگه به خدا واگذار میکردم چه بسا تا الان ۴ یا ۵فرزند داشتم و همه الان از آب و گل دراومده بودن. ولی باز هم خدارو شکر میکنم.
امید دارم که خدا بازه م بهم بچه بده و اینبار دختر باشه. هر چند که اطرافیان به شوخی حرفهایی بهم میزنن ولی من سعی میکنم توجه نکنم و بچه هامو نذر امام زمان و امام حسین کردم.
میخواستم به چندتا نکته اشاره کنم. اول اینکه تا خدا نخواد برگی از درخت نمیفته و من اینو با همه وجودم حس کردم و شعار نمیدم. برادرم از مرگ برگشت و هیچکدوم از دکتراش امیدی به زنده موندنش نداشتن.
دوم اینکه درسته که علم پزشکی پیشرفت کرده و خیلی بیماریها رو درمان میکنه ولی این خداست که بهتون بچه میده و بچه رو نگه میداره، پس در همه حال به خودش توکل و توسل کنیم که صلاح و مصلحت مارو بهتر از خودمون میدونه.
از همه اعضای کانال میخوام برام دعا کنن تا بتونم بازم بچه بیارم و در برابر زخم زبون اطرافیان طاقت بیارم.
من سالهاست که شهادت حضرت رقیه توی خونم روضه میگیرم و شیر برنج میدم شاید باورتون نشه ولی خیلی از اقوام و دوستان که بچه نداشتن توی همین روضه از حضرت رقیه بچه خواستن و الان بچه هاشون توی دامنشون دارن قد میکشن.
همه کسایی که از بچه دار شدن ناامید شدن و یا کسایی که در حال درمان هستن از بزرگترین طبیب غافل نشن. درسته که سن و سالشون کمه ولی کرم و لطفشون بی نهایت زیاده.
یاعلی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۱۴
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#خانواده_دوستدار_فرزند
#توکل_و_توسل
من تو ۱۷ سالگی سال ۸۵ ازدواج کردم. و زندگی مشترکم رو طبقه بالای پدر شوهرم شروع کردم.
خودم و همسرم علاقه زیادی به بچه داشتیم، یه سال بعد از ازدواج باردار شدم سونو که رفتم بهم گفتن دوقلو بارداری، خیلی خوشحال شدیم. یه دختر یه پسر همه چی خوب بود. تازه وارد هفت ماهگی شده بودم که درد زایمان اومد سراغم رفتم بیمارستان بهم گفتن مشکلی نداری صدای قلب بچه ها هم خوب بود. برگشتم خونه ولی دردام بیشتر شد.
دوباره برگشتم بیمارستان بعد از معاینه گفتن بچه هات فوت شدن😔 باید هر چه زودتر زایمان کنی دو ساعت بعدش زایمان کردم متاسفانه بچه هام از بین رفتن خیلی حالم بده بود، هیچ علاقهای به زندگی نداشتم ولی ناامید نشدم.
۶ ماه بعدش دوباره باردار شدم این بار هم بعد دو ماه سقط شد، تصمیم گرفتم برم پابوس امام رضا و راهی مشهد شدیم
بعد از این که برگشتیم با کلی نذر و نیاز یک سال بعد دوباره باردار شدم این بار دکتر گفت استراحت مطلق، طوری که غذام و هم دراز کش میخوردم. خواهرام و مامانم خیلی واسم زحمت کشیدن تا اینکه بعد از ۹ماه سخت خدا آقا مهدی شهریور ۸۹ بهمون هدیه داد.
خیلی خوشحال بودم، پسرم زردیش بالا بود. تو خونه خواهرم ازش مراقبت کرد بعد سه روز زردیش پایین اومد.
پسرم ۵ سالش بود که فهمیدم دوباره باردارم، سونو که واسه سلامت قلب رفتم بهم گفت سابقه دوقلویی داری گفتم آره گفت مبارکه دوقلو بارداری یه حس ترسی وجودم رو گرفت که نکنه دوباره اون اتفاق واسم بیفته ولی دکترم که خیلی دکتر خوب و کار بلد بود بهم امید واری میداد خانم دکتر ماندانا اکبری هر جا که هست واسشون آرزوی سلامتی و موفقیت میکنم، بهم استراحت مطلق داد.
این بار تو هفته ی ۳۵ تیر ۹۴ دوقلوها به دنیا اومدن یه دختر و پسر ریزه میزه یه هفته ان آی سیو بستری شدن، بعد از یه هفته خدا رو شکر آقا عباس و فاطمه خانم سلامت اومدن خونه
منم و همسرم خیلی خوشحال از وجود بچه ها، خیلی سخت بود بزرگ کردن بچه ها ولی خواهرام و مامانم همیشه کمکم بودن واقعا خیلی واسم زحمت کشیدن...
دوقلو ها سه ساله بودن که فهمیدم سه ماهه باردارم، خیلی شوکه شدم اصلا به بارداری فکر نمیکردم ولی خواست خدا یه چیز دیگه بود، بارداری سختی بود خیلی اذیت شدم، تپش قلب گرفتم، به خاطر تیرویید خیلی اذیت میشدم و بلاخره عاطفه خانم هم شهریور ۹۷ به جمعمون اضافه شد.
خیلی خوشحالم که خدا لطفش و شامل حالم کرد و ۴تا بچه سالم و صالح نصیبم کرده ان شالله که به حق این شبهای عزیز خدا هیچ کی رو از داشتن بچه محروم نکنه
میخوام از همه خواهرام مخصوصا آبجی نرگس عزیزم تشکر کنم که واقعا خیلی واسه خودم و بچه هام زحمت کشید ان شالله که بتونم واسش جبران کنم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۱۶
#مادری
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#پیشرفت
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
شاید باور کردنش سخت باشه ولی در همون ایام مریضی همسرم من به چندتا آرزوی همیشگیم رسیدم و به نظرم از برکات وجود فرزندانم و صبر بر مشکلاتم بود.
در همون ایام توسط یکی از اساتید بنده مربی حفظ قرآن در یکی از موسسات کشور شدم.
آزمون های حفاظ{ درجه ۳} رو با موفقیت پشت سرگذاشتم ،دوره ۶ ماهه تحصیلی برام ایجاد شد که دروس کارشناسی رشته علوم قرآن و حدیث رو خوندم و کارشناسی رو گرفتم.
سال بعد با مطالعه مجدد دروس، ارشد همین رشته با رتبه دو رقمی دانشگاه فردوسی مشهد رو تونستم قبول بشم. ....
درحال حاضر هم منتظر کوچولوی سوم خانواده هستیم. 🙃
همه زندگی ها دچار فراز و نشیب هایی میشه ولی برخورد ما با اون ها مهمه. زندگی اونایی موفق تره که قدرت حل مساله داشته باشن
من با توجه به سختی های سال های اخیر زندگیم فهمیدم بزرگ ترین نعمت و خوشبختی اینه که در کنار عزیزانت قدر لحظات رو بدونی و حتی یه لیوان چای ساده رو بی دغدغه کنارشون نوش جان کنی 😍
دوستان من توی ایام مادر بودنم به نکاتی رسیدم شاید به دردتون بخوره...
اول اینکه مامان گلی ها دنبال پیشرفت خودشون باشن در هر زمینه ای، آشپزی،درس،هنری، ورزشی و... همین ها باعث شادابی و سرزندگی مادر میشه
دوم اینه که ما مادرها باید روی خودمون کار کنیم تا نسل خوبی داشته باشیم قطعا سلایق و علایق مادر تاثیرات زیادی بر زندگی فرزندان داره.
بچه هام با اینکه سن شون کمه ولی از بس قرآن و کتاب دست منو پدرشون دیدن میگن ما در آینده طلبه بعدم حافظ میشیم😁😂
سوم از همین جا دوست داشتم بگم مذهبی بارآوردن بچه هامون هیچ منافاتی با عدم شادی و نشاط اونها نداره چراکه میشه با سیاست و عدم سخت گیری های بی مورد بچه هامون دین دارانه و با نشاط زندگی کنن.
همه با تعجب به بچه های من نگاه می کنن چراکه توقع این همه شیطونی و بازیگوشی و شوخ و شنگ بودن بچه خانواده مذهبی رو ندارن، پس قطعا میشه!
و در آخر
توی پیام ها خیلی توسل به اهل بیت و شهدا رو دیدم و مایه مباهات هست ولی از یه گنج دیگه فراموش نکنیم اونم قرآنه! که خداوند می فرماید آن را مایه شفا و رحمت برای مومنین قرار دادیم ❤️
در پایان هم آرزوی موفقیت و تندرستی برای تمام مادران سرزمینم و حاملان نسل حضرت علی علهیم السلام را از خداوند خواستارم🙏🙏
التماس دعا
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_میرزا_جواد_تبریزی
مسئله توسل به پیامبر اکرم(ص) و اهلبیت(ع)، امری نیست که کسی بتواند در آن تشکیک کند. مگر نه اینکه خداوند متعال در قرآن مجید فرموده است: ✨«وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ»؛ یعنی برای رسیدن به خداوند و تقرب به درگاه او وسیله بجویید. چه وسیله و واسطهای مهمتر و اساسیتر از پیامبر اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع) میباشد.
#سبک_زندگی_اسلامی
#توکل_و_توسل
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۲۲
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
دبیرستانی بودم و پر از عشق و علاقه به آینده و دانشگاه و پزشکی، توی رشته تجربی نفر دوم کل دبیرستان بودم و به آخرین چیزی که فکر میکردم ازدواج بود.
اما گاهی دست تقدیر طور دیگه ای برات رقم می زنه که حتی فکرشم نمیکنیی. تا اینکه قسمت شد و خانواده همسرم اومدن خواستگاری.
مثل همیشه از سلاح گریه استفاده کردم که من فقط میخوام درس بخونم و... خاله ام گفت حالا بذار بیان همین الان که نمیدیم ببرنت. اما بذار بیان و یه بار ببینش چیزی نمیشه...
این حرفا همانا و عاشق شدن من همون اولین بار که دیدمش همانا جوری که وقتی آزمایش می رفتیم نذر کردم آزمایش مون مشکلی نداشته باشه. دیگه کار دل بود، تقصیر من که نبود.
اسم همسرم حسین هست و من همیشه خوبی ها و مهربونی های همسرم رو مدیون امام حسین هستم چون واقعا از ته دل از آقا خواسته بودم هر موقع ازدواج کردم یه شوهر امام حسینی بهم بدن.
دوسال عقد بودیم و چون راهمون دور بود خیلی بهمون سخت میگذشت ولی روز به روز بیشتر عاشق همدیگه میشدیم و با اینکه سال دوم یه سری مشکلات بین مون به وجود اومد و کار داشت به جاهای باریک کشیده میشد اما در کمال ناباوری خدا خواست و همه مسائل بین مون حل شد و باز امام حسین که عاشق شون هستم حسینم رو بهم برگردوندن.
بخاطر مسائلی نشد برم دانشگاه ولی با اینکه زیاد مایل نبودم رفتم حوزه ولی فکرشم نمیکردم انقدر توی این مسیر بتونم خودمو پیدا کنم و به هدف هام برسم و نگاهم به جهان هستی و خداوند انقدر تغییر کنه.
به هر حال با پشت سر گذاشتن تموم مشکلات سال ۹۰ عروسی کردیم و زندگی مشترک مونو تشکیل دادیم.
من انتقالی گرفتم و از قم به مشهد محل زندگی همسرم اومدم و درسم رو توی حوزه ادامه دادم. اما چون از پدر ومادرم دور بودم خیلی بهم سخت میگذشت و بعد از شش ماه به همسرم پیشنهاد دادم بچه دار بشیم ولی متاسفانه همسرم قبول نمیکرد و می گفت من خودم هنوز بچه ام بچه نمیخوام. (من و حسین هم سن هم بودیم و بعد عروسی هر دو بیست ساله بودیم.)
به هر حال بعد دوسال و نیم و به اصرار پدر شوهرم بچه دار شدیم. از اونجایی که من عاشق امام حسین و بچه هاشون هستم به همسرم گفتم اسم دخترشون رقیه رو روی دخترم میذارم و دخترکم رقیه روز تاسوعای سال ۹۳ به دنیا اومد.
بگذریم، انقدر رقیه خوب بود و آروم بود که نفهمیدم کی بزرگ شد. سه ساله که شد دوباره به همسرم گفتم بیا بچه دار بشیم. البته از بس رقیه شیرین بود، همسرم دوست داشت زودتر بچه ی دوم رو بیاریم اما از هرکی میپرسیدم میگفتن هم برای تو و هم برای بچه خوب نیست و حداقل سه سال فاصله سنی. نمیدونم اشتباه کردم یا نه ولی به هر حال تا سه سالگی رقیه صبر کردیم.
ما خودمون سه تا خواهر بودیم و این بار که میخواستم بچه داربشم همه میگفتن اگه دختر بیاری مثل مادرت دخترزا میشی.
امان از جهل و نادونی مردم. ولی از حق نگذریم چون برادر نداشتم خیلی پسر دوست داشتم.
سال ۹۶ توی سفر کربلا رو به روی ضریح ایستادم و گفتم آقا بحق علی اصغرتون علی اصغر میخوام، بهم میدین؟
روز عاشورای سال ۹۷ علی اصغرم به دنیا اومد. همه چیز خوب و عالی پیش میرفت. با اومدن علی اصغر وضع زندگی مون خیلی تغییر کرد. وضعیت مالی مون خیلی خوب شد و ماشین مونو عوض کردیم، علی اصغر شش ماهه بود که دوباره کربلا رفتیم.
خلاصه که همه چیز بر وفق مراد بود.
اما ناگهان ورق برگشت. علی اصغر بهمن ماه ۹۸ یکسال و نیمه بود که آنفولانزای خیلی بدی گرفت. هر چقدر دکتر بردم، خوب نمیشد سرفه هاش. پسرکم خیلی زیبا بود و همه میگفتن بچه ات چشم خورده. دکتر گفت آزمایش و عکس از ریه بچه بیار و تشخیص عفونت خیلی شدید ریه رو داد.
علی اصغرم ۲۰ روز توی بیمارستان بستری بود. هر چقدر چرک خشک کن و مسکن میدادن، تبش قطع نمیشد تا اینکه دکتر ها تشخیص دادن که باید فورا عمل بشه و عفونت از بدنش خارج بشه.
تموم دنیا رو سرم خراب شد. آخه بچه یک سال ونیمه چقدر جون داره که عملش کنن؟
پشت در اتاق عمل خیلی گریه کردم، انقدر با امام حسین بد حرف زدم که....
گفتم آقا قرارمون این نبود.
چرا من؟ چرا بچه من؟
من که تموم عمر اونطوری که شما میخواستین بودم، این چه مجازاتیه؟؟ و...
ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۲۲
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
الحمدلله عملش بخیر گذشت. پنج روز توی آی سی یو بود که اون پنج روز، عین پنج سال گذشت برام. تمام روزهای بیمارستان یه طرف اون پنج روز یه طرف. خیلی روزای سختی بود. نمیدونم خدا چه صبری بهم داده بود که تحمل میکردم؟
به لطف خدا و اهل بیت بعد از بیست روز پسرکم مرخص شد. اما تازه امتحان اصلی من شروع شده بود. دقیقا بعد مرخصی علی اصغر اعلام قرنطینه شد و زنگ خطر کرونا توی ایران به صدا در اومد. پسر منم که بیمار تنفسی بود شرایطش حساس تر بود.
دو سال تمام پسرم توی خونه بود. فقط برای چکاپ ماهانه دکتر میبردیمش بیرون و زمستون سال ۹۹ که خیلی آمار کشته های کرونا زیاد بود از مهرماه تا فروردین پسرکم حتی در خونه رو ندید.
بعد اون همه سختی حالا باید توی خونه می موندیم. اون اوایل تنها سرگرمی بچه ها پشت بوم بود. چون خونه مون آپارتمانی بود و حیاط نداشتیم. انقدر دلشون میگرفت ولی فقط از پشت پنجره میتونستن بیرونو ببینن. مهمون اومدن یا مهمونی رفتن قدغن بود.
انقدر اون روزا سخت میگذشت که فقط میشه گفت شنیدن کی بود مانند دیدن؟
تنها ستاره روشن توی شبهای تاریکم یاد امام حسین بود. فقط با گوش دادن به مداحی هاشون آروم میشدم.
کم کم فکرم عوض شد و با خودم گفتم به چه حقی فکر کردی امام حسین این درد و رنج رو به پسرت دادن؟ مگه از خیر مطلق شر ساطع میشه؟ مگه از نور مطلق تاریکی منعکس میشه؟
امام حسین کسی بود که بچه ات رو بهت برگردوند، علی اصغرت رو دوباره بهت بخشید، گفتم آقا ببخشید واسه همه بچگی هام...
خوبی روزای سخت اینه که میگذره. هر کسی توی زندگیش یه جوری آزمایش میشه و آزمایش منم این بود. پارسال خیلی دلم درد میکرد و اصلا خوب نمیشد و بعد کلی آزمایش و آندوسکوپی و کولونوسکوپی تشخیص روده تحریک پذیر و ورم معده شدید داده شد.
ثمره اون استرس ها و گریه ها وبی تابی ها این درد بود بازم خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم که خدای نکرده بیماری بدی نبود.
الان از همه اون مسائل سه سال میگذره و انگار هیچ کدوم ازین گرفتاری ها وجود نداشته. خوبی آدمیزاد همینه که فراموش میکنه.
الان هم که ۳۲سالمه کم کم به فکر بچه سوم افتادم ولی چون خیلی بارداری های سختی دارم از دیابت بارداری گرفته تا معده درد شدید و الانم که روده تحریک پذیر اضافه شده، خیلی دلم میخواد خدا بهم دوقلو بده که یه تیر و دونشون بشه و با یه بارداری صاحب دوتا بچه بشم.
از همه شما عزیزانم میخوام برام دعا کنین و توی سخت ترین شرایط ایمان داشته باشین که ما صاحب داریم، ما خدا و اهل بیت رو داریم و همه روزهای سخت میگذره ولی این بچه ها هستن که شیرینی زندگی و برکت هستن و در آینده همدم و مونس ما خواهند بود. پس از فرزنداوری نترسین و همه چی رو به خدا بسپارین و برای منم دعا کنین که خدا فرزندان سالم و صالح بیشتری بهم عطا کنه.
یا علی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ کسب رضایت همسر برای فرزندآوری
همسر من به هیچ عنوان برای فرزند چهارم راضی نمیشد، هر وقت هم که بحثشو می خواستم پیش بکشم به شدت عصبانی می شد😡😡😤 و تهدید می کرد که اگه بچه چهارم بیاد من میذارم میرم🤬🤬🤬. خلاصه به هر دری میزدم راضی نمیشد که نمیشد😔😔
دیگه به این نتیجه رسیده بودم که راضی کردن همسرم از توان من خارجه من تمام تلاشمو کردم و دیگه از دست من کاری برنمیاد و بی اذن خدا حتی برگی از درخت نمی افته.
پس به خود خدا و ائمه متوسل شدم. تو ایام فاطمیه به نیت حاجت خواستن از خانوم می رفتم روضه. استغفار می کردم، تو هر موقعیتی به امام زمان متوسل می شدم و از خودش برای آوردن سرباز کمک می خواستم. چله زیارت عاشورا می گرفتم به نیابت از حضرت فاطمه، امامان و حضرت رباب،علی اصغر و ... برای سلامتی و ظهور آقا و در کنارش برای راضی شدن همسرم و آوردن سرباز برای امام زمانم دعا می کردم و گهگاهی هم بحث فرزندآوری رو پیش می کشیدم.
تا اینکه در کمال تعجب کم کم گارد همسرم باز شد و راضی شد و من در حال حاضر برای بار چهارم باردارم 😉 و نکته خیلی عجیب تر اینکه الان خود همسرم گاهی به شوخی می گه مثل اینکه تا تو پنجمی رو نیاری دست برنمی داری😳🤣🤣
#فرزندآوری
#مخالفت_همسر
#توکل_و_توسل
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۷۰
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#غربالگری
#توکل_و_توسل
من متولد ۷۲ هستم. در سال ۹۶ با همسرم که پسر یکی از اقوام پدری بودند، ازدواج کردم، من و همسرم هردو سادات هستیم. من قبل از ازدواج به یک بیماری صعب العلاج مبتلا شدم و دیگه تصمیم به ازدواج نداشتم. تا اینکه همسرم پیشقدم شدن و خواستگاری کردن. ایشون همه ی ملاک های من رو داشتن، ایمان، اخلاق و روحیه ای تلاشگر.
به ایشون گفتم بیماری سختی دارم، فکر میکردم ایشون منصرف بشن، اما اینطور نبود، مصمم تر از قبل پیگیر بودن. ازدواج کردیم و با مشورت از پزشکم که ایشون گفتن بارداری برات خوب هست، تصمیم به بارداری گرفتیم.
البته ناگفته نماند که همسرم بسیار بچه دوست هستن، و همیشه بچه های فامیل با ایشون رابطه خوبی دارن.
بعد از گذشت ۶ ماه و بعد از اینکه به زیارت جدم ابا عبدالله الحسین علیه السلام رفته بودیم، باردار شدم. دختر اولم بعد از گذراندن ۹ ماه شیرین، با عمل سزارین بدنیا اومد، بقدری دوست داشتنی بود و هست، همیشه ایشون رو هدیه امام حسین جانم میدونم. این رو خودش هم میدونه.
بخاطر شرایط کاری همسرم به شهر خودمون برگشتیم و اون زمان دخترم ۸ ماهه بود، سختی ها و اضطراب های زیادی پیش روی ما بود. دوری از خانواده ام یکی از این سختی ها بود، چون به خاطر شغل پدرم که نظامی بودن باید در شهر دیگری زندگی میکردن. دختر کوچولوی ما بزرگتر شد و بیماری من مجدد عود کرد، اینبار علاوه بر مشکل قبلی بیماری خود ایمنی هم به اون اضافه شد، خیلی بهم ریخته بودم، بسیار ناراحت و دلشکسته از این اتفاق. مخصوصا زمانی که بفکر فرزند دوم بودم، پزشک به من این اجازه رو نداد.
تنها همراه لحظه های سخت من همسرم بود که پا به پای من مدارا کرد. بهم امیدواری میداد چون ایمان قوی داشتن و هنوز هم دارن.
من با توسل به شهدای عزیز و توکل به خدا و یاری امام رضا جانم، اقدام به بارداری کردم. خیلی روزهای سختی رو پشت سر گذراندم، اضطراب از اینکه نتونم دیگه بچه دار بشم و دخترم تنها بمونه.
بعد از ۸ ماه و درست زمانی که مادربزرگ مهربونم رو از دست داده بودم، خدا لطفش رو شامل حالم کرد و بعد از اومدن از پابوسی امام رضا جان، من مجدد باردار شدم. باورم نمیشد خدارو کلی شکر کردیم و من همسرم هردو خوشحال بودیم.
دختر بزرگم ۳ سال و نیم بود، و اطرافیان از اینکه زود به فکر آوردن بچه دوم افتادم، شماتت میکردن. اما خدای من کمکم کرد و با وجود دوری از خانواده تونستم این مرحله رو هم بگذرونم.
وقتی غربالگری انجام دادم، آزمایش خون نشون داد که ریسک ابتلای بچه به سندرم داون بالاست. دکترم که برای بارداری پیششون میرفتم دلداریم دادن و منو به فوق تخصص مادر و جنین ارجاع دادن و خیلی منو راهنمایی کردن...
دکتر فوق تخصص به من گفتن باید آمینوسنتز انجام بدم، و قبلش باید همسرم رضایت بدهند که اگر حین کار مشکلی پیش اومد و کیسه آب پاره شد ما مقصر نیستیم. راه حل دیگه ای که برام توضیح دادن آزمایش خون سل فری بود که ۹۰ درصد دقیق و تشخیصی بود. من باید بین آمینو سنتز و تست خون سل فری یک کدام رو انجام میدادم.
همسرم با ایمان و دل قرص میگفتن این بچه هر جور که باشه نگهش میداریم. و به من امید میدادن که بچمون سالمه.
بار دیگه دست به دامان امام رضا جانم شدم و قسمشون دادم به مادرشون حضرت زهرا. إن شاءالله دخترم سالم باشه من نذر حضرت زهرا سلام الله علیها، اسمش رو ریحانه زهرا سادات بگذارم.
با مشورت متخصص زنانم تست سل فری انجام دادم و باید منتظر نتیجه آزمایش می موندم. بعد از ۱ هفته جواب آزمایش رو گرفتم که الحمدلله شکر خدا، دخترم سالم بود. برای سلامت بودن دخترم ۱ النگو نذر امام رضا جان 🌹 کردم.
توسل به ائمه و توسل به شهدا همیشه راهگشای زندگی من و همسرم بوده و هست.
ریحانه زهرا سادات من سال ۱۴۰۱ در ماه صفر به دنیا اومد، سالم و زیبا. به پابوسی امام رضا جانم رفتیم و نذر دخترم رو ادا کردیم. این دخترم هدیه ی امام رضا علیه السلام هست.
دختر کوچولوی من الان عشق آبجی خانوم بزرگشه و همینطور چشم و چراغ خونه ی پدر همسرم.
از همه ی خواهرای گلم میخوام برام دعا کنن إن شاءالله خدا بخواد و باز هم به من فرزند سالم و صالح بده، که نذر سربازی امام زمان بشن.
یاعلی🌹
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ چله زیارت عاشورا به نیت شهید نوید صفری
#مخالفت_همسر
#فرزندآوری
#توکل_و_توسل
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
من دوماهی هست که با کانال شما آشنا شدم، دیروز خدا چهارمی فرزند رو به ما داد. البته خانمم به چهارمی راضی نبود
خانمم میگفت همین ۳تا بچه بسه، خدارو شکر همین ها رو بهشون برسیم و بزرگ کنیم ولی من فرزند بیشتر رو زیاد دوست دارم، خدا هم روزی رسونه
قضیه چهارمی از اینجا شروع شد که پارسال از طریق شرکتی که کار میکنم گفتن کاروان خودرویی بردن راهیان نور، منم که تا به حال نرفته بودم و تعریف شو از خانمم شنیده بودم، برای ثبت نام رفتم.
هر ماشین به نام یک شهید بود. اسم و عکس شهید ماشین ما، شهید ابراهیم هادی بود
نزدیک عید ١۴٠٢ بود که رفتیم کانال کمیل که شهید ابراهیم هادی اونجا به شهادت رسیده بود. حاج آقایی بود اونجا، که از شهیدان کانال کمیل میگفت. اونجا بود که از شهید هادی گفت و دلهای ما سبک شد و از همه قشنگتر این بود که خانمم گفت دعا کن اینجا، حاجت روا میشیم. خانم میخواست که از شهیدان حاجت روا باشم. منم که بیشترین چیزی که میخواستم بچه بود
گفتم که از شهیدان به خصوص شهید ابراهیم هادی میخوام یک دختر از خدا بخواد که به ما بده
یک ماه از این قضیه گذشت که خانمم شک داشت که بارداره، رفت تست بارداری خرید اما منفی بود
دوماه بعد از سفر، دوباره تست خرید و دید بارداره. خانمم افسردگی گرفته بود، شرایط سخت شده بود اما گذشت
دیروز خدا یک دختر به ما هدیه داد. الان دوتا دختر و دوتا پسر خدا بهمون داده ولی یک ماه زودتر دنیا اومده و ریه اش کامل نشده و بیمارستان بستری هست. براش دعا بفرمائید که زودتر به آغوش خانواده برگرده🙏
#فرزندآوری
#مخالفت_همسر
#توکل_و_توسل
«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_عالی
از حضرت زهرا سلاماللهعلیها کم بگیری، ضرر کردی!
#فاطمیه
#توکل_و_توسل
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_حائری_شیرازی
✅ برو سراغ امام جواد علیه السلام....
اگر کسی وضع زندگیاش خوب نیست، از امام جواد علیه السلام حاجت بگیرد. امام جواد علیه السلام مدینه بود. امام رضا علیه السلام در ایران و در مرو بود. برای امام رضا علیه السلام خبر آوردند که خادمها هر وقت میخواهند پسرشان را از خانه خارج کنند از در پشتی میبرند تا فقرا نفهمند که ایشان دارد میرود و درخواستی بکنند.
حضرت نامهای به پسرش امام جواد (ع) نوشت: «به من رسیده است که تو از درب کوچک بیرون میروی. به حق من بر تو که بیرون نروی مگر از درب بزرگ و همراه خودت درهم و دینار فراوان بردار و هر کس در راه از تو درخواست کرد به او عطا کن». این سفارش بابایش است که کسی از تو محروم نشود! از این جهت وقتی محتاج هستی، گرفتار هستی، کمبود داری برو سراغ امام جواد علیه السلام .
دو رکعت نماز برای امام جواد علیه السلام بخوانید و از ایشان بخواهید گرفتاریهایتان را رفع کند. خدا برای ما، دوازده امام گذاشته. «قد علم کل أناس مشربهم؛ هر گروهی بدانند از کجا آب میخورند». آن که بدهکار است بداند مَشربش امام جواد علیه السلام است؛ مَشکش را برود آن جا پر بکند. فقه میخواهد برود سراغ امام صادق علیه السلام...
#سبک_زندگی_اسلامی
#توکل_و_توسل
#رزاقیت_خداوند
#امام_جواد
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۰۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#غربالگری
#توکل_و_توسل
#قسمت_سوم
دخترم سه سالش شد، من دچار کیست زنان شدم، به طوری درد های وحشتناکی داشتم و دکترم گفته بود اگر عمل کنی دیگه بچه دار نمیشی، اگر هم عمل نکنی با وجود کیست اصلا بچه دار نمیشی.
با وجود درهای شدید انواع داروهای گیاهی رو مصرف کردم و ۸ ماه دردهای شدید داشتم چون اصلا دوست نداشتم عمل کنم تا اینکه قصد زیارت امام رضا رو کردیم.
رفتیم پابوس آقا و ازشون خواستم از شر این مریضی من رو نجات بدن. وقتی از مشهد برگشتیم بعد از ۱۰ روز علایم بارداری رو تو خودم دیدم. اما باور نمیکردم باردار باشم، آخه دکترا گفتن امکان نداره باردار بشم، آزمایش دادم و مثبت بود.
دوران بارداری سختی داشتم. چون با بزرگ شدن بچه ممکن بود کیستم پاره بشه اما مثل همیشه با توکل به خدا و توسل به ائمه دوران سخت بارداری رو گذراندم و و دختر زیبای دومم به دنیا اومد و همزمان با تولدش کیست هم عمل کردم.
در دوران بارداری دومم از همون ابتدا خیلی سختی کشیدم به خاطر شرایط کیستم وقتی که غربالگری دکتر بهم گفت ریسک بالایی برای تولد این بچه هست، انگار دنیا روی سرم خراب شد و باید آمینیو سنتز کنی من اصلا قبول نکردم خدا میدونه که چقدر استرس داشتم. چقدر غصه می خوردم تا اینکه تصمیم گرفتم با همون آزمایش سل فری نتیجه رو به خدا بسپارم. خدایی که خودش این هدیه رو بهم داده بود.
واقعا دکترم بهم استرس میداد میگفت اگر نری آزمایش آمینیو سنتز، خیلی خطرناک هست اما من زیر بار نمیرفتم توکل کردم به خدا و توسل کردم به حضرت علی ع چون ماه مبارک رمضان بود تا اومدم جواب آزمایش خیلی نگران بودم اما یه چیزی ته قلبم میگفت هیچی نیست نگران نباش ،حتی مسئول آزمایشگاه بهم گفت اینقدر نگران نباش هر کی تاالان اومده آزمایش مرحله دوم رو داده مثل شما اولش نگران بوده ولی نتیجه هیچ مشکلی نداشته، مطمئنم بچه شما هم سالمه...
الحمدلله دخترم سالم به دنیا اومد. از لحاظ مادی و معنوی هر دوتا دخترای گلم خیلی پر روزی هستند و من و همسرم خیلی رشد زیادی در زندگیمون داشتیم.
وجود هر فرزند در خونه برکت زیادی به همراه داره این رو با تمام وجودم میگم میدونم از لحاظ اقتصادی و تربیتی سخته اما هیچ جهادی راحت نیست هر قدمی که برای تربیت سربازان امام زمان برمیدارید، بسپارید به خود حضرت و خدا، مطمئن باشید نتیجه خیلی خوب میگیرید.
با وجود این کانال ارزشمند من هم انگیزه پیدا کردم انشالله دخترم بزرگتر بشه انشالله برای سومی اقدام کنم. ناگفته نمونه در دوران بارداریم خیلی قرآن و دعا میخوندم، وقتی بچه ات رو نذر سربازی امام زمان عج میکنی، مطمئن باش اهل بیت هم در تربیت اونها به شما کمک خواهند کرد. و همه از وجود فرزندان شما لذت میبرن...
انشاالله خداوند خودش حافظ و نگهدار همه ی بچه ها باشه و الهی که خدا چراغ دل مادران عزیزی که در انتظار فرزند هستند رو روشن کند.
الهی آمین .
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۰۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#فرزندآوری
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#معرفی_پزشک
#توکل_و_توسل
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#قسمت_دوم
در زمستان سال ۷۷ در شهر اصفهان به دنیا اومدم ولی در شهر مقدس قم ساکن شدیم.💚
حدود ۵ سال تنها بودم و بعدش آبجیم به جمع مون اضافه شد😎 حدود دو سال بعدش آبجی بعدیم اضافه شد البته به گفته مادرم خدا خواسته بود.
گذشت و گذشت تا اینکه ما سه تا خواهر همش میگفتیم ما برادر هم میخوایم
بچه هامون دایی ندارن و ....
اینقدر گفتیم و گفتیم که یه دفعه که رفیتم مشهد، هر سه خواهر باهم دعا میکردیم که یا امام رضا یه داداش به ما بده بعد از اون سفر خدا جواب مون رو داد🥳🥳🥳
من ۱۷ سالم بود، دوتا آبجیام ۱۲ ساله و ۱۰ ساله بودن و .... یه داداش تو راه بود😍
خیلی خوب یادمه وقتی که داداشم اومد من سوم دبیرستان بودم و قششششنگ امتحانات نهاییم رو گند زدم😂😂😂 و معدل کتبی ام ۱۶ و خورده ای شد و برای منی که تمام نمراتم همیشه ۱۹ و ۲۰ بود و شاگرد اول مدرسه بودم یه اُفففففتِ عمیق بود🤣
من عااااشق و دیووونه ی بچه بودم و هستم. همیشه تو فامیل همه میدونستن که اگر کسی بچه دار بشه و من برم پیشش، دیگه بچه رو به کسی نمیدم مگر اینکه شیر و پوشک بخواد😁😁
خلاصه با اومدن داداشمون دیگه کلا درس و کنکور یه جورایی تعطیل شد. سال کنکور شده بود و منم رشته ریاضی و... واقعا برای کنکور تلاش خاصی نکردم و رتبه ام هم خوب نشد.
همزمان با کنکور، آزمون ورودی جامعه الزهرا هم دادم. بالاخره فضای خانه ما طلبگی بود و هم پدرم و هم مادرم طلبه بودن و منم دوست داشتم که طلبه بشم
وقتی که آزمون رو قبول شدم با کله رفتم حوزه😊
خیلی دوست های خوب و نابی پیدا کردم به طوری که هنوز باهم در ارتباطیم و همدیگر رو میبینیم. دروس طلبگی خیلی برام شیرین بود و منم با نمرات خوبی پیش میرفتم تا اینکه....
جناب همسرخان که ایشون هم طلبه بودن تشریف آوردن خواستگاری😁 وقتی که همسرم اومدن خواستگاری، تا صداشون رو شنیدم و مشغول صحبت کردن با پدرم شدن چشمام 😍😍😍 شد.
حدود ۳ ماه جلسات خواستگاری و مشاوره ما طول کشید که به شدت نیاز بود و راهگشا، خیلی به نظرم تو این زمینه زوج های جوان به مشاوره پیش از ازدواج نیاز دارن.
آخرین روز اسفند سال ۹۷ در حرم حضرت معصومه عقد کردیم🥺😍 و چه لحظه شیرینی❤️💚❤️
گذشت و ما ۱۴ فروردین ۹۸ جشن عقد گرفتیم و یه هفته بعدش یه تصادف سنگین کردیم، به طور معجزه آسایی من هیچیم نشد ولی چشم راست همسرم به شدت به فرمون کوبیده شد و تا قبل عروسیمون چشمشون کبود بود🥲
دوران عقد خیلی خیلی خوبی داشتیم، خانواده ها هم خیلی همکاری داشتن، با همه وجودم اون روزها رو دوست دارم😇
خلاصه بالاخره در یکی از روزهای آخر مرداد ۹۸ عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون البته به صورت مستاجری😉
خب مسلما با ازدواج کردنم، ترم سوم حوزه رو فقط پاس کردم( همسرم اومدن خواستگاری و عقد) و ترم چهارم رو کمتر برداشتم( عروسی کردم) و ترم پنجم باردار شده بودم🤭
سر بچه هام هیچ کدوم از غربالگری هارو نرفتم چون واقعا درست نمیدونستم شون
و فقط پول و هزینه اضافه بود.
دختر گلم در شهر مقدس قم، یکی از ماه های زمستان ۹۹، به خاطر عدم پیشرفت زایمان با روش سزارین به دنیا اومد...
از بعد زایمان روزهای نسبتا بد من شروع شد. تا ۳ ماه اصلااا نمیتونستم صاف بخوابم چون دلم و کمرم به شدت درد میکرد. دخترم شب زنده دار بود و نوبتی من و پدرش بیدار میموندیم و با این کوچولو صحبت باید میکردیم🤔🤪😴😩
۶ ماهه شده بود دخترم که فهمیدم باردارم😂😂😂 من به شدت از سزارین وحشت کرده بودم و دیگه نمیتونستم تصور کنم که بازهم باید اون دردها رو تحمل کنم
پس رفتم دنبال دکتری که ویبک من رو قبول کنه، خانم صابریان در تهران منو پذیرفتن و بسیار بسیار مثل مادری مهربان من رو آروم میکردن و بهم امیدواری و انگیزه میدادن
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۰۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#فرزندآوری
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#معرفی_پزشک
#توکل_و_توسل
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#قسمت_دوم
گذشت و گذشت تا اینکه به روزهای زایمان پسرم نزدیک میشدیم. ۳۸ هفته بودم که درد کاذب سراغم اومد و من راهی تهران شدم اما بعد از رسیدن به بیمارستان و گرفتن ان اس تی دردها به کل تموم شدن، اما من قم برنگشتم و دیگه تا روز زایمانم تهران موندم.
دختر قشنگم رو مادرم نگهداشتن که خدا خیرشون بده، ۱۰ روز تهران مونده بودم و حسابی دلتنگ دخترم شده بودم. یه روز صبح رفتیم قم و دخترم و رو دیدم و بعدازظهر برگشتم تهران دوباره
۴۰ هفته و ۳ روز بودم که بالاخره دردهام شروع شد و رفتم بیمارستان پیامبران تهران و الحمدلله رب العالمین پسرم ویبک شد و من موفق شدم. فقط و فقط اول خدا، دوم امام حسین و حضرت زهرا و سوم حضرت معصومه کمکم کردند.
خیلی لحظات شیرینی بود. خانم صابریان به شدت با تجربه بودن و اوضاع رو خیلی خوب مدیریت کردن وگرنه من رو برای سزارین آماده کرده بودن....
گذشت و من برگشتم قم و چالش های دو فرزندی شروع شد🥴 اولش سخت بود و منم بلد نبودم، اما با گذشت زمان یاد گرفتم و قلق بچه ها دستم اومده بود.
پسرم برعکس دخترم کولیکی و رفلاکسی بود و تا ۶ ماه خونه بوی شیر گرفته بود😂🥶🤢 ولی اون روزها هم گذشت
یه روز خیلی سخت شروع شد...
۱۳ مهر ۱۴۰۱ بود، دخترم با یه لیوان آبجوش که من توش چهارتخم دم کرده بودم خودش رو سوزوند خیلی بد، دست راست و پهلوی راستش دچار سوختگی درجه ۲ و درجه ۳ شده بود.
خیلی وحشتناک بود، حتی الان که دارم مینویسم اشک میریزم، فقط اون موقع فریاد میزدم واااای دخترم سوخت، بچم سوخت و یاد بچه های روز عاشورا میفتادم، خیلی سخت و دردناک میگذشت لحظه ها
به مادرم و همسرم فوری زنگ زدم، مادرم پسرم رو گرفت و من و همسرم و دخترم به بیمارستان رفتیم.
دیدیم که شاید بیمارستان سوانح و سوختگی تهران بهتر باشد و رفتیم تهران
وااای اونجا که دیگه خیلی وحشتناک بود، خداروشکر موقع برگشت به قم یه پزشک طب سنتی پیدا کردیم که داروی دستساز و نکات تغذیه ای ایشون عالی بود و در عرض دوماه تقریبا خوب شد و الان هم بسیااار کم جاش مونده که به امید خدا اون هم خوب میشه.
موارد غذایی که باید رعایت میکردیم:
غذاهای تند ممنوع، مواد کارخونه ای و شیرینی ممنوع، کلا مصرف قندیجات خیلی باید کم میشد و تقریبا نباید مصرف میکرد و باید تا ۲ ماه کاملا رعایت میکردیم
حالا دخترم ۳ سالشه و پسرم دو ساله است. الحمدلله پسرم رو از شیر گرفتم
خداروشکر با اومدن هر کدوم از بچه هامون رزق مادی و معنوی بسیاری وارد زندگیمون شده و با بچه ها ۲ بار به مشهد رفتیم که حتما رزق اونها بوده برای ما
ماشینمون هم هی مدلش عوض میشه و گاهی خوب درمیاد و گاهی پرخرج😆😆😆😁
خونه مون هم هنوز مستاجریم اما خداروشکر صاحب خونه های بسیار خوبی روزیمون میشه، هنوز در حال استفاده از مرخصی افزایش جمعیت جامعه الزهرا هستم.😁
خیلی دوست دارم که بازهم برم و درسم رو بخونم ولی حس میکنم سنگر فعلی من خانه داری هست و در اینجا نیاز هست که باشم.
۱۴ ماه فاصله بین بچه هام رو خیلی دوست دارم و الان که باهم بازی میکنن و تو سر و کله هم میزنن و گاز و چنگ زدن رو میبینم بسیار لذت میبرم😂 بچه باید همین شکلی باشه دیگه😂😂😂
از تمامی کسانی که این تجربه مارو خوندن میخوام که برامون دعا کنن عاقبتمون ختم به شهادت باشه ان شاءالله
یاعلی مدد🌹
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۴۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رویای_مادری
#توکل_و_توسل
#معرفی_پزشک
مرضیه هستم، متولد ۷۷، سه تا خواهربرادریم. من بچه آخرم و با خواهرم ۱۰ سال و برادرم ۹ سال فاصله سنی دارم. میشه گفت تک بودم چون اونا همبازی و هم صحبت من نبودن😞
از ۱۳ سالگی خواستگار داشتم. اولین خواستگار تو راه بازار جلومونو گرفتن، من ۱۳ سالم بود، داشتم میرفتم یه لباس که عکس یه خرگوش روش بود رو بخرم😂
بالاخره بعد از کلی خواستگار، تو سن ۱۸ سالگی یه هفته بعد از کنکور جواب بله رو به همسرم که واقعا مرد خوبی هستن دادم و من الان هم جوار خانم حضرت معصومه هستم و دانشگاه قم قبول شدم.
بعد از ۴ سال کارشناسی تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. بعد از ۶ ماه دیدم خبری نشد، پیگیر شدم، گفتن شما رحمت اندازه یک دختر ۹ ساله هست بچه دار نمیشید. باید برید لقاح مصنوعی.
عکس رنگی انداختم، خود دکتری که عکس رنگی گرفت، میگفت چرا انقدر رحمت کوچیکه! خدا میدونه از مطب دکتر با یه کیسه پر از دارو با چه حالی مستقیم اومدم حرم نشستم رو به رو ضریح. گفتم من بچه میخوام، من عاشق بچم، گیج بودم. منگ بودم. باورم نمیشد حرف دکترو...
نگاهی به اطراف صحن امام رضای حرم حضرت معصومه کردم، چشمم افتاد به مزار شهید مظفری نیا، محافظ و همراه سردار سلیمانی تازه خاکشون کرده بودن گفتم برم توسل پیدا کنم به ایشون که آبرو دارن تا برای من از حضرت معصومه دست یاری بگیرن پیش خدا، من خودم روم نمیشه...
حالم خیلی بد بود، رفتم سر قبر این شهید بزرگوار گفتم نه لقاح مصنوعی میکنم نه پولشو دارم، نه شوهرم میاد. شوهرم بسیار معتقد بود خدا بخواد میده حکمتی تو کاره
چند ماه دارو مصرف کردم، فایده نداشت همسرمم دیگه نذاشتن مصرف کنم، داروهای هورمونی به شدت چاقم کرده بود همه رو گذاشتم کنار، شب تولد حضرت زینب بود یکی از دوستانم باهام تماس گرفت گفت یه ماما هست به اسم سودابه بیوس، طب تلفیقی کار میکنه برو پیشش خواهرم جواب گرفته، من به مادرم نگفتم فقط همسرم صبح برد منو اونجا، مادرم همون شب توسل پیداکرده بود به خانم حضرت زینب که اگر من تا سالی دیگه تولدشون بچه بغلم باشه یا باردارباشم شله زرد بپزن.
رفتم دکتر تا مدارک منو دید گفت خانم سالمی، کی گفته این حرفا رو بهت؟ من باورم نمیشد. میدونستم معجزس مگه میشه چندتا دکتر مجرب اشتباه تشخیص بدن. گفت با ۶ماه درمان من برو جلو بچه ات بغلته ان شاء الله.
از مطب درومدم بیرون با مادرم تماس گرفتم گفتم اینجوری گفت. مادرم گفتن من دیشب با دل شکسته رفتم در خونه حضرت زینب😭 و من سال دیگه تولد حضرت زینب ۱۳ روزگی دخترم بود و مادرم تو خونه خودم شله زرد بار گذاشت.
باردار شدم، بعد از ۶ ماه از خدا برای تمام مادران چشم انتظار لحظات شنیدن جواب مثبت بارداری رو آرزو دارم ❤️
تو جمکران نذر کردم دختر بود اسمش رو مهدیه بذارم و اگر پسر بود مهدی، که شد مهدیه خانم.
دوران بارداری به شدت بد ویار بودم. فقط آش میتونستم بخورم. ناشتا پا میشدم آبغوره یخ میخوردم، جیگرم خنننک میشد، کیف میکردم😂
خیلی دوران بارداری بدی داشتم در حدی که گفتم توبه دیگه بچه بیارم مدااام زیر سُرم و آمپولی که هیچ تاثیری نداشت ولی همون دکتربیوس به من گفتن مادر هرچه حالت تهوع بیشتر باشه بچه باهوش تر و واقعا به عینه دارم میبینم راست میگن خانمهای بدویار ناراحت نباشید.
مهدیه ۸ ماهه اومد دنیا، به صورت طبیعی با یک زایمان سریع و راحت به لطف خدا و خداروشکر تو دستگاه نرفت که من حس میکنم مدیون خوردن سمنوهای ماه های آخر هستم، بچه رو بنیه دار میکنه.
الان دخترمن ۲ سال و ۴ماهشه و من فکر بچه دوم هستم و خدا کمک بده تا ۴تا بچه بیارم، اگر روزیمون باشه،
لطفا برام دعا کنید بارداری بعدیم زایمان زودرس نداشته باشم و بچمو سالم بغل کنم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075