eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.6هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
33 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۴۸ اون شب خونه مامانم، فاطمه سادات بیقرار بود. یکی یکی همه میگرفتنش بغل و میگفتن امشب شده مثل بچگی های داداشش، فقط دوست داشت بغل باشه. آخر شب آمدیم خونه، من حس کردم خوب نمیتونه نفس بکشه، به همسرم گفتم ببریمش دکتر چون من از شب و بیمارستان خیلی میترسم، رفتیم سراغ خواهرم با هم رفتیم. اونجا فکر کردن کروناست و میخواستن تست بگیرن که من کلی باهاشون بحث کردم که از ما کسی کرونا نداره که دخترم داشته باشه، خواهرم من رو آروم کرد و به گوشه ای دورتر از کادر درمان برد که اونا راحت تر کارشون رو بکنن‌. یک آن بیمارستان شد برام قفس، همسرم خیلی حالش بد بود، رفته بود امامزاده دعا کنه. به خواهرم گفتم فاطمه سادات الان شیر نمیخواد؟ گفت نه سرم داره... نمی دونم چرا دل کنده بودم یهو... دلم میخواست از اونجا دور بشم، خواهرم گفت برید یه دور بزنید، بیاید. با همسرم آمدیم خونه، خیلی التماس کردم بذاره من خونه بمونم، نذاشت گفت تنهایی نمیتونم برم، وقتی رسیدم دم بیمارستان تو ماشین موندم، همسرم رفت و با خواهرم دیدم دارن میان. اما طبیعی نبودن هی میرفتن، دوباره برمیگشتن. یهو یه چیزیم شد، رفتم دیدم مثل ابر بهااار همسرم داره گریه میکنه از پا افتادم، گفتم چی شده؟ خواهرم گفت فاطمه سادات برمیگرده، سالم برمیگرده گفتم یعنی چی؟ گفت پرکشیده دخترت... فهمیدم چرا دل کندم از بیمارستان یهوو همون لحظه یه بار دختر عزیزم ایست قلبی کرده بوده واحیاش کرده بودن... ‌توی این ۹ ماه از ۶ ماهگی قلبش بزرگ شده بوده و هیچ علامتی نداشته ... وقتی دکترش رو دیدم همون شب گفتم فقط بگین من مادر بدونم در حق بچم کوتاهی کردم یا نه؟ گفت اگر از روز اولم می دونستین ما نهایت تا ۲ سال نگهش می داشتیم با دارو بعد نمی موند... با اشک حرف میزدم رو زمین نبودم گفتم میخوام ببینمش اجازه داد. رفتم داخل (یاد کنید از حضرت رباب واگر اشکی ریختین به نیابت از من مادر نذر حضرت علی اصغر کنین.) پاهام سست بود فاطمه سادات من آرام و بیصدا مثل همیشه روی تخت خوابیده بود، موهای بوره خوشگلش که هنوز بهش گیر بود، روی تخت ریخته بود بغلش کردم، بدنش سردِ سرد بود. بهش گفتم عزیز دلم خداحافظ سلام مرا با حضرت زهرا برسون، سلام مرا به جدت امام حسین برسون، دوباره دعا کردم گفتم از خدا برام بخواه که خواهرت رو بهم بده ... دخترم رفت در عرض ۲ ساعت رفت همسرم تو خیابون بلند بلند گریه میکرد و اشک می ریخت و من بهت زده فقط به رباب فکر میکردم، به علی اصغر امام حسین ... توان نداشتم نه گریه کنم نه حرف بزنم... دخترم رفت و منو با تمام آرزوهایی که برایش داشتم تنها گذاشت... الان ۶۰ روزه که پسری که هر بچه ی شیرخواری رو می بینه میگه مامان کی خواهرم میاد؟ دلم تنگ شده براش و منِ مادر، غروب ها خونه برام میشه قفس و فقط و فقط روضه علی اصغر امام حسین آرومم میکنه. من این تجربه رو فقط برای این گفتم خدمت شما که دعام کنین، من تشنه ام، تشنه شیر دادن دوباره، تشنه در آغوش کشیدن دوباره، تشنه ام که یکی از اون پیراهن ها رو به تن دخترم ببینم. تمام اون لباس ها رو که با آه جانسوزِ من، دوستانم از جلوی چشمانم جمع کردن. گفتم که دعا کنین موقع افطار با زبان روزه که خداوند دوباره به همین زودی به ما و همه کسانی که مشابه ما فرزند از دست دادند، فرزند سالم و صالح عطا کنه که بتونیم کنار بیایم، مخصوصا یه پدر که عاشق دخترش بود که به قول خودش اون رو بو میکرد و بعد سر کار میرفت... محتاج دعای خیره تک تک شما عزیزان هستیم. سلام بر لبان تشنه ات ای علی اصغر امام حسین، سلام بر آن آه جانسوزت و آن شیر مانده در سینه ات ای رباب... خدایا شکرت که مرا لایق داغی از جنس رباب کردی و همسرم رو لایق یکی از داغ های جدش امام ‌حسین علیه السلام. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۶۰ در سن ۲۴ سالگی بعد از اتمام لیسانس و شاغل شدن در آموزش و پرورش ازدواج کردم💖 با همسری بسیار متدین که از نظر چهره زیاد مطلوب دل مادر بنده نبودن. بعد از یکسال دوست داشتم باردار بشم که همسر قبول نکردن و گفتن من تا ۵ سال مایل به بچه دار شدن نیستم. من هم گریه و زاری که من بچه میخواهم. خلاصه با هزار صحبت راضی شدن. اما خدا نخواست و نشد. آزمایشات بنده را دچار کمبود تیرویید تشخیص داد. من شروع به درمان کردم. بعد از ۷ ماه به لطف خدا باردار شدم. پسری سالم و زیبا. بعد از آن همسرم دوست داشتن فرزند بعدی رو سریع بیارم که این بار بنده به دلیل زندگی در غربت و دور از خانواده و شاغل بودن خودم زیر بار نرفتم. پسرم حدودا ۴ساله شد که دیگه جلوگیری را کنار گذاشتم تا بچه دار بشم اما نشد. چند وقتی گذشت و خبری نشدو درست بعد از سه ماه از فوت برادر جوانم😢😢😢 فهمیدم خداخواسته اما در بدترین شرایط روحی باردار شدم. روزهای بسیار بسیار سختی بود. شب وروز کارم گریه بود اما امیدوار به لطف خدا که بتونم بگذرونم. دختر آرامی بود اما نمی دانم چرا حوصله اش را زیاد نداشتم و علاقه چندانی بهش نداشتم😔😔😔😔 فکر میکنم از نظر روحی در شرایط بدی قرار داشتم. اوایل آرام بود و می خوابید اما به محض اینکه چهار دست و پا رفت بسیار بسیار شیطون بودو خیلیها میگفتن این بچه بیش فعال است. به هر حال هر جور بود مشغولش بودم باز هم با سرکار رفتن و دست تنها. دخترم رو همراه خودم به مدرسه می بردم و در مهد مدرسه کنارم بود و زنگهای تفریح می رفتم و شیر می دادم. دخترم ۷ و نیم ماهه بود و من هنوز خودم را پیدا نکرده بودم که ناگهان در کمال تعجب خدا خواسته باردار شدم😔😔😔 آن شب تا نیمه های شب گریه کردم. چون واقعا شرایط روحیم همراهی نمیکرد برای بچه سوم. و من هیچگونه آمادگی نداشتم. اما همسرم خوشحال خوشحال بود😊 بعد از کلی گریه و شیون ولی به خودم اجازه ندادم ناشکری کنم به هیچ وجه. از فردای آن روز به خودم گفتم من که در دو بارداری قبلی بعد از چندین ماه که اقدام به بارداری داشتم باردار شدم اما این بار به اینگونه حتما حکمت و مصلحتی در آن بوده است. در این شرایط نگاه های سنگین اطرافیان سخت بود ولی مهم نبود. مهم خواست پروردگار بود. حدود هفت هفته و نیم بارداری را پشت سر گذاشتم. سونوگرافی رفتم قلب بچه تشکیل شده بود و من تازه داشتم با این جنین خدا خواسته دوست می شدم و حال خوبی پیدا میکردم که ناگهان یک روز دل درد شدیدی از عصر شروع شد. هر چه استراحت کردم خوب نشد. به چند سونوگرافی زنگ زدم وقت ندادند. خسته و ناراحت در شب بالاخره یک سونوگرافی پیدا کردم. لکه بینی هم شروع شد. رفتم سونو گفتن خانم چندتا بچه داری گفتم دوتا. گفت اهان پس اینو نمیخواستی. با لبخند 😊گفتم نه خانم دکتر ولی الان خیلی دوستش دارم😍گفتن مطمئنی کاری نکردی بچه سقط شود گفتم نه به خدا. جواب دادن این بچه سه روز هست در شکم شما مرده. من را می گویید انگار دنیا روی سرم خراب شد. از اتاق بیرون امدم و با ترس به همسر گفتم مطمئن بودم غمگین می شود و همین هم شد. تا رسیدن به خانه که حدود نیم ساعتی طول کشید فقط اشک ریختم😭 در راه به مادرم زنگ زدم، نه تنها ناراحت نشد بلکه خوشحال هم شد انگار🙈 خلاصه آمدم منزل و جنینی که همیشه می گویم خداخواسته آمد و خدا خواسته سقط شد و فقط برای امتحان من و همسرم بود و من با یقین به این موضوع رسیدم. تمام شد و من در شوک و باز هم بی میل به دختر نازنینم که در حال بزرگ شدن بود. ماه ها گذشت و همسرم باز زمزمه بچه خواستن را شروع کرد. از او اصرار و از من انکار که من دست تنها در غربت با کار بیرون بچه نمی خواهم. وقتی دیدم دست بردار نیست گفتم باشه به شرطی بچه دار می شویم که شما کمی بیشتر کمک کنی چون سر دو بچه قبل خیلی خیلی کم کمک حال من بودند. قبول کردند و این بار هم چند ماه طول کشید تا باردار شوم. راستی این را بگویم که بعد از بارداری دوم همسرم به دلیل مشکلی به پزشک مراجعه کردند و پزشک گفته بودند بچه داری. همسر گفته بودن یک دختر و یک پسر. پزشک جواب داده بودند خدارو شکر چون شما دیگر بچه دار نمی تونید بشوید. اما همسر از آنجایی که آدم معتقدی بودند گفته بودند تا خدا چه خواهد😊 خلاصه من باردار شدم فرزند سوم رو. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۷۶ رفتیم شهرستان با اقوام خداحافظی کردیم و در راه برگشت بودیم که یه حادثه تلخ محمدم رو آسمونی کرد. محمدم رفت و ما رو تنها گذاشت. محمدی که هر شب قبل از خواب، پای پدرش رو می بوسید، هر وقت می رفتیم شهرستان، دست مادربزرگش را می بوسید. می گفت مامان اگر خدا بهمون دختر داد، اسمش رو بذاریم رقیه، چند ماه قبل از اربعین، التماس می کرد امسال باید بریم پیاده روی اربعین، پدرش گفت ممکنه از پسش بر نیاید، باید هر شب بری تمرین پیاده روی و محمد باعشق پیاده‌روی می رفت توی راه مداحی میکرد خلاصه هر چی شرط باباش گذاشت قبول کرد و عمل می‌کرد. و ما رو هم اربعینی کرد. همیشه از خدا میخواستم که بچه هام نه تنها نوکر اهل بیت باشند بلکه به ما هم کمک کنند و محمد، مصداق کامل این دعا شده بود. هروز خدا را شکر میکردم به خاطر این نعمت. یادمه وقتی محمد را باردار بودم یه دفعه یه خانمی آمد پیش دکترم و گفت بعد از بچه ام دیگه نمی خوام بچه بیارم شما منو جراحی کن، پزشکم که خیلی متعهد و مومن بودند به شدت نهی کردند و گفتن از کجا میدونی بچه برات بمونه. اون موقع از حرف خانم دکتر ناراحت شدم ولی بعد از آسمونی شدن محمد تازه فهمیدم چی گفت و کجا را میدید. خیلی روزهای سختی بود بعد از محمد و تنها چیزی که میتونست حال همه مون را عوض کنه وجود پسر کوچولوم بود. روزی صد بار خدا را به خاطر وجودش شکر میکردم. به توصیه دوستام آزمون ارشد را شرکت کردم و قبول شدم. سال دوم دانشگاه اقدام به بارداری کردم با یک سال تاخیر خدا بهمون یه دختر هدیه داد. دوران بارداری خوبی داشتم تا ماه هفتم که باز خدا یه امتحان سخت از من گرفت و پدرم آسمانی شد. از این امتحان سخت به لطف خدا و دعای پدرم سربلند بیرون آمدم. کم کم روزهای آخر بارداری نزدیک شد و استرس زایمان. اینم بگم سر زایمان قبلیم خیلی اذیت شدم، برای همین اضطراب زیاد داشتم. از خدا میخواستم که این بار مثل زایمان قبلی نشه چون شرایط روحی و جسمیم مثل قبل‌ نبود. به توصیه پزشک، ورزش های آخر بارداری را انجام دادم. وقتی رفتم زایشگاه درد زیاد نداشتم برای همین فکر میکردم خیلی روند زایمان طولانی بشه، خانم دیگه که تو اتاقم بود از شب تا صبح درد می‌کشید ولی من نه صبح دکترم تماس گرفت و به ماما دستورات لازم را داد. دکتر اون خانم هم آمد و گفت زایمانت نزدیکه. مامانم بهم گفت انشالله با هم زایمان میکنید گفتم نه بابا اون از دیشب درد میکشه من تازه دردم شروع شد و اینجا استجابت دعای مادر را دیدم. فقط چند دقیقه بعد از زایمان اون خانم من زایمان کردم و چقدر شیرین بود اون لحظات. اینقدر شیرین که وقتی اون لحظات را مرور میکنم لذت میبرم. از شوق بلند بلند گریه میکردم. البته ماه تولد محمد و دخترم یکی بود و این خوشحالیم را چند برابر کرد. با گریه به دکترم میگفتم خانم دکتر من یه زمانی دنبال یه راهی بودم که دیگه بچه نیارم تو را خدا به مراجعین تون بگید هیچ وقت با دو،سه تا بچه به این فکر نیفتند. واقعا هیچ آدمی از آینده اش خبر نداره. غیر از اینکه تنها بزرگ شدن بچه ها سخت تره. دائم باید حواست بهشون باشه سرگرم شون کنی و بدتر از همه اینکه خودت به جای دلبستگی، وابسته میشی. الان دخترم یک سالشه خیلی شیرین شده. بابت هر بار بوسیدنش هزاران بار خدا را شکر میکنم. خیلی دوست دارم یه بچه دیگه داشته باشم فرقی نداره دختر یا پسر. واقعا بوی زندگی دوباره تو خونه مون پیچید، و حال زندگی مون خیلی خوب شده و دعا میکنم بوی خوب زندگی و حال خوب نصیب همه کسانی که آرزو دارند بشه. شما هم برای من دعا کنید. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1