#پیام_مخاطبین
من خودم در یک خانواده کم جمعیت بودم، در دوران کودکی از اسباب و وسایل و امکانات تفریحی و رفاهی هیچ چیز کم نداشتم. اون موقع مثل الان نبود خیلی از مراکز تفریحی که پدرِ زحمتکشم منو میبرد کسی اسمش بلد نبود، اما دریغا هیچ وقت راضی نمیشدم 😢 چون همیشه تنها بودم وهمبازی نداشتم.
اما الان ☺️ خودم در سن ۱۷سالگی ازدواج کردم لیسانس گرفتم و الان ۳ فرزند دارم و به فرزندان بعدی هم به حول قوه الهی فکر میکنم و این در حالیست که هنوز خانه ای از خودمون نداریم و در منزل پدر همسرم زندگی میکنیم و همسرم شغل ثابتی نداره اما مرد مسولیت پذیر و باغیرتی هست و خودم گشایش را بعد هر فرزندم در زندگی دیدم.
شاید خیلی افراد گشایش را فقط در رزق مادی ببیند اما بهترین گشایش در زندگی ما تغییر رفتار و افزایش معنویت بود. همچنین واقعا بچه ها به تکامل پدرومادر کمک میکنند. انشالله خداوند به همه ما توفیق نگهداری و پرورش تعداد زیادی از فرزندان شیعه را بدهد😊
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۱۷۱
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
من 19 سالگی ازدواج کردم... درحالی که دانشجوی سال دوم کارشناسی بودم...
سال آخر کارشناسی باردار شدم و پسر اولم به دنیا اومد... واسه تربیتش خودم و البته پسرم رو کُشتم تا مثلا عنصر مفید برای جامعه امام زمان و باهوش و با استعداد و خلاصه با کلی کلاس رفتن همه چی تموم بار بیاد ..... که نتیجه شد یه بچه بسیار خوب اما با احساس گناه شدید از اینکه آیا میتونه خواسته های مادرش رو برآورده کنه یا نه؟!!
خدا رو شکر چهار سال بعد با به دنیا آمدن فرزند دومم متوجه این مشکل پسر اولم شدم و تا حد زیادی برطرف شد و آنقدر از سر و کله زدن با بچه اولم و کلاس بردن هاش خسته شده بودم که عملا پسر دومم را رها کردم تا هر طور که میخواد بزرگ بشه و فقط به این حدیث عمل کردم که پیامبر فرمودند تا سن 7 سال به فرزندانتان حب خدا، پیامبر و خواندن قرآن را بیاموزید... و من فقط رو این حدیث متمرکز شدم... و البته سبک زندگی مودبانه و با ایمان و پر از انرژی مثبت را در خانواده داشتیم...
واسه پسر اولم کوهی از اسباب بازی خریده بودم ولی واسه دومی اصلا... و اون با اسباب بازی های های به ارث رسیده از پسر اولم گاهی! بازی میکرد و وقت این دوتا بچه، همش با بازی با هم سپری میشد و دغدغه های تربیتی من یک دهم شده بود و البته کارهای دیگه با بچه دوم شاید 30 درصد اضافه شد...
دوسال بعد ارشد قبول شدم و با خیال راحت درسم رو خوندم البته برنامه ریزی که باشه هم به کار خونه میرسید و هم درس... البته خب یه کم به آدم فشار میاد اما انسان آنقدر انعطاف پذیره که با شرایط جدید زود خودشو وفق میده و البته اطرافیان هم که می بینند خودمان انقدر پرتلاش هستیم خیلی کمک میکنند...
خلاصه هیچ برنامه ای برای فرزند سوم نداشتیم که رهبر فرمان جهاد فرزندآوری دادند... اولا همسرم خیلی مخالفت میکردند و از من اصرار و ایشون انکار...
تا اینکه من خسته شدم و توسل کردم... که خدایا دلها دست توست، خودت همسرم رو راضی کن...
بعد از مدتی دعا و توسل در کمال ناباوری همسرم گفتند که موافقند و حالا نه به یکی دیگه بلکه 4 تا دیگه...
دو روز بعد از دفاع ارشدم پسر سومم به دنیا اومد و بعد از 6 سال زندگی ما دوباره بهار شد...
برکت سرازیر شد به زندگی ما، خونه خوب و بزرگ، همسایه های گل، محیط فرهنگی خوب و درآمد همسرم که پر برکت شده بود، رابطه من و همسرم خیلی بهتر از قبل شده بود. حتی معلم کلاس اول پسر دومم طوری بود که اصلا مشق زیاد به بچه ها نمی داد و من با خیال راحت به بچه میرسیدم.. . خلاصه همه چیز عالی بود... (توی پرانتز اینم بگم که برای بچه سوم تا دوسالگی فقط 4 تا اسباب بازی خریدم چون یا داره با اسباب بازی برادرها بازی میکنه یا کلا سه تایی باهم بازی میکنند و صدایی خنده هاشون قند تو دلم آب میکنه... لباس و چیزهای دیگه هم از قبلی ها به ارث رسید و اصلا خرجمون بالا نرفت)..
تا دوسال بعد دکترا قبول شدم و دانشگاهم نزدیک خونمون و با کمک همسر و بچه های گلم الان دانشجوی دکتری هستم و زندگی به زیبایی و البته تلاش بسیار و کمک خدا ادامه دارد...
شاه کلید شاد زیستن نیت کردن برای رضایت خداست...
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۱۷۲
#قسمت_اول
#فرزندآوری
سال ۹۱ ازدواج کردم. جهیزیه تا حد ممکن ایرانی با یه مراسم عروسی بسیار ساده...
اون موقع کارآموز بودم؛ سال 5 پزشکی... شوهرم تهران بود و من شهرستان، آخر هفته ها میومد پیشم.
من عاشق بچه بودم و هستم. همسرم نیز... اما بحث فرزندآوری رو سپرد به من؛ از نظر زمانبندی و تعداد و شروع و پایان و همه چی! میگفت خودت دیگه پزشکی و آگاه، تعداد و فاصلهی بچهها طوری باشه که نه به جسمت آسیبی وارد بشه نه به درس و کار و فعالیتهای اجتماعیت و...
خلاصه 6 ماه از زندگی مون که گذشت، تاج مادری رو سر من قرار گرفت. انگار دنیا به من هدیه داده شده بود😍
همکار آزمایشگاهم از شدت خوشحالی من متعجب بود! اما خانواده ام ناراحت شدن، دوست داشتن من به سرعت مدارج علمی رو طی کنم و فوق تخصص بگیرم. اما «برنامهی من» چیز دیگهای بود...
شروع بارداریم مصادف بود با شروع کارآموزی؛ سختیها، کشیکها، بیرحمیها ... تا ماه 9 میرفتم بیمارستان. بخش آخرم جراحی! با اون حالم، هر روز 2 ساعت درجا وامیستادم، زخم بیمارها رو شست و شو و پانسمان میکردم.
آخر بخش جراحی دخترم به دنیا اومد (سزارین😢) و زندگی یک روی دیگه ی خودشو بهم نشون داد. تمام عشق، تمام مِهر، تمام دلبستگی... حتی نیمهی بیشتر عرفان و عشق به معبود مهربان تر از مادر...
بهترین دوران رو باهاش گذروندم... از یک و نیم ماهگی براش کتاب میخوندم، بازی، صحبت، عشق...
خلاصه 6 ماه مرخصی تموم شد و مجدداً درس و کشیکهای شب تو شهر غریب... بچه رو صبحها با خودم میبردم مهد بیمارستان...
به لطف خدا مادرشوهرم قبول کردن 4 روز در هفته بیان خونه ما و کمکم باشن. از طرفی خدا خیلی مهربونی میکرد و کشیکهای کمی به من میفتاد. اما یادمه کشیکهای بخش اطفال که بعد 20 ساعت کار مداوم شب، 3 ساعت آف بودیم و همهی دوستانم با آسودگی استراحت میکردند، من نصف شب بدوبدو میومدم خونه و بچه رو شیر میدادم و برمیگشتم سر کشیک و دوباره کار تا ظهر...
همکلاسی هام تقریباً کمک و مراعاتی نداشتن اما خدا خیلی هوامو داشت. تمام مدت ذکر من این بود: «اَلَیسَ الله بکافٍ عَبدِه؟»
بخشها بهم آسون تر از بقیه میگذشت. شایدم اثر شیرینی و انرژی ای بود که هر روز از دخترم میگرفتم. دخترم خیلی زود به حرف اومده بود و چققدر شیرین زبون بود و باهوش...
پايان نامهم هم خیلی خیلی راحت جمع شد و عالی دفاع کردم.
شوهرم تهران بود و من شهرستان و انگار دخترم رو با کولیک وحشتناکش، بستری بیمارستانش و همه سختی های بچهی اول، تقریباً تنها بزرگ کردم...
دخترم 19 ماهه شده بود و منم باید 2 سال میرفتم طرح (طرح اجباری پزشکان).
با موافقت شوهرم تصميم گرفتم برم یک روستای دور و محروم تا مدت طرحم 8 ماه کمتر بشه و زودتر برگردم سر زندگی م.
از طرفی با عشق و شوق، برای فرزند دوم برنامه ریختیم...
شروع بارداری دومم مصادف شد با شروع طرح؛ در روستایی دورافتاده و بسیاار محروم در جنوب کشور. 16ماه. من و یک بچه کوچیک و بارداری و ویار شدید و منطقهای محروم که حتی لوله کشی گاز و آب هم نداشت.
تنهای تنها، جایی که انگار ته دنیا بود. دُور مرکز بهداشت و پانسیون من تا چشم کار میکرد مزرعه... نه خونه ای نه مغازه ای... هیچی... تو پانسیون هم مار و عقرب پیدا میشد و من باردار و دختر کوچکم فقط با توکل بر حرز آخر مفاتیح شب میخوابیدیم...
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۱۷۲
#قسمت_دوم
#فرزندآوری
ادامه طرح تو اون شرایط برام ممکن نبود، بهم فشار اومد و درخواست انتقالی دادم به اورژانس. چون کشیک میدادی و میتونستی برگردی خونه.
اما باردار باشی، 24 ساعت مداوم به عنوان تنها پزشک شهر کشیک بدی، شبی 200-250 تا مریض هم داشته باشی... تازه، بیشتر کشیک های ما 48 ساعته بود! یکبارم شد 72 ساعت!
له میشدم تو کشیک ها. دم در اتاقم غلغلهی مریض...
یکبارهم، با این که واضح بود باردارم، از یک همراه مریض که میخواست تو اون شلوغی تمام توجه من به مریض ایشون باشه، کتک خوردم... خیلی سخت بود. غذا و پانسیون هم افتضاح...
گذشت و دختر دومم به دنیا اومد...
نمیخواستن مرخصی زایمان بدن اما طلبکارانه و محکم واستادم گفتم طبق قانون حقمه...
9 ماه آخر طرح رو رفتم خونه... این بار هم چون شوهرم آخر هفتهها میومد خونه، باز دو تا بچه رو تقریباً تنها بزرگ کردم... با کولیک دختر کوچیکه و سن لجبازی دختر بزرگه ...
2 ماهی خیییلی سخت گذشت اما بعد... شیرینی ها شروع شد و زیاد شد و زیادتر و بی نهایت، عاشق دخترام بودم و به معنای واقعی لذت میبردم از مادری...
خانواده هم دیگه هیچ ناراحتی ای نداشتن بلکه بچههام شده بودن نور دل شون...
تصمیم گرفتیم تهران یه خونه رهن کنیم، چون با پول خونه شهرستان احتمالاً چیزی تهران گیر نمیومد. اما از برکت حضور دخترام به طور عجیبی یک خونه تمیز و مناسب تو یه محله خوب با همسایههای عالی گیرمون اومد.
ولی خلاصه با 2 تا بچه و بعد 4 سال از ازدواج، انگار تازه زندگی مداوم زیر یک سقف رو با همسرم آغاز کردم!😅
حقیقتاً حس جهازکِشون داشتم! برام خیلی تازگی داشت این زندگی😅
بچهداری با کمک شوهر، مگه داریم؟! 😉
بگذریم... هنوزم نمیدونم اون ما به التفاوت پول خونه چطور جور شد!! ماشینمون رو هم ارتقاء دادیم. همهش رزقی بود که بچهها با خودشون آورده بودن...
خلاصه همه میگفتن دیگه دوتا پشت هم آورده، میخواد بشینه پای درس و تخصصش دیگه
اما برنامهی من، سومی رو هم پشت سر این دوتا داشت...
برنامه ریختیم و 20 ماهگی دخترم، بعدی رو باردار شدم.
از قبل بارداری کلاس ورزش میرفتم و تا ماه 7 بارداری هم ادامه دادم.
بچههام تا 10 صبح میخوابیدن، عمیییق! منم از فرصت استفاده میکردم و با یه آیةالکرسی خوندن میرفتم کلاس ورزش و برمیگشتم.
من 29ساله، دختر بزرگم 5 ساله و کوچیکی 2.5 ساله بود که پسرم به دنیا اومد.
سختی های سومی به مراتب کمتر از دومی و غیرقابل قیاس با اولی بود. تجربه و تسلط مادر خیلی بیشتره. دختر بزرگم مادرانه مراقب خواهر و برادرشه... حتی اگر خرید و کار نیم ساعته داشته باشم، دوتا کوچیکی رو مسپرم به بزرگی و میدوم انجام میدم و برمیگردم.
با برکت اومدن پسرم، بعد از 6 سال کار استخدام شوهرم جور شد. سرمایه کوچیکی هم دستمون اومده که میخوایم باهاش خونه رو بزرگتر کنیم.
همکلاسی هام امسال دورهی تخصص شون رو تموم میکنن... و من پزشک عمومی موندم؛ اونم توی خونه و بدون مطب رفتن و کار کردن... با افتخار خانه دارم (فعلاً)؛ همنشین سه تا فرشته کوچولوی نازنین...
ده بارم برگردم عقب دقیقاً همین مسیر رو انتخاب میکنم. از اول هم از انتخابم مطمئن بودم و در تمام مدت آرامش و غرور داشتم. خانواده م هم به تصمیمم افتخار میکنن. هرگز احساس عقب موندن از هم رده هام ندارم. هیچ وقت از اینکه سه تا دارم و دو تا دیگه هم میخوام احساس خجالت نداشتم. بلکه افتخارمه؛ اینکه در قالب های فرهنگی و اجتماعی ای که دیگرانی برای ما درست کردن اسیر نیستم. ما خودمون تصميم میگیریم کِی و چندتا بچه داشته باشیم و مَنِ مادر کِی درس بخونم و کی کار کنم...
الان به فعالیت های اجتماعی م میرسم. با سه تاییشون میرم بیرون دنبال کارهام. تو خونه کار هنری شخصی میکنم، مطالعه میکنم، کلاس تربیت فرزند میرم.
برای تخصص هم انشاءالله برای سال آینده میخونم و امتحان میدم و وقتی پسر کوچکم 2 ساله شد وارد دوره میشم و شاخ غول تخصص رو میشکنم💪
بعد چهارسال تخصص هم انشاءالله 2 تای بعدی رو میارم (اگر سزارینی نبودم شاید تا 7 تا هم میرفتم)
فعلاً که دارم لذت دنیا رو میبرم
تماشای بازیهای خواهرانه دو تا دخترم یک دنیا شیرینی داره...
تماشای محبت دوتا خواهر به برادر و خندههای پسرک به اداهای خواهراش
مشاهدهی انتقال همهی چیزهایی که ذره به ذره به دختر بزرگم یاد دادم توسط فرزند بزرگ به خواهر برادر کوچکتر...
تلاش بچهها برای سازگاری هرچه بیشتر باهم
تلاش بچهها برای گرفتن حق خود در مواقع لازم...
از تمام آنچه گذشت نه خسته ام نه شکسته...
و نه حس هدر رفتن و پوسیدن در کنج خانه دارم
فرزندانم برام دستاوردی بزرگن و شرافت شغل مادری برام با شرافت شغل پزشکی برابری، نه، برتری داره...
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#پیام_مخاطبین
بین این همه تجربه، از تجربه ۱۷۲ واقعا حظ بردم، اصلا به وجد آمدم.
واقعا به این خواهر خدا قوت میگم و از خداوند براشون بهترینها رو آرزومندم.
با اینکه خودم دانشجوی دکترا هستم و مادر سه فرزند. ولی از این خواهر استحکام درونیم کمتر بود. از خوندن این تجربه شرمنده شدم. چون همش فکر میکردم با کار و درس و بچه آوریم و... شاهکار کردم. و چون اطرافیانم کسی مثل من نبود، بیشتر این حس بهم انتقال می یافت.
ولیکن بعد از آشنایی با کانالتون و خصوصا بعد از این تجربه ارزشمند، حالم دگرگون شد. ممنون از شما و این خواهر عزیز. بهشون بگید برای منم دعا کنند...
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#پیام_مخاطبین
میخواستم تشکر کنم از خانمی که تجربه ۱۷۲ رو نوشتن. تجربشون تلنگری بود، برای امثال من، که زندگی و خلاصه کردیم تو درس و کتاب و فکر و اندیشمون و برنامه ی آیندمون، فقط تحصیلاته...
هرچند هضمش برام سخته که چطوری بین تحصیلاتشون وقفه انداختن، اما شکر که خودشون راضین و قصد ادامه دارن.
جا داره تشکری عمیق از کانال خوب دوتا کافی نیست، که بهم یادآوری کرد که در کنار تحصیل هم میشه همسر و فرزند داشت.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
✅ هیچ بن بستی در زندگی بشر وجود ندارد...
✨مقام معظم رهبری:
"مسلمان با درسِ انتظارفرج، می آموزد و تعلیم می گیرد که هیچ بن بستی در زندگی بشر وجود ندارد که نشود آن را باز کرد. وقتی در نهایتِ زندگی انسان، در مقابلة با این همه حرکت ظالمانه و ستم گرانه، خورشیدِ فرج ظهور خواهد کرد، پس در بن بست های جاری زندگی هم همین فرج، متوقَّع و مورد انتظار است.
این، درس امید و انتظار واقعی به همه انسان هاست؛ لذا انتظار فرج را افضل اعمال دانسته اند؛ معلوم می شود انتظار، یک عمل است؛ بی عملی نیست."
«دیدار با اقشار مختلف مردم در روز نیمه شعبان، ۸۴/۶/۲۹»
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
🌟امام مهدی علیه السلام:
"ما در رعایت حال شما کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم، که اگر جز این بود گرفتاری ها به شما روی میآورد و دشمنان، شما را ریشه کن میکردند. از خدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید."
📚بحارالأنوار، ج 53، ص 175
🍃🌺 ولادت با سعادت دوازدهمین خورشید آسمان ولایت، بر شما مبارک🌺🍃
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#استاد_قرائتی
🔰پدر و مادر خوب اینست كه به فكرِ فكر بچهاش باشد. بعضی پدر و مادر[ها] متاسفانه فقط به فكر ژست بچه هستند؛ بچهام عقدهای میشود، كفشش كهنه است. نه خیر! اینقدر دخترهایی با كفش كهنه میروند و با كمال هستند و اینقدر دخترهایی هستند كه كفشهای چند هزار تومانی پا میكنند و بی شخصیت هستند.
✅ شخصیت دختر در عزت اوست. عزت كفش و كلاه و خانه و ماشین نیست. عزت یعنی چیزی در دختر اثر نكند. عزیز یعنی #نفوذ_ناپذیر. دختر عزیز دختری است كه هر چه به او میگویند كه دینش را سوراخ كنند، فكرش را، اخلاقش را، میگوید نه، این كار غلط است من انجام نمیدهم؛ فیلم بد است من نمیبینم ...
📌مومن عزیز است یعنی به او پول بدهی، پول را پس میزند، ممكن است مومن خانهاش اجارهای باشد، فرشش هم قسطی باشد، اما عزیز است یعنی هر كاری كنند كه گناه بكند، گناه نمیكند. ممكن است پولدار باشد اما با یك جمله، نمازش را ترك میكند؛ این آبكی است این شل است.
#تربیت_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
✅ "در همه امور زندگیتان سادگی را رعایت کنید. اولش هم از همین مراسم #ازدواج شروع میشود. اگر ساده برگزار کردید، قدم بعدیاش هم می شود ساده والّا شما که رفتید آن مجلس کذایی مثل اعیان و اشرافهای زمان طاغوت را درست کردید، بعد دیگر نمیتوانید بروید تو خانه کوچکی مثلاً با وسایل مختصری زندگی کنید. این جور نمیشود. دیگر چون خراب شده و از دست رفته است. از اول، زندگی را پایهاش را براساس #سادگی و #ساده_زیستی بگذارید تا زندگی بر خودتان، بر کسانتان و بر مردم جامعه انشاءالله آسان شود.
"رهبر انقلاب؛ ۷۴/۶/۱۳"
#سبک_زندگی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#پیام_مخاطبین
واقعا از کانال خیلی خوبتون متشکرم.
خدا انشاالله خیرتون بده.
تا قبل از این شاید فکر میکردم که خیلی هنر کردم که با چهارتا بچه دکتری میخونم.
ولی از وقتی پیامهای مخاطبین کانال شما رو میخونم، تازه فهمیدم خیلیها در این جهاد از من جلوتر هستند.
هر دفعه با خوندن پیامهاشون کلی انرژی میگیرم برا تحمل شرایط سخت و یادآوری اینکه باید از همین شرایط و کوچکی بچه ها لذت ببرم تا دیر نشده و بچه ها بزرگ نشدند.
هر چند بزرگی بچه ها هم اگر صالح باشند انشاالله، لذت خاص خودش رو داره...
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۱۷۳
#فرزندآوری
۱۸ ساله بودم که تربیت معلم قبول شدم و استخدام رسمی شدم توی آموزش و پرورش. پنج سال تدریس کردم توی مقطع ابتدایی و خیلی کارمو دوست داشتم و دارم.
پنج سالی که کار کردم، با یه شخص کاسب ازدواج کردم که واقعا خدا را شکر میکنم با ایشون ازدواج کردم چون خیلی ها ملاکشون کارمند بودنه و با اون پز میدن و من هم که خودم معلم بودم، یجورایی بقیه میگفتند کسرشونه که با مغازه دار ازدواج کنی و خوشبختانه با ایشون ازدواج کردم.
ایشون از همون اول میگفت همه جا امام زمان را در نظر بگیر و برای خدا زندگی کن. من اون اوایلِ ازدواج خیلی توی این عقیده ها زیاد نبودم ولی کم کم شروع به حفظ قرآن کردم و بخاطر وجود همسر عزیزم، توی مسیر اهل بیت و عشق به اونا قرار گرفتم. گرچه تا دو جز بیشتر حفظ نکردم ولی برکاتش توی زندگیم اومد.
دو سال بود از ازدواج گذشته بود که من اصلا به فکر بچه نبودم که با گفته های رهبر، توجهم جلب شد که ۲۶ سالمه و باید زودتر بچه دار بشم.
ما بچه دار شدیم و من یک ماهه بودم که سقط کردم و حال روحیم خیلی بد شد، بعد از اون تو یک دهه فاطمیه از مادرمون حضرت زهرا بچه خواستم و خدا بهم یه پسر داد. پسرم نه ماهه بود که رفتم دوباره سرکار. و خوشبختانه یک ماه بیشتر نرفتم سرکار که فهمیدم بازم باردارم و اینبار یک دختر.
توی این دوران که پسرم کوچیک بود و خودمم باردار، کتابهای تربیتی که مذهبی هم بودن نه روانشناسی غربی زیاد خوندم و مخصوصا کتابهای آقای عباسی ولدی. که در اون میگفت بچه ها را با تلویزیون بزرگ نکنید و با بازی ها مفید هفت سال اول بزرگ بشن.
من که نزدیکترین اقواممون هم گرفتار استفاده بی رویه از تلویزیون هستند و هیچ کس را دلسوز واقعی به بچه ها بجز پدر مادر بچه نمیدیدم. دست از کار کشیدم. لازم به ذکره که من از بارداریه اولم که توی بارداری خونه دار شدیم، تلویزیون به خونمون نیاوردیم و تا الان که پسرم دو سال و نیمه و دخترم یک سالشه، تلویزیون نداریم و وقتامون را با بازی قصه خوانی و کتابخوانی بهتر از قبل میگذرونیم ...
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تک_فرزندی
یکی رو میشناختم یه تک پسر داشت، تو 13 سالگی پسرش از دنیا رفت. بعدش هرکاری کردن، بچهدار نشدن که نشدن. خیلی حسرت میخوردن که کاشکی یکی دیگه هم داشتیم. کاشکی اصلا 3 تا داشتیم.
آقا واقعا این یه نکتهایه. ما آدما که تو همه کارامون محافظهکاریم. اگه بخوایم بریم مسافرت، چند برابر پول برمیداریم. وقتی مهمون میاد، غذا بیشتر درست میکنیم، کم نیاد. وسیلهای میخوایم بخریم یکی دوتا بیشتر میخریم، اگه خراب شد یا شکست، سرویسمون ناقص نشه. چهجوری به یدونه بچه بسنده میکنیم؟! آقا چشمم کر، گوشم لال یا برعکس. بالاخره اتفاقه دیگه یدفعه بچهمون میفته میمیره. تعارف نداریم که...
کسایی که به یدونه بچه بسنده میکنن، خیلی باید توکلشون به خدا بالا باشه، وگرنه دائما باید استرس داشته باشن که برا بچهشون اتفاقی نیفته. اتفاقا روانشناسا این نکته رو یکی از آسیبهای تک فرزندی میدونن.
خلاصه اگه والدین تک فرزند خیلی توکلشون به خدا بالاس،که محافظ بچههاشونه، پس به خدا توکل کنن و دوسه تا بچه دیگه بیارن و نگران مسائل اقتصادیش نباشن. اون خدایی که بچهتونو قراره سالم نگه داره، روزیشم میتونه بده.
✍حسین دارابی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#پیام_مخاطبین
✅ روزه داری با وجود فرزندان کوچک
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۷۱ #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند من 19 سالگی ازدواج کردم... درحالی که دانشجوی سال دوم کارش
#تجربه_من ۱۷۴
#ادامه_تحصیل_همزمان_با_فرزندآوری
من هر روز صبح که کلاس داشتم ساعت 6 میرفتم خونه مادرم و بچه را میذاشتم اونجا، بعد از دانشگاه برش میداشتم میومدم خونه... این واسه ارشد بود...
البته همسرم کمی کمک میکرد، چون بیشتر بلد نبود و وقت نداشت... شب ها هم درس میخوندم یا وقتی دانشگاه بودم دو ساعت بیشتر میموندم و تو کتابخانه درسم رو میخوندم...
گاهی هم که موقعیتش بود، مادرم میومدن خونه ما...
خب کارشناسی ارشد دوسال بیشتر نیست و زود تموم میشه... دو یا سه روز هم بیشتر کلاس نداشتم...
البته واسه مادرم هم مشکل بود ولی وقتی تلاش من رو میدین و نمرات خوبم رو بیشتر انگیزه پیدا میکردند تا کمکم کنند...
در مرحله بعد خب این خانواده بودند که باید تصمیم می گرفتند که میتوانند از من حمایت کنند یا نه... و چون اکثرا تمایل من را میدیدند و تلاش خودم رو، در نهایت رضایت دادند که کمک کنند و نحوه کمک را البته من مشخص میکردم... بخاطر همین در روند اجرایی شدن تحصیلات کسی نظر مخالف یا عدم همراهی را نداشت...
این رو هم بگم که نیت و استعانت از خدا حرف اول رو میزنه...
مثال بزنم: پدر شوهر من بسیار سر سخت هستند و وابسته به مادر شوهرم، طوریکه هیچ وقت اجازه نمیدادند ایشون تنها جایی برند و چند روز بمانند اما خدا خواست و دل ایشون نرم شد و چون از خودشون صلاح و مصلحت کردم، خودشون گفتند منم کاری از دستم بربیاد انجام میدم... و در کمال ناباوری اجازه دادند تقریبا هر ماه ده روز مادرشوهرم میومدند منزل ما و بچه ها و زندگی رو میچرخوندند. اون موقع بچه هام 10 ساله، 7 ساله و 5 ماهه بودند....
حتی برای انجام پایان نامه ارشدم که حامله بودم و نزدیک زایمانم یک ماه مادرشوهرم منزل ما ماندند.... 😳😳😳
خب کار خدا بود...
من هم از فرصت ها به بهترین نحو استفاده می کردم.
در مورد کارهای خونه هم خیلی به خودم فشار نمیاوردم و چون قبلا با همسرم شرایط رو بررسی کرده بودیم ایشون هم خیلی گیر نمیداد که غذا همیشه خوب باشه و خونه همیشه مرتب... غذا رو دو وعده ای درست میکردم... گاهی هم همسرم درست میکردند. (البته از اول اینجوری نبودند، کلی روی همسرم کار کردم و با محبت و صحبت ایشون رو با خودم همراه کردم)
بچه هام رو هم مسئولیت پذیر و اهل کار بار آوردم به طوری که یکی مسئول ظرف ها بود یکی تمیز کردن اتاق و... و در نهایت با یک حرکت جهادی 4 نفری در عرض نیم ساعت خونه رو تمیز میکنیم....
الحمدلله درسشان را هم خودشان میخونن و اینطور براشون جا انداختم که خودشان مسئول وظایف خودشان هستند... و چون پسر اولم، شاگرد زرنگ و حرف گوش کن بود، دومی هم به او نگاه کرد و از این لحاظ من مشکلی نداشتم. خدا هم کمک میکند.
معلمان خیلی خوبی نصیب بچه ها میشد که خیلی تکلیف نمیدادند و البته کار خدا بود...
مثلا واسه کار عید هم خیلی خودمو اذیت نکردم و امسال در عرض 4 روز کار جهادی خانوادگی کارها رو کردیم...
هیچ وقت خانواده، همسر، بچه ها خودبخود همراه نیستند بلکه با تلاش، محبت، و برنامه ریزی باید آنها رو با خود همراه کرد...
برای کلاس های دکتری، بچه ها هم که بزرگتر شدند ( الان 13 ساله 9 ساله و 2/5ساله) ... کلاس ها بعد از ظهر هستند و برای دو سه ساعت میشد بچه ها رو باهم تنها گذاشت و البته تمام تمهیدات امنیتی غذایی و... سنجیده میشد، مثلا بچه کوچیکه رو زود از خواب بیدار میکردم تا بعد از ظهر بخوابومنش و برم کلاس و تغذیه و غذا میذاشتم که اگر بیدار شد، بچه ها بهش بدن و اسباب بازی و توپ میذاشتم تا بازی کنند... خب در این جور مواقع درس بچه ها میموند و من قول میدادم که کمکشون کنم تا زودتر درسشان را بنویسند... و این کار را انجام می دادم.
چند هفته یک بار هم از همسرم میخواستم تا زودتر بیاید و بچه ها را مراقبت کند... گاهی هم مادرم میامدند، گاهی هم مادرشوهرم که می آمد با ترفندی نگهش میداشتم تا روزی که کلاس دارم منزل ما باشد...
خدا هم کمک کرد تا اساتیدی نصیب ما شدند که اصلا سخت گیر نبودند... و من اصلا اذیت نشدم... البته تا الان...
👈 تجربه ۱۷۱ نیز، متعلق به ایشان می باشد.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_تراشیون
⚠️آسیب های جسمی، فکری و روانی به فرزندان در اثر استفاده زیاد از رسانه ها...
#تبلت
#تلویزیون
#فضای_مجازی
👌بسیار مهم و قابل تامل
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#آیت_الله_حائری_شیرازی
✅ پدر، مجری و واسطۀ امر الهی در خانواده است و از جانب خدای متعال به کودکش نان میدهد. او از باب اینکه واسطه بین خدا و فرزندش است، باید مواظب باشد که کودک به رازق کنونیاش یعنی پدر جسور نشود؛ زیرا در صورت جسارت، این خطر در آینده بهوجود میآید که به رازق اصلیاش یعنی خدا جسور شود.
در طفولیت، پدر باید چنان با کودک رفتار کند که دوست دارد فرزندش در آینده با خدا چنین کند. روایتی نقل شده است که این مطلب را با ظرافت بیان میکند: «وقتی به بچه وعدهای دادید، به آن وفا کنید.» کافی، ج ۶، ص ۵۰
چون طفل در زمان طفولیت در حد فکر و درک خودش، بهجای خدا پدر را رازق میداند. پدر اگر بتواند اعتماد فرزند را جلب کند، فرزندش را برای اعتماد به خدا آماده کرده است.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1