eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۸۷۱ من متولد ۱۳۶۰ هستم. ۱۷ ساله بودم با پسر عمه ام عقد کردم و بعد از ۲ سال عروسی کردیم. اما به قول معروف اون موقع ها مد شده بود عروس داماد ها زود بچه نیارن، ما هم از این قضیه مستثنی نبودیم. دیر بچه دار شدن کلاس خودش رو داشت. به هر حال بعد از ف سال تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم اما این دفعه خدا دلش نمی خواست بهمون بچه بده. بعد از چند سال دوا درمون من که دلم می خواست دوقلو بشه تا با یه تیر دونشون زده باشم و همیشه هم می گفتم من وقتی تصمیم بگیرم بچه بیارم، دوتا پشت سر هم میارم. یه بچه گناه داره و تنهاست. یه بار هم آی و آی کردم و خدا خواست و دوقلو باردار شدم اولش همه چی خوب بود بعد همه چی بهم ریخت لکه بینی و درد و بیمارستان چند بار بستری، آخرش هم ۵ ماه و ۲۰ روزه که شدن با درد شدید هردوتا دنیا اومدن اما دکترا نتونستن کاری کننن چون ریه شون کامل نشده بود. اولین باری که گریه شوهرم رو دیدم، اون روز بود. مادربزرگم خیلی اسم ابوالفضل دوست داشت اون سال محرم بهش قول دادم اگه خدا به من بچه بده اسمش رو بذارم ابوالفضل. دکتر گفت بازم آی یو آی انجام بده اما من قبول نکردم. گفتم خدا اگه بخواد بده طبیعی هم میده و همین طور هم شد ماه صفر سال بعد ابوالفضلم دنیا اومد. البته با استراحت کامل و عمل سرکلاژ. بعدش دیگه جلوگیری نکردیم اما ۴ سال طول کشید تا بچه دوم رو باردار شدم و بچه ها با فاصله چهار ونیم سال خیلی خوب بودن اما خونه مون خیلی کوچک بود. سرویس تو حیاط بود و بماند که زمستان سال اول چقدر اذیت شدم. همه فکر می کردن دیگه بچه نمیارم چون بارداری هایی خیلی سختی داشتم به خصوص اولی یه دوستی داشتم گاهی بهم می گفت یکی دیگه بیار. وقتی به شوهرم گفتم گفت ما دیگه بسه مون هست نه من حوصله دارم نه تو. اما یه روز پسرم بهم گفت مامان ما یکی دیگه بچه می خوایم.گفتم مامان جون اگه دختر نشد چی؟ آخه بچه ها هردوتا پسر بودن. گفت مامان اشکالی نداره مگه بابا اینا که چهار تا پسر هستن، بده! خیلیم هم خوبه. همین حرف باعث انگیزه من شد و تصمیم گرفتم مقدمات رو برای رضایت همسرم بچینم. اما در کمال ناباوری خدا خواسته باردار شدم. نمی دونستم به شوهرم چی بگم خوشحال باشم یا ناراحت و این که عکس العملش چیه. اما خدا رو شکر زود با این قضیه کنار اومد. و سومین پسرم رو هم خدا به ما هدیه داد. الان ۴۰ ساله هستم و سه تا دسته گل دارم. بعضی ها میگن چه خبره اما خودم ناراحتم که چرا وازکتومی انجام دادم و دیگه بچه دار نمیشم انشاالله همه بی بچه ها دامن شون سبز بشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۷۶ من و همسرم سال ۸۸ باهم ازدواج کردیم. من ۲۲ ساله و همسرم ۲۵ ساله بود. با وجودی که داخل یه خانواده پرجمعیت بزرگ شده بودم (۷تا برادر و۳ خواهر بودیم من فرزند دوم بودم و برادر کوچیکم سه ماهه بود که ما نامزد کردیم.) از همون اول به شوهر جان گفتم یکی یا دوتا بچه کم هستش شوهرم و خانواده ش مخالف سرسخت بچه ی زیاد بودن... آبان ۸۸ زندگی رو داخل یه اتاق ۳در۴ پیش مادرشوهرم شروع کردیم. شش ماه اول قرص ضدبارداری استفاده کردم، یک سالی هم طول کشید تا باردار شدم و به لطف خدا ۲۱ دی ۹۱ پسر با زایمان طبیعی به دنیا اومد. پسرم دو سال و دو ماهه شد، به شوهر جان گفتم این بچه همبازی می خواد اونم قبول کردو خدا رو شکر سریع باردار شدم. یه بارداری سخت البته باوجود پسر تقریبا سه ساله ای که داشتم چون پسرم شدیدا به خودم وابسته بود ولی با یه زایمان خیلی خوب ۲۸ آذر ۹۴ سید طاها به دنیا اومد ما همچنان داخل یه اتاق ۳در۴ پیش مادرشوهر بودیم و دیگه واقعا جایی برای یکی دیگه نداشتیم. راستی وقتی پسر اولم را باردار بودم از طرف سازمان شوهرم ثبت نام کرده بودیم برای خونه و چند ماهی یک بار قسط خونه رو میدادیم. پسرا ۶ ساله و ۳ ساله شده بودن که بهمون خونه ی سازمانی دادن، با کلی تردید راهیه خونه جدید شدیم (چون شوهرم تقریبا نصف ماه خونه نبود ومی رفت ماموریت) خدا رو شکر خیلی داخل شهر و خونه ی جدید راحت بودیم. دوسال گذشت و پسر کوچیکم ۵ ساله شد. وقتی به شوهرم گفتم دوباره بچه بیاریم گفت قسط هامون خیلی زیاده، هنوز خونه آماده نشده فعلا نه... از من اصرار و از ایشون انکار، وقتی دیدم اصرارهای من فایده ای نداره چون خودم قرص ضد بارداری می خوردم قرص رو کنار گذاشتم و همون ماه دورم عقب افتاد تا دو ماه جرات نکردم حرفی بزنم بعد که بهشون گفتم می خوام برم دکتر و آزمایش انجام بدم، اصلا باورش نمی شد. یادم غروبی که رفت جواب آزمایش رو بگیره از آزمایشگاه پرسیده بود و بهش گفته بودن که من باردارم وقتی اومد خونه 😡😡😡 بود ولی من 😇😇😇 خداروشکر قبول کرد و من همش دعا می کردم این دیگه دختر باشه ولی وقتی رفتم سونو دکتر گفت اینم پسره خیلی دلم دختر می خواست، دوستش داشتم ولی یکم ناراحت شدم چون می دونستم شوهرم برای بچه بعدی راضی نمیشه. نیمه ی مرداد سال ۹۹ پسر سوم ما به دنیا اومد تا وقتی بچه به دنیا اومد من هنوزم امیدوار بودم که دختر باشه لحظه ای که نی نی نازم رو دیدم دیگه از دختر دار شدن ناامید شدم. با خودم گفتم هرکسی قسمتی داره شاید قسمت منم دختر نیست از خوش قدمی پسرم خونه ای که تقریبا ۱۰ سال بود منتظرش بودیم رو تحویل دادن ولی دیگه بهمون اجازه ندادن داخل خونه های سازمان بمونیم. هرکاری کردیم نتونستم خونه رو تجهیز کنیم، شرایط خیلی بدی داشتیم مجبور شدیم برای یک سال داخل روستای کوچکی خونه اجاره کنیم خونه برای پسر مجردی بود که اقوام مادریم میشد بنده خدا اون یک سال از ما هیچ کرایه ای نگرفت همون روزهایی که گرفتار اسباب کشی بودیم مادر شوهرم به من شک کرد که باردار باشم (البته خودمم شک کرده بودم ولی از ترس اینکه شوهر مجبورم کنه سقط کنم حرفی نزدم از اون جایی که بارداری های خوبی دارم دوتا پنج ماهگی شکمم ندارم کسی متوجه نمیشد) رفتم دکتر و درخواست سونوگرافی دادم با خواهرم رفتیم سونو انجام دادم دکتر گفت خانم ۵ ماه تون تموم شده ،بچه هم دختره🙈حالا من نمی تونستم ناراحت باشم یا خوشحال🧐 از بچه ی با فاصله کم اصلا نمی ترسیدم ولی از واکنش همسر جان می ترسیدم. وقتی باهام تماس گرفت و بهش گفتم چیزی نگفت. قطع کرد تا دوهفته نه درست با من و بچه ها حرف میزد،غذا درست و حسابی هم نمی خورد. می گفت بیا تا سقطش کنیم. گفتم چرا ؟گفتم وضع مالی خوبی نداریم، خونه که هنوز نتونستم بریم داخلش کوچیکه برای ما ولی من زیربار این حرفا نرفتم. دوهفته با این وضعیت گذشت که ازم پرسید کی معلوم میشه دختره یا پسر گفت همون روز دکتر گفت دختره. خدارو شکر شوهرم بعد دوهفته با بارداریم کنار اومد. دختر عزیزم ۹/۹/۱۴۰۰ با زایمان راحت به دنیا اومد با اومدن دخترم گره هایی که مدت ها بود هر کاری می کردیم باز نمیشد، باز شد.واقعا خوش قدم بود. الان دو سالشه و شده سوگلی بابا و داداشا. حالا که فکر می کنم به این نتیجه میرسم که واقعا دخترم هدیه ای بود که خدا بهمون داد. الان فقط حسرت می خورم که دخترم خواهر نداره، چندباری سرصحبت رو با شوهرم باز کردم برای بچه ی بعدی ولی راضی نمیشه. برام دعا کنید شوهرم راضی بشه و اگر خدا صلاح میدونه دوباره به ما یه دختر دیگه بده ان شاالله کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۱ ۱۸ سالم بود که به همراه پدر و مادر رفتیم مسافرت، شهرستانی که چندتا از اقوام پدریم اونجا بودن... برای سرزدن به منزل یکیشون رفتیم، پسرشون اومد دم در، در رو باز کرد. من در حالی که در کنار پدرم ایستاده بودم با این آقاپسر چشم تو چشم شدم و یه دل نه‌ صددل عاشق هم شدیم. ‌َََََالبته ده روز قبلش مادر و خواهرشون خونه ی پدرم بودن و ما غافل از اینکه منو برای پسرشون پسند کردن، و حالا من و خانوادم از همه جا بیخبر رفتیم خونه شون... دوسه روزی تو اون شهرستان بودیم و بعد به سمت شمال حرکت کردیم و بعد از تمام شدن مسافرت و در حالی که چندروز بود به خونه برگشته بودیم، به پدرم زنگ زدن تا بیان برای خواستگاری... پدرم همیشه میگفتن پسر سالم باشه و اهل کار عالیه، لازم نیست خونه و ماشین و... داشته باشه، مال دنیا کم کم به دست میاد. پدرم با من مطرح کردن و من سکوت کردم و سکوت هم که نشانه ی...😁 خانواده شوهرم اومدن خواستگاری و قرار شد که بریم حرم و کنار ضریح آقاجانم عقد کردیم. بعد از سه سال ما عروسی کردیم و در خونه ی پدرشوهرم که داده بودن ما بشینیم زندگیمونو عاشقانه شروع کردیم. بعد از سه ماه فهمیدم که باردارم. در همین حین شوهرم دانشگاه بود در یه شهرستان دیگه و در حال برگشت تصادف کرده بود و من بی خبر، اونم بی خبر از اینکه من باردارم. وقتی رسید خونه و من در اون حالت پای گچ گرفته و صورت زخمی ایشونو دیدم و شوکه شدم و ترسیدم و بچه مو در سه ماهگی از دست دادم. خیلی حالم خراب بود از یه طرف سقط بچه و از یه طرف شوهرم که خونه نشین شده بود ولی چون کنار هم حالمون خوب بود. این دوران گذشت و بعد از یه سال دوباره باردار شدم. یه پسر کاکل زری و قشنگ، پسر اولم که الان ۱۱ سالشه و در ایام نیمه شعبان به دنیا اومد. وقتی آقا امیر محمدم به دنیا اومد، شوهرم سرباز بود و خدمتش افتاده بود شهرستان محل زندگی پدرو مادرم و ما اونجا رفتیم و در خونه ی پدرم که خالی بود نشستیم. وجود امیر محمد به زندگیمون نشاط داده بود و به قول شوهرم اگه امیر محمد نبود خدمت رو نمیتونست تموم کنه خلاصه سربازی تموم شد،. امیرمحمد دوساله بود که برگشتیم به شهرستانی که خانواده ی شوهرم بودن و قبلا اونجا زندگی می‌کردیم و یه خونه اجاره کردیم. شوهرم مشغول کار شد. بنایی می‌کرد، درس خونده بود ولی در رابطه با رشته اش کار گیرش نیومد البته من خداروشکر میکنم که یه مهارتی داشت که از طریق اون مشغول به کار بشه. پسرم ۳سالو نیم بود که من فهمیدم برای بار سوم باردارم. سونو رفتم یه دختر نازو قشنگ خدا بهمون داده بود، نازنین زینب خانوم ۴۰ هفته و با یه وزن عالی روز بهمن ۹۵ به دنیا اومد. یه دختر ساکت و آروم و من خوشحال که یه پسر دارم و یه دختر به قول قدیمیا جنسم جور بود. دخترم نزدیک چهار ماهه شده بود و همه فکر میکردن بچه یه سالشه، چون تپل بود همین چند ماهی که دخترم به دنیا اومده بود، شوهرم شبها نگهبان بود. یه روز من رفته بودم اونجا سر کار شوهرم دخترمو روی تخت گذاشته بودم متاسفانه از روی تخت افتاد. یه بچه ی کوچیک که اصلا غلط هم نمیزد، بغلش کردم ساکت شد اما بعد چند روز بچه تب می‌کرد و بالا می‌آورد. همه میگفتن حتما یه چیزی خوردی شیرت خراب شده برای همون بالا میاره یه چند روزی بود احساس می‌کردم سر بچه به یه طرفه و به سمته دیگه نمیچرخونه، بردمش دکتر دکتر گفت که رگ گردن بچه مادر زادی جمع هست، به خاطر همین نمیتونه به یه سمت بچرخونه باید ببری فزویوتراپی، من متعجب از حرف دکتر چون قبلا میدیدم که سرش میچرخه برا تبشم گفت باید بستری بشه. شوهرم راضی نشد اونجا بستری بشه بردیمش مشهد اما دیدم بچه حالش بهتره نبردم بیمارستان شوهرم منو باب چه ها برد خونه پدرم و خودش برگشت خونه ی خودمون ولی من دیدم که حاله بچه دوباره خراب شد، انگار چشماش به نور عکس العمل نشون نمی‌داد، مردمک چشم به سمت پایین اومده بود. دوباره با خواهرم و دوتا از برادرام و مادرم بچه رو بردم دکتر این دفعه به دکتر گفتیم که بچه به زمین خورده سریع سیتی اسکن نوشت. رفتیم بیمارستان گرفتیم من روی تخت داشتم دخترمو شیر میدادم و یکی از برادرام بالا سرم ایستاده بود، دکتر بهش گفت شما پدر بچه هستی؟ گفت نه‌ من داییم. گفت بیاین کارتون دارم. منکه نگران بودم و دل تو دلم نبود فهمیدم که یه اتفاقی افتاده، برادرم داشت با دکتر صحبت می‌کرد در حالی که از من دور بودن ولی انگار دکتر داشت توی گوش من حرف می‌زد. ادامه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۱ دکتر گفت بچه تومور مغزی داره، بی اختیار از رو تخت اومدم پایین، بچه بغلم بود، گفتم چی شده داداش؟ داداشم اومد بچه رو ازم گرفت گفت: هیچی باید بچه رو ببریم مشهد. گفتم چرا؟ گفت چون بالا میاره باید بستری بشه ولی من میدونستم چی شده و در اون شرایط چقدر جای شوهرم کنارم خالی بود. چقدر بهش نیاز داشتم. با پدر ومادرم راهی مشهد شدم. به شوهرم تو راه زنگ زدم و اونم راه افتاد به سمته مشهد ولی بهش نگفتم چی شده فقط گفتم چون بالا میاره باید بستری بشه. ما رسیدیم بیمارستان، بچه رو بستری کردن. بعد یه ساعت شوهرم اومد و من شروع به گریه کردم. منو بغل کرد و فقط بهم میگفت هیچی نیست دخترمون بیمه خانوم زینبه هیچیش نمیشه... زینبم یه شب بستری بود، روز بعد اورژانسی وارد اتاق عمل شد. دخترم ۷ ساعت تو اتاق عمل بود، نمیدونید پشت در اتاق عمل به من و شوهرم چی گذشت. آوردنش بیرون و بردنش داخل آی سی یو، بعد از ده دقیقه به هوش اومده بود. رفتم داخل دخترمو دیدم خیلی سخت نفس می‌کشید، من اومدم بیرون تا شوهرم بره و ببینتش ولی راه ندادن، دکتر اومد پرستاران ریختن دور تختش بله دختر کوچلوی من داشت نفسهای آخرشو می‌کشید.😭 در همون حال شوهرم گفت باید بریم پابوس آقا تا شفای دخترمون بگیریم. اما من توان بلند شدن نداشتم، به سختی سوار ماشین شدیم، به سمت حرم رفتیم بعد از یه ساعت برگشتیم همه داشتن تو حیاط بیمارستان گریه میکردن. من فهمیدم که دخترم تموم کرده، خواهرم منو بغل کرد، انگار دنیا برام تموم شده بود. بعد از دوماه از فوت دخترم در کمال ناباوری برای بار چهارم حامله بودم. همش میگفتم خدا کنه دختر باشه، رفتم سونو گفت بچه ات پسره، امیر مهدی سال ۹۷ در شب میلاد حضرت مهدی به دنیا اومد و واقعا زندگیمونو روشن کرد انگار دنیا رو به ما داده بودن... امیرمحمد ده ساله شده بود، امیر مهدی حدودا ۵ ساله و من تصمیم گرفتم برای بار پنجم باردار بشم. بعد از مدتی تست گرفتم مثبت بود. صبح زود از خوشحالی شوهرمو از خواب بیدار کردم و بهش گفتم البته این تصمیمو بعد از اینکه آقای خامنه ای عزیز گفتن که فرزند آوردی جهاد است، گرفتیم. اینو بگم که بعد از فوت دخترم شوهرم رفت کربلا و از اون به بعد خیلی تغییر کرد از قبل بیشتر عاشق اهل بیت و آقا شده بود و میگفت چون آقا اینجوری گفتن باید بچه بیاریم. ۴ ماهگی رفتم سونو و گفت بچه تون پسره، اولش یکم ناراحت شدم ولی بعد با خودم گفتم فقط سالم باشه اما شوهرم یه درصدم ناراحت نشد فقط می‌گفت خدا رو شکر که سالمه، خداروشکر حاملگی های خوبی دارم فقط اولش یکم حالت تهوع ولی خداروشکر نه‌ قند نه چربی هیچی فقط سر این بارداری آخری وزن اضافه نمیکردم البته خودم، بچه وزنش خوب بود. چهل هفته تموم شده بود ولی خبری از درد زایمان نبود. رفتم بیمارستان گفت باید بستری بشی ولی من بستری نشدم رفتم مشهد دکتر گفت اصلا علائم زایمان نداری فرستاد سونو تا ببینه وضعیت بچه در چه حاله، سونو گرفتم عالی بود. بعد سه روز با درد زایمان رفتم بیمارستان و آقا امیررضا به دنیا اومد. یه پسر تپل و ناز انگار بچه اولم بود از بس خوشحال بودم 😄😄 الان آقا امیر رضا توی ۵ ماهه انقد خودشو واسه بابا داداشا لوس کرده و عزیز شده که نگو... 😍😍 خداروشکر زندگی خوبی دارم، واقعا شوهرم کمکه و حسابی واسم بچه نگه میداره دعا میکنم همه ی بچه ها عاقبت بخیر بشن و همه مادرا طعم شیرین مادر شدن رو بچشن. انشالله که ظهور آقارو ببینیم و بچه هامون سرباز آقا باشن 🤲🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۸ من و شوهرم قبل از این که فرزندی داشته باشیم همیشه دوست داشتیم بچه اولمون دختر باشه، خدارو شکر همین طور هم شد. بچه دوم هم جنسیتش خیلی برامون مهم نبود دختر بشه یا حتما باید پسر باشه ولی دیگه سومی من خیلی دعا می کردم که خدایا اگه صلاح می دونی بچه سومم پسر باشه. تا اینکه باردار شدم و آخرای پنج ماهگی بود رفتم سونو برای تشخیص جنسیت؛خیلی لحظه حساسی بود اون لحظه برام، بالاخره پرسیدم دختره یا پسر و خانم دکتر گفتن پسر. یادش بخیر شوهرمو دخترا بیرون منتظر بودن تا من بیام بهشون خبر بدم. وقتی میخواستم بهشون خبر بدم که جنسیت بچه چیه شوهرم از طرز نگاهش به من معلوم بود که چه قدر به خاطر من اظطراب داره، چون جنسیت بچه سوم برای شوهرم خیلی مهم نبود اون بیشتر به خاطر من مشتاق بود پسر بشه تا خوشحالی منو ببینه. ما چند سالی به دور از پدر و مادر و فامیل در یکی از شهرهای تبریز زندگی می کردیم و کلا غریب بودم. به خاطر همین به فکر روزهای زایمانم بودم که اگه یهو دردم گرفت، به غیر شوهرم کسی کنارم نیست تا همراهم باشه و تا مامانم بخواد از شهر دیگه بیاد طول می‌کشه آخه من چون بچه های قبلیم طبیعی به دنیا اومدن دوست داشتم پسرم هم طبیعی به دنیا بیاد و با سزارین مخالفم تاریخ زایمان طبیعی هم دقیق معلوم نمیشه چه روزیه که مامانم یکی دو روز زودتر بیاد. تا اینکه یکی از دوستام تو یکی از جلسه های قرآنی که می رفتم، مامایی رو به من معرفی کرد و گفت که ایشون خانم خیلی خوبی هستند. بسیار مومن و متین و محترم و بسیااار هم مهربان😍 واقعا هم همین طوره ان شاءالله هر جا که هستن تنشون سلامت باشه، ایشون خواهر شهید هم هستن😍 خلاصه که تو اون جلسه ی قرآنی رفتم کنار خانم بابایی( ماما) نشستم و شمارم رو بهش دادم و وقتی ازش خواستم تا موقع زایمان کنارم باشه با مهربانی و با کمال میل پذیرفت 😍😘 یه هفته ده روز مانده به تاریخ زایمانم شب ساعت حدودا دو نیمه شب، مثل روزای قبل درد داشتم و من فکر می کردم که این درد هم مثل درد روزهای قبله به خاطر همین خیلی اهمیت نمی‌دادم ولی بعد نیم ساعت فاصله ی دردا داشت کمتر میشد، مطمئن شدم که وقت زایمانمه تو اون حال فکر می کردم از دوستام به کی زنگ بزنم اما دیدم خیلی دیر وقته، به ناچار شوهرمو بیدار کردم. بهم گفت که خانم بابایی رو خبر کنیم؟ نزدیک ساعت پنج صبح بود، به خانم بابایی پیام دادم و خبرش کردم. خدارو شکر اونم بیدار بود و پیامک رو دیده بود، بهم پیام داد که وقت زایمانته، با شوهرت برو بیمارستان منم خودم رو می رسونم. اما دیگه درد امونم نمی‌داد و هر پنج دقیقه یکبار سراغم میومد😢 در اون حال که داشتم آماده میشدم برای رفتن به بیمارستان دیگه از شدت درد نتونستم حرکت کنم. دخترام هم که از خواب بیدار شده بودن همراه شوهرم خیلی نگران حال من بودن و طفلیا خیلی اظطراب داشتن شوهرم می‌گفت عجله کن زود بریم بیمارستان اما باور کنید اصلا نمی‌تونستم حرکت کنم. در همون حال به صاحب خانه زنگ زدم تا بیاد کمکم کنه خدا خیرش بده خیلی هم خانم خوبیه اومد و منو تو اون حالت دید، دست و پاش رو گم کرد😂 منم تو اون وضعیت به ماما زنگ زدم که خودش رو سریع به خونه مون برسونه و ایشون هم فورا خودش رو رسوند. وقتی منو در اون حال دید گفت تا حالت بدتر نشده عجله کن بریم بیمارستان اما من گفتم که اصلا نمیتونم از جام حرکت کنم. اون بنده هم فورا به اورژانس زنگ زد تا وسایل لازم رو بیارن اما قبل از رسیدن اونا، محمدحسنم دم دمای اذان صبح به دنیا اومده بود.😍 من که اینهمه نگران زایمانم تو شهر غریب بودم، خدا خودش شرایط رو طوری جور کرد که به بهترین حالت و بی دردسر بچه م به دنیا اومد و همینطور تجربه شیرینی شد از زایمان در خانه😊😍 به دنیا اومدن پسرم مصادف بود با ایام ورود کرونا به کشورمون😢 هنوز چهل روزش نشده بود که کرونا اومد واییی چه روزای سختی بود، اون روزا برن و هیچ وقت برنگردن ان شاءالله الان آقا محمدحسن چهار سالشه، شیطونه و سر زبون دار😍 حسابیم سربه سر آبجیاش می‌ذاره🥴 خیلی خوشحالم از این که بچه هام همدیگرو دارن و همبازی های خوبی هستن برای همدیگر، از این بابت خدا را شاکرم🤲 شوهرمم خیلی اصرار داره برای آوردن چهارمی، همش میگه تو فقط بخواه ان شاءالله یه محمدحسین میاریم برای محمدحسن، هردو بچه خیلی دوس داریم توکل برخدا🤲🙏 عزیزان هیچ وقت به خاطر مسائل مالی از آوردن بچه خودداری نکنید واقعا روزی بچه دست خداس بچه روزیشو با خودش میاره من به شخصه تو زندگیم تجربه ش کردم هر کدوم از بچه هام روزی خاص خودشونو دارن، مامانم میگه وقتی شما دخترا شوهر کردین رفتین، روزی تونم با خودتون بردین به حق فاطمه زهرا (س) خداوند دامن همه مادران رو سبز کنه ان شاءالله‌🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۲۶ من دختر اول خانواده هستم. وقتی دو سال و نیمه بودم، خواهرم به دنیا اومد و وقتی چهار ساله بودم، خواهر بعدیم. مادرم با وجود کمبود خیلی چیزا باز هم با تمام توان به تربیت ما پرداخت اما بخاطر اینکه توی شهر غریب بود و سه تا بچه قد و نیم قد داشت و پدرم هم مدام سرکار بود مادرم دچار وسواس و افسردگی شد، طوری که با کوچک ترین ریختذو پاش ما بلند می‌شد، تمیز می‌کرد و جارو می‌زد و روزی چهار پنج بار تمیز کاری می‌کرد و هر روز جارو می‌زد. داشتن سه تا دختر خودش به قدر کافی باعث می‌شد مادرم حرف بشنوه، حالا دست تنگی و نبود پدرم و کمبود خرجی خونه بهش اضافه شده بود و مادری که بخاطر سه تا زایمان پشت سر هم دچار ضعف بدنی شده بود. بعضی شبا متوجه مشدم مادرم موقع شیر دادن به خواهرم از خدا طلب صبر می‌کرد. مادرم تو سن بیست و چهار سالگی سه تا بچه داشت و همین باعث شد که بگه دیگه بچه نمی‌خوام. گذشت و خونه ما به شهر پدریم برگشت و مشکلات مادرم بیشتر شد. حالا باید مارو از کوچه و خونه فامیل به زور می‌آورد خونه و البته بازهم تنها بود و پدر باز هم سرکار بود. مادرم خیلی فعالیت می‌کرد، همیشه ما مرتب و تمیز بودیم و هر سه تامون درس خوبی داشتیم و اینا همش به واسطه مادر مهربون و فرشته ای بود که ما داشتیم. پدرم به نوبه خودش بهترین و بزرگترین مردیه که ما خواهرا توی تمام زندگیمون دیدیم و همیشه ما سه تا خواهر دعا گوی پدریم، چون صبر پدرمون واقعا مثال زدنیه و همینم روحیه بخش مادرم بود. پدرم همیشه لبخند به لب داره و همیشه سعی کرده خواسته هامون رو برآورده کنه و ما خیلی دوسش داریم. گذشت و خواهر کوچکم ۱۰ ساله شد و مادرم با التماس های من برای برادر داشتن روبه رو شد. من همیشه آرزو داشتم که یه برادر داشته باشم و هر روز به مادرم می‌گفتم که من برادر می‌خوام. مادرم دیگه ۳۴ساله شده بود و براش زشت بود که باردار بشه ولی بخاطر گریه های من توسل کرد به حضرت عباس و برای بارداری اقدام کرد. خدا می‌دونه روزی که منو خواهرام و بابام منتظر نتیجه سونو بودیم چه حالی داشتیم الان که اینو مینویسم اشک توی چشمامه لحظه ای که مادرم زنگ زد و گفت پسره انگار خدا تمام دنیا رو بهم داد. مادرم دیگه حرفا و تیکه های بقیه براش مهم نبود، چون همه ما به مرادمون رسیدیم بلاخره مادرم توی سن ۳۵سالگی صاحب پسر شد و خدا خواسته بعد از آقا امیر عباس، مادرم دوباره باردار شد و دوباره حرف و حدیثا شروع شد. ولی کی اهمیت می‌داد ما عاشق نی نی بودیم و خدا هم به دلمون نگاه می‌کرد. مادرم توی سن ۳۷ سالگی صاحب یه دختر زیبا و تپلی شد اما متاسفانه کسی قبول نمی‌کرد سزارین مادرمو انجام بده و هر کسی هم قبول می‌کرد، مبلغ زیادی پول می‌خواست که ما نداشتیم اما دست آخر به خواست خدا توی شهر دیگه دکتری پیدا شد که بدون هیچ هزینه ای مادرمو عمل کرد. مادرم سختی های زیادی کشید خیلی ها بخاطر دختر زیاد و بچه زیاد بهش سرکوفت زدن ولی مادر من اولاد فاطمه زهراست و همیشه مثل کوه پشت دختراش و پسرشه منو خواهرم هر کدوم دوتا بچه داریم، یه پسر یه دختر، مادرم میگه کافیه من سختی زیاد کشیدم شما نکشین اما جوابی که ما همیشه بهش میگیم اینکه ما هم دخترای توییم و راه تو رو میریم و لذتی که خودمون از بچگی مون و بازی با خواهر برادرمون بردیم رو به بچه هامون هدیه می‌دیم. مادرم برای ما خواهرا همیشه نور امیده و همیشه هوامونو داره، ما هرچی داریم مدیون مادرمونیم و همیشه دست بوسشیم ❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۷۰ من متولد ۷۶ هستم و در دوران مجردی دختر بسیار زودرنجی بودم. دوتا خواهر دارم که اختلاف سنیشون باهم ۱۱ ماهه و من بعد از ۶ سال به دنیا اومدم. با اینکه اختلاف سنی زیادی با خواهرهام نداشتم و چند سالی با هم بازی میکردیم اما رابطه دوتا خواهرهام به خاطر اختلاف سنی کمشون، خیلی بهتر بود و همیشه باهم صحبت میکردند. اونها بزرگ شدند و من دیگه همبازی نداشتم و همیشه احساس تنهایی میکردم و به مادرم میگفتم که برام بچه بیار، حتی همسایه ای هم نداشتیم که من باهاش بازی کنم و با وجود خواهرهام بازم احساس تنهایی رو داشتم. وقتی که ۱۳ سالم شد مادرم خدا خواسته باردار شد و همه فامیل متعجب که تو سن ۳۹ سالگی بچه میخوای چیکار، سه تا دختر داری خوبه. توی این سالها که مادرم سه تا دختر داشت یسری از فامیلها بهش توهین میکردن که تو دختر داری و پسر نداری. حالا هم مادرم باردار شده بود بعد از ۱۳ سال از آخرین بچه که من بودم. خالم میگفت سقطش کن ولی مادرم هیچوقت به سقط فکر نکرد. یه شب رفتم کنار مادرم خوابیدم و بهش گفتم که خودم برات نگهش میدارم، مامان سقطش نکنی ها، مادرمم ناراحت بود از حرفهای اطرافیان... موقع سونوگرافی شد و مشخص شد بچه پسره😊😍 و من برادر دار شدم. بماند که زن عموم گفت رفت سوزن زد تا بچش پسر بشه.😡 اون لحظه ای که برادرم دنیا اومد خیلی خوشحال بودم و به قول خودم عمل کردم همون قولی که به مادرم داده بودم که نگهش میدارم. بیشتر اوقات برادرم رو نگه می داشتم، فقط موقع شیر دادن مادرم نگه میداشت. چون مادرم شاغل بود و کارهای باغی رو انجام میداد. حتی من داداشم رو از شیر و پوشک گرفتم خیلی کمک حال مادرم بودم و مادرم هنوز که هنوزه اینو بهم میگه. من تو سن ۱۹ سالگی به صورت سنتی با همسرم ازدواج کردم اما بعد از ازدواج اختلافهای ما شروع شد. خیلی عقایدهامون متفاوت بود، انگار از یه دنیای دیگه بود. خیلی سخت بود. من انقدر قوی نبودم که بتونم تحمل کنم اما خدا کمکم کرد حتی نزدیک عروسی هم دعوا داشتیم و اختلاف، بلاخره عروسی کردیم و بعد عروسی، یک سال و خوردی من بچه نمیخواستم، چون خیلی قسط داشتیم و منم میگفتم سنم کمه و میخوام تفریح کنم اما وقتی اقدام کردیم چند ماهی طول کشید و من خیلی نگران بودم. یه روز موقع نماز سر سجاده بودم و به شوهرم گفتم میخوام نذر کنم اگه این ماه باردار شدم، یکی از النگوهام رو هر وقت که مشهد رفتیم بدم به امام رضا ع. باورم نمیشد همون ماه باردار شدم، باورم نمیشد دوبار بی‌بی چک زدم، به فاصله یه روز و هردو مثبت شد. بعدشم رفتم آزمایش اونم مثبت شد. خیلی خوشحال بودم از اینکه مادر شدم. متاسفانه اختلافات من و شوهرم پابرجا بود و همچنین دخالتهای خانواده شوهرم، بارداری پر استرسی داشتم. موقع غربالگری هم گفتن بچه مشکل داره و من خیلی ناراحت شدم که با آزمایش دوم گفتن که مشکلی نداره. 👈ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۷۰ در ۱۱ هفته دکتر تو مطب جنسیت رو پسر تشخیص داد و درست هم بود توی سونو چهار ماهگی هم گفتن پسر، ذره ای ناراحت نشدم و خوشحال بودم از اینکه پسرم برادر دار شده و فقط سلامتیش برام مهم بود. کم کم اطرافیان خبر بارداریم متوجه شدن بیشترهاشون خوشحال شدن و تشویقم کردن که فاصله سنی زیادی ندارن، یسریها تا متوجه میشدن پسر میخواستن دلداریم بدن و من محکم میگفتم من خوشحالم و حتی اگه بچه بعدیم هم پسر باشه بازم ناراحت نیستم. منی که تو بارداری اول از زایمان طبیعی میترسیدم با خوندن تجربیات توی کانال خیلی علاقه مند به زایمان طبیعی شدم چون اون پسرم ضربان قلبش افت کرد منو بردن سزارین ولی این دفعه خیلی مصمم شدم برای طبیعی و میگفتم این همه تونستن منم میتونم اما راجب تصمیمم به خیلیا نگفتم فقط خواهرم و دوستام می‌دونستن. خواهرم خیلی تو این راه حمایتم می‌کرد، همش میگفت کلاسها رو برو، پیاده روی کن و همش بهم دلگرمی میداد. مثل یه ماما همراه و همیشه باهام در تماس بود که دلسرد نشم توی این راه... وقتی به دکترم گفتم که می‌خوام، طبیعی زایمان کنم، گفت اگه شرایطتت خوب باشه و همش با شک و تردید می‌گفت و زیاد اصرار نداشت می‌گفت تا ۳۹ هفته صبر میکنم اگه دردت نگرفت سزارین میکنم. منم توی کانال با معرفی دوستان پیش دکتر دیگه ای رفتم و گفتم که تو کانال دوتاکافی نیست از شما تعریف میکنند و گفتم می‌خوام طبیعی زایمان کنم، دکترمم گفت ما موردها داشتیم بعد دوتا سزارین طبیعی زایمان می‌کنند و بهم روحیه داد. با معرفی دکترم کلاس ورزشهای بارداری رفتم ۵ جلسه ولی دیگه از ۳۷ هفته تو خونه خودم پیاده روی می‌کردم و ورزش‌ها رو انجام می‌دادم، گاهی شبها درد داشتم ولی درد اصلی به سراغم نیومده بود😃و من هر روز منتظر درد زایمان بودم و میگفتم چرا دردم نمیگیره توی ۳۸ هفته که پیش دکتر رفتم، دکتر گفت یک سانت دهانه رحمت باز شده و لگنت خوبه و وزن بچه سه کیلو و پونصد بود. توی این دوهفته آخر همش میگفتم اگه برم پیش دکتر، دکتر سزارینم می‌کنه و تجربه تو کانال خونده بودم که تا ۴۱ هفته بعضیها ویبک انجام دادن گفتم منم صبر میکنم. خلاصه توی این دوهفته من دمنوش زعفران و گل گاو زبان میخوردم و شیاف گل مغربی هم استفاده میکردم البته شما از دکترتون سوال کنید، سرخود اینهارو انجام ندید. روز جمعه بود من خونه مادرم رفتم و تصمیم داشتم شنبه برم مطب و دیگه ناامیدهم شده بودم، گفتم شنبه که برم مطب دکتر نامه سزارینم میده شنبه ۴۰ هفته و ۵ روز میشدم. همون غروب جمعه هی کمرم میگرفت و ول میکرد به شوخی به مادرم گفتم الان دیگه وقتشه تا شب هی کمرم میگرفت و رها می‌کرد و دردها داشت شدید میشد و من مدام پیاده روی میکردم توی اتاق، دیگه تا ساعت یک ونیم صبح نمیتونستم تحمل کنم و فاصله دردهام هر ۵ دقیقه شده بود و بیشتر کمرم درد میکرد و یک ساعت با خواهر عزیزم که مثل ماما برام بود صحبت میکردم و اون دلداریم میداد و میگفت تحمل کن دیگه مادرم رو بیدار کردم و با شوهرم راهی بیمارستان شدیم، وقتی رفتم گفتم که میخام ویبک انجام بدم و ماما معاینم کرد و گفت خیلی خوبه شرایطم و بستریم کردن و من مدام توی اتاق با سرم راه میرفتم و نفس عمیق میکشیدم. دیگه ساعت نزدیک ۵ دکترم اومد و خیلی ناراحت از اینک چرا تو این دوهفته مطب نرفتم و کار خطرناکی کردم و منم گفتم میترسیدم که سزارینم کنید دیگه ساعت ۵ صبح گل پسر نازم که با توکلی که به خدای عزیزم کردم، حاصل تلاش خودم و دکتر و ماما به این دنیا اومد و اون لحظه باورم نمیشد که تونستم پسرم رو طبیعی به دنیا بیارم اون لحظه که به دنیا اومد تمام دردهام تمام شده بود، درسته زایمان طبیعی خیلی درد داره اما عوارض سزارین رو نداره. بعد زایمان انقدر خوشحال بودم هم اینکه بچه م رو میدیدم و هم اینکه به هدفم رسیده بودم به دکترها و پرستارها میگفتم سال بعد هم باز منو میبینین😁 و گفتم باید بهم لوح تقدیر بدین من ویبک انجام دادم😎اوناهم میگفتن لوح تقدیر باید شوهرت بهت بده😃 راستی وزن گل پسرم ۳ کیلو و ۹۰۰ بود و دکتر و پرستارا متعجب که من با وزن کم و لاغر بودنم وزن بچم خوبه. بعد زایمانم همه فامیل متوجه شدن و گفتن مگه میشه بعد سزارین طبیعی و من براشون توضیح میدادم. الان نینی کوچولو کنارمه و من این تجربه براتون نوشتم امیدوارم مفید بوده باشه. پسر اولم خیلی خوشحاله که داداش دار شده و همش نازش میکنه و بوسش میده و میگه یه خواهر هم می‌خوام🤪 واقعا هیچ اسباب بازی توی دنیا نمیتونه جای برادرو خواهر رو پر کنه😍❤️ امیدوارم بچه هام از سربازهای امام زمانم باشند🌸 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۰ من متولد سال ۶۵ هستم. در یک خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم. خواستگارانی زیادی داشتم تا اینکه همسرم به خواستگاریم آمد. من حافظ قرآن بودم و همسرم طلبه، زندگی مون رو خیلی ساده و با رفتن به پابوس امام رضا ع شروع کردیم در سن ۲۰ سالگی... بعد از هشت ماه باردار شدم و دخترم در سال ۸۸ به دنیا آمد، یه دختر سالم و زیبا، چون تجربه اولم بود، همه چی برام سخت بود و دست تنها بودم. دخترم خیلی مریض می‌شد و من خیلی اذیت می‌شدم، تصمیم گرفتم که حالا باردار نشم و... به همین خاطر چهارسال فاصله انداختم. دخترم همیشه تنها بود و این اشتباه بزرگ من بود. بعد از چهار سال، مجدد باردار شدم و خدا یه دختر ناز دیگه بهمون بخشید. یک سال بعد، من خدا خواسته باردار شدم اما این دفعه اصلا آمادگی نداشتم و خیلی ناراحت بودم و می‌گفتم من بچه نمیخوام و... سونو که دادم گفتن دختره، مردم همش طعنه بهم می‌زدن که دختر زاست و من چقدر ناراحت می شدم. اما شوهرم می‌گفت من دختر دوست دارم و باید خداروشکر کنیم و راضی به رضای خدا باشیم. دختر سوم هم که به دنیا امد خیلی اذیت شدم چون زایمان هام سزارین بود و دوتا بچه پشت سرهم و کوچیک، کم خوابی ضعف جسمانی و... با سختی دختر سومم دوساله شد که دوباره خداخواسته باردار شدم اما این دفعه بچه پسر بود و من خوشحال که دخترام برادر دارن و... بعد از پسرم، من و شوهرم دیگه ختم بارداری زدیم و گفتیم خداروشکر کافیه، خدا بهمون بچه های سالم داده و... بعد از چهارسال که بچه ها دیگه از آب وگل دراومدن و من خواستم یکم نفس بکشم فهمیدم دوباره باردارم و خدا یه پسر خوشگل و ناز دیگه بهمون داد که یکی از بهترین تجربه های بارداری من بود چون سه تا دخترام مثل پروانه دورم میچرخیدن و خیلی از من مراقبت کردن تا پسرم به دنیا اومد. سزارین پنج بودم. دختر وسطیم که کلاس دوم و دختر سومم که کلاس اول بود و دختر بزرگم که کلاس هفتم بود تمام کارها خونه رو به همراه همسرم انجام میدادن و حتی نوبتی شب بیدار میموندن تا از من و برادر کوچیک شون مراقبت کنن و بهترین زایمان و بزرگ کردن بچه برام پنجمی بود چون اصلا مثل گذشته تنها نبودم. الان هم اکثر کارها ی خونه رو دخترها انجام میدن و هیچ وقت حوصلم سر نمیره اما خواهرانم یا فامیل که دو یا یک بچه بزرگ کردن الان تنها هستن و همیشه احساس غم و تنهایی دارن. میخوام بگم درسته خیلی سختی کشیدم اما وقتی بچه ها از آب وگل در اومدن جواب تمام سختی هایی که متحمل شدم رو گرفتم. ان مع العسر یسرا و الان خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که دخترام هستن و دردل هام رو میشنون و پسرهام عاشقانه منو دوست دارن. انشالله عاقبت به خیر بشن و خداوند کمک کنه درست تربیت بشن و سرباز باشن برا امام زمان عج کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
چه نعمت بزرگی... «هر وقت به حضرت سجّاد عليه السلام بشارت مى‌دادند خداوند مولودى به تو عنايت فرموده است، اوّل مى‌پرسيد: مادرش سالم است‌؟ يا بچّه سالم است‌؟ وقتى مى‌گفتند: آرى، امام سر به سجده مى‌گذاشت و شكر مى‌كرد، پيش از آن‌كه بپرسد مولود پسر است يا دختر». چه نعمت بزرگى است سلامتى مادر، يا فرزند. 📚 عدل کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۵ متولد مهر ۶۴ هستم. توی یه خانواده ۶ نفره بزرگ‌ شدم. یه خواهر بزرگ‌تر از خودم دارم (که میتونم بگم بزرگترین نعمت زندگیمه) و دوتا برادر کوچیکتر از خودم. پدرم کارمند بودن و مادرم خانه دار. از وقتی وارد دانشگاه شدم سر و کله ی خواستگارا پیدا شد تا اینکه سال ۸۵ به شوهرجان جواب مثبت دادم. نحوه ی آشنایی مون از طریق خواهرشوهرم بود. من رشته ی مامایی خوندم و در بیمارستان در حال گذراندن طرح بودم که خواهر شوهرم که پرستار بود، واسطه ی ازدواج ماشد. اون زمان شوهرم دانشجو بود نه شغل ثابتی داشتن نه خونه، نه ماشین، نه حتی پس اندازی. اما مهمترین ملاک من که ایمان و اخلاق و نجابت بود را داشتن و خدا را همیشه از این بابت شکر میکنم و اگر باز به عقب برگردم بازم انتخابم ایشونه. سال ۸۶ به عقد هم در اومدیم و زندگی پر از فراز و نشیبی داشتیم. توی اون یک سالی که عقد بودیم من در استان دیگه ای در مقطع کارشناسی درس میخوندم و فقط دو ماهی یکبار همو می‌دیدیم. بعد از عروسی مون هم که من فارغ تحصیل شدم و برگشتم شهرمون، شوهرم برای ادامه تحصیل به شهر دیگه ای رفت و ما باز از هم دور شدیم😢و من توی یکی از اتاقهای مادرشوهرم زندگی می‌کردم. یکسال بعد از ازدواج مون توی تیر ۸۹ خدا پسرم محمدرضا را توی روز عید مبعث بهمون هدیه داد. از برکت تولد پسرم نگم براتون😍 از یه طرف شوهرم استخدام کار دولتی شد و از طرفی منم استخدام بیمارستان شدم اما بازم من در شهر دیگه ای که ۱۰۰ کیلومتر با شهر خودمون فاصله داشت و باز هم از هم دور شدیم😒 چون تو اون شهری که استخدام شدم کسی را نداشتم، پدر و مادرم اسباب کشی کردن و راهی محل استخدام من شدن ( و من تا آخرین لحظه ی عمرم مدیونشون هستم) پسرم را می‌ذاشتم پیش مادرم و میرفتم بیمارستان حتی شیفت شب هم میرفتم پسرم هم که فوق العاده بدقلق بود مثلاً شبا بیدار می‌شد و تا چند ساعت نمیخوابید و بهونه می‌گرفت. بنده خدا مادرم😢 شوهرم فقط آخر هفته ها میومد یه سر می‌زد و برمی‌گشت. گذشت و شهریور ۹۳ خدا محمدپارسا را بهمون هدیه داد اونم با خودش برکت آورد. تونستیم ماشین بخریم. یه آپارتمان بخریم. شوهرم ارشد قبول شد. خدایا شکرت. گذشت و بعد از ۶سالی که تو اون بیمارستان کار کردم به لطف خدا بهم انتقالی دادن و اومدم شهر خودمون😍بعداز کلی دوری از شوهرم بالاخره معنی زندگی کنار هم را تازه فهمیدم. ماشین مون رو عوض کردیم، یه خونه ی بزرگتر خریدیم. یه سفر کربلا ۴ نفره هم رفتیم که خیییلی خوب بود. ان شاء الله دوباره قسمتمون بشه🙏 خیلی دوست داشتم خدا دختر هم بهم بده برای سومی اقدام کردیم بماند که چقدر اطرافیان و بعضی از همکارام کنایه و طعنه بهم میزدن که شما که تحصیل کرده هستید، دیگه سه تا بچه برا چی می‌خواین؟ ناراحت میشدم اما در جوابشون میگفتم به عشق رهبرم و افزایش نسل شیعه چهارتا میارم. برای سومین بار باردار شدم اما این بار دوقلو😳اما متاسفانه تو دوماهگی سقط شدن کورتاژ شدم، ناامید نشدم و چون عاشق دختر بودم مجدد اقدام کردم حتی یکی از متخصص های بخش مون بهم گفت بیا ivf کنم برات که صدرصد دختر بشه اما شوهرم قبول نکرد و گفتن این کار دخالت تو کار خداست، هر چی خودش داد شکر... گذشت و وقتی محمدرضا کلاس پنجم بود و محمدپارسا کلاس اول بود بازم خدا تو روز عید مبعث محمدصدرا را بهمون هدیه داد. اینم بگم که من عاشق اسم محمدم و اگه خدا بازم پسر بهم می‌داد، اسمشو محمد می ذاشتم. جالب اینجاست که داداشم هم عید مبعث به دنیا اومد و اسمش محمد. بگذریم سرتونا درد نمیارم همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که بدترین اتفاق زندگیم رخ داد. یه مهمون ناخونده وارد زندگیمون شد و ۸ ماه هست که من درگیر سرطان شدم😭😭 و فقط خدا می‌دونه و خودم که چه روزای سختی را پشت سر گذاشتم چه سختی هایی که تو این مدت نکشدیم😢 و سخترین قسمتش اونجا بود که موهام جلوی بچه هام ریخت و تو روحیه شون تاثیر گذاشت😔 اما توی این مدت در کنار این بیماری، اینقدر لطف و معجزه ی خدا را می‌دیدم که تونستم با صبر و توکل بر خودش این بیماری را بپذیرم. از همه ی شما دوستان عزیزی که دارید تجربه ی منو می‌خونید خصوصا اونایی که امسال قسمت شون کربلاست عاجزانه التماس دعا دارم که به اضطرار دل حضرت زینب سلام الله علیه همه ی مریضا خصوصا بیماران صعب العلاج شفای عاجل پیدا کنن🤲🤲 همیشه وقتی تجارب کانال دوتا کافی نیست را میخوندم میگفتم من حتما چهارمی را که آوردم، بعد تجربه مو به اشتراک می ذارم اما خواست خدا چیز دیگه ای بود و منم راضی ام به رضای خدا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۶ من متولد سال ۷۰ هستم. ۴خواهر و ۲ برادر دارم و خودم فرزند ششم خانواده هستم. ما در یک روستای کوچک بدون امکانات زندگی کردیم به طوری که مجبور بودیم برای خرید هرچیز کوچکی به شهر برویم. من اولین دختر از روستامون بودم که درسم را ادامه دادم، قبلا هیچ دختری از کلاس پنجم بیشتر سواد نداشت اما چون من درسم خیلی خوب بود، معلمم با پدرومادرم صحبت کرد که من رو به خوابگاه بفرستن تا درسم را ادامه بدم. من در ۱۴ ۱۵سالگی خواستگار زیاد داشتم اما به من اصلا نمی گفتن، به کسی هم اجازه نمیدادن که بیاد خواستگاری، میگفتن میخواد درس بخونه، درحالی که من تمایل زیادی به ازدواج داشتم. دبیرستان که رفتم شاید فقط دویا سه تاخواستگار داشتم که اوناهم اصلا خوب نبودن من بعد از یه مدت خود بخود خیلی لاغر و ضعیف شدم، یه مشکلاتی پیش اومد که درسم افت پیدا کرد. پدرومادرم در دوران نوجوانی اصلا نتونستن منو درک کنند، وضع مالیمون هم خوب نبود من اصلا خرجی برای خودم نمی کردم، همیشه پس انداز می کردم برای کرایه ماشین تا به روستا بروم. گذشت تا اینکه کنکور دادم ولی رشته خوبی قبول نشدم، با این وجود پدرم منو فرستاد دانشگاه اما من یکسال بعد بخاطر بیماری مادرم مجبور شدم دانشگاه رو رها کنم. اومدم پیش خانوادم، مادرم مریض بود و این مریضی الان هم گریبانش هست. خواهر کوچیکم بزرگ شد. خواستگارهای زیادی داشت خیلی زیاد. پدرومادرم هر وقت خواستگار برای خواهر کوچیکم می اومد، ناراحت میشدن که چرا من خواستگار ندارم. خواهرم هم راضی نمیشد ازدواج کنه. من به خواهرم گفتم من اصلا ناراحت نمیشم تو ازدواج کن ولی خواهرم قصد ازدواج نداشت. من از صمیم قلبم دعا میکردم که خواهرم با یک آدم خوب ازدواج کنه ولی خواهرم بهونه می‌کرد که تو بزرگتری تو اول باید ازدواج کنی، چندسال گذشت ولی باز هم خواهرم ازدواج نکرد. من دیگه اصلا خواستگار نداشتم. دوستام همه ازدواج کرده بودن و من خیلی ناراحت بودم از اینکه سنم بالا میره و خدای نکرده بعدا دیگه بچه دار نشم. سر خواستگارهای زیاد همیشه بحث بود چون خواهرم راضی به ازدواج یا حتی دیدن خواستگار هم نمیشد چون کس دیگه ای رو دوست داشت. گذشت تا اینکه ۱۰ روز مونده به محرم سال ۹۵ یه خواستگار برای خواهرم اومد اما از من خوششون اومد. قرار شد چند جلسه حرف بزنیم. من بعدچند جلسه صحبت فهمیدم که شکاک و بددل هستن و قبول نکردم. خیلی حرف ها پشت سرم زدن، شنیدن این حرفا واقعا سخت بود. گذشت تا یه شب یه مرد همراه داییم به خونه مون اومدن، به هوای اینکه بیان بشینن ولی قصدشون چیز دیگه ای بود اومدن و چندساعت نشستن و رفتن خونه شون، بعد چندروز، دوباره اون مرد به همراه چندنفر اومدن خونه مون خواستگاری. پدرشوهرم خواهرم رو پسندیده بود اما شوهرم به محض دیدن من ازم خوششون اومد و اصلا خواهرم رو ندیدن. یه چند دفعه با همدیگه صحبت کردیم و از هم خوشمون، اومد. قراربود من یه هفته بعد خواستگاری برم مشهد همسرم وخانوادش آمدن بدرقه کردن بعدش هم انگشتر آوردن اما پدرم سرمهریه با پدرشوهرم نتونستن به توافق برسند، من به همسرم گفتم به همون مقدار پولی که پدرتون گفت راضی هستم و سکه نمی خوام. پدرم هم تصمیم رو به عهده خودم گذاشته بود. همسرم فقط مغازه داشتن نه ماشین داشتن و نه خونه داشتن، بعد از دوماه با خرید وسایل ضروری، من با همسرم ازدواج کردم و به خونه پدرشوهرم اومدم که یه اتاق به ما دادن. مادرشوهرم خیلی وقت پیش فوت کرده بودن، پدرشوهرم یک زن دیگه گرفته بودن که از اون زن یک پسر۶ساله و یک دختر ۱۲ساله داشتن. منو همسرم یکسال و۲ماه خونه پدرش زندگی کردیم که خیلی اذیت شدیم، نامادری همسرم خیلی منو اذیت می‌کرد، به همسرم گفتم منو از این خونه ببر، هر کجا باشه قبول میکنم ولی دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم. تا اینکه خدا خواست با وام و قرض سال۹۷ خونه خریدیم. من بلافاصله برای مادر شدن اقدام کردم اما باردار نشدم. یکسال گذشت ومن به فکر درمان افتادم با اینکه ماشین نداشتیم همسرم منو به شهر بردن. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۶ از اینو اون پرسیدم تا آدرس یه دکتر خوب رو دادن من خیلی از طرف خانواده همسرم تحت فشار بودم چون همه جا میگفتن بچه دار نمیشن آخه همسر من تو کودکی مریضی سختی گرفتن، بخاطر همون میگفتن بچه دار نمیشن اما من اینها رو بعد ازدواج فهمیدم. خیلی حالم بد بود اما توکل به خدا کردم. دکتر بعد از چندبار رفتن و اومدن گفتن عکس رنگی بندازم که خیلی دردناک بود اما بخاطر بچه، حاضر بودم همه چی رو تحمل کنم. یه ماه بعدش باردار شدم حالا خانواده همسرم دنبال این افتاده بودن که حتما بچه پسر باشه اما دختر بود سال ۹۸ دخترمو به دنیا آوردم، دخترم خوش‌ قدم و پرروزی بود خونه مون رو درست کردیم، مغازه ساختیم، از همه مهمتر من دیگه تنها نبودم که احساس دلتنگی کنم. خیلی دوست داشتم یه بچه دیگه پشت سر دخترم بیارم اما به شدت ضعیف شده بودم و نشد تا اینکه سال ۱۴۰۱ تصمیم به بارداری گرفتم دکتر رفتم تا بلکه بچه پسر بشه اینقدر نیش و کنایه نشنوم اما باز هم باردار نشدم، تنبلی داشتم، همسرمم ضعیف شده بود، باردار نشدم. حالا دیگه به پسر و دخترش نگاه نمیکردم فقط از خدا بچه می‌خواستم، میترسیدم ناشکری کرده باشم اما بعد از یکسال باردار شدم و یه خواهر برا دخترم آوردم که الان کنارم خوابه. خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم بخاطر داشتن این بچه ها و همسر مهربونم که همیشه پشتم بودن، ازتون میخوام برام دعا کنین تا حالم بهتر بشه اگه خدا بخواد سومی رو هم بیارم، آخه دوران بارداریم خیلی مشکلات دارم و حتما باید تحت نظر پزشک باشم که این خیلی سخته برام. ان شاءالله خدا به همه فرزندان صالح و سالم بده "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۱ من متولد ۱۳۷۱ هستم، فرزند دوم یه خانواده هفت نفری، مادر من سال ۶۶ با عموم ازدواج کرده در سن ۱۵ سالگی و زندگی خودش رو در یکی از اتاق های پدربزرگم شروع کرده... عموم هم سرباز بوده و در مرز در شهر اُشنویه خدمت می کرده، زندگی ساده خودشون رو شروع کردن مادرم پس از مدتی باردار میشن و عموم همچنان در حال سربازی تقریبا ماه های آخر بارداری و ماه های آخر سربازی بوده که خبر میارن عموم شهید شده (به دست نیروهای تکفیری در سال ۶۷) و مادرم با اون حال خراب در چهلم عموم دخترش رو دنیا میاره ولی دیگه پدری نبود که دخترشو بغل کنه، کسایی که بچه دنیا میارن می‌دونن ما خانوما دوست داریم همسرمون پیشمون باشن، بچه رو بغل کنن، کنارشون باشن ولی مادر من تنها بود. مادرم بچه رو دنیا میارن و بلافاصله میرن خونه پدر خودشون بچه رو تنهایی بزرگ میکنن، خانواده پدری ام هم بهشون سر میزدن چون توی یه روستا بودن. مادر شهید هم یک سال بعد فوت میکنن، بچه سه سالش میشه و مادرم همچنان خونه پدری بودن، تا اینکه از طرف پدربزرگم میان خواستگاری مادرم که این عروس این خانواده هست نباید با کس دیگه ازدواج کنه، نوه مون رو نمی‌ذاریم زیر دست ناپدری بزرگ بشه و این حرف ها و مادرم رو برای بردار شوهر کوچکش خواستگاری میکنن، در حالی که اون مجرد و پنج سال کوچکتر از مادرم بوده البته اونم راضی نبوده، ولی حرف بزرگترها بوده و کسی نمی تونست بگه نه سال ۷۰ پدر من با مادرم ازدواج میکنن و میرن تو یه اتاقی کنار خونه پدربزرگم زندگی رو شروع میکنن و من سال ۷۱ در یه تابستان گرم به دنیا میام، درحالی که پدرم ۱۶ سال و مادرم ۲۱ سال داشت و سال ۷۳ خواهر کوچکم به دنیا میاد. حالا مادر من در سن ۲۳ سالگی سه تا دختر داشت در حالی که پدرم ۱۸ ساله بود و تازه داشت به سربازی می رفت. وقتی خواهر کوچکم دنیا آمد به مادرم انگ اینکه تو دخترزا هستی، سه تا دختر داری پسر نداری می زنن. کم کم زیر گوش پدرم می‌خواندن که زن دوم بگیر این زن از تو بزرگتره و کلی حرف های دیگه... خلاصه پدرم سربازیش افتاد تهران و ما همچنان در روستا زندگی میکردیم و پدرم هیچ درآمدی نداشت و ما فقط با حقوقی که از طرف بنیاد شهید به مادرم میدادن که اونم با پدربزرگم نصف میشد گذران زندگی میکردیم تا الان... مادرم با سختی زیاد از روستا می‌رفت به شهرستان تا با پدرم صحبت کنه چون روستا تا اون موقع تلفن نداشت و زن های روستا به مادرم کنایه و زخم زبون میزدن که این همه راه میری به شوهرت تلفن کنی و اون داره زن دوم میگیره... خلاصه در دوران سربازی با همکاری عمه های پدرم و خودش دختر خاله خودش که طلاق گرفته بود رو میگیره و اینجوری پدر من دوتا زن داره و به خاطر این موضوع کسی خواستگاری ما نمی‌آمد. و کم کم دعوا و بگو مگو در خانواده ما شروع شد. من از وقتی خودم رو شناختم از همون سه چهار سالگی همیشه خونه ما دعوا بود، همیشه بی مهری بود، همیشه جای پدر خالی بود، همیشه جلو چشمم فقط مادرم بود. هیچ وقت کسی نبود دست محبت به سرمون بکشه، بچگی ما زیاد نمی‌فهمیدم چون توی اون شرایط بزرگ شده بودیم ولی کم کم که بزرگ شدیم دیگه بهمون بر میخورد. و ما هم چنان در روستا بودیم. گذشت سال ۷۶ مادرم برای بار چهارم باردار شدن ایندفعه هم مادرم فکر میکرد بچه دختره و به هوای همین دیگه بیمارستان شهرستان هم نرفت و بچه رو با کلی درد توی خونه دنیا آورد، همه منتظر دختر بودن تا مهر تایید بزنن که حقش بوده زن دوم گرفته ولی بچه پسر بود یه پسر سفید با موهای بور... سال ۷۸ ما از روستا کوچ کردیم رفتیم شهر قم چون اکثر روستایی هامون اونجا کوچ میکردن و ما رفتیم اونجا که یه خونه اجاره کردیم دوتا اتاق بالا بود، پایین هم یه دونه اتاق، بالا مادرم وچهارتا بچه هاش ساکن بودن و پایین هم زن دوم بابام. اون هنوز بچه نداشت اقدام میکرد ولی بچه دار نمیشد. مادرم ما سه دختر رو دور خودش جمع میکرد و فرش ابریشم می‌بافتیم، من ۹ ساله و خواهر کوچکم ۷ساله و خواهر بزرگم که یادگار عموی شهیدم بود ۱۳ ساله و برادر کوچکم ۴ساله. روزها نصف روز مدرسه بودیم و بلافاصله میومدیم خونه فرش می‌بافتیم خلاصه گذشت سال ۸۰ شد و ما مجبور شدیم از قم کوچ کنیم و به شهر خودمون برگردیم ولی دیگه روستا نرفتیم، پدرم، زن دومش رو برد روستا و ما توی شهر موندیم و مستاجر تا اینکه سال ۸۰ مادر من و زن دوم بابام هم زمان بافاصله کم باردار شدن و هر دو پسر... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۱ وقتی برادرم دنیا اومد از طرف بنیاد شهید وام دادن و ما تونستیم یه خونه ۴۰، پنجاه متری بخریم و اسباب کشی کردیم رفتیم اونجا، حالا ما پنج تا بچه بودیم که پدرم هیچ خرجی به ما نمی‌داد و با حقوق عموی شهیدم مادرم ما پنج تا بچه رو بزرگ کردن، پدرم هرچی درمی‌آورد خرج اون یکی خانوادش میکرد چون از همون اول هیچ مسئولیتی نسبت به ما نداشت. مادرم دیگه نخواستن بچه دنیا بیارن در سن ۳۰سالگی عمل کردن که دیگه بچه دار نشن ولی زن دوم بابام هردو سال، یه بچه آورد و الان ۴تا پسر داره که پسر سومش به دلیل مریضی توی ۹سالگی فوت شد. گذشت تا من ۱۸ ساله شدم، یه دختر زرنگ و درس خون که نه مادرم سواد داشتن نه پدرم... خودم تک و تنها درس می‌خواندم بدون هیچ امکاناتی، توی دوره دبیرستان مشاوره مدرسه منو فرستاد رشته ریاضی، در حالی که اولویت برام رشته تجربی بوده همیشه افسوس میخورم که چرا هیچکس نبود بهم راه رو نشون بده چرا این همه زحمت کشیدم آخرش هیچ. چون اگه اون موقع رشته آموزگاری می‌خوندم قبول میشدم ولی هیچ اطلاع و آگاهی نداشتم. خلاصه من وارد دانشگاه شدم و همچنان هر سه خواهر مجرد، خواهر کوچکم به خاطر زیبایی که داشت بیشتر خواستگار داشت ولی اون هم به هیچ کدوم علاقه نداشت. تا اینکه تلفنی با یه پسر از شهر دیگه دوست شد و بعد یه مدت، به عقد هم در اومدن بدون هیچ مراسمی با جهیزیه خیلی اندک رفتن سرخونه زندگیشون، شوهرش و خودش فقط ۱۸ سالشون بود، خواهرم همیشه میگه خواستم فقط از محیط همیشه دعوا ی خونه دور باشم. خواهر کوچک من بدون هیچ مراسمی رفت توی شهر غریب ولی خدارو شکر الان دوتا بچه داره، زندگی خوبی داره ولی خیلی سختی کشیده... خواهرم تیرماه ۹۲ رفت، من خیلی تنها شدم چون همبازی هم بودیم از بچگی یه جورایی خیلی غمگین و دلشکسته شده بودم، از طرف دانشگاه آخرای شهریور رفتم مشهد نمیدونین با چه دلی رفته بودم اونجا دلم شکست به امام رضا شکایت کردم گفتم منم دلم میخواد ازدواج کنم دلم میخواد خونه زندگی داشته باشم. وقتی از مشهد برگشتم حالم خیلی خوب شده بود، کلاس ها شروع شده بود همون اوایل مهر چندتا خواستگار اومد، تا اینکه همسرم قسمت شد. من با برادرزاده ایشون همکلاسی بودن واسشون منو معرفی کرده بودن، همون جلسه اول از من خوشش اومده بود. من اینو از برکات امام رضا می‌دونم. ما با هم عقد کردیم با ۱۴ سکه و پنج ماه بعد هم با مراسم خیلی ساده رفتیم زیرزمین مادرشوهرم و زندگی رو شروع کردیم با چه مشکلاتی... یک سال بعد دوباره در یک تابستان گرم سال ۹۴ دخترم دنیا اومد یه دختر زیبا و سالم و من ترم آخر دانشگاه رو درحالی که حامله بودم گذروندم و دیگه به شغل فکر نکردم. من چون جام واقعا کوچیک بود توی زیرزمین، به بچه دوم دیگه فکر نکردم با اون همه مشکلاتی که داشتیم ولی توی دفتر خاطراتم نوشتم که دوست داشتم وقتی دخترم سه ساله شد بچه دوم رو بیارم ولی متاسفانه به خاطر مشکلات چندسال عقب افتاد و من دوسالگی دخترم ارشد قبول شدم و درسمو ادامه دادم تا اینکه سال ۹۹ از طرف دانشگاه عازم کربلا شدیم و این اولین مسافرتی بود که تنها با همسرم و دخترم می‌رفتیم. وقتی از کربلا برگشتیم یک ماه بعد همسرم راضی شد که از زیرزمین مادرشوهرم بریم و زندگی مستقلی داشته باشیم اینم از برکات زیارت کربلا بود چون واقعا اونجا ناراحت بودم واقعا اذیت میشدم و همسرم به هیچ عنوان راضی نمیشد از اونجا دربیاییم ولی بعد از سفر کربلا راضی شد و ما خونه قشنگی رو اجاره کردیم، وسایل تازه گرفتیم و من احساس خوشبختی داشتم. پایان نامه ارشدم مونده بود که سال ۹۹ من برای بار دوم باردار شدم و از خدا خواستم که بچم پسر بشه، خلاصه دوران بارداری من دوران کرونا بود و من در سه ماهگی پسرم آزمایش غربالگری گفت که سندروم دان داره و باید بری آزمایش سل فری و من با چشم گریان، که خدایا غلط کردم نمی‌خوام پسرباشه فقط سالم باشه چون اون موقع هنوز جنسیتش رو نمی‌دونستم، خلاصه هزینه که اون موقع موقع سه چهار میلیون میشد رو به زور قرض کردیم و من آزمایش رو دادم تا جواب آزمایش من فقط گریه میکردم حالم بد بود. یه شب موقع نماز گوشیم زنگ خورد. از طرف آزمایشگاه بود منم سرسجاده نماز بودم گوشی رو برداشتم خانومه گفت بچت سالمه هیچ مشکلی نداره، پسر هم هست. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۱ نمیدونم چجوری گوشی رو قطع کردم، همون جا سجده شکر به جا آوردم، دخترمو بغل کردم. زنگ زدم به همسرم اونم خیلی خوشحال شد. شیرینی گرفت آورد جشن گرفتیم دور هم، درضمن ما به کسی نگفته بودیم که آزمایش سندروم دان نشون داده فقط خودم و همسرم میدونستیم و باهم درد می‌کشیدیم و حالا شادی رو فقط خودمون احساس می‌کردیم. با دنیا آمدن پسرم منم پایان نامه رو دفاع کردم و با نمره عالی تموم کردم. من خانواده و بچه هامو اولویت قرار دادم، الان پسرم سه سالشه و دخترم ۹ساله هرچقدر به همسرم اصرار میکنم بذار یکی دیگه بیاریم، راضی نمیشه میگه با این همه گرونی و... ولی من تلاشمو میکنم که انشالله راضی بشه. من الان ۳۲ساله و همسرم ۳۵ساله هست. از زندگی خانوادگی هم، برادرم ازدواج کرده ولی خواهر بزرگم نه اون هنوز ازدواج نکرده و برادر کوچکم هم مجرد هستش. تنها آرزوی من ازدواج خواهر بزرگم و برادر کوچکم هست، چندسال پیش دایی بزرگ و با فاصله کم پدربزرگ و مادربزرگمو از دست دادم و مادر من تنهاتر از قبل شده، گاهی وقت ها دلم برای تنهایی مادرم میسوزه و خدارو به تنهایی مادرم قسم میدم که کمکش کنه، مادرم مارو تنهایی با حقوق بنیاد شهید با آبرو بزرگ کرده و امیدوارم حداقل با خوشبختی بچه هایش اونم از زندگی راضی باشه ... الانم خیلی از دوستانم از مشکلات خانوادگی من خبر ندارن چون آدم تو داری هستم وپیش دیگران همیشه باقدرت ایستادم و کسی از دوستانم حتی نمیدونه که پدرم دوتا زن داره، من همیشه دردها و مشکلات و غصه هامو توی خودم میریزم و پیش دیگران همیشه از زندگی راضی و خشنودم و فقط فقط خودم دردها رو تحمل میکنم. به حق دل حضرت زینب به حق صبر حضرت زینب خدا همه مونو عاقبت بخیر کنه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تو انتخاب کن... حضرت صادق- عليه السّلام- مردى را ديد كه برايش دخترى به دنيا آمد، به همين خاطر ناراحت و غضبناك بود. ✨فرمودند: «اگر خداوند متعال به تو بگويد: من برايت انتخاب كنم يا تو؟ چه مى‌گويى؟» گفت: مى‌گويم: پروردگارا! تو انتخاب كن، فرمودند: «الان خداوند برايت (دختر) انتخاب كرده (پس چرا ناراحتى؟ )» ✨سپس فرمودند: پسر بچه‌اى كه حضرت خضر به امر پروردگار او را كشته بود كه قرآن كريم مى‌فرمايد: فَأَرَدْنٰا أَنْ يُبْدِلَهُمٰا رَبُّهُمٰا خَيْراً مِنْهُ زَكٰاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً. «اراده كرديم كه براى پدر و مادرش، فرزندى پاكتر و مهربانتر نصيبشان گردد» خداوند متعال به جاى آن پسر، دخترى به آنان داد كه از نسل آن دختر، هفتاد پيامبر به دنيا آمدند. 📚 آیین بندگی و نیایش، ترجمه‌ی کتاب عدة الداعی، ابن فهد حلی رحمة الله علیه "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۰ من سال ۸۹ در سن ۲۱ سالگی از طریق خواهر همسرم، که هم کلاسی مدرسه م بود، با همسرم ازدواج کردم. ازدواجی آسان با یه عقد در حد اقوام درجه یک،چند ماه بعد هم عروسی... ماه عسل رفتیم پابوس امام رضا و زندگی مون رو شروع کردیم. من دانشجو و همسرم شاغل بودن و تا دو سال که درسم تموم بشه پیشگیری داشتم و بعد اتمام درسم بلافاصله شاغل شدم و به شغل مورد علاقه م که کار در بیمارستان بود، مشغول شدم و هم زمان اقدام برا فرزندآوری که دکتر گفتن یکم مشکل داری و فعلا باردار نمیشی، اما برخلاف نظر ایشون و لطف خدا خیلی زود باردار شدم و سال ۹۱ دختر نازم تو بغلم بود. دخترم که سه ساله شد زمزمه های همسرم برا فرزند دوم شروع شد ولی من متاسفانه به اشتباه میگفتم که نه فعلا زوده و بچه مون بزرگ بشه و... تاخیر می‌انداختم تا دخترم هفت ساله شد که تازه اون موقع دکتر رفتم گفت تنبلی تخمدان داری و باید درمان کنی و منم گفتم دختر دارم تحت نظر باشم که پسر هم داشته باشم، اما خواست خدا چیز دیگه ای بود و بعد یکسال دکتر رفتن چند بار در ماه و باردار نشدن، سال ۹۹ بدون درمان و کاملا ناگهانی خداوند یه دختر ناز و دوست داشتنی بهمون هدیه کرد که منو همسرم و دختر بزرگم رو شیفته خودش کرد😍 این بار دیگه خودم با توجه به دستور رهبری و آشنایی با کانال شما تصمیم داشتم تو دو سالگی دخترم اقدام کنم که باز هم تنبلی تخمدان!!!! منم گفتم بذار هم درمان کنم و هم تعیین جنسیت که این دفعه دیگه پسردار بشم انشالا، بعد مشورت با دکترای شهر خودمون تصمیم گرفتیم که کلینیک ابن سینا تهران بریم برای ای وی اف. یک سال تمام رفت و آمد و راه دور و آزمایشات و داروها و تزریق های فراوان و ملال آور و دوبار پانکچر و انتقال و استراحت مطلق و... که میشه یک کتاب رو ازش در آورد و نتیجه هم منفی😔 یک ماه بی خیال قضیه شدم و پیشگیری هم نداشتم و تو ذهن خودم میگفتم من که تخمک ندارم و باردار نمیشم اما باز هم قدرت خدا بالاتر از همه، همون ماه باردار شدم و استرس اینکه پسر باشه یا دختر رو داشتم که تقدیر خدا بر این بود که سال ۱۴۰۲ من سومین دخترم رو بغل بگیرم. خدارو هزاران بار شکر کردم که سه تا دختر سالم دارم و انشالا صالح تربیت کنم و تازه فهمیدم که همه چی دست خداست و خواست و اراده ی اون بالاتر از همه چیزه و از خدا خواستم اگر من ناشکری کردم به بزرگی خودش ببخشه و الان با سه تا دسته گلم شکر خدا زندگی شیرینی داریم. با همسرم هم تو این سال ها علیرغم اینکه عاشق هم هستیم، چالش هایی داشتیم که با صبر و لطف خدا و کمک مشاور حل شد و الان کنترل همه چی دستمون اومده که چطور حساسیت های همدیگه رو بشناسیم و کنار بیایم😍 در مورد اشتغال هم که برا دختر اولم تا سه سال که من سر کار میرفتم پیش مادر همسرم میذاشتم و بعد هم مهد کودک که دیگه اصلا اذیت نشد و با علاقه می‌رفت، برا دومی هم تا سه سال پرستار گرفتم و بعدش هم مهدکودک که احوالاتش خوبه و با رضایت مهد میره، برا این عروسک آخرمون هم که الان براش پرستار گرفتم که تا یک ماه دیگه که سر کار میرم به این خانم عادت کنه و اذیت نشه. در آخر هم اینم بگم که نهضت فرزند آوری همچنان ادامه داره وسال دیگه دوباره اقدام میکنم. توصیه ای که به خانمای شاغل دارم اینه که اگه براشون امکان داره و آدم مطمئن پیدا کردین حتماً از پرستار استفاده کنین، هم بچه تون اذیت نمیشه، هم خودتون آرامش دارین و هم منت کس دیگه ای رو برا بزرگ کردن بچه تون ندارین☺️ انشالا که امام زمان گوشه چشمی به زندگی ما داشته باشن و آرزو دارم تمام زنان سرزمینم طعم شیرین مادری رو بچشن و هم چنین از کانال دوتا کافی نیست هم در جهت تشویق فرزندآوری کمال تشکر رو دارم.🙏 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✨ لِّلَّهِ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ یخَلُقُ مَا یَشَاءُ یهَبُ لِمَن یَشَاءُ إِنَثًا وَ یَهَبُ لِمَن یَشَاءُ الذُّکُورَ * أَوْ یُزَوِّجُهُمْ ذُکْرَانًا وَ إِنَثًا وَ یجَعَلُ مَن یَشَاءُ عَقِیمًا إِنَّهُ عَلِیمٌ قَدِیرٌ» شوری، آیات ۴۹-۵۰ ✨«مالکیّت و حاکمیّت آسمان‌ها و زمین از آن خدا است هر چه را بخواهد می‌آفریند به هر کس اراده کند دختر می‌بخشد و به هر کس بخواهد پسر یا [اگر بخواهد] پسر و دختر -هر دو- را براى آنان جمع می‌کند و هر کس را بخواهد عقیم می‌گذارد؛ زیرا او دانا و قادر است» "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۷ من متولد سال ۶۶ هستم، سال ۹۱ عقد کردم و نوروز ۹۲ یه عروسی ساده گرفتیم و یه جهاز ساده، رفتیم سر خونه زندگیمون،۶ماه بعد از ازدواج دیدیم دلمون بچه میخواد چون سن ۲۵ سالگی هم ازدواج کردم خیلی به قول دکترا وقت بچه آوردن نداشتم به همین خاطر اقدام به بارداری کردیم، ولی چون تو مجردی هم کیست رحم داشتم یه مقدار طول کشید تا باردار بشم. دی ماه ۹۳ خداوند بهمون یه آقا پسر داد به عشق امیرالمؤمنین اسمشو گذاشتیم علی. علی آقا ۱.۵ بود که احساس کردم همبازی میخواد و تنهاس،این بود که دوباره تصمیم به بارداری گرفتیم. همسرم هم پایه بود. یک ماه بعد از دوسالگی پسر اولم دومی رو باردار شدم و آبان ۹۶ پسر دومم به دنیا اومد. روزگار گذشت و بعد از یکسالگی پسر دوم‌ متوجه شدم دوباره باردارم، نمیدونستم چی بگم ولی چون بچه دوست داشتم خداروشکر کردم و یک ماه بعد از تولد دو سالگی پسر دومم،پسر سومم به دنیا اومد. فامیل و اطرافیان شروع کردن که دیگه کافیه اگه میخواست دختر بشه شده بود. ولی از آنجایی که همسر جان به شدت با بنده موافق و کمک خوبی بودن، دوباره بعد از یکسالگی پسر سوم، باردار شدم و اینبار بهمن ۱۴۰۰ خدای مهربون چهارمین پسر رو هم نصیبم کرد. دیگه موج مسخره کردن و تیکه انداختن و دعوا کردن دور وبری تمومی نداشت، ولی منو همسرم اصلا اهمییت نمی‌دادیم ناراحت میشدیم ولی فراموش میکردیم، ولی اینبار تصمیم گرفتیم سر سخت‌ جلوگیری داشته باشیم ولی مهر ۱۴۰۲ برای بار پنجم باردار شدم. دیگه اطرافیان تموم نمیکردن از طرفی هم میگفتن بلکه دختر بشه، شما تمومش کنی در حالیکه خودم تو قرآن خوندم خدواند عزیزم به هر کی بخواد دختر و به هر کی بخواد پسر میده، به بعضی هم اصلا نمیده، سپرده بودم به خدای مهربونم که خییییلی هوامون رو داره، می‌گفتم فقط سالم و صالح باشه، هر چی بده دوست دارم. بله آقا ابوالفضل ما هم در روز تاسوعا ۱۴۰۳ به دنیا اومد، خداروشکر بارداری های خوبی دارم. اصلا ویار ندارم، سختی همیشه هست ولی با توکل و سپردن به خدا خیلی زندگی راحت‌تر میشه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۷ ما اولش که عروسی کردیم جز یه موتور هیچی نداشتیم و خونه پدرشوهرم زندگی میکنیم، همسرم واقعا مرد خوب ومهربان و بسیار کمک کارم هستن از لحظه ای که میرسن خونه کمک میکنن تا لحظه ای که بخوان برن سر کار. ما کلا زندگی رو سخت نمیگیریم و اصلا اهل تجملات نیستیم و محیط خونه ساده و بدون هیچ چیز گرون قیمتی هست تا بچه ها کامل تو خونه تخلیه روحی فکری بشن، به لطف خداوند کریم تا حالا ۶بار رفتیم کربلا،۳بار اربعین با بچه ها رفتیم واقعا خیلی خوش گذشته، هرسال امام رضا علیه السلام می‌طلبه میریم مشهد، سفر هامون هم ساده و ارزون قیمت هست و حسینیه اسکان داریم، کربلاهم اربعین میریم چون هزینه‌اش خیلی پایین تره... تو زندگی ماهم خیلی سختی ها بوده و هست اما با همفکری و توکل ودعا حلش کردیم، یکی از سخت‌ترین ها، این بود که پسر دومم تو یکسالگی به خاطر سهل انگاری تشنج کرد و تا ۷ ساله بشه نصف عمر شدم ولی از اونجایی که خداوند مهربونم خیییییلی هوامون رو داره پسرم هیچ مشکل ذهنی و جسمی پیدا نکرد، این کمتر از معجزه‌ نیست، همین سفر های زیارتی ما بهترین تفریح و سرگرمی ماهست من هر وقت مریض میشم یا بچه ها، صدقه واستغفار خیلی جواب میده،خلاصه هیچ چیز مثل نیت کردن برای بچه شیعه آوردن، حاجت های مهم رو برآورده نمیکنه ما هرسری بچه دار شدیم یه حاجت مهممون اجابت شد، هرکی خونه میخواد یا ماشین میخواد بچه بیاره به یاری خداوند کریم درهای رحمت بروی شما باز میشه شک نکنید و یقین داشته باشین هر سری قبل از به دنیا اومدن بچه بعدی بچه قبلی رو از مای بیبی گرفتم،خیلی سخت بود ولی همون هم توسل میکردم به یکی از ائمه و سریعا برطرف میشد بارها معجزه رو تو زندگیم دیدم چون به خدا و بزرگ بودنش خیلی ایمان دارم. راستی دور واطرافیان من تازه فهمیدن چه اشتباهی کردن و کم کم دارن با نگاه شون تحسینم میکنن، ولی بعضی هم همش میگن بسه لوله هاتو ببند، صد سال دیگه این کار رو نمیکنم تا هر وقت که خدای خوبم بهم بچه بده میخوام چون برام همیشه سنگ تموم گذاشته سلامتی به همراه تغذیه سالم هست و تا میتونم از روغن های طبیعی و از چیزهای ارگانیک استفاده میکنم. غذاهامون هم ساده هست و غذای فست فودی هم شاید ماهی یک بار استفاده کنیم. بچه های من اصلا به فکر جایی رفتن یا این که کسی بیاد بازی کنن نیستن، چون تو خونه همه جور بازی و سرگرمی براشون فراهمه هرچقدر خداروشکر کنیم به خاطر این همه لطف واقعا کمه، ممنونم از کانال خوبتون، از خدا میخوام همه مردم سرزمینم خوشبخت و عاقبت بخیر بشن.الهی آمین "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۷ من در خانواده ای به دنیا امدم که تک فرزند هستم و در سن کودکی پدرم رو از دست دادم. برای همین دیدم تنهایی چقدر سخته همیشه به همسرم میگفتم من بچه زیاد میخوام که پشت و پناه هم باشن. در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردیم. سه ماه عقد بودیم و بعد از سه ماه یه عروسی کوچیک گرفتیم. بخاطر کار همسرم که کار آزاد داشتن امدیم شهر دیگه و غریب بودیم. منو همسرم هر دو عاشق بچه بودیم. خدا خواست و بعد سه ماه باردار شدم. اولین بچه ما یک هفته به عید نوروز دنیا آمد یه دختر قشنگ و آروم. خداروشکر من ۱۶ سالم بود که مادر شده بودم خیلی روزای قشنگی بود. دخترم سه ساله بود که به فکر بچه دوم افتادیم. متاسفانه یک سال گذشت و باردار نشدم و رفتم دکتر چند ماهی دارو استفاده کردم و خدارو شکر که باردار شدم برای بار دوم، چقدر بارداری بدی داشتم، ویار شدید و کمر درد، شوهرم اصلا کمکم نبودن در هیچ کاری، کمی هم عصبی هستن، دست خودشونم نیست بنده خدا... ۲۲ بهمن دختر قشنگم دنیا آمد، از اونجایی که این دخترم خیلی گریه میکردن و منم غریب بودم و هیچ دست کمی نداشتم و مستأجر بودیم، حرف اطرافیان شروع شد که چه خبر هی بچه میاری وضع مالی تونم خرابه... اینم بگم که موقع ما درست همون زمانی بود که میگفتن زندگی بهتر بچه کمتر، بچه فقط یکی... خلاصه دختر دومی ما ۵ سال بود که دیدم حالم خوب نیست بچه ها رو برداشتم رفتم ازمایش دادم. خدا هر جور که بدونه به صلاحتونه درست میکنه، جواب آزمایش مثبت شد. دنیا روی سرم خراب شد اینقدر گریه کردم که دیگه نمیتونستم صحبت کنم. خدا منو ببخشه البته بیشتر از حرف اطرافیان میترسیدم. تا چند ماه به هیچ کس نمیگفتم تا اینکه ۲۳ شهریور دختر قشنگم دنیا آمد، یه دختر تپل و لپ گلی که نگم چقدر این بچه قشنگ بود. من که ته دلم خوشحال که سه تا دست گل دارم ولی چونکه بارداری با استرس داشتم بچه شب و روز گریه می‌کرد. حتی یه ماشین گرفتیم ببریم بچه رو متخصص ببینه، اینقدر توی ماشین گریه کرد که راننده ما رو پیاده کرد، گفت فقط برین پایین، دیوانه شدم از گریه بچه. رفتیم دکتر بعد چکاپ دکتر گفت بچه شما زیادی زرنگه وگرنه سالمه خداروشکر دختر قشنگم تا یک سالگی همیشه گریه میکرد. دخترم یک سال و نیم بود که داشتم لباس میشستم که یکی از همسایه ها امد خونه و گفتن دیشب خواب دیدم بارداری، لبخندی زدم گفتم نه بابا بچم کوچیک واقعا باورم نمیشد، آخه چطور ممکن بود؟ بله کم کم دیدم بچه شیر نمیخوره، بهانه گیر شده، رفتم آزمایش بارداری و مثبت بودم. من اصلا باورم نمیشد، حرف مردم، موقعیت مالی داغون، نه خونه نه ماشین، شهر غریب، خدایا چیکار کنم. داغون داغون بودم. خدا مارو ببخشه چقدر شیطانی فکر کردیم. رفتیم دکتر شوهرم گفت سقطش کنیم. دکتر گفت باید برین سونوگرافی ببینم چند وقتشه دقیقا که آمپول بزنم. ما رفتیم سونوگرافی گفتن ۴۵ روزه قلبش شکر خدا مثل ساعت کار میکرد بچه ام. نگران در مونده، حتی یک نفر نداشتم باهاش درد دل کنم نه خواهر نه برادر، بی پناه بی پناه... نزدیک اذان ظهر بود رسیدیم خونه ته دلم راضی به سقط نبود. به شوهرم گفتم میشه به دفتر رهبری زنگ بزنی یه مشورتی کنی .. زنگ زدیم کلی با منو همسرم صحبت کردن که اگر این بچه از بین ببرین خدا بلا های دیگه ای سرتون میاره، خلاصه که من به شوهرم گفتم اگر خون بچه گردن میگری بریم، من که میترسم از روز قیامت با این بچه روبرو بشم. دل یک دل کردیم و خدا کمک کرد بچه رو نگه داشتیم. رفتم بهداشت برای تشکیل پرونده، کلی بامن دعوا کردن که جوجه کشی باز کردی چه خبره؟ حرف مردم و فامیل هم شروع شد که چهارتا دختر چطوری میخوای جهاز بدی؟ چطوری میخوای شکمشون سیر کنی؟ ولی من ته دلم خوشحال بودم. با اینکه غریب بودم و از نظر مال صفر بودیم. دختر چهارمم قربونش برم من، شب تولد آقا امام رضا دنیا آمد و شد ستاره خونه ما، همه چیز منو باباش... از پا قدم دختر چهارمم خونه و ماشین خریدیم، کار همسرم درست شد به لطف خدا الان به لطف خدا دختر چهارمم هم در شرف ازدواج هست. به همون خدایی که این چهارتا دختر بهم هدیه داد روزیشون اینقدر زیاده که ماهم داریم از روزی بچه ها استفاده میکنیم. حالا که بچهام بزرگ شدن و سه تاشون ازدواج کردن میگن کاش ۱۰ تا بچه میاوردین، خودم هم پشیمونم ای کاش بحرف اطرافیان گوش نمیکردم هفت هشت تا بچه میاوردم. واقعا میبینم چقدر بچهام بدرد هم میخورن و منی که واقعا حسرت خواهر و برادر به دلم موند تا آخرت... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
١٠۶٠ من متولد ۷۴ همسرم متولد ۶۶، یه ازدواج سنتی داشتیم، دخترخاله پسرخاله هستیم، سال ۹۰ عقدکردیم، یه عقد ساده گرفتیم، دروان طولانی تو عقدبودم ولی چون سن ام کم بود، لحظات شیرینم زیاد داشتم تو عقد البته مشکلات زیادی هم داشتیم. چون سنم کم بود از مهارت های زندگی چیزی نمی فهمیدم، شوهرمم خیلی وابسته مادرش که خاله ام باشه بود این موضوع هم اذیتم می‌کرد، البته خاله ام خیلی زن خوبیه خیلی هوامو داره. گذشت دوران عقدمون و ما در سال ۹۴ عروسی گرفتیم، عروسی خیلی مجلل و خوبی برام گرفتن، خاله ام و شوهرم برام سنگ تموم گذاشتن، رفتیم سرخونه زندگیمون، بازهم همین موضوع وابستگی شوهرم به خاله ام و خانواده اش اذیتم می‌کرد چون من دلم میخواست مستقل باشیم، خونه خودم راحت باشم، غذا درست کنم ولی شوهرم دوست داشتن بریم خونه مادرش،صبح می رفتیم شب برای خواب فقط میرفتیم خونه خودمون منم این وضعیت رو دوست نداشتم. بعضی روزا من می رفتم خونه مامانم اونم خونه مامانش. شب میومد دنبالم می رفتیم خونه مون، بعضی روزا هم می رفتم خونه مون میشستم شوهرم بیاد ولی اون می رفت خونه مامانش بعد میومد تازه قهرم می‌کرد چرا اومدی خونه تنها... دیگه تصمیم گرفتم بچه دارشم میگفتم وقتی بچه بیاد بهتر میشه، دیگه مجبوریم خونه ی خودمون باشیم، خاله ام همش میگفت درست میشه هنوز اول زندگی تونه اینقدر برین خونه تون غذا درست کنی، خسته بشی، دیگه اقدام به فرزندآوری کردیم. طول کشید تا باردار بشم، همش با خودم میگفتم چرا نمیشه، تحت نظر دکتر بودم، دیگه بعد از ۹ماه دوره ام عقب افتاد، یه ۳ روزی بودم ولی تست نمی زدم میگفتم مثل دفعه های پیش خبری نیست، دیگه وقت دکتر داشتم، رفتم گفتم چرا من حامله نمیشم معاینه کرد گفت خانم شما یه غده دارین تو رحم تون به خاطر اونه باردار نمیشین، یه سونو بده بیار بده ببینم چیه، دیگه منو مامانم از مطب اومدیم بیرون، همش گریه میکردم. شوهرمم نبود راننده تریلی بود می رفت سرویس، دیگه سونو دادم گفت خانم شما باردارین، منم خوشحال اشک شوق می‌ریختم، اومدم بیرون مطب، مامانم بغلم کرده بود، گریه میکرد. رفتم به دکتر نشون دادم گفت خانم این قلب نداره اگه تا دوهفته دیگه قلبش تشکیل نشد، باید کورتاژ کنی، این شد که باز خوشحالی من تبدیل به گریه شد. دوباره بعد ۲ هفته سونو دادم قلبش تشکیل شده بود الحمدلله، خوشحال بودیم منو خانواده ام، بازم شوهرم تو دوران بارداری اذیتم می‌کرد، بخاطر چیزی بیخودی دعوامون میشد بازم یه شب هایی همون خونه مامانش میگفت بخوابیم آزارم میداد، دیگه ویار حاملگی ام شروع شده بود، شوهرم می رفت سرکار، همش خونه مامانم بودم. رفتم سونو گفتن بچه دختره، خودم دوست داشتم پسر باشه چون خودم برادر نداشتم ولی خوب خیلی ام برام مهم نبود خاله ام گفت یه دختر خوب و خانم مثل خودته، ولی مامانم میگفت کاش پسر بود از حرفش ناراحت میشدم. تو بارداری سنگ کلیه گرفتم خیلی درد داشتم، بعد باز تو سونو ۷ ماهگی گفتن یکم آب سرجنین زیاده، بعد باز دوهفته بعد رفتم گفتن خوبه، دیگه وقت سزارین داشتم اونم زودتر دردم گرفت و طبیعی دختر نازم ساعت ۳ صبح به دنیا اومد با اومدنش کلی زندگی مون بهتر شد. شوهرم خیلی وابسته دخترمه... دیگه گذشت تا ۴ سالگی دخترم که شوهرم میگفت یکی دیگه بیاریم، من مخالف بودم حوصله بچه داری ندارم. میگفتم بذار دخترمون بزرگ ترشه بعد، ولی به اصرار شوهرم قبول کردم، گفتم حالا که میخوایم بچه بیاریم بذار رژیم تعیین جنسیت بگیریم، پسر باشه من پسر میخوام، دیگه دکتر رو شروع کردیم، رژیم مو آزمایش دادیم شوهرم ضعیف بود، دارو دادن خوب شد، تو این بین قسمت شد رفتیم کربلا اونجا از آقا خواستم خدا بهم یه پسر سالم بده، بعد همین جور من دارو های هورمونی مصرف میکردم هرماه ولی خبری از بارداری نبود، دیگه دکترم گفت عکس رنگی رحم بگیر گرفتم، بله لوله های من بسته شده بود که باز شد با عکس رنگی. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
١٠۶٠ دکترم می‌گفت تو ۳ ماهه حامله میشی، که باز هم نشدم، همش شوهرم میگفت ناشکری کردی، گفتی نمیخوام، اینجوری شد، دیگه من ول کردم دکتر رو رژیم رو، سپردم دست خدا، گفتم هرچی خودت صلاح میدونی. تا اینکه متوجه شدم دخترم یه نوع تشنج میکنه که فقط یه ثانیه سرش می افته دوباره به حالت عادی برمیگرده، دیگه دکتر می بردمش مشهد، هرسری می رفتم از امام رضا جانم میخواستم هم شفای دخترمو بده، هم فرزند صالح و سالم، بیشتر به فکر دخترم بود با اینکه دارو می‌خورد ولی تشنج اش قطع نمیشد، سری آخر بردم دکتر، دکتر گفت باید نوار مغز ۲۴ ساعته بگیریم، دیگه وقت گرفتیم اومدیم شهرمون. من حالم بد بودش ولی می گفتم شاید نباشه، تست نمی زنم، دیگه بعد ۱۲ روز عقب انداختن، من تست زدم مثبت بود بعد ۲ سال تلاش برای فرزند دوم، دیگه خیلی خوشحال شدیم، هم خودم هم خانواده ام، منم نیت کردم اگه خدا پسر بهمون بده اسمش رو میذارم محمد،و رفتم سونو گرافی پسر بود، انگار دنیارو بهم داده بودن، اینو فهمیدم که فقط باید خدا برات بخواد همین، دخترمم خیلی خوشحاله منتظره داداش که به دنیا بیاد، شوهرمم خیلی هوامو داره، همش مراقبم هست. دخترم با دارو های جدیدش خیلی بهتره ولی هر۳ ماه باید ببرم چکاب بشه، خیلی مریضی دخترم برام عذاب آوره انشالله به لطف پروردگار ازبین بره و با دارو حل شه الان کلاس اوله خیلی اذیتم میکنه، چون باردارم هستم برام سخته، احتمال زایمان زودرس دارم، استراحت میکنم تو خونه انشالله پسرم یه ماه دیگه مونده به دنیا بیاد سرموقع بیاد. برای دخترم دعا کنید تا زودتر سلامتی شو بدست بیاره، خودمم به سلامت سر موقع پسرمو بغل بگیرم، ازخدا وامام رضاجانم همین رو خواستم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075