eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۸۹۷ من متولد ۱۳۷۰ هستم. دوتا بردار دارم، یکی بزرگتر از خودم و یکی کوچیکتر. در زمان خودمون خیلی درس خوان بودم و خیلی به درسام اهمیت می‌دادم. دوره دبیرستان وقتی انتخاب رشته کردم مصمم شدم برای این که پزشکی قبول بشم و باید خیلی درس میخوندم. اینم خانواده من می دونستند و خیلی همراهیم می‌کردن زمانی که پیش دانشگاهی بودم چند تا از دوستانم ازدواج کردن و من اصلا به این چیزا فکرم نمیکردم و تو هوای بهترین دانشگاه و بهترین رشته دانشگاه بودم و تو اون عالم سیر می‌کردم. مامان بابامم خیلی از خواستگارا را خودشون رد کرده بودن بدون این که من متوجه بشم. گذشت و من کنکور دادم و واقعا بد دادم😢😭 و نتایج که اومد اصلا باورم نمیشد ولی چون تمام تلاشم رو کرده بودم و نتیجه رو به خدا سپرده بودم ناراحت بودم ولی ناشکر نه و این رو حکمت خداوند میدونستم. و اون سال رو دانشگاه نرفتم و تصمیم گرفتم دوباره امتحان بدم. مهرماه سال ۸۸ بود که یه فامیل دور داشتیم و من تازه از کتابخونه برمیگشتم که اونا رو تو خونه مون دیدم با پسر بزرگشون اومده بودن و من اصلاااااا به اینکه ممکنه برا خواستگاری اومده باشن، فکر نکرده بودم. که بعد از رفتن شون مامانم قضییه رو تعریف کرد و من این شکلی بودم 😳😳 و اصلا تا اون موقعه به ازدواج فکر نمی‌کردم. و اصرار بابام که بیان برای خواستگاری و باهم صحبت کنید و... چون واقعا خانواده خوبی بودن و من پسرشون رو خیلی سال بود ندیده بودم و این بهونه ای شد تا بیان خواستگاری 🤦‍♀ وقتی اومدن و باهم صحبت کردیم، زیاد راضی نبودم یعنی بهم نمیومدیم 😒 و نمی تونستم این رو مستقیم به بابام بگم و به مادرم گفتم و.... ولی فامیلا که فهمیده بودند همه گفتند دیگه موقعیت مثل این برات نیست و... حتی مادربزرگم خیلی اصرار می‌کرد که جواب منفی ندی یه موقعه و... و من مونده بودم سر دو راهی 😔 دلم همراهش نبود. ولی عقل و دیگران میگفتن خوبه... چند روز گذشت. اون موقع ها ما گوشی نداشتیم نه اینکه نباشه از این ساده ها بود ولی من نداشتم، هر موقع کارش داشتم از گوشی بابام استفاده می‌کردم. یه روز که گوشی دستم بود یه پیام از پسر داییم برا بابام اومد، منم جواب دادم که بابام نیست و گوشی دست منه (اینم بگم ما کلا تو خانواده پسرا و دخترای فامیل حتی سلام و احوالپرسی هم باهم نداشتیم 😊 اینم از حجب و حیای خانواده ما بود 😉) خلاصه اون هم پیام داد که شنیدم عروس شدی؟ من😳 گفتم نه در حد حرف بوده همین، هنوز کسی جواب نداده. اون هم سریع پیام داد اگه من بیام خواستگاریت جوابت چیه؟ به محض خوندن این پیام قیافه من 😳😱🤯 اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم. ولی من پسر داییم رو از بچگی دوست داشتم 🙈 بعد از کلی تعجب و خود زنی 😜 خیلی خوشحال بودم که اون ازم خواستگاری کرده و کلی قند تو دلم آب شد. ولی من دیگه جواب پیام رو ندادم و گفتم بابام اومد، گوشیش رو میخواد که دیگه بهم پیام نده برای من و پسرداییم که هیچ وقت حتی در حد سلام هم باهم برخورد نداشتیم، گفتن این حرف از طرف او برام خیلی سخت بود. خلاصه این که اون خواستگارم رو با این که همه چی داشت و همه موافق بودن، رد کردم 😊 رد کردنش ساده نبود خیلی زجر کشیدم 😢 بعد از سختیهایی که من و پسر داییم کشیدیم. چون من خواستگاری داشتم که هم کار داشت، هم پول داشت، هم موقعیت عالی و الان من میخواستم با کسی ازدواج کنم که نه پول داشت نه کار 🤦‍♀ فقط ایمان داشت و من همین رو میخواستم. همیشه نمازاش رو مسجد میخوند و خیلی باخدا بود و برای زندگی خیلی خوب بود و این که دل و عقلم همراهش بود و مخالفت ها از مادرم گرفته تا همه فامیل 😢 چه ها که بر سر ما نیوردن... و در این بین فقط بابام موافق بود و میگفت خدا خودش کار و پول رو جور میکنه و این شد که بعد از سه ماه کش مکش ۲۰ آذر ۸۸ ما بهم رسیدیم 😍😍 بعد از سختیهایی که کشیدیم از بیکاری همسرم و موندن خونه بابام برای زندگی در یک اتاق و حرف و حدیث های مردم و... خیلیا بهم میگفتن خواستگار به این خوبی رو رد کردی تا زن کسی بشی که هیچی نداره 😢 و من میدونستم اون همه چی داره چون خدا رو داره☺️ و زندگیم شد پر از معجزه خدا که الان همه از خوبیهای همسرم میگن... بعد از چند ماه همسرم در اداره ای استخدام شدن و ماهم تونستیم با وام ازدواج و فروش طلا زمین بخریم و اینها قدرت خداوند بود. بابام یه خونه مستقل داشتند که بعد از یک سال به ما دادن و گفتند تا خونه تون رو بسازید، اینجا مستقل زندگی کنید و چه کمک هایی که من از طرف پدرم شدم و دستشون رو میبوسم و همیشه دعاگوشون هستم. ادامه👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۷ بعد از دوسال رفتیم پابوس امام رضا ع و من همچنان بچه نمیخواستم چون دانشگاه رشته شیمی درس میخوندم. همسرم خیلی بچه میخواست الان دوسال شده بود و من رضایت نمیدادم و در حرم امام رضا ع ازم خواستن و منم اونجا قبول کردم. خلاصه بعد از دوسه ماه من باردار شدم و سال ۹۱ دختر زیبای من نرگس خانوم به روش سزارین دنیا اومدن 😍😍 و(این رو هم بگم با چه سختی دانشگاه میرفتم و با بچه کوچیک درسم رو تموم کردم و دوبار هم برای فوق امتحان دادم که هر بار نتونستم برم) نرگس خانوم که ۷ ماهه شدند ما رفتیم خونه خودمون😊 و تقریبا ۱ ساله بود که ماشین خریدیم و اینها همه رو از برکت و وجود دخترم میدیدم. ۳ سال که گذشت از همسرم خواستم که بچه بعدی رو بیاریم تا تفاوت سنی بچها کم باشه. حالا او رضایت نمیداد😢 هر جور بود راضیش کردم و باردار شدم 😍 ۳ ماهه بودم که رفتم برای سونو ان تی دکتر که سونو کرد همون لحظه گفت جنین ایست قلبی کرده و...😭 همش میگفتم دستگاهش خراب بوده و... ولی بعد سه چهار روز دوباره رفتم سونو که همونو گفتند و من باید جنینم رو سقط میکردم. دل کندم از کوچولوم 😔 و بعد از تقریبا ۱ سال دوباره باردار شدم. این دفعه با استرس اینکه دوباره این قضییه تکرار نشه و توکل بخدا و توسل به شهدا و ائمه کردم و پسر قشنگم سال ۹۷ دنیا اومد 😍😍 ولی دکتر در اتاق عمل گفتند که شما دیگه نمیتونی باردار بشی چون چسبندگی شدید مثانه و شکم داری و من تو بیمارستان قید بچه رو زدم. ولی وقتی صحبت های حضرت آقا رو در مورد فرزند آوری میدیدم، غصه میخوردم که چرا نمیتونم باردار بشم 😢 بعد اینکه پسرم دو سالش شد من شروع کردم به دکتر رفتن تا ببینم واقعا راهی هست برای باردار شدنم یا نه اولین دکتری که رفتم معروف بودند و تجربه کاری بالا ایشون به محض دیدن نتیجه عمل مخالفت کردن و گفتن بچه می خوای چکار؟ گرونی هست، کرونا هست و... یه سونو نوشت و من از مطب بیرون اومدم و دیگه هم پیش شون برنگشتم ولی سونویی که نوشته بود رو انجام دادم. بعد چند روز رفتم سونو و دکتر سونوگرافی علت نوشتن این سونو رو پرسیدن و ایشون هم گفتن ضخامت رحم جاییی که برش خورده کمه منم میگم باردار نشو دوتا داری بسه 😳😡 خلاصه نتیجه سونو رو بردم پیش دکتری که منو سزارین کرده بود. گفتند سخته و نمیشه و طبق سونو رحمت تا ۶ . ۷ ماه بچه رو نمیتونه نگه داره و اینم به مشکلات اضافه شده بود و کلی منو ناامید کردند و من مونده بودم چیکار کنم 😔 یه روز برای تفریح رفته بودیم مرکز شهر و یه دکتر دیگه مطبش دیدم و اصرار کردم به آقام اینم برم ببینم چی میگه. وقتی رفتم خودش سونو رو انجام داد و آزمایشات مختلف و هیچکدوم مشکل نداشت فقط گزارش عمل دید و گفت نه نباید باردار بشی گفتم چرا علتش چیه؟ مگه چه اتفاقی میوفته؟ دکترم گفت خطر مرگ داره میخوای بمیری؟ و من مات و مبهوت از حرف دکتر و بغضی که به گلوم نشسته بود. وقتی اومدم به آقام گفتم بریم امام زاده سید جعفر. اونجا که رفتیم شروع کردم گریه کردن، گفتم من میخواستم برا امام زمان عج یار بیارم و حرف رهبرم رو زمین نندازم ولی این دکترا با حرفاشون مانعم شدن. شما کمکم کنید که لایق بشم 😭 گذشت و یه دکتر تو شهر همجوار خودمون بود و خیلی ازش تعریف شنیدم، آقام اول قبول نمیکرد و می‌گفت بسه اونم قراره همین رو بگه، ولی من اصرار کردم و رفتم پیش خانم دکتر که با دیدن آزمایشات و سونو و... گفتن موردی نداری برای بارداری . چسبندگی شکمی هم من تا شکم باز نشه نمیتونم نظر بدم ولی شما میتونید باردار بشید. من تو اون لحظه تو ابرها بودم از خوشحالی 😍😍 بعد از دوسه ماه باردار شدم و زیر نظر خانم دکتر بودم ولی حرفهای اون دکترا تو سرم می‌چرخید و استرس بهم وارد میکرد و هربار که با خانم دکتر صحبت میکردم منو آروم میکردند و میگفتن توکل کنید بخدا و زیارت عاشورا بخونید به شهدا متوسل بشید، هیچ اتفاقی نمیفته مطمئن باشید و من ۹ ماه رو با دلگرمی خانم دکتر و توکل و توسل به خوبی سپری کردم و بهترین عمل سزارینم رو داشتم که اصلا باورم نمی‌شد و الان دختر زیبام فاطمه زینب من ۲۲ روزش هست 😍😍 و خانم دکتر گفتند که میتونید یکی دیگه هم بیارید هرچند چسبندگی دارید ولی میتونی😊 و من اول از خدای خوبم ممنونم که دوباره به من توفیق مادرشدن دادند و هم از خانوم دکتر عادله ذبیحی کمال تشکر رو دارم ان شالله امام زمان عج دعاگوشون باشه😘🌹 و اینکه از همسر عزیزم خیلی ممنونم که همیشه و همه جا همراه و پشتیبان من بودند و نور ایمان در وجودشون هست، من چون به خاطر ایمانش نه پول و مال باهاش ازدواج کردم، خداوند از لحاظ مالی هم به شوهرم کمک کرد. حضور خدا رو همه جای زندگیم حس کردم و میکنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075