eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
281 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 ۲۵ ذی القعده/۱۵ تیر امروز روز دحو الارض هست که «دَحو» به معنای گسترش است و بعضی نیز آن را به معنای تکان دادن چیزی از محلِ اصلی اش تفسیر کرده اند. 🌺🍃منظور از دحوالارض (گسترده شدن زمین) این است که در آغاز، تمام سطح زمین را آب های حاصل از باران های سیلابیِ نخستین فرا گرفته بود. این آب ها، به تدریج در گودال های زمین جای گرفتند و خشکی ها از زیر آب سر برآوردند و روز به روز گسترده تر شدند. 🌺🍃در شب این روز نیز بر اساس روایتی از امام رضا (علیه السلام) حضرت ابراهیم و حضرت عیسی (علیهما السلام) به دنیا آمده اند. همچنین این روز به عنوان روز قیام امام زمان مهدی موعود (عج) معرفی شده است. اعمال : 1️⃣ روزه: 🌺🍃روز دحوالارض از چهار روزی است که در تمام سال به فضیلت روزه گرفتن، ممتاز است و در روایتی آمده است که روزه اش مثل روزه هفتاد سال است؛ و در روایت دیگر کفاره هفتاد سال است و هر که این روز را روزه بدارد و شبش را به عبادت به سر آورد از برای او عبادت صد سال نوشته شود؛ و هر چه در میان آسمان و زمین وجود دارد برای کسی که در این روز روزه دار باشد استغفار می کنند. و این روزی است که رحمت خدا در آن منتشر گردیده و از برای عبادت و اجتماع به ذکر خدا در این روز اجر بسیاری است و از برای این روز به غیر از روزه و عبادت و ذکر خدا و غسل دو عمل وارد است 2️⃣ نماز: 🌺🍃نمازی که در کتب شیعه قمیین روایت شده است، آن دو رکعت است، در وقت چاشت(اول بالا آمدن آفتاب) در هر رکعت بعد از «حمد»، پنج مرتبه سوره «الشمس» بخواند و بعد از سلام نماز بخواند «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»، پس دعا کند و بخواند «یَا مُقِیلَ الْعَثَرَاتِ أَقِلْنِی عَثْرَتِی یَا مُجِیبَ الدَّعَوَاتِ أَجِبْ دَعْوَتِی یَا سَامِعَ الْأَصْوَاتِ اسْمَعْ صَوْتِی وَ ارْحَمْنِی وَ تَجَاوَزْ عَنْ سَیِّئَاتِی وَ مَا عِنْدِی یَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ» . 3️⃣دعا: 🌺🍃خواندن این دعا است که شیخ در «مصباح» فرموده، خواندن آن مستحب است:«اللَّهُمَّ دَاحِیَ الْکَعْبَةِ وَ فَالِقَ الْحَبَّةِ وَ صَارِفَ اللَّزْبَةِ وَ کَاشِفَ کُلِّ کُرْبَةٍ أَسْأَلُکَ فِی هَذَا الْیَوْمِ مِنْ أَیَّامِکَ الَّتِی أَعْظَمْتَ حَقَّهَا وَ أَقْدَمْتَ سَبْقَهَا وَ جَعَلْتَهَا عِنْدَ الْمُؤْمِنِینَ وَدِیعَةً وَ إِلَیْکَ ذَرِیعَةً وَ بِرَحْمَتِکَ الْوَسِیعَةِ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ الْمُنْتَجَبِ فِی الْمِیثَاقِ الْقَرِیبِ یَوْمَ التَّلاقِ فَاتِقِ کُلِّ رَتْقٍ وَ دَاعٍ إِلَی کُلِّ حَقٍّ وَ عَلَی أَهْلِ بَیْتِهِ الْأَطْهَارِ الْهُدَاةِ الْمَنَارِ دَعَائِمِ الْجَبَّارِ وَ وُلاةِ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ وَ أَعْطِنَا فِی یَوْمِنَا هَذَا مِنْ عَطَائِکَ الْمَخْزُونِ غَیْرَ مَقْطُوعٍ وَ لا مَمْنُوعٍ [مَمْنُونٍ] تَجْمَعُ لَنَا بِهِ التَّوْبَةَ وَ حُسْنَ الْأَوْبَةِ یَا خَیْرَ مَدْعُوٍّ وَ أَکْرَمَ مَرْجُوٍّ یَا کَفِیُّ یَا وَفِیُّ یَا مَنْ لُطْفُهُ خَفِیٌّ الْطُفْ لِی بِلُطْفِکَ وَ أَسْعِدْنِی بِعَفْوِکَ وَ أَیِّدْنِی بِنَصْرِکَ وَ لا تُنْسِنِی کَرِیمَ ذِکْرِکَ بِوُلاةِ أَمْرِکَ وَ حَفَظَةِ سِرِّکَ وَ احْفَظْنِی مِنْ شَوَائِبِ الدَّهْرِ إِلَی یَوْمِ الْحَشْرِ وَ النَّشْرِ .... بقیه در مفاتیج الجنان 4️⃣ شب زنده داری: 🌺🍃احیا و شب زنده داری این شب، برابر با عبادت صد سال است. 5️⃣ غسل: 🌺🍃انجام غسل مستحبی به نیت روز دحوالارض. 6️⃣ زیارت امام رضا (ع): 🌺🍃زیارت حضرت رضا (علیه السلام ) یکی از بهترین و با فضیلت‌ترین عمل مستحبی این روز است. التماس دعا🤲 🦋@downloadamiran🦋
•°[اولین نقطه که در نزد خدا گشته برون کعبه بوده‌ست همان خانه ی پرجود و سخا]•°🕋✨ 🦋@downloadamiran🦋
💕دل که رنجیدازکسی خرسندکردن مشکل است🍃 °•شیشه بشکسته را ◇ پیوند کردن مشکل است🍃 °•کوه را با آن بزرگی ◇ می‌توان هموار کرد🍃 °•حرف ناهموار را ◇ هموار کردن مشکل است🍃 🍂🌻🍂
۷۰۰ سال پیش در اصفهان مسجدی می‌ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری‌های پایانی بودند. پیرزنی از آنجا رد میشد... ناگهان پیرزن ایستاد و گفت: بنظرم مناره مسجد کج است ! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید، کارگر بیاورید، چوب را به مناره تکیه دهید، حالا همه با هم، فشار دهید فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می‌پرسید: مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت: درست شد. و دعا کنان دور شد! کارگران گفتند: مگر می‌شود مناره را با فشار صاف کرد؟ معمار گفت: نه ! ولی می‌توان جلوی شایعه را گرفت... اگر پیرزن می‌رفت و به اشتباه به مردم می‌گفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا می‌گرفت، دیگر هرگز نمی‌شد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار، مناره را برای همیشه صاف کردم !! از شایعه بترسید ! در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید به‌راحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد... 🦋@downloadamiran🦋
33.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحتون منور به نور امام زمان عج ✨🦋 صبحتون بخیر و برکت و سلامتی و نشاط✨☘ بفرمایید یک صبحونه ساده☺️و باعشق 💕به دور از هیاهوی شهر 😌 ♡•° @downloadamiran °•♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اِلیٰ‌مَتیٰ‌وَ‌اَیَّ‌خِطاٰبٍ‌اَصِفُ‌فیٖکَ‌وَ‌اَیَّ‌نَجْوٰی تا کِی و چگونه راز دل گویم ... ✨🌿 ✨🌱 ☘ @downloadamiran 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 وقتی به خانه برگشتم ،از کفش هایی که پایین پله‌ها جفت شده بود ، متوجه شدم بابا برگشته است. زودتر از همیشه آمده بود و باعث تعجبم شد. سریع کفش هایم را درآوردم و از چند پله ایوان بالا رفتم . با صدای بلند سلام کردم ولی کسی جوابم را نداد. به سمت اتاق نشیمن رفتم که بابا را دیدم . با خوشحالی به سمتش رفتم که از روی مبل بلند شد و مانع من شد .فقط گفت : _ لباست رو عوض کردی بیا حیاط باهم حرف بزنیم.  و رفت. تا به حال بابا را این‌طوری ندیده بودم. خشک و جدی بود . به مامان نگاه کردم که یعنی «چرا بابا اینطور شده ؟!» که گفت: _ محمد همون دیشب قضیه رو بهش گفته. باباتم با اولین پرواز خودش رو به تهران رسونده و به کرج اومده .خیلی از دستت عصبانیه. بهتر حرفی بهش نزنی که بیشتر از این از دستت حرص بخوره .کلی باهاش حرف زدم که آروم بشه . فکر نمیکردم محمد به این سرعت گفته باشد با ناراحتی کوله‌‌ام را که موقع ورودم کنار دیوار گذاشته بودم ، برداشتم و به سمت اتاق خودم که طبقه بالا بود رفتم .روزی را به یاد آوردم که وقتی به این خانه امدیم کلی اصرار کردم که اتاق مستقلی داشته باشم. بابا هم اتاقکی را که در پشت بام بود برایم آماده کرد و آنجا شد اتاق من . فرصت تجزیه و تحلیل حرف هایی که می‌خواستم بزنم را نداشتم. باید حرف هایم را طوری می‌گفتم که از خودم دفاع کرده باشم. نمی‌دانستم محمد چگونه با بابا حرف زده بود یا چه گفته بود ، که این قدر بابا از دستم عصبانی بود . باید خودم همه چیز را تعریف میکردم.  لباس‌های مدرسه را با یک دست لباس راحتی عوض کردم. شانه‌ای به موهایم زدم واز اتاق بیرون آمدم. از همان بالا دولا شدم تا حیاط را ببینم . بابا مثل همیشه که عصبانی میشد در حیاط قدم میزد و با تسبیح یاقوتی که در دست داشت ، ذکر می گفت. چند نفس عمیق کشیدم و خودم را برای شنیدن هر حرفی آماده کردم . سریع از پله ها پایین رفتم وارد ایوان حیاط شدم. بابا روی فرشی که در ایوان انداخته بودیم ،نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود . به حالت دو زانو روبه‌رویش نشستم و سرم را پایین انداختم.  چند لحظه اول بین‌مان سکوت بود که بابا گفت : _خب منتظرم که بشنوم . _چی بگم .من که هرچی بگم شما باور نمی‌کنید؟ به حرف محمد بیشتر از من اهمیت میدید. _ من کی این کارو کردم ؟هان؟! _ هیچ وقت. _ پس الانم خودت بگو چی شده .می‌خوام حرف های تو رو هم بشنوم . سرم را بالا آوردم و در چشمان عسلی بابا نگاه کردم. شروع کردم به تعریف کردن . همه چیز را گفتم .از اینکه نمی‌دانستم یک مهمانی تولد ساده نیست و شیرین به من دروغ گفته بود . اینکه خودم از آنجا بیرون آمدم و حتی برای برداشتن گوشیَم هم برنگشتم .این را هم گفتم که همه این موارد را به محمد گفتم ولی باور نکرد . با تمام شدن حرفم بابا سکوت کرد و در فکر فرو رفت.  همیشه با بابا رابطه بهتری داشتم. بیشتر اوقاتی که خانه بود با هم حرف می زدیم. مشوق من در هر کاری بود و از من حمایت می‌کرد. البته سر قضیه پوششم کمی باهم بحث‌مان شد .اما قرار بر این شد که من خودم تحقیق کنم و هر وقت به این نتیجه رسیدم که پوششم مناسب نیست ، تغییر کنم .بگذریم که من از سر لجبازی به این قول و قرار پایبند نبودم.  با حرف بابا از فکر بیرون آمدم: _ میدونم که به من دروغ نگفتی و همه‌ی حرفات رو باور کردم. اما باید قبول کنی که با محمد خوب حرف نزدی .گرچه که محمد حق نداشته روی تو دست بلند کنه . عصر که محمد اومد ، توی خلوت ازش معذرت خواهی کن . _اما بابا… _ گوش کن نرگس ! کارت اشتباه بوده .کار اونم همین‌طور . _باشه ، اما توقع نداشته باشید با هم مثل قبل باشیم.  با باز شدن در خانه حرف‌های من و بابا هم به پایان رسید. علی بود که از مدرسه برگشته بود .با دیدن بابا خوشحال شد. بابا و علی همدیگر را در آغوش گرفتند و رفع دلتنگی کردند.  بابا یکی از مهندسین نفت در پالایشگاه عسلویه بود. به همین دلیل خیلی دیر به دیر به خانه می‌آمد و وقتی می‌آمد بیشتر وقتش را با ما می‌گذراند.مخصوصاً با من .  هنوز همان‌طور در ایوان ایستاده بودم که بابا گفت: _ بیا بریم تو دیگه…! _ بابا ! میگم شما منو بغل نکردینا ! و با حالت نمایشی ،قهر کردم که بروم . بابا خندید وگفت: _ دختر تو که حسود نبودی. _ حسودی نمیکنم که .به آغوش پدرانه شما احتیاج دارم . _ ای شیطون .بیا اینجا ببینم.  و بعد دستانش را باز کرد که مرا بغل کند .به سمتش رفتم و خودم را در آغوش پدرانه‌اش جا دادم . _خیلی دلم براتون تنگ شده بود بابا . _منم همینطور…. نرگس؟ _ جان؟! _ یه قولی بهم میدی ؟ از بغل بابا بیرون آمدم و گفتم: _ چه قولی ؟! 👇👇👇
_قول بده از این به بعد هر جا خواستی بری، جایی باشه که میشناسی .خونه دوستی باشه که مامانت میشناسه . _چشم. این دفعه هم که رفتم به خاطر اصرار شیرین بود . _میدونم دخترم .در ضمن کمتر مامانتو اذیت کن. _ اونم به روی چشم . بوسه پدرانه روی موهایم گذاشت و دستش را دور شانه ام انداخت و با هم به سمت داخل رفتیم. ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
زِندگیاتونو وقفِ امام زمان ڪنین.... وقفِ جبهِه‌ے فرهنگے... وقفِ ظهور... وقتی زندگیاتون این شِڪلی شہ، مجبور میشین ڪہ گناه نکنین! وَ وقتیَم ڪہ گناه هاتون ڪمُ ڪمتر شد؛ دریچه اے از حقایق بِه روتون باز میشه...! اونوقته ڪہ میشین شبیهِ شُهدا... !✅ 🕊 🌱✨ 👌 ♡•° @downloadamiran °•♡