#تجربه_من ۹۷۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#معرفی_پزشک
#قسمت_سوم
قسمت بده ماجرا اونجا بود که من دوباره به صورت خیلی وحشتناک بیماری پسوریازیس پوستیم عود کرد. دقیقا بعد از اینکه از بیمارستان اومدم خونه شروع شد و تا یکی دوماه بعد تمام بدنم رو فرا گرفت.
من فقط تونستم تا یک سالگی پسرم صبر کنم و بعد از اون از شیر گرفتمش و شروع کردم به مصرف دارو. برای پسرم شیر گاو محلی تهیه میکردیم و بهش میدادم.
یه سالی گذشت و دیدم مچ پام و انگشتان دستم همیشه درد میکنن. اصلا بهشون فشار هم نمیاوردم ولی مدام درد داشتم گاهی ورم میکردن، گاهی کبود میشدن، خیلی اذیت بودم.
تا یه بار پیش دکتر پوستم این موضوع رو گفتم، بهم گفت چرا زودتر نگفتی مشکل پوستیت زده به مفاصلت و دچار رماتیسم پوستی شدی باید بری پیش دکتر روماتولوژی.
بعد از انجام آزمایشات و سونوی لگن دکتر گفتن که بله مبتلا به رماتیسم شدی و دارو شروع کردن. این دارو ها هم ممنوعیت بارداری داشتن.
تا سه سال تحت نظر پزشک بودم و کم کم مقدار داروهامو کم کردن، خیلی بهتر شده بودم، هم پوستم، هم دردهای مفاصلم...
کلا از فکر بچه اومده بودم بیرون بخاطر مشکلاتی که برای سلامتی خودم پیش اومده بود، دیگه نمیخواستم برام تکرار بشه.
یه جایی خونده بودم که گاهی اوقات بارداری به بهبود بیماری رماتیسم کمک میکنه و ممکنه که کلا درمان بشه. یه بار اینو از دکترم پرسیدم،ایشون هم تایید کردن.
گاهی اوقات همسرم میگفتن که کاش یه بچه دیگه هم داشتیم. ما دختر نداریم اقدام کنیم شاید دختر دار شدیم. یه چند باری ازم خواستن که برای بارداری از دکترم سوال کنم. من همیشه به همسرم و اطرافیان که میگفتن یه بچه دیگه هم بیار میگفتم شما ندیدید من چه بدبختی کشیدم بابت پوستم و بیماری رماتیسمم.
گذشت و من با کانال شما آشنا شدم از سر کنجکاوی عضو شدم برای خوندن داستان زندگی بقیه دوستان. این وسط دیدم چه افرادی مشکلات بدتر از من رو داشتن و از خودشون سلب مسئولیت نکردن. چه افرادی در آرزوی بچه چه مشقت هایی کشیدن. چه افرادی با چه بیماری هایی مبارزه کردن و دست از تلاش برنداشتن.
داستان زندگی بقیه منو به فکر انداخت برای اقدام به بارداری.
داروهامو گذاشتم کنار، دکترم گفته بود سه ماه بعداز کنار گذاشتن داروها میتونی باردار بشی. بعد از سه ماه اقدام کردم و سه ماه طول کشید تا جواب گرفتم.
کل ماه رمضان رو روزه گرفتم وهمش حالم بد میشد بعد از افطار و بعد از ماه رمضان دوره م عقب افتاد و متوجه شدم باردار بودم.
در طول بارداری م بیماری پوستی یه مقدار اذیتم کرد ولی خبری از درد و رماتیسم نبود کلا، مثل بارداری دومم سردرد شدید داشتم ولی کلا بارداری خوبی بود. ماه اول که باردار بودم قسمتم شد شبهای قدر رفتیم زیارت امام رضا
ماه پنجم بودم که با همسرم رفتیم اربعین زیارت امام حسین، وقتی برگشتیم هم رفتیم قم پابوس حضرت معصومه
بخاطر وزن بالام کسی تو شهرمون قبول نمیکرد سزارین سوم منو انجام بده. دوباره رفتم پیش خانم دکتر فرجی مهربون
گفت انجام میدم.
۲۸ آذر ۱۴۰۲ پسر سومم به دنیا اومد. بعد از زایمان برخلاف دو دفعه قبلی خیلی طول کشید سر پا بشم. الانم خداروشکر از رماتیسم خبری نیست ولی سر و کله ی زخم های پوستیم تازگی پیدا شده.
دوست دارم بتونم تا آخر دوسالگیش بهش شیر بدم. الان من ۳۰ سالم هستش و اگه خدا بخواد دوست دارم، وزنم رو بیارم پایین و چند سال دیگه اگه عمری باقی موند برای بچه بعدی ان شاالله اقدام کنم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۰۸
#سفر_اربعین_با_فرزندان
#پیادهروی_اربعین
#اربعین
#قسمت_سوم
کیسه ی اسباب بازی ها را جلوی خادم عراقی گذاشتم و گفتم این هدیه برای شماست. اول قبول نمیکرد. با اصرار گفتم هدیه از طرف امام خامنه ای برای بچه های شماست.
خادم عراقی با تعجب پرسید بچه های من گفتم بله همین دو بچه ای که کنار شما هستند. مجدد با دستهایش به دو تا بچه ها اشاره کرد و پرسید اینها گفتم بله
بچه ها که هم سن و سال بنظر میرسیدند متوجه صحبت ما شده بودند بلند شدند و صاف نشستند یکی دختر بود و دیگری پسر که البته دختره سرش رو باندپیچی کرده بودند مادرشون کیسه رو گرفت و به آرامی لای اون رو باز کرد و انگار که اتفاقی افتاده باشد برای لحظاتی خشکش زد و به آرامی گفت سیاره.
دو کودک هیچان زده کیسه رو باز کردند و با خوشحالی میگفتند سیاره سیاره و هرکدام ماشینی را به بغل گرفت و خیلی سریع به چشم برهم زدنی جعبه ی ماشین رو باز کردند و به خوشحالی پرداختند.
برای لحظاتی اطراف ما سکوت شد خادمه ی عراقی به عربی و با گریه چیزهایی میگفت که ما نمیفهمیدم و من فقط تکرار میکردم هدیه از طرف امام سید علی خامنه ای هست. تا اینکه اون خانم مترجم رو صدا کردند آمد و صجبت های خادم عراقی رو برایمان ترجمه کرد حالا ما خشکمان زده بود و شوکه شده بودیم.
داستان این بود که بچه ها از مدتها قبل به مادر اصرار میکردند که برایمان ماشین بخر مادر برای اینکه بچه ها را ساکت کند به آنها میگوید اگر ماشین میخواهید، باید اربعین بیایید برویم موکب خادمی زوار امام حسین را بکنیم تا آقا به شما ماشین بدهد و بچه ها پذیرفته بودند.
مادر به خیال خودش گفته بود چند روز بچه ها پیش هم هستند و از ماشین یادشان میرود.
با توجه به اینکه فردا اربعین بود روز قبل میخواستند به شهر خودشان برگردند ولی بچه ها در عین ناباوری مادر میگویند که ما که هنوز ماشینی نگرفتیم پس به خانه نمیآییم.
خانم مترجم میگفت دیروز هرچه کرد این مادر این دو تا بچه گریه کردند و راضی به برگشت نشدند میگفت ما دیدیم اینها خیلی گریه میکنند ما را هم به گریه انداخته بودند.
به مادر بچه ها گفتیم چون سر دخترت هم شکسته و خون آمده شاید به صلاح نیست امشب بروی بمان تا فردا، فردا برو
و حالا هم این دو تا ماشین در دستان این دو کودک پایان ماجرا بود.
حالا من چشمهایم پر از اشک شده بود به مترجم گفتم اینها نزدیک بیست ماشین بوده که ما در مسیر هدیه دادیم این دو تا هم از دیشب هرچه کردیم مشکلی پیش آمد و نشد که هدیه بدهیم و برایمان هم عجیب شده بود ولی حالا فهمیدیم این دو تا روزی و سهم این دو کودک بودند هدیه ای از طرف امام حسین علیه السلام.
آنجا بود که احساس کردم من آمدنم به پا و خواست خودم نبود و ما ماموریتی داشتیم که باید انجام میدادیم چون اگر ما نبودیم با توجه به مشکلاتی که برای همسفرمان پیش آمد کرده بود شاید همان روز اول از همان عمودهای نخست برمیگشتند و این ماشینها اصلا به کربلا نمیرسیدند.
ابنجا بود که تازه فهمیدم هرکدام از ما مانند قطعه ای از یک پازل بودیم حتی اتفاقاتی که برای همسفرمان پیش آمد کرده بود، همه و همه میبایست رخ میداد تا ما در زمان مشخص در اون مکان مشخص قرار میگرفتیم.
حتی ما در موکبهای قبلی موقع خروج ماشینها را میدادیم ولی اینجا بدو ورود ماشینها را دادیم و چون خسته بودیم زود خوابمان برد وقتی بیدار شدیم دیگر اون خانم و فرزندانش رو ندیدیم شاید رفته بودند تا زودتر به منزل برسند.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۱۱
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#قسمت_سوم
نمیدونم چجوری گوشی رو قطع کردم، همون جا سجده شکر به جا آوردم، دخترمو بغل کردم. زنگ زدم به همسرم اونم خیلی خوشحال شد. شیرینی گرفت آورد جشن گرفتیم دور هم، درضمن ما به کسی نگفته بودیم که آزمایش سندروم دان نشون داده فقط خودم و همسرم میدونستیم و باهم درد میکشیدیم و حالا شادی رو فقط خودمون احساس میکردیم.
با دنیا آمدن پسرم منم پایان نامه رو دفاع کردم و با نمره عالی تموم کردم. من خانواده و بچه هامو اولویت قرار دادم، الان پسرم سه سالشه و دخترم ۹ساله
هرچقدر به همسرم اصرار میکنم بذار یکی دیگه بیاریم، راضی نمیشه میگه با این همه گرونی و... ولی من تلاشمو میکنم که انشالله راضی بشه. من الان ۳۲ساله و همسرم ۳۵ساله هست.
از زندگی خانوادگی هم، برادرم ازدواج کرده ولی خواهر بزرگم نه اون هنوز ازدواج نکرده و برادر کوچکم هم مجرد هستش.
تنها آرزوی من ازدواج خواهر بزرگم و برادر کوچکم هست، چندسال پیش دایی بزرگ و با فاصله کم پدربزرگ و مادربزرگمو از دست دادم و مادر من تنهاتر از قبل شده، گاهی وقت ها دلم برای تنهایی مادرم میسوزه و خدارو به تنهایی مادرم قسم میدم که کمکش کنه، مادرم مارو تنهایی با حقوق بنیاد شهید با آبرو بزرگ کرده و امیدوارم حداقل با خوشبختی بچه هایش اونم از زندگی راضی باشه ...
الانم خیلی از دوستانم از مشکلات خانوادگی من خبر ندارن چون آدم تو داری هستم وپیش دیگران همیشه باقدرت ایستادم و کسی از دوستانم حتی نمیدونه که پدرم دوتا زن داره، من همیشه دردها و مشکلات و غصه هامو توی خودم میریزم و پیش دیگران همیشه از زندگی راضی و خشنودم و فقط فقط خودم دردها رو تحمل میکنم.
به حق دل حضرت زینب به حق صبر حضرت زینب خدا همه مونو عاقبت بخیر کنه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۳۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#تحصیل
#اشتغال
#همراهی_همسر
#قسمت_سوم
من بعد زایمان همچنان تست میزدم، شب کنکور همسرم از بچه مراقبت کرد تا من استراحت بکنم. بعد از چند وقت جواب ها اومد بله من معلم شدم و معلم شدنم رو مدیون همسرم هستم، یه همراه یه رفیق بود برام خدا برام نگهش داره...
دخترم رو پیش خواهرم میذاشتم و بهش شیر میدادن، بعد از چند ماه کرونا شد و دانشگاه مجازی شد و خودم کنار دخترم بودم.
بعد از دوسالگی دخترم دیسک کمر گرفتم، سیاتیک هم داشتم خیلی درد میکشیدم، همسرم خیلی منو دکتر بردن، بعد از دوسال خوب شدم، دوست همسرم میگفتن بچه بیارید آقا گفتن، همسرم بهشون گفته بودن من خانومم مشکل دارن، دیسک دارن فعلا نمیشه من حاضر نیستم به خاطر بچه، همسرم اذیت شه، که ما بعد از ۴سال دوباره تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم یعنی سال۱۴۰۲، خیلی خوشحال بودیم باز همسرم بیشتر از پیش کمکم می کرد، این بارداریم خیلی سخت بود از ماه اول شیاف میذاشتم، بعد حالم بد شد. سونو دادم، دکتر گفتن، شما دوقلو بارداری.
من و همسرم خیلی ذوق کردیم اما متاسفانه یکی از قل ها،رشدنکرد و پسرم هم خیلی ضعیف بود خلاصه من همش بیمارستان بود و بستری، همسرم زمانیکه بیمارستان بودم یک بار هم نرفتن خونه، چون میگفت خونه ایی که صدای تو توش نپیچه، موندن نداره من زمانی میرم خونه که تو هم باشی،
تقریبا ماه هشتم بودم که بخاطر فشارم دوباره بستری شدم و بعد از چند روز قرار بود مرخص بشم که یه پرستار اشتباه تشخیص دادن و گفت إن اس تی شما خوب نیست و بچه حرکت نداره تا اینو گفت فشارم رفت بالا و نیومد پایین، با اینکه بچه حالش خوب بود اما اشتباه اون پرستار منو تا دم مرگ برد، به همسرم زنگ زدم که من حالم بده توروخدا بیا، همسرم وخواهر شبونه اومدن،
مجبور شدن به من آمپول فشار بزنن، و صبح ساعت ۱۱ دردم گفت و بعد ۵ ساعت آقا محمد ایلیای من دنیا اومد، همسرم شیرینی گرفتن پخش کردن اومد منو ببینه آبجیم گفتن آقا امیر بچه! امیر من گفت نه اول سحرمو ببینم، بعد پسرمونو دید.
همسرم تو بچه داری خیلی کمکم میکنه،
تازگیا دلمون میخواد بعد از دوسالگی پسرم دوباره اقدام کنیم ومنم هنوز۲۶سالم نشده و الان مدرسه هم میرم.
همسرم با اینکه خودش خیلی کار داره ماموریت میره اما کمکم میکنه تا خسته نشم، خدا مادرامونو برامون حفظ کنه که نگه میدارن بچهامونو که من تدریس کنم و به آرزوم که خیلی براش تلاش کردم برسم. از همینجا دست همسرم که خیلی بهم کمک میکنه، میبوسم.
از خدا میخوام که به همه دخترا، یه عشقی مثل همسر من بده که راهِ رسیدن به آرزوهاشون رو قشنگ کنه.
ازتون تمنا دارم برای سلامتی مریض ها و شفای پدرم و مادربزرگم و سلامتی همه پدرمادرا یه آیه الکرسی و سه مرتبه سوره توحید رو تلاوت بکنید.
دعا کنید دوباره بچه دار بشیم.
اجرتون با امام حسین التماس دعا
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۶
#قسمت_سوم
با اینکه توی هیچ پیامرسان خارجی فعالیت نداشتم، فروشم خیلی خوب بود خدا رو شکر؛ بعد ها یه مغازه هم اجاره کردیم و توی اون مدت پسرم کلی تجربه برای فروش بدست آورد ولی بعد که قرار داد مغازه مون تمدید نکردن ما هم دوباره با یه وقفه همون فروش مجازی رو شروع کردیم.
اختلاف سنی هر سه فرزندم ۴.۵ سال بود که بنظرم خیلی زیاده. منی که از مخالفای سر سخت بچه بیشتر از دو تا بودم ،حالا کم کم داشتم شیرینی بچه های زیاد😜 رو حس می کردم، حرف دیگران هیچ اهمیتی برام نداشت و نداره و نخواهد داشت،چون برای نتیجه ای که گرفتم بسیار فکر کردم، مطالعه کردم، مشاوره رفتم.
سال ۱۴۰۰ برای معلمی آزمون دادم و در مرحله ی اولش قبول شدم. من از بچگی عاشق شغل معلمی بودم. شیرینی شنیدن خبر قبولیم فراموش شدنی نیست، ولی خدا رو شکر از مصاحبه رد شدم، چون بومی استانی که پذیرفته شدم نبودم و بعدها فهمیدم چه انتخاب اشتباهی کرده بودم و برای تحققش چقدر به خدا التماس میکردم در صورتی که خدای حکیمم تصمیم بهتری برام گرفته بود.
سال بعد وقتی خبر بارداری چهارمم رو به مادرم دادم، بسیار ناراحت شد و سرزنشم کرد. میگفت هم دختر داشتی هم پسر، اما من به درستی تصمیمم یقین داشتم و به لطف خدا همسرم هم با من همراه بود، خدا یا شکرت.
فرزند چهارمم سال ۱۴۰۱ دنیا اومد در بهترین حالت و به لطف خدا خیلی راحت، مادرم سرش شلوغ بود و ساعت های اول بهش نگفتیم، زنداداشم اومد بیمارستان پیشم و مادرم هم عصر خودشو رسوند.
وای خدا چقدر فکر کردن بهش حالمو خوب می کنه. یه دختر پر روزی و ناز و بر برکت😍
روزی که دنیا اومد یکی از عزیزانم که مشکل پزشکی داشت یکی از گامهای بزرگ درمانش طی شد به لطف خدا. ۱۲ روزه بود که نتایج آزمون استخدامی آموزش پرورش اومد که برای مصاحبه قبول شدم. دو ماهه بود که خونه ای ۱۱ سال قبل پیش خرید کرده بودیم تحویل دادن. چهار ماهه بود که اولین تجربه حضورم در کسوت دبیری رو کسب کردم😍 و یه پرستار برای بچه هام پیدا کردم که از صبح تاظهر دختر نازم رو نگهداره.
اینجا بود که فهمیدم وقتی بابت چیزی پول دریافت می کنیم هم با توجه به میزان گره ای که از کار طرف مقابل باز می کنیم ثواب کردیم، همیشه برای دوستم که بچه رو نگه داشت دعا می کنم با اینکه مدت محدودی بود، ولی بار بزرگی رو از دوش من برداشت. صبح ها اول بچه رو میدادم خونه شون، بعدش با ماشین پسرمو می رسوندم مدرسه بعدش دخترمو، بعدم اون یکی رو میذاشتم مهد کودک و در آخر خودم به مدرسه ام می رسیدم. دوستم بعد از دوماه خونه اش جابجا شد و وقتی گفت دیگه نمیتونه بچه ها رو نگه داره، دنیا آوار شد روی سرم😭
زنگ زدم مادرم اینا اومدن خونه مون تا خدا رو شکر یه پرستار نوجوان پیدا کردم که میومد خونه مون و دیگه نیاز نبود پسرمم ببرم مهد. مراقب دوتاشون بود تا من برگردم خونه.
خیلی از روزها کل مسیر رفت و کل مسیر برگشت رو گریه می کردم، از فکر بچه هام، آیا تصمیمم درسته یا نه، ولی براشون جبران می کردم و هر چی بود گذشت.
حالا باید یه فکری به حال خونه ای که تحویل گرفتیم میکردیم که به محل کار هر دو مون دور بود. تصمیم گرفتیم بفروشیمش و بیایم منطقه ی محل کارمون، روزهای خیلی سختی بود که هم باید دکوراسیون و نقاشی اونجا رو تکمیل میکردیم، تمیز کاری انجام میدادیم، هم دنبال مشتری برای فروشش بودیم و هم دنبال خونه مناسب برای خرید. سخت ترین روزهای زندگیم از نظر روحی، بدون داشتن حامی فکری و مالی، خیلی سخت فقط خواهرم بود که حمایتم می کرد و خیلی خوب راهنماییم میکرد.
۶ ماهی برای پیدا کردن خونه دلخواه مون گشتیم و قیمت ها هفته به هفته بالا میرفت 😭 ولی خب خدا رو شکر خونه ی خودمونم نفروخته بودیم و درسته که رشد اون کمتر بود ولی باز از پول نقد توی دست موندن بهتر بود. ماه بهمن یکسره میگشتیم از وقتی از مدرسه برمیگشتم با همسرم می رفتیم و اکثر اوقات بچه ها خواهر کوچولوشونو نگه می داشتن تا آخرای شب که ما از بنگاه گردی برگردیم، خسته و گشنه و تشنه. دیگه کم آورده بودم که قربون خدا برم اواسط اسفند هر دو معامله رو جور کرد، خونه مون فروش رفت و خونه ی باب میل مون خریدیم. ولی از اونجایی که هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد🦚🦚 حالا باید تلاش می کردیم هزینه هاشو پرداخت کنیم. هرچی طلا و پس انداز داشتیم دادیم بازم یک هشتم پول خونه بود که دیگه نداشتیم، خونه هم خام بود و کلید نخورده، تجهیزش کردیم و دادیم مستاجر.
حالا باید خودمون دنبال خونه برای اجاره می بودیم. اونم روزای سخت جدید، می خواستیم هم خیلی ارزون باشه، هم شرایط چهار فرزندی ما رو بپذیرن.
هیچ وقت یادم نمیره بنگاه مارو فرستاد یه خونه ببینیم، صاحبخونه داشت تعریف کنان با ما میومد، یه دفعه وقتی داشت کلیدشو از جیبش درمیاورد گفت راستی چند تا بچه دارید؟!
👈 ادامه دارد.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#آداب_همسرداری
#خانواده_مستحکم
#مدیریت_امور_زندگی
#قسمت_سوم
گاهی شوهرم خسته از بیرون که میاد بیخودی به چیزی گیر میده، منم سعی میکنم دهن به دهنش نذارم، یکی من بگم یکی اون این حرفا فقط اعصاب هردو طرفو خورد میکنه مثلا گاهی میومد خونه میگفت این چه، وضعشه خونه چرا انقد بهم ریخته س و... اوایل ناراحت میشدم ازش جوابشو میدادم ولی بعدا فهمیدم لازم نیست همه چی همون موقع جواب داد، بذارم خستگیش بره بعد در قاالب صحبت های معمولی زن و شوهری براش میگفتم ک مثلا بچه ها ماشالله هی بهم میریزن و با شوخی تمومش میکنم و خیلی ریز و در حد یه جمله و با عشوه و ناز بهش میگم که وقتی از بیرون میای اینجوری بم نپر دلم اذیت میشه تمامممم...
در مورد کارهای خونه هم الان که دوتابچه ی کوچیک دارم، خونه خیلی بهم میریزه ولی بنده تمام تلاشمو میکنم این بهم ریختگی اعصابمو خوردن نکنه، همیشه میگم خدارو شکرررر این فرشته هارو دارم، خیلی ها هستن در حسرت داشتن یک فرزند هستن خداروشکرررر که سالمن و انرژی دارن و بهم میریزن اشکال نداره خونه مرتب میشه بلاخره بچه ها سالم باشن فقط
این خیلی به آرامشم کمک میکنه وقتی هم که آرامش دارم، سر فرصت که بلند میشم برای انجام کارها چون ذهن و فکرمم آرامش داره، خیلی سریع خونه و کارها رو انجام میدم.
اوایل شوهرم خیلی حساس بود و درک نمیکرد که با دوتا بچه کوچیک خونه مرتب نگه داشتن سخته ولی یه مدت که گذشت خودش به چشم دید و کمکش بیشتر شده الحمدلله
نکته ی اخر که خیلیییییییی مهمهههههه رو بگم و بیشتر ازاین سرتونو درد نیارم اگر این نکته رو اجرا کنین مطمئنننن باشید از زندگیامون خیلیییییی لذت میبرم تو هر شرایطی باشیم
بزرگواران شکر گزاری خیلیییییی اثر مثبت داره خیلی، اینکه تو هر شرایطی هستی همسرموم هر طوری هست، بچه هامون هر شکلی هستن، نقاط مثبتشونو حسابی بزرگ کنیم و بابت تممامشون خدارو شکر کنیم و کم و کسری هارو سعی کنیم نبینیم خداروشکر خونه داریم مهم نیست کوچیکه، خداروشکر بچم سالمه مهم نیست بهم میریزه، خداروشکر شوهرم چشمش پاکه حالا تو خونه کمک نمیکنه مهم نیست.
همسرتون کوچکترین کار خوبی کرد تشکر کنین نگیم پررو میشه اصلاااااا از هیچچچچچ چیز شکایت نکنین و.... این نکته رو مدتی با خودتون تمرین کنین، معجزه شو تو زندگیتون میبینین...
یه سخنرانی میگفت شیطون هدفش اینه که انسان شکرگزاری رو فراموش کنه
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۹
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#آداب_همسرداری
#قسمت_سوم
وقتی واسه مشکلات با خانواده ات درد دل میکنی، هرچقدر هم که سعی کنن، باز حق رو به خواهر یا برادر خودشون میدن. ولی من دوستی داشتم که خیلی رک میگفت مشکل خودتی...
یک روز گفت دکتر حبشی گفتن زنی که از شوهرش درخواست نکنه زن نیست. چطور حضرت زهرا از همسرشون انار درخواست کردن و امام علی کلی تلاش کردن برای برآوردنش.
گفت واسش فایل رو میفرستم. گوشی هوشمند نداشتم، واسه همسرم فرستاد. اما ایشون گفت نه چیزی نیومده.
چند هفته بعد یه دفعه اومد گوشیشو داد بهم گفت مال تو.😱 ما چند سال سر گوشی هوشمند دعوا داشتیم.
اولین کاری که کردم ویس ها رو گوش کردم یک بخشهایی حذف شده بود😉ولی اصل مطلب بود.
خیلی قاطع گفتن حتما اون مرد همسرش رو طلاق میده. مردی که همسرش پرخاش میکنه و اقتدارش رو میشکنه. این حرف مثل پتک خورد توی سرم. با کنجکاوی بقیه ویس ها رو تا صبح گوش کردم. دیدم چقدر در حق همسرم خودم و زندگیم اشتباه کردم.
بعد با یک گروه آشنا شدم. خیلی راهنماییم کرد که اولین اصل زندگی اصل پذیرشه وگرنه طلاق و عوض کردن شریک زندگی نه تنها مشکلی رو حل نمیکنه که گاهی بدتر میکنه.
مدام یاد میگرفتم و یادداشت میکردم و انجام میدادم. کارشناس گروهمون گفت چند تا ویژگی مثبت از همسرت رو بنویس که اگه نداشت ناراحت بودی. جزیی ترین ویژگیها...
این تکنیک محشره. قرار شد ۱۰تا بنویسیم ولی من ۴۶ تا نوشتم. واسم خیلی عجیب بود از این که فوتبال نمیبینه، بگیرین تا قد و هیکل و رنگ چشم و... دیگه اصلا دوست نداشتم باهاش دعوا کنم و عمیقا احساس خوشبختی میکردم.
همه فکرم شده بود همسرم و نوشتن ویژگیها و کارهای خوبش. همون کارهایی که قبلا اذیتم میکرد (مثل سلیقه اش توی خرید و...) حالا واسم جذاب شده بود. سریع تو دفترچه و بعد گروه مینوشتم. خیلی تغییر کرده بودم.
تا بالاخره رای دادگاه اومد و ما رفتیم خونه خودمون. ولی آموزشها رو تعطیل نکردم.
من که بچه هامو مسبب حال بد و مشکلات و بدبختی میدیدم با تمام وجودم متوجه اشتباهم شدم و توبه کردم. مطمئنم اگه بچه ها نبودن نمیتونستم اون همه سختی رو تحمل کنم.
حالا همه کسانی که بهم بدی کردن رو بخشیدم و هر روز برای سلامتیشون دعا میکنم. فهمیدم ناشکری هام باعث خیلی از مشکلات بوده.
الان هم از خدا سومی رو می خوام، خدا کنه توفیقشو داشته باشیم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۰
#مادری
#اشتغال
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
آخرین بار که برای چکاپ رفتم پیش دکترم، گفت که من زمان به دنیا اومدن فرزندت نیستم و سفر هستم. من از غرب تهران تا مطب ایشون که تهرانپارس بود میرفتم. راه طولانی و طاقت فرسا ای بود ولی چون میدونستم دکتر خوبیه به خودم میگفتم می ارزه که خوب اصلا اینطور که من برنامه ریخته بودم پیش نرفت.
دکتر به من پیشنهاد داد که القای درد زایمان بکنم تا وقتی خودش هست بچه به دنیا بیاد با تحقیق هایی که کردم متوجه شدم که این کار به صلاح من و فرزندم نیست و انجام ندادم. با خودم گفتم هر موقع دردم گرفت میرم بیمارستان و دکتر کیشیک بچه ام رو به دنیا میاره به هر حال طبیعی میخوام بچه رو به دنیا بیارم و سزارین نمیخوام بشم. حقیقتا هفته آخر استرس خیلی بدی به من وارد شد، دکترم نیست و معلوم نیست کی و چه جوری قراره پسرم به دنیا بیاد.
من در هفته چهل بودم و دردم هم نداشتم درسته که تو خونه زیاد ورزش میکردم ولی متاسفانه خیلی پیاده روی نداشتم چون خیلی سنگین شده بودم برام سخت بود که لباس بپوشم و برم پیاده روی
یادمه یه روز صبح با خواهرم تلفنی حرف زدیم و بهم گفت زهرا درد نداری؟منم خندیدم و گفتم نه همه جا امن و امانه😂
عصر مادر شوهرم بهم زنگ زد و گفت من یه دوست دارم که متخصص زنان و زایمانه حالا که دکتر نیست بیا یه چکاپ برو پیش اون شب راهی بیمارستان شدم. بعد از سونو و نوار قلب دکتر بهم گفت درد نداری؟منم گفتم نعععه چه طور؟ گفت بچه میخواد به دنیا بیاد تو چطور دردی حس نمیکنی؟!
مثل این که پسرم خیلی تلاش کرده بود تا به دنیا بیاد ولی به خاطر این که من به طور حرفه ای ورزش میکردم، درد رو حس نکرده بودم و همین باعث شده بود به بچه فشار بیاد و مدفوع کنه
در اون لحظه من آمادگی زایمان رو نداشتم من نه وسایلم رو آورده بودم به مادرم پیشم بود، من مخالفت کردم با بستری شدنم گفتم بذارید من برم خونه مون وسایلم رو بردارم بعد باز میام اونجا بود که دکتر سر من داد زد و گفت ضربان قلب بچه خوب نمیزنه و باید همین الان بستری بشی.
بالاجبار بیمارستان بستری شدم، هرچی به مادرم زنگ میزدم بر نمیداشت. به پدر که زنگ زدم خیلی ناراحت شدند که چرا اون بیمارستان بستری شدی و اونجا خوب نیست و بیا برو همون بیمارستانی که میخواستی بری.
حقیقتا من هم اون بیمارستان رو دوست نداشتم چون نه امکانات خوبی داشت و نه کادر درمان خوبی،خلاصه بعد از بستری شدن و زدن آمپول فشار من هنوز دردی رو احساس نمیکردم بعد از بررسی دکتر متوجه شد که پسرم مدفوع کرده، به خاطر همین مجبور به سزارین شدم.
یادمه دکتر ازم پرسید چند تا بچه میخوایی؟ گفتم سه چهارتا مامای همراه با تعجب و عصبانیت گفت اووووو چهارتا بچه میخوایی چیکااااار؟؟؟؟😡😡 منم گفتم من بچه دوست دارم و اون گفت نه با سزارین سه تا بیشتر نمیشه🙄🙄
من سر سزارین خیلی درد کشیدم خیلی زیاد دردهایی که من کشیدم خارج از کلماتند و هنوز بعد از گذشت سه ماه جای بخیه هام درد میکنه
همچنان کمر درد و پا درد دارم، وقتی میخوام بلند بشم زانو هام تیر میکشن
ریزش موهام شروع شده و واقعا اندامم مثل قبل نیست و اضافه وزن گرفتم.
بعضی وقتا شیطون اذیتم میکنه به خاطر درد های زیادی که کشیدم میگه همین بسه، ببین چه قدر درد کشیدی، ببین همین الآنم چه قدر درد داری، ببین بچه داری چه قدر سخته وقت و بی وقت شیر میخواد، روزی چند بار باید پوشک عوض کنی و دیگه مثل قبل یه بیرون نمیتونین برید، خونه بهم ریخته است و خودت کمبود خواب داری اون وقت میخوایی چهار بیاری؟؟
بعضی وقتا پیروز میشه ولی وقتی پسرم رو بغل میکنم و با اون لثه های بی دندونیش به روم لبخند میزنه همه دردهایم از یادم میره و وجودم از عشق لبریز میشه
من با خدا و امام زمان معامله کردم شیعه بودن تو آخرالزمان سخته، این دردا که چیزی نیست ما مادری داریم پهلو شکسته با فرزند سقط شده با بازوی کبود که پای حق وایساد تا آخرین نفس الگوی من حضرت زهرا(س) است.
تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان صلوات❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۶
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#حرف_مردم
#آسیبهای_تک_فرزندی
#تنبلی_تخمدان
#برکات_فرزندآوری
#قسمت_سوم
تو راه برگشتن به خونه هی تو فکر بودم خدایا کاش بشه جواب مثبت شه. دوباره میگفتم نه خیلی بعیده، تا غروب تو دلم آشوب بود.
من همیشه تو شرایط فوق العاده سخت زندگیم ک فکرم مشغول میشه و تو دوراهی گیر میکنم یه استخاره به قرآن می زنم. اون روزم گفتم بذار قرآن رو باز کنم ببینم خوب میاد یا بد... آیه ای ک اومد بدجور تکونم داد. سوره حجر ص ۲۶۵...(فرشته ها بر او وارد شدند، بگو ما تورا به غلامی حکیم بشارت میدهیم)😇😇😇
شب که جواب آزمايش رو گرفتم تو بغل شوهرم گریه و خندم تو ماشین قاطی شده بود. این شیرین ترین جواب مثبت زندگیم بود😭 خدا میدونه چه حالی بودم، احساس کسی که اصلا بچه نداشته و حالا پس از سالها خدا نظر لطف بهش کرده داشتم.
از استرسهای بارداریم که داشتم دیگه چیزی نمیگم فقط اینو بگم که بخاطر اینکه ما تمام اطرافیانمون با بچه مخالفن تا نزدیکای هفت ماهگی هیچکس خبر نداشت حتی خانوادم و وقتی فهمیدن همه شوکه شدن...😝
در مورد زایمان هم بگم که کل بارداریم با این ترس گذشت که نکنه زایمانم عین قبلی باشه ولی در دقایق نود که بیمارستان بودم دوباره اوضاع بد شد و این بار سزارین شدم. هرچند که درد اونم کم از طبیعی نبود ولی هزاران مرتبه شکر که فرشته کوچکم به سلامت بعداز اون همه استرس بغل گرفتم.🥰🥰🥰
از وجود نازنین کوچکم بخوام بگم حقیتا بعد از سیزده سال زندگی انگار این اولین بچمه. شور و شوقی که به خونه مون اومده با بچه اول هم نیومده بود. پسر ساکت منزوی آروم و کم حرف من که تا قبل از بچه حتی لقمه دهنشم من آماده میکردم اینقدر مستقل شده و روحیه اش خوب شده که حتی اطرافیان هم فهمیدن... خانوادم چنان عاشقشن که خدا داند و میگن که بعد از سالها زندگی ما هم انگار شاد شده با وجود بچه تو...
من و شوهرم جوری عاشقشیم که هرشب بهش میگیم اگه میدونستیم اینقد خوبی زودتر میاوردیمت😘هر بار به چهره پاکش نگاه میکنم و برام میخنده و چشاشو ناز میکنه، دلم براش ضعف میره و حس میکنم خدا یکی از فرشته هاشو گلچین کرده و از بهشت برام فرستاده.
از برکت وجودشم اصلا نمیخوام چیزی بگم اصلا چیزی از خدا نمیخوام چون وجود همین دوتا بچه سالمم خودش برکته، خنده هاشون نعمته و وقتی شادی پسرمو میبینم تمام درهای رحمت انگار به روم وا شده.
عشق و امید و شوقی که به زندگی من و پدرش وارد شده سراسر نو رو رحمت و برکت خالصه❤️ همه چیز که نباید پول باشه...
از همینجا میگم شرمندتم پسرم که این همه سال تو رو تنها گذاشتم و بی همبازی در تنهایی بزرگ شدی. من تا ابد مدیونتم😔😔. بعد از سیزده سال زندگی من میتونستم حداقل سه یا چهار بچه داشته باشم و شاید بیشتر نه دو تا😪
بازهم از رحمت خدا ناامید نیستیم. دخترم دو ماهشه و چند ماه دیگه مجدد میخوام اقدام کنم برا سومی هرچند از واکنش اطرافیان میترسم ولی دست خدا بالای تمام دستهاست و انشالله کسی دلمونو با حرفهاش نشکنه.
خداوندا به حق پهلوی شکسته مادرمون زهرا تمام منتظران رو به داشتن فرزندانی سالم و صالح چشم روشن بگردان و بچه های ما رو که به امر ولی جامعه مون به این دنیا وارد کردیم سرباز صاحب زمانمان و عصای دستمان در پیری قرار بده.
عذر میخوام که طولانی شد چون من تا حالا با هیچکی درد و دل نکرده بودم و اینجا سنگ صبورم شد. اگه از من بود بیشتر براتون میگفتم ولی میترسم مدیر منو بیرون کنه😄😄همه تونو دوست دارم و منتظر خوندن تجربه های بیشتر شما عزیزان هستم. 👌👌
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_سوم
تا نتیجه آزمایش بیاد ۱۰ روز تا دوهفته طول کشید، فقط خدا میدونه چطور گذشت. حتی یه بار نصف شب که بیدار شدم دیدم شوهرم داره نمازشب میخونه و با تضرع برام دعا میکرد.
اخلاقش باهام خوب شده بود، خیلی سعی میکرد باهام خوب حرف بزنه. نمیگم هر دفعه بحث و دعوا همش اون مقصر بود، منم بودم اما بدون اینکه خودمون بخوایم یه دفعه به خودمون میآمدیم، متوجه میشدیم کدورت پیش آمده.
شوهرم تنها رفت برای گرفتن نتیجه آزمایش، وقتی برگشت شیرینی گرفته بود، خداراشکرحدس دکتر خطا بود و من سالم بودم ولی همچنان پلاکت خونم پایین بود.
تصمیم گرفتیم هر روز تو یه وقت مشخص حدیث کسا بخونیم. چله گرفتیم. بلکه دوباره لطف خداجون شامل حالمون بشه. زمانی نگذشت که متوجه شدیم خدا یه هدیه تو دلم امانت گذاشته، یادمه تست خونگی که زدم جرات نداشتم نگاش کنم. به شوهرم گفتم خودت برو ببین😁آمد بهم گفت دوتا خطه. خییییلی خوشخال شدیم، رفتم زیر نظر طب سنتی دارویی داد که کمی اوضاع پلاکتم بهتر شد.
سونو که دادم گفتن دختره. تمام طول راه رو موتور با شوهرم میخندیدیم ولی تصمیم گرفتیم به هیییییچ کس نگیم تا ۵ ماه...
بلاخره روز زایمانم رسید، سحرگاه نیمه شعبان. بهترین عیدی بود که در تمام طول عمرم تا اون روز گرفته بودم.
رفتار همسرم نسبت به بچه ها عوض شده بود، باهاشون بازی میکرد.😳😅حتی بعضی شبا با گریه دخترم بیدار میشد و اونو میخوابوند.
هم من، هم دخترم خیلی ضعیف بودیم. شیر زیاد نداشتم که بچه رو سیر کنم، شیرخشک هم نمیخورد. خیلی گریه میکرد اما از پا قدم دختر گلم خیروبرکت سرازیر شده بود به خونه مون...
خدا توفیق داد و اربعین سال ۱۴۰۰ رفتیم محضر امام حسین و اونجا از امام حسین شفای خودم و دخترم رو خواستم.
وقتی برگشتیم خونه مون، دخترم آروم تر شده بود.شبها می خوابید، روزا غذا میخورد، هرچند کم ولی خیلی خوشحال بودم و ممنون امام حسین.
گذشت و دخترم دو سه ساله شده بود. برای بچه چهارم اقدام کرده بودیم اما هنوز از بارداریم مطمئن نبودم. خیلی شنیده بودم تو احادیث اهل بیت علیهم السلام که نظر رحمت خداوند به خانواده از بچه چهارم به بعد ویژه تره. ما هم به برکت آمدن فرشته چهارم به زندگی مون، مشکلات مون کمتر شد و ارتباطم با همسرم اصلاح شد.
طی این چند سال اونقدر از دوری هم خسته شده بودیم با اینکه تو یه خونه بودیم اما انگار مسافتها از هم دور بودیم. تازه چشمامونو باز کردیم، این همون عشق ۱۲ سالمه، این همونیه که به خاطر به دست آوردنش سالها در خونه خدا رو زده بودم. این همون نیمه گم شدمه...
خدا رو شکر از برکت فرزند چهارم بعد از ۹سال خونه مونو کاشی کردیم و گچ زدیم. علیرضا جونم ۱۷ آبان ۱۴۰۲ دنیا آمد و شد عشق منو باباش.
الان در آستانه ۴۰ سالگی، هر موقع که از سختیها و فشارزندگی خسته میشم مثل مادر عزیزم، زن های همسایه را جمع میکنم و روضه خانگی برپا میکنم به عشق حضرات معصومین، به خصوص حضرت عشق امام حسین علیه السلام
با همه وجودم برای تمام کسانی که به هر نحوی دچار هر مشکلی هستن، دعا میکنم هرچه زودتر مشکل شون حل بشه الهی آمین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ناباروری
#رویای_مادری
#سختیهای_زندگی
#معرفی_پزشک
#معرفی_مرکز_ناباروری
#قسمت_سوم
رسیدم به هفته ۳۴ بارداری و یک شب کیسه آبم پاره شد و این سری برای زایمان راهی بیمارستان شدم. چون میدونستم بچه ها قطعا به دستگاه ان آی سیو نیاز دارن، تصمیم گرفتیم بیمارستانی بریم که هم دستگاه داشته باشه و هم هزینه زیادی برامون نداشته باشه و تنها بیمارستانی که می دونستیم نزدیکه و دستگاه و تجهیزات کامل داره و با توجه به بیمه تامین اجتماعی که داریم رایگان برامون میوفته، بیمارستان هفده شهریور مشهد بود.
طبق نظر پزشک اون شب بخاطر وزن پایین بچه ها سزارینم کردن و خداروشکر راضی بودم. بعد زایمان بچه ها رو آوردن پیشم و خداروشکر هردو سالم بودن اما بخاطر وزن کم (قل اولم ۱۹۵۰گرم و قل دومم ۱۳۰۰ گرم) و زردی که داشتن داخل دستگاه رفتن.
من خودمم بخاطر فشار خون بالا سه روز بستری بودم و نمیتونستم پیش بچه ها برم. بعد از سه روز که بهتر شدم مرخص شدم و مستقیم رفتم بخش ان آی سیو و سه روز هم اونجا بودیم با بچه ها و بعد همگی باهم مرخص شدیم و راهی خونه شدیم.
خداروشکر اون روزای سخت گذشت و دوتا دخترام سالم سلامت با هر سختی، تنهایی، شببیداری، کولیک و سخت تر از همه نوزاد نارس بزرگ کردن و.... گذشت و بزرگ شدن.
الان حدودا ۱۵ ماهه هستن و هر لحظه و هر ثانیه بابت وجودشون شکرخدا رو میکنم🥺
عذر خواهم اگه تجربه ام طولانی شد چون دوست داشتم همه خانومایی که توی شرایط من هستن، از تک تک تجاربم استفاده کنند.
مسیر ناباروری، بارداری چندقلویی، زایمان زودرس،نوزاد نارس همگی خیلی سخته خیلیییی و توی این مسیر فقط فقط صبر و توکل به خدا داشتن مهمه، من توی پنج سال ناباروریم فقط فقط توکل به خدا کردم و اگه دکتری هم میرفتم همیشه حرفم به اطرافیانم این بود اگه خدا بخواد میشه...
قطعا خدا به بهترین شکل در بهترین زمان پاداش صبر و تلاش رو میده و پاداش صبر من این دوتا دسته گلی هست که دارم🥺و همیشه بابتشون خداروشکر میکنم.
من از اول بارداریم زمانی که اصلا خبر نداشتم و راهی مسافرت شده بودیم عقیده ام این بود خدا بخواد میشه، حتی زمانی که تو بدترین شرایط بارداری بودم احتمال سقط دادن، بازم میگفتم خدا خودش بعد پنج سال بهم داده قطعا خودش مراقبشونه، به همین جهت میگم همه چی رو بسپرین به خودش که به بهترین شکل انجام میده. فقط باید صبر داشته باشین توی این مسیر و ناامید نشین.
من اکه اسمدکتر یا مرکز یا بیمارستان نام بردم به این جهت بود تا عزیزانی که چه تو مشهد چه شهرستان اطراف هستن از این مرکز ناباروری استفاده کنن، چون خیلیا بخاطر اینکه دولتی هست قبول ندارن این مرکز رو اما نمیدونن همین مرکز پیشرفته ترین لوازم رو داره و حتی از کشورهای دیگه و شهرای دیگه برای باروری به اینجا مراجعه میکنن.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#تحصیل
#اشتغال
#همراهی_همسر
#قسمت_سوم
با اینکه دکتر بهم هشدار داده بود دیگه نباید باردار بشی بدنت توان نگهداری بچه رو نداره، ولی حرف گوش نکردم. دوست داشتم پسرم دوساله شد، باز اقدام کنم.
ولی اتفاقات عجیبی افتاد و ما درگیر اون اتفاقات شدیم. وسط اون ساخت و سازها اول کرونا که تازه پسرم ۸ ماه داشت مادرم دچار سرطان شد که روزهای سخت ما آغاز شد.
در کنار بیماری ترسناک کرونا، باید دنبال شیمی درمانی و معالجات مادرم می بودم. جوری شده بود که پدر مادرم پیش خودم آوردم تا بهتر به مادرم رسیدگی کنم. جوری شده بود که از بچه ها غافل شده بودم اگر همراهی همسرم نبود، مادرم رو از دست میدادیم.
یه سال بعد هر دو ساکن خونه هامون شدیم و دوسال طول کشید وضعیت مادر بهتر شده بود.
یه روز که توی اینستا چرخ میزدم و روزمرگی بلاگرهارو میدیم یه بار یکی از بلاگرها از دست فالورش که پیام گذاشته بود که شما خوب هر روز زندگیتون عوض می کنید خیلی ناراحت شده بود و گوشیش بالا گرفته بود گفت اگه این گوشی توی دست منه، توی دست تو هم هستش من باهاش پول در میارم، شما داری منو نگاه می کنی...
اینقدر این حرف برا من سنگین بود انگار این حرفو به من زده بود. خیلی ناراحت شدم که همه وقتم توی فضای مجازی داره میگذره و هیچ پولی ازش درنمیارم.
وقتی همسرم اومد، گفتم می خوام کار کنم توی فضای مجازی، خیلی فکر کردم چکار کنم. همه هنرهارو داشتم ولی نمی دونستم باید از کجا شروع کنم.
به پیشنهاد یکی از دوستانم قرار شد روسری بفروشم. صفحه فروش اینستا باز کردم. بعد گفتم من که خیاطم چرا اون روسری ها رو خودم دوخت نکنم؟ برای شروع با یه میلیون ده رنگ پارچه یک و نیم گرفتم و استرس این داشتم اگه کسی نخرید چی!
باز با دلداری دادن های همسرم که گفت فکر کن ده تا روسری برا خودت دوختی، فکر فروش نباش فعلا فقط به کار فکر کن
همینجور هفته به هفته پارچه سفارش میدادم و دوخت میزدم و توی صفحه ام به اشتراک میگذاشتم.
۶ ماه اول خیلی سخت گذشت ولی به لطف خدا از همون ماه اول فروشم شروع شد و طبقه بالا رو کارگاه کردیم و ماه به ماه از فروش مون تجهیزش می کردیم و خانواده رو وارد کار کردیم.
به همسرم برش کاری آموزش دادم و برش طاقه ها به عهده او شد. دخترم کارهای عکس برداری و اتوکاری برعهده داشت، پسر اولم بسته هارو میبرد و تحویل پست میداد و بابت همه اینها از من حقوق دریافت می کردند و تا الان بالای دو هزار پانصد روسری دوخته و فروخته شد.
یه سال بعد از شروع کارم باز فکر فرزند چهارم به سرم زد و گفتم اگه بخوام به فکر کار باشم، حالا حالا کار تموم نمیشه و برا بارداری اقدام کردم و بالای یه سال طول کشید تا باردار شدم.
باز با اون شرایط خیلی سخت و سخت تر از بارداری های قبلی با این تفاوت که باید کارم هم پیش میرفت و از اون مهم تر نباید صفحه و کانال های فضای مجازی رو از دست میدادم.
اول ماه ششم اورژانسی به اتاق عمل رفتم و سرکلاژ شدم تا دچار زایمان زودرس نشم با این حال از فعالیت دست نکشیدم و فالورهام رو با روزمرگی سرگرم می کردم،
روزهایی که خوب بودم دوخت میزدم و خداروشکر با همکاری همسر و بچه ها
و خواهرم کار نمی خوابید.
و بلاخره در سن ۴۱ سالگی بعد از ۹ ماه انتظار چند روز پیش فرزند چهارم که پسر بود، بسلامتی بدنیا اومد.
و اینبار دیگه خیلی جدی منع به بارداری شدم و دکتر هشدارهارو داد و مجبور به پذیرفتن شدم!
از من که گذشت ولی دوستانی که تازه ازدواج کردند اگه واقعا بچه میخواید بذارید توی اون سالهای طلایی اول زندگی باردار بشید. این به تاخیر انداختن ها فقط بنیه بندی شمارو ضعیف می کنه.
با ورود هر بچه به زندگی رزقی جدا همراه خودش میاره و به این باور رسیدم هیچ وقت از مشکلات مالی نباید ترسید. از زمانی که نطفه بسته میشه خیر و برکت توی زندگی جاری میشه...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist