#تجربه_من ۸۸۵
#همراهی_همسر
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#خانواده_دوستدار_فرزند
#اشتغال
#مشیت_الهی
#قسمت_سوم
بعد از اون باز ناامید نشدیم البته دلگرمی دادن های همسرم و توکل بالای ایشون در روحیه دادن به من خیلی موثر بود.
بعد از هفت ماه همچنان خبری نبود. منی که سه بارداری اولم ناخواسته (خدا خواسته) بود😔 به جایی رسیده بودم که به خدا می گفتم خدایا من اصلا اختیار نمی خوام. تو اختیار دار من باش. اصلا به جبر با من برخورد کن😓
ماه هشتم در کمال ناباوری باردار شدم.(بارداری ششم برای فرزند چهارم) من و همسرم خیلی خوشحال شدیم.😍😍حسم مثل بارداری اول بود.😌رفتم تحت نظر مرکز سقط ابن سینا. که خب با توجه به سقطهای قبلیم همه ی احتمالات رو در نظر می گرفتن و داروهای زیادی تجویز می کردن. بماند که بعد از مراجعه به خانم دکتر امیر آبادی (چون می خواستم ویبک انجام بدم(طبیعی بعد از سزارین)) ایشون همه رو حذف کردن🤭 و گفتن تو سه بچه سالم داری و این همه دارو نیاز نیست😬
قبل از بارداری در آزمون استخدامی آموزش و پرورش ثبت نام کردم. که حالا با وجود بارداری زمان آزمون فرا رسیده بود. شرکت کردم و قبول شدم.😇
بعد از اون وارد مراحل بعدیش شدم مصاحبه و شرکت در پودمان های آموزشی حضوری با وجود بارداری🥲 دیگه داشت خیلی سخت می شد. تاریخ زایمانم نیمه ی اول ماه مهر بود همزمان با ورود من به مدرسه...🥴🥴
هرزگاهی که بهم فشار میومد، به همسرم می گفتم بزار انصراف بدم و نرم... ولی ایشون منصرفم میکرد که زحمت کشیدی و حیفه و.. خدا کمک میکنه. من هستم و...🤗
خلاصه زینب خانم پر روزی ما روز ۱۰مهر به دنیا اومد.😍(پسرم که ۹ سالش بود با کلی قیافه با باباش اومده بود بیمارستان که چرا برا من داداش نیاوردی.😁 عینک دودی زده بود و با سردی احوالپرسی می کرد😅)
خلاصه بعد از ۱۵ روز با کلی سختی و درد(ناشی از سزارین چهارم) راهی مدرسه شدم😥(اینم بگم که تلاش کردم برای ویبک اما نشد)
بهم مرخصی ندادن. (چون تازه استخدام شده بودم و باید ۵_۶ ماهی برام بیمه رد می کردند. ناگفته نماند که خیلی پیگیری کردم ولی نشد)
مدرسه ای رو انتخاب کردم که نزدیک خونه ی مادر شوهرم بود، بچه رو اونجا می گذاشتم و زنگ تفریح می رفتم بهش شیر می دادم. سال سختی بود ولی با کمک های مادر همسرم و همسرم به خیر گذشت الحمدلله💚
الان زینب خانم یک سالشه.مدرسم نزدیک خونه مونه و چون شیفت بعد از ظهرم خواهرش که از مدرسه میاد و ۱۲سالشه ازش نگهداری می کنه. البته همسرم هم دوسه ساعتی پیششون هست. خلاصه که خدا کمک کرده و امسال شرایط کاریم از پارسال خیلی بهتر شده.
اینم بگم که به فکر فرزند پنجم هستیم ان شالله.😉🙃 اولویتم بچه هام هستن و هر موقع که فکر کنم بهشون آسیب وارد میشه از کارم صرف نظر می کنم. چون این مسئله رو همسرم می دونن خیلی کمک میکنن تو کار منزل، ظرف شستن، حتی جارو کردن، رسیدگی به بچه ها...
البته اینکه بچه ها هم (سه تای اول) خودشون کمک میکنن، خیلی در کم شدن حجم کارم مؤثره.
دخترم۱۲سال، پسرم ۹سال و دخترم ۷ ساله، از وقتی که وارد آموزش و پرورش شدم، دیدن شرایط فرزندآوری معلمها خیلی عذابم میده..😕 اکثرا یا یک بچه یا دو بچه دارند. کاش مرخصی زایمان ها بیشتر می شد یا از لحاظ حقوقی امتیازی برایشان قایل می شدند تا انگیزه فرزند آوری در این قشر بالا بره.
خودم دوست دارم حداقل دوتای دیگه بچه بیارم که ست سه تایی دومم هم جورشه..😅بیشتر شد که چه بهتر😁
برای زایمان سزارین متعدد هم انشالله پیش خانم دکتر لباف خواهم رفت(حالا نه به داره نه به باره😅)
ان شالله همه بتونیم در ازدیاد نسل شیعه و تربیت یاران امام زمانی موثر باشیم💚🙏
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ مادربزرگ زیرک...😉
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#خانواده_دوستدار_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
.
✅ مادر و مادربزرگ نمونه که میگن، ایشون هستن. واقعا خدا قوت...👏👏
تجربه ارسالی ایشان را اینجا بخوانید. 👇
eitaa.com/dotakafinist/9542
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#خانواده_دوستدار_فرزند
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۵۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
#خانواده_دوستدار_فرزند
#قسمت_اول
من متولد سال ۶۷ هستم و چهار برادر و یک خواهر بزرگتر از خودم دارم، ما ۶ تاخواهر برادر همه با اختلاف سنی ۲سال به دنیا اومدیم و خیلی همه از نظر سنی نزدیک هم بودیم و دوران کودکی تقریبا همبازی بودیم.
دوتا از برادرهای بزرگترم ازدواج که کردن، مادرم خداخواسته بعداز ۱۵ سال باردار شد.
یعنی من که تا سال دوم دبیرستان فرزند آخر بودم و ۱۵سالم بود، حالا مادرم باردار شده بود.
همه ناراحت بودن و خصوصا خواهر بزرگم خیلی از این قضیه ناراحت بود و ناراحتی خواهرم روی مادرم هم تاثیر گذاشت و تصمیم گرفتن بچه رو سقط کنن. ولی خداروشکر از روش پزشکی و دارو استفاده نکردن فقط از روشهای خانگی که خداروشکر تاثیری نداشت و خدا خواست که خواهر کوچک من در اسفندماه سال ۸۲ به دنیا بیاد.
یه دختر تپل و سفید با موهای طلایی و چشمهای رنگی. زیبایی دختر کوچولوی خانواده ما همه جا پیچید و یادمه چندتا از همسایه ها و حتی فامیلهامون وقتی دیدن خداوند توی سن ۴۳ سالگی چنین بچهای به مادرم داده، اونها هم ترغیب شدن و توی سن بالای ۴۰ سال باردار شدن.
خلاصه خواهر کوچکم بزرگ و بزرگ تر شد و خودش رو توی دل همه جا کرد و کم کم یکی یکی خواهر و برادرام ازدواج کردن و رفتن سر خونه زندگی خودشون.
من بخاطر علاقهای که به خواهر کوچکم داشتم، از همون اول مسئولیت درس و مشق خواهرم رو به عهده گرفتم اصلا به ازدواج فکر نمیکردم، همه خواستگارارو برخلاف اصرار خانوادهام رد می کردم و بهانههای الکی می آوردم که ازدواج نکنم.
تا اینکه یهو به خودم اومدم ۳۳ سالم شده بود. من با بهانه های الکی بهار ازدواجم رو از دست دادم. متوسل شدم به آقا صاحب الزمان و یه چله گرفتم تا واسطه بشن پیش خدا تا یک همسر خوب و مومن سر راه من قرار دهند و یک هفته دیگه از چله باقی مونده بود که یک خواستگار خوب که سه سال قبل هم خواستگاری کرده بودن و من جواب منفی دادم، مجددا تماس گرفتن و دقیقا روز چهلم که ختم چلهام بود من سرسفره عقد نشستم و فروردین ۱۴۰۰ عقد کردیم. خداروشکر همسری مومن و مهربان خدا قسمتم کرد و از نظرمالی هم عالی بودن.
سه چهارماه از عقدمون گذشت و تصمیم گرفتیم کم کم آماده بشیم تا بریم سرخونه زندگی خودمون، همسرم گفتن هرچقد جهیزیه داری کافیه، بقیه جهیزیه رو من می خرم و به این ترتیب ما آذر ۱۴۰۰ با جهیزیهای که خودم و همسرم تهیه کردیم رفتیم سرخونه زندگیمون.
از همون زمانیکه ما عروسی کردیم من به همسرم گفتم چون سن هردوتامون از ۳۳سال گذشته دوست دارم زود بچهدار بشیم تا اختلاف سنی مون با بچه بیشتر از نشه و همون ماه اول رفتم دکتر برای چکاب قبل ازبارداری که گفتن هیچ مشکلی ندارم.
با این وجود ما بعداز چند ماه اقدام وقتی دیدم باردار نشدم، متوسل شدم به خانم امالبنین و حضرت علی اصغر و هر روز سوره حمد میخواندم و هدیه میکردم به خانم امالبنین که من باردار بشم و دست به دامان علی اصغر شدم.
تا اینکه ۲۸خرداد ۱۴۰۱ متوجه شدم باردارم و چقدر خوشحال شدم و اشک شوق ریختم و همون لحظه سجده شکر به جا آوردم.
بارداری خیلی خوبی داشتم و نهم ماه رجب روز تولد علی اصغر امام حسین خداوند هدیه زیبایی به من داد و من هم اسمش رو علی گذاشتم.
علی کوچولو شد دنیای من و باباش و زندگی مارو شیرین و شیرینتر کرد. علی آقای من ۶ماهه بود که به همسرم گفتم چون اختلاف سنی بچه با ما کمی زیاده من دوست ندارم با خواهریا برادرش زیاد اختلاف داشته باشن و من دلم بازهم بچه میخواد ولی همسرم گفتن الان زوده و حداقل تا ۲سالگی پسرمون باید صبرکنیم و من چون دوست نداشتم تا دوسالگی منتظر بمونم😅 باز هم متوسل شدم به خانم امالبنین و ازشون خواستم بازهم از خدا برای من اولاد صالح و سالم بگیرن.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۵۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
#خانواده_دوستدار_فرزند
#قسمت_دوم
پسرم ۱ساله شد و تولد یک سالگی پسرم رو گرفتیم و یک ماه بعدش دقیقا روز تولد آقاابالفضل من بی بی چک گذاشتم و مثبت شد😍 و من خوشحالتر از قبل سجده شکر به جا آوردم و با شوهرم که سرکار بود تماس گرفتم و همچنان که اشک شوق میریختم به همسرم گفتم خانم امالبنین روز تولد پسرشون عیدی مارو بهمون داد.❤️
خلاصه بارداری دومم هم با سختیهایی که داشت بخاطر پسرم که هنوز کوچیک بود و باید از شیر میگرفتمش البته من تا ۱سال و ۵ماهگی پسرم، بهش شیر دادم و خلاصه سختیهای اینچنینی ولی شیرین گذشت و مهر۱۴۰۳ که علی آقای من ۱سال و ۸ماهه بود خداوند آقا امیر رو به ما هدیه داد. پسری ناز و زیبا که الان نزدیک ۵۰ روزشه.
خدا عمر باعزت به همه پدرها و مادرها بالاخص مادر عزیزم من هم بده، چون این مدتی که من زایمان کردم، مادرم من رو تنها نذاشتن و با وجود ایشون سختیهای بچهداری برای من آسونتر شده.
من همچنان عاشق بچه هستم و به همسرم گفتم که من حداقل ۴تا بچه میخوام و نمیخوام اختلاف سنی اونها هم زیاد باشه.
دوست دارم بچههام اختلاف سنیشون کم باشه که هم در کودکی همبازی باشن و هم انشاالله وقتی بزرگ شدن رفیق و یار همدیگه باشن.
این نکته روهم بگم من تو این سه سال و خوردهای که ازدواج کردم هیچ مسافرت و زیارتی با همسرم نرفتم و هر دوبار که باردار شدم، خانوادم خیلی بهم گفتن کاش اول یه زیارتی مسافرتی چیزی میرفتین بعد باردار میشدی ولی من و همسرم باهم تصمیم گرفتیم اولویت زندگیمون فعلا بچه باشه، وقت برای مسافرت زیاد هست.
انشاالله با بچههامون همه جا میریم ولی فعلا تا توان داریم و وقت داریم خودمون رو وقف بچه داری میکنیم.
من داستان زندگیم رو گفتم که بگم هرچیزی که از خداوند میخواید با توسل به ائمه بهترینها رو از خدا بگیرید و من در رابطه با بچهدار شدن خیلی به خانم امالبنین عقیده دارم که سوره حمد نذرشون کنم.
انشاالله که هرکس در آرزوی داشتن اولاد هست خداوند اولاد سالم و صالح روزیشون بکنه. شما بزرگواران هم دعا کنید خداوند بازهم به من اولاد سالم و صالح عطا کنه، خیلی دلم میخواد یه دوقلو دختر خدا بهم بده😍
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۹
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#سختیهای_زندگی
#بارداری_شیره_به_شیره
#جامعه_دوستدار_کودک
#خانواده_دوستدار_فرزند
#قسمت_اول
من فرستنده تجربه ی ۶۲۱ هستم. اون موقع با شور و اشتیاق تجربه رو نوشتم. الانم اومدم با ادامه تجربه ام😉
همون جور که غرق در لذت بردن از پسر سوم بودیم و همیشه در حال رسیدگی و عکس گرفتن و بغل کردنش بودیم کل اعضای خانواده، پسرم یک سال و دو ماهه بود و تعطیلات عید نوروز من با پسرا خونه مادرم در شهرستان بودیم که موقع افطار مهمون ناخونده برای دید وبازدید عید اومده بودند خونه مادرم و من و خواهرم باعجله در تدارک تهیه شام بودیم و وقتی کمی سرم خلوت شد با عجله دویدم تو حیاط تا برم وضو بگیرم برای نماز که😱 سر خوردم و افتادم زمین و ....
خیلی درد شدیدی تو دستم داشتم پس اولش رفتیم سراغ یک شکسته بند محلی که ایشون بعد از فشار زیاد و از حال رفتن من، گفتند چیزی نیست من اون شب تا صبح درد کشیدم و با این حال پسرم هم شیر میدادم.
روز بعد خواهر بزرگترم تشریف آوردند و گفتند چون هنوز درد داری پس باید بریم پیش یک شکسته بند بهتر و دوباره عملیات جا انداختن و سر وصدا کردن من و از حال رفتن🤪
ولی شب همون جور درد کشیدم از روز بعد یعنی روز سوم کمی بهتر شد و من فقط پسرم رو شیر میدادم خواهرم و مادر عزیزم زحمت کارای پسرم رو میکشیدند.
بعد از یک هفته که همسر جان اومدند دنبال مون که برگردیم شهر خودمون و اوضاع رو دیدند که من اصلا نمیتونم دستم رو تکون بدم، من رو بردن بيمارستان و بعد از عکس برداری و تشخیص شکستگی من بستری شدم تا دستم رو گچ گرفتند و بلافاصله ما اومدیم شهرمون چون تعطیلات نوروز تموم شده بود.
وقتی اومدم خونه خودم چون دست راستم هم بود عملا نمیتونستم کاری انجام بدم تو این اوضاع به عقب افتادن دوره هم شک کردم و زیر دلم شدید درد گرفته بود رفتم دکتر و بعد از آزمایش بله😐 من باردار بودم. چون برام سونو نوشته بودند و من خیلی درد داشتم با خودم میگفتم حتما خارج از رحم هست یا داره سقط میشه و خوشحال بودم ولی سونو گفت همه چیز عالیه و جالب اینجاست که بعد ازاین سونو کاملا دردام خوب شد.
حالا با همسرم بهت زده مونده بودیم با دست شکسته، بچه ۱۵ ماهه و این همه عکس و آمپول بیمارستان چیکار کنیم.
ایشون یک دفعه تو همون ماشین گفتند سقط کنیم و من خیلی قاطع گفتم ابدا و دیگه حرفی نزدند. دقیقا با فهمیدن بارداری ویار هم اومد و من عملا دیگه هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم.
خواهرم، دوستم و جاریم میمودند و زحمت کارای خونه و غذا رو میکشیدن ولی چون ماه رمضان بود کمی سخت بود. یادمه پسر بزرگم برای سحری بیدار شده بود که با صدای افتادنش من رفتم بیرون، دو شب بود افطار و سحر فقط نون پنیر خورده بود و از حال رفت و من خیلی نگران...
حالم بد بود. شروع کردم به از شیر گرفتن پسرم، گفتم روزا بهش ندم خیلی اذیت شدیم هر دو چون گریه میکرد و من هم نمیتونستم حتی بغلش کنم. بعد از سه روز اومدم شب شیر دادم که همه رو بالا آورد و دیگه شب هم شیر ندادم. زمان های که تنها بودم خیلی سخت بود هم ویار داشتم، هم همیشه گرسنه بودیم تا کسی بیاد غذا درست کنه. هم پسرکوچیکم اذیت میکرد.
وقتی پسرم از مدرسه میومد با خودش میبرد و سوار دوچرخه میکردو دورش میزد تا کمی آروم بشه و شیر رو فراموش کنه.
روزای سختی بود ولی با کمک خدا و توکل تموم شد و من بعد از ۴۰ روز گچ دستم رو باز کردم. حالا حداقل میتونستم پسرم رو بغل کنم و غذا رو روبراه کنم. کم کم همه، بارداری منو فهمیدند و دوباره طعنه ها و مسخره کردن ها شروع شد🥺
من قبلا هم گفتم پسرم بد خواب بود و حالا بهانه گیر هم شده بود و من اصلا وقت استراحت نداشتم. هرچی سر بارداری قبلی راحت بودم و استراحت میکردم این دفعه اصلا متوجه نشدم چه جوری گذشت تو هفت ماهگی رفتم سونو و بله دوباره پسر ولی این دفعه خیلی جالب فقط خندیدم و خداروشکر گفتم. فکر کنم خیلی بزرگتر شده بودم و رشد کرده بودم وقتی اومدم پایین و با خنده به شوهرم گفتم پسره، باورش نمیشد.
دقیقا دو هفته به زایمان هم پسرم یک شب در بیمارستان بستری شد و همش تو بغل من بود تا جایی که یک پرستار مهربون اومد و گفت بده کمی من بغلش کنم تو با این وضعت خسته شدی.
میخوام بگم خدا خیلی کمکم کردن بدون هیچ مشکلی با وجود این همه نشست و بر خاست و بغل کردن پسرم ، عکسی که از دستم گرفتم و اون همه فشاری که شکسته بند ها آوردند😬 پسر چهارم من محمد آقا روز ولادت حضرت زینب تو آبان وقتی ۴۰ روز مونده بود داداش دو ساله بشه به دنیا اومد 👼
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۶۹
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#جنسیت_فرزند
#سختیهای_زندگی
#بارداری_شیره_به_شیره
#جامعه_دوستدار_کودک
#خانواده_دوستدار_فرزند
#قسمت_دوم
روز دوم که اومده بودم خونه یک مدت تنها مونده بودم. یادم پسرم همش میومد جلو تا داداش رو بزنه منم با بخیه نمیتونستم جلوش رو بگیرم و یه دل سیر گریه کردم.
اون روزای سخت اول بعد از زایمان هم گذشت من کارم بیشتر شده بود فقط خداروشکر محمد آقای من خیلی آروم بود و شب راحت میخوابید و من باید اون یکی رو روی پا خواب میکردم.
پسر بزرگم کنکور داشت و بعد از مدرسه میرفت کتابخانه من فقط صبح ها سعی میکردم اول ناهار رو بذارم تا حاضر باشه و بعد سراغ بقیه کارها میرفتم البته اگه وقت میشد🥴
دیگه اصلا خونه مثل قبل مرتب نیست، همیشه پر از اسباب بازی و بهم ریخته ولی من بزرگ شدم و اصلا برام مهم نیست حتی به حرف دیگران هم اهمیت نمیدم، مهم اینکه بچه هام بتونن عالی رشد کنند من با همین دوتا بچه کوچیک، تو یک مجموعه تربیتی مربی هستم.
پسر چهارم من الان یک سالش شده و پسر بزرگم هم رشته حقوق دانشگاه پیام نور قبول شده، وقتی به این دوتا نگاه میکنم که چطور با هم بازی میکنند فقط خداروشکر میکنم و میگم خدا جون هر کی رو دوست داشته باشه بهش بچه شیر به شیر میده😍 چون با وجود انواع سختی ها، خیلی شیرین هستند.
پسر سوم من خیلی نسبت به بقیه هم سن و سالش خودکفا شده، خودش از پس کاراش برمیاد و حتی مراقب برادر کوچکترش هم هست.
من توی این این دوران سخت حتی یک لحظه هم ناشکری نکردم و همیشه گفتم چون خدا برام رقم زده، پس بهترین رو رقم زده..
در آخر من از بهترین دوستم تشکر میکنم از همون لحظه ای که متوجه شدند من باردارم تا همین حالا همیشه کمک دستم بودند و من معتقدم خدا یک فرشته مهربون برای من فرستاده، این دوستم، خانوادگی همیشه هوای من و بچه هام رو دارند.
امیدوارم با دعای شما دوستان خدا به ایشون هم دوباره فرشته عطا کنه تا من بتونم شاید کمی زحمتاشون رو جبران کنم
🌸خداوند سختی ها رو برای ما گذاشته تا ما رشد کنیم 🌸
👈 تجربه ی ۶۲۱ را اینجا بخوانید.
https://eitaa.com/dotakafinist/9063
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#برکت_خانه
#چندقلوزایی
#سختیهای_زندگی
#خانواده_دوستدار_فرزند
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۶۷ هستم و همسرم متولد ۶۳، هر دو در خانواده پرجمعیت به دنیا اومدیم هر کدوم ۵ تا خواهر و برادر هستیم ما در سال ۹۴ عقد کردیم، در سن ۲۶ سالگی من و ۳۰ سالگی همسرم و در سال ۹۶ عروسی کردیم و رفتیم خونه خودمون.
اوایل من خیلی تمایلی به بچه داشتن نداشتم و میگفتم هنوز زوده یک سالی که گذشت اقدام کردیم برای بارداری ولی نشد. کم کم نگرانی اومد سراغ مون و این ناباروری تا ۴ سال ادامه داشت، از این دکتر به اون دکتر، آزمایش های زیاد، عکس رنگی، رفتم آزمایش ذخیره تخمدان که گفتند خیلی کمه و طب سنتی هم میرفتم و دستورات اونم انجام میدادم.
مرکز ناباروری رفتم اونجا گفتن فقط باید ای وی اف کنید و من هم به شدت مخالف بودم، هم میترسیدم از داروهای هورمونی و بقیه چیزها ولی چاره ای نبود. کم کم داشتم از لحاظ روحی و جسمی خودم رو آماده ای وی اف میکردم، گفتم من که همه آزمایشها رو رفتم بذار یه چکاب کامل هم بدم کاری که هیچ دکتری به من نگفت و خدا رو شکر مشکلی نداشتم.
به دکترم گفتم بهم دارو بده برای تحریک تخمک گفت نیازی نداری ولی من گفتم لطفا برام بنویسین و دکتر قبول کرد و دو ماه بعد در کمال ناباوری فهمیدم باردارم اونم دو قلو 😍😍 یه پسر و یه دختر....
من از زمان مجردی خیلی دوقلو دوست داشتم، دیگه من رو ابرا بودم. خیلی خوشحال بودم تا دوقلوها سال ۱۴۰۰ به دنیا اومدن، ما اصلا تو فامیل خودمون هم پدری هم مادری دوقلو نداریم و برای همه جالب و دوستداشتنی بودن بچه های من.
از لحاظ اقتصادی یه برهه کمی به مشکل خوردیم ولی خدا رو شکر حل شد تا اینکه در سال ۱۴۰۲ فهمیدم خدا خواسته دوباره باردار شدم و منی که خستگی دوقلوها تو تنم مونده بود، خیلی خیلی ناراحت بودم و میخواستم بدون اینکه به کسی بگم برم سقط کنم ولی یه هفته ای صبر کردم فکر کردم گفتم بذار برم سونو ببینم چی میشه رفتم سونو و فهمیدم اینم دوقلو 😳😳
دیگه واقعا نمیدونستم چیکار کنم تا ده روز فقط گریه میکردم و میگفتم دوقلو داری خیلی سخته و از طرفی هم از سقط خیلی میترسیدم. برای اینکه بچه های اول رو با سختی و کلی دوا و درمون خدا بهمون داده بود، این ناشکری بود که اینا رو که خود خدا بهمون داده رو بُکشیم.
تا اینکه رفتم سونو، وقتی حرکات جنین و صدای قلبش رو دیدم و شنیدم با خودم گفتم اینا هم یک انسانن و ما چون نمیبینیم حق نداریم اونا رو هم بکشیم. این بچه تو شکمم با اون بچه ۲ ساله من هیچ فرقی نمیکنه، من هیچ وقت بچه ۲ ساله خودم رو نمیکشم چطور میخواستم این جنینها رو سقط کنم. دیگه تا آخر بارداری کم کم باهاش کنار اومدم.
الان بچه ها ۷۰ روزشون و هر روز خدا رو شکر میکنم که بچه ها رو سقط نکردم هر روز استغفار میکنم. من الان دوقلوهای جدیدم رو که دخترم هستن، خیلی دوست دارم، هر وقت میخندن، من کلی ذوق میکنم و قربون صدقشون میرم و سعی میکنم با بچه های بزرگترم بازی کنم و بیرون ببرمشون و برای اونا هم وقت بذارم، تا هم احساس حسادت و لجبازی در اونا کمتر بشه، هم اینکه انرژی شون تخلیه بشه.
برای دوقلو های اول که مامانم میخواست سیسمونی بخرن، چون دوقلو بودن من خیلی چیزها رو نذاشتم تهیه کنن مثل کریر، روروک،تخت چون گفتم زمان کمی از این وسایل بچه ها استفاده میکنن و زود باید بذاریم کنار و ما هم که مستاجریم جا نداریم به جاش از همین وسیله ها از خواهرم و برادرم مال بچه هاشون بود، قرض گرفتم و استفاده کردم. حتی لباس های بچه خواهر،برادر و خواهرشوهرم که برای بچه هاشون کوچیک شده بود، بهم دادن و استفاده کردم.
برای دو قلوهای جدید هم من کلا دو دست لباس، یه پستونک،یه شیشه کلا براشون خریدم تا الان که نزدیک سه ماهه شدن هنوز از وسایل بچه های قبل استفاده میکنم.
برای کمک، مامانم بنده خدا که انشالله عمر باعزت داشته باشن همیشه و در همه حال کمک میکنن. ۱۰ روز خونه مامانم می مونیم با بچه ها ۱۰ روز میریم خونه مون، مامانم میاد اونجا ولی چون خونه مون نزدیکه، مامان شب ها میرن خونه خودشون و دوباره صبح یا ظهر میان واقعا مدیون شون هستم و نمیدونم چطوری جواب محبت هاشون رو بدم.
مدیریت مالی بیشتر با همسرم هست که انشالله خدا بهشون قوت بده، برای من و بچه ها چیزی کم نمیذارن با اینکه مستاجر هم هستیم ولی واقعا از وقتی دوقلو های جدید به دنیا اومدن فقط برای ما برکت داشتن.
در آخر هم دعا میکنم برای هر کسی که بچه نداره خدا انشالله به اون هم اولاد سالم و اهل صالح بده
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
#خانواده_دوستدار_فرزند
#قسمت_اول
من متولد ۷۴ هستم،همسرم متولد ۷۰، در سال ۹۲ عروسی کردیم. خداروشکر همسرم از لحاظ مالی مشگلی نداشت. اون موقع من هنوز ۱۸ سالمم نشده بود و خودشون هم ۲۲ ساله بودن.
من خیلی اون موقع عاشق درس خوندن بودم ولی ترجیح میدادم سنم با بچم کم باشه. آدمی هم نبودم که اراده و پشتکارم اجازه بده هم درس بخونم، هم بچه داری و هم همسرداری.😁
خلاصه اینکه ۹ماه بعد از عروسی، خدا بهمون عنایت کرد و دخترم تیر ماه ۹۴ به جمع مون اضافه شد و به محض تولدش همسرم ماشین خرید. خیلی بیشتر از قبل پیشرفت مالی و معنوی پیدا کردیم.
من خیلی به چله گرفتن قبل از بارداری و حین بارداری و....اعتقادت داشتم و همه رو رعایت میکردم از لحاظ تغذیه که حلال باشه هم خودمون هم خانواده هامون خیلی حساس بودن خداروشکر و مراعات این چیز هارو کردم. اما متاسفانه بارداری فوق العاده سختی داشتم از ماه سوم ویار شدید، سنگ کلیه، بدن درد های شدید... فقط هم خواب بودم هیچ کاری نمیتونستم بکنم. همش یا خونه پدرم بودم یا خونه پدر همسرم.
خلاصه بارداری اولم به هر سختی بود تموم شد و موقع زایمان رسید و من متاسفانه دکتر خوبی انتخاب نکرده بودم. اصرار داشتن که من میتونم طبیعی زایمان کنم. یک روز کامل من درد وحشتناکی تجربه کردم و بعد از یک روز کامل، حالم خیلی بود و بچه هم که ۲۴ ساعت گذشته بود و هنوز به دنیا نیومده بود، حال وخیمی داشت و بند ناف کامل دورش پیچیده بود.
این شد که بالاخره دکتر محترم اجازه ی سزارین رو صادر کرد😒 همه ی این سختیها رو همسرم دید و این شد که دیگه راضی به آوردن بچه نشد با اینکه خیلی بچه دوست داشت.
البته خدا و امام زمان عنایت کردن دخترم فوق العاده آروم بود واصلا تو هیچ موردی اذیتم نکرد. راحت از شیر گرفتم، راحت شبا میخوابید ،کلا اهل گریه های الکی، دل درد و...نبود.
خودمم خیلی راضی به بچه آوردن نبودم چون ورزش میکردم و تازه بدنم خوب و ایده ال شده بود و حاضر نبودم از دستش بدم. تا ۴سال پیش که دخترم ۶ ساله شد و دخترم به شدت تنها بود با اینکه خانواده ها دورمون بودن اما باز احساس تنهایی میکرد.
خود من خیلی با بچه ها جور بودم شاید ۴یا ۵ ساعت در روز فقط داشتیم باهم بازی میکردیم ولی بازم بچم خواهر برادر میخواست. من دخترمو مدرسه ای نوشته بودم که مدرسه قرآنی بود و همه خانواده ها اهل دین و فرزندآوری و...و رهبر عزیزهم که دستور فرزندآوری دادن، کمترین فرزند رو من داشتم و همه خانواده های این مدرسه ۴تا به بالا و خوب دخترم اینو میدید. و به خصوص این سال های آخر هرشب با کلی گریه به خواب میرفت و تنها آرزوش شده بود خواهر برادر.
از من اصرار و از همسرم انکار. هرچه من میگفتم ما بچه میخوایم به هیچ راهی راضی نمیشد. همه باهاش صحبت میکردن و بهش میگفتن ولی میگفت من همین یه دونه دختر برام بسه و از بارداری دوباره خانمم میترسم و بد بارداریه و بد زایمانه و...
ما یک هیئتی داریم به اسم هیئت حضرت زینب، متوسل شدم و حاجت خواستم و بعد از دوسال التماس کردن به همسرم، ایشون راضی شد ما یک فرزند دیگه بیاریم. من تست و آزمایش و سونو و همچی دادم کاملا سالم بودم و چون ورزشکار هم بودم بدنم در سلامت کامل بود. از طرفی همسرم هم به صورت حرفه ای ورزش بدنسازی انجام میداد و مسابقات کشوری میرفت. مکمل هارو که پیش دکتر های مختلف نشون دادم میگفتن همه مکمل ها مجاز هستن و اتفاقا قوی کننده اسپرم و هیچ مشکلی نداره و اتفاقا خیلی خوبه. اما همسرم شک داشت میگفت حتما از چند تا دکتر بپرس من شنیدم برا بچه مشکل ایجاد میکنه و چون مصرف پروتئین بدنم بالاس احتمال سندروم بودن بچه زیاده. چون مربی خودشون همینجور شده بود.
من حدود ۲۰ تا دکتر معتبر تاب دارو هاشو نشان دادم دکتر های مختلف ولی همه میگفتن مشکل نداره و...
و چون همسرم گفت فقط یه بار دیگه می گذارم باردار بشی، دکتر رفتم خواستم کاری کنه حداقل دوقلو یا سه قلو بشه. دوماه سوزن زدم و دارو خوردم که فوق العاده عوارض شدیدی برام داشت، ریزش شدید مو، بدن، دردکمر درد وحشتناک، زانو درد و ضعف چشم، ضعف اعصاب و بی حالی... اما خوب دلمو به فرزند زیاد راضی کردم و اقدام به بارداری کردیم ولی نشد ۶ ماه گذشت ولی هیچ خبری نبود. من که فرزند اولم رو با یکبار اقدام به دست آورده بودم حالا هیچ. این همه سوزن این همه دارو ، عملا بی نتیجه بود و من فقط یه عالمه بیماری به بدنم وارد کرده بودم، حسابی ناراحت بودم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۷۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
#خانواده_دوستدار_فرزند
#قسمت_دوم
از طرفی دلیل باردار نشدم رو نمیفهمیدم یعنی هیچ دکتری متوجه نمیشد. تا بعد از ۶ماه، همسرم گفتن فکر میکنم حرف مربی هام درست بوده و مشکل از منه .دوباره چند جا دکتر عوض کردیم و دکتر ها صد در صد معتقد بودن این مکمل ها هیچ مشکلی نداره هیچ، تازه بعضی هاش رو برای آقایونی که اسپرمشون صفره تجویز میکنن و همسر من از سال ۹۶ این دارو هارو مصرف میکرده پس الان در وضعیت نرمال و خوبه. خودم آزمایش و دکتر رفتم همه میگفتن سالمی و مشکل نداری.
خلاصه دوسال تمام من اقدام کردم، دکتر عوض کردم، ای وی اف کردم. نمی دونم هر کار بگید کردم ولی نشد که نشد. تا امسال...
من یه دوستی دارم دکتر طب سنتی. البته دکتر طب شیمیایی بودن ولی طی یک اتفاقاتی وارد طب سنتی و اسلامی میشن. چندین سال درسش رو میخونن و خیلی خیلی تو تشخیص بیماری و درمان کار بلد و باتجربه. حدود ۱۶ ساله داره کار میکنه، کلا این خانم خیلی با خدا و متدین هم هست.
چند بار به همسرم گفتم بریم ببینیم مشکل چیه ولی خیلی راغب نبودن چون همش درحال دوره و مسابقه رفتن بودن و وقت مصرف داروهای ایشون رو نداشتن و خیلی هم با داروی گیاهی جور نبودن.
ولی من دست برنداشتم. یکبار توسل گرفتم به امام زمان و مشکلم رو بهش گفتم آزمایشات من و همسرم رو دید و گفت در ظاهر که هیچ مشکلی نیست ولی باید مکمل ها رو ببرم آزمایش. دوماه طول کشید تا داروی من و همسرم رو ساخت مشکل رو متوجه شده بود.
اولین مشکل این بود که من بعد از اون همه درمان های عجیب و غریب در رحمم چسبندگی ایجاد شده بود. کیست فیبروم پیدا کرده بودم و سندروم احتقاق لگنی.
و همسر که خودشون اصرار داشتن مشگل از داروهاشونه، حرفشون درست از آب دراومد. ایشون پروتئین بالا مصرف میکردن، کبدشون نمیتونسته هضم کنه پس ذخایر بدن مثل اسپرم رو میسوزونه تا بتونه پروتئین رو تو بدن جایگزین کنه از طرفی دفع پروتئین گرفته بود و این خودش برای این موضوع خیلی بده. دکترها متوجه نمیشدن چون مصرف پروتئین بالا بود و متوجه دفع پروتئین نمیشدن و خوب یسری مسائل علمی دیگه که من خیلی ازش سر در نیاوردم ولی خوب ایشون دستور درمان سه ماهه دادن. ولی همسرم اخر آذر باید برای تیم ملی میرفتن گرجستان و نمیتونست ۳ماه دارو مصرف کنه و گفت فقط مهرماه رو مصرف میکنم این بنده خدا هم دارو هارو ساخت و ارسال کرد.
درمان رو با هر سختی بود شروع کردیم ولی بهم میگفت خیلی وضعیت جفت تون داغون شده، فکر نکنم با یک ماه نتیجه بگیرین. من چله ی حدیث کسا و زیارت عاشورا برداشتم و داروها رو شروع کردم.
خلاصه یکماه گذشت، کاملا ناامید بودم. یکروز یک خاطره از آقای خراسانی تو فضای مجازی دیدم و خیلی دلم شکست. گفتم یا حضرت زهرا من کلی نذر ونیاز کردم، کلی درمان انجام دادم. من میخوام سرباز برا گلتون مهدی جونتون بیارم یه عنایتی بکنید. تا اینکه فرداش که تولد خانم زینب کبری بود تست زدم و مثبت شد...
اصلا باورم نمی شد. دوباره، سه باره هرسه بار مثبت شد. بازم باورم نمیشد، یک هفته بعد شهادت حضرت زهرا رفتم آزمایش و دیدم بله واقعا باردارم و خانم حضرت زهرا حاجت روام کرد.
خیلی طولانی شد متنم، فقط خواستم یک چیز رو بگم. من از خیلی متخصص ها دکترها کمک خواستم تو این زمینه ولی حکمت این بود من این فرزندم رو به راحتی به دست نیارم و مشکلم به عنایت حضرت زهرا و امام زمان و به دست این خانم دکتر عشوری با خدا و متدین حل بشه.
به این نتیجه رسیدم هیچ وقت ناامید نشم، علم امروز پزشکی با همه ی پیشرفت هاش همیشه دقیق نیست.
خانم دکتر کلی هزینه کرده بود، بتونه بره و مکمل های همسرم رو خودش تو آزمایشگاه بررسی کنه و این کار رو همه دکتر ها راحت تر میتونستن بکنن و من اینقدر آسیب نبینم اما نکردن. اگه خانمی هست که شرایط همسرش مثل همسر منه بدونه واقعا این مکمل ها تاثیر داره.
اگه تجربه ام رو خوندین، دعا کنید برای اینکه بارداری موفق و فرزند سالم وصالح تحویل امام زمانمون بدم. و برای موفقیت این خانم که خیلی تو مسئله فرزندآوری کمک بانوان عزیز جامعه هست یک صلوات بفرسته. یاعلی...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۱۰۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#اشتغال
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#خانواده_دوستدار_فرزند
من ۹ ساله که ازدواج کردم و به لطف خدا صاحب سه تا فرزند پسر هستم. پسر بزرگم محمد مهدی ۷ سال و نیم هست کلاس اول، پسر دومی محمد امین ۵ ساله، سومی هم محمد علی نزدیک یک و نیم ساله...
به عنوان معاون پرورشی شاغل هم هستم. آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کردم و قبول شدم. جواب آزمون دیر اومد و من و همسرم برای باردار شدن مردد بودیم چون کلاس های دانشگاه شروع میشد. به خدا توکل کردیم و تصمیم به بارداری گرفتیم.
پسر اولم باردار بودم که کلاس های دانشگاه شروع شد و بعد هم رفتم مدرسه سر کلاس...
چون باردار بودم و وسط سال باید از مدرسه میرفتم خیلی از مدیران موافقت نمیکردند و چند تا مدرسه ی پر جمعیت بهم پیشنهاد شد که خدارو شکر خود مدیران هم قبول نکردن و دست آخر با دعای خیر مادر و اطرافیان یک مدرسه نزدیک تونستم برم.
پسرم که یکم بزرگ شد برای بارداری مجدد به خدا توکل کردیم و با وجودی که اطرافیان میگفتند شاغل هستی و اذیت میشی اقدام کردیم و نیت مون این بود که درسته اذیت میشیم اما خدا بزرگه و اینطوری بچه ها با هم بزرگ میشن.
سه ماه بعد از بارداری من، کرونا شروع شد و مدارس مجازی و به لطف خدا بچه به دنیا آمد و از آب و گل در اومد.
پسر سوم هم زمانی اقدام به بارداری گرفتیم که اومدم یک مدرسه نزدیک اما بسیار پرکار و مقطع تحصیلیم رو هم عوض کردم.
سه ماه اول مدرسه خیلی بهم سخت گذشت ولی از ماه چهارم که بارداری من شروع شد خدارو شکر اخلاق مدیر و همکاران خیلی متفاوت شد و مراعاتم میکردن و الحمدلله نتایج خیلی خوبی تو مدرسه برای من و بچه ها به دست اومد به طوری که مدیرمون برای سال بعد از مرخصی بازم منو به عنوان معاون خواست و الان هم که پسر کوچکم نزدیک یک سال و نیمش هست اینجا مشغولم...
نمیگم آسون هست ولی خداروشکر شیرینی های اون از سختی ها خیلی بیشتر هست
تو هر سه بارداریم قند گرفتم ولی الحمدلله بعدش خوب شدم. برای بارداری اولم خیلی سونوگرافی رفتم چون دکترم همش منو می ترسوند به خاطر قند بارداری ولی الحمدلله پسرم سالم و به موقع به دنیا اومد.
بارداری دوم و سوم بچه ها یکی هفته سی و چهارم و یکی هفته سی و پنجم به دنیا اومدن ولی خیلی سونو نرفتم به جز دو یا سه بار، البته قند بارداریم رو زیر نظر متخصص کنترل شده بود.
بچه ها با اینکه زود به دنیا اومدن الحمدلله هیچکدوم شون توی دستگاه نگهداری نشدن و شیر خودم رو خوردن😍
مادر سه تا فرزند پسر بودن و شاغل بودن اونم به عنوان معاون پرورشی سخت هست
ولی خدا رو شاهد میگیرم از موقعی که پسر سومم به دنیا آمده و بچه ها دارن بزرگتر میشن دغدغه های ما زیادتر شده
ولی به همون نسبت زندگی مون خیلی شیرین تر شده و بیشتر با هم میخندیم و خوش هستیم.
پسر سومم که به دنیا اومد و مرخصی زایمانم شروع شد پسر بزرگم پیش دو میرفت مهدالرضا و این مرخصی فرصت به من میداد که بیشتر باهاش درساش کار کنم و الحمدلله به عنوان روان خوان قرآن قبول شد و این پیشینه برای امسالش که کلاس اول هم هست خیلی کمک میکنه بهش
خداروشکر با اینکه مدرسه ی دولتی ثبت نامش کردیم تو کلاس معلمی هست که دوسال پشت سر هم معلم نمونه شده
و این یکی دیگه از الطاف خداوند به ما هست
از حق نگذریم خانواده ی همسرم خیلی کمک حال من بودن و مادر و پدر همسرم پرستاری و نگهداری بچه ها مون به عهده گرفتند که من همیشه دستبوس و ممنون ازشون هستم.
و اینم لطف خدا بود که اکثر همکاران میگن ما بچه ها رو پیش مادر خودمون می ذاریم و وقتی میشنوند بچه های من پیش مادر همسرم هستند تعجب میکنند.
پسر بزرگم با اینکه ۷ سالش بیشتر نیست ولی الحمدلله خیلی کمک حال و مسئولیت پذیر هست. هر چند اذیت های خاص خودش داره ولی خیلی خوشحالم که بچه های من همو دارن و با هم همبازی هستند و با هم بزرگ میشن
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#پیام_مخاطبین
✅ بسیج خانواده برای انجام یک ماموریت مهم...
👈 حقیقتا نقش خانواده ها و اطرافیان همین قدر مهم و اثرگذار هست. چه در حفظ جان جنین، چه خدایی نکرده در اسقاط جنین...
👌زندگی بخش باشیم که ابد در پیش داریم.
#باردار_خداخواسته
#حق_حیات
#خانواده_دوستدار_فرزند
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist