🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_ششم
زانو هایم را بغل گرفته بودم و چانهام را روی آن گذاشته بودم . عرفان آرام گوشه ای خوابیده بود . اخمی که روی پیشانیاش افتاده نشان از درد کشیدنش بود . چند ساعت گذشته بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. با به یادآوری دوباره ی، حرف هایی که عرفان به من زده بود، سرم را روی زانو گذاشتم.
«_میدونی چیه ؟
_نه بگو تا بدونم .
_ چند روز قبل از اینکه امیرصدرا تیر بخوره ، حال و هواش عوض شده بود ... با بچه ها بیشتر میگفت و میخندید ... سربهسر من میذاشت ... گذشت تا چند ساعت مونده به عملیاتی که میخواستیم ساسان و دستگیر کنیم ، من و کشید کناری و گفت موضوع مهمی و میخواد به من بگه ... گفتم : داداش زمان که زیاده بذار بعد عملیات بگو ... گفت نه نمیشه ،شاید بعداً وجود نداشته باشه ...
_ حالا چه حرف مهمی بود ؟
تو چشم های من نگاه کرد و گفت
_ درباره تو گفت . گفت که قبل از اینکه ما با هم صیغه کنیم ، تو رو دوست داشته ولی ابراز علاقه درست نکرده بوده . همه چیز و برام تعریف کرد همه ی برخوردایی که با هم داشتید و اینکه چه حرفایی بهت زده ... اولش وقتی این حرفارو زد ، عصبانی شدم و دلخور از امیر . دوست نداشتم کسی غیر از خودم به فکرت باشه .ولی قسم خورد که وقتی متوجه شده ما به هم محرم شدیم ، دیگه به فکر تو نبوده ... » هیچ وقت فکر نمیکردم که امیرصدرا عاشق من بوده باشد. رفتارش و حرف زدنش با من هیچ نشانی از علاقه ی او به من نداشت . شاید من هم رفتار درستی با او نداشتم . ولی اینکه همیشه قصد داشته مرا از خطر حفظ کند ، باعث شد ، حلالش کنم . البته لحظه های آخر هم خواسته اش از عرفان این بوده که وقتی مرا پیدا کرده ، از من طلب حلالیت کند .
با صدای چرخش کلید در قفل سر برداشتم و نگاهم بین عرفان و در چرخید . در باز شد و یکی از افراد ساسان وارد شد . نگاهی به من کرد و گفت:
_ هی تو ، پاشو آقا کارت داره !
عرفان که به سختی توانسته بود بنشیند و از ضعف بسیار ، صدایش تحلیل رفته بود ، روبه او گفت
_ اون هیجا نمیاد ... هرکس کار داره خودش بیاد اینجا .
_ مثل اینکه هنوز زبونت درازه ....
خواست به سمت عرفان حمله ور شود که فوری از زمین بلند شدم و بلند گفتم:
_ باشه میام ... بیفت جلو
_ ولی نرگس ...
مقابلش نشستم و به چشمانش خیره شدم و گفتم
_ هرکاری میکنم که تو آسیب کمتری ببینی ...
_ میخوای چیکار کنی ؟
_ بیا دیگه... نکنه میخوای به زور ببرمت ؟
خشمگین نگاهش کردم و گفتم
_ دارم میام ...
و دوباره آرام طوری که فقط عرفان بشنود گفتم
_ نگران من نباش ... من از پس خودم برمیام ...
از اتاق که بیرون رفتم ، فقط دوتا از زیردست های ساسان پایین بودند و خبری از بقیه نبود . استخر را دور زدیم و از پله ها بالا رفتیم .
ساسان در ایوان روی صندلی نشسته بود . با ورود من لبخندی بر لبانش نقش بست و تمام محافظانش را مرخص کرد که بروند .
_ بیا جلو و بشین !
_ همین جا راحتم .
_ باهات میخوام حرف بزنم ... بیا بشین .
_ گوش میکنم .
_ چه قدر تو لجبازی
_ حرفت و بزن دیگه....
از روی صندلی بلند شد و ایستاد ... همان طور که نزدیکم میشد گفت
_ میدونم از من متنفری ...
_ خوبه که خودت میدونی ...
_ ولی من هنوزم دوست دارم !
پوزخندی زدم و گفتم
_ همین جوری دخترای بیچاره رو گول زدی و برای فروش فرستادی اون ور آب ؟ نه ؟
اخمی کرد و گفت
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_هشتم
سرم کمی گیج میرفت . آن قدر دست و پایم را محکم بسته بودند که نفس کشیدن برایم سخت شده بود .
ساسان وحشت ناک شده بود . بدجور با اعصابش باز کرده بودم . صندلی جلو کشید و برعکس روی آن نشست .
_ آخرین فرصت و بهت میدم ... التماسم کن تا بذارم زنده بمونی
پوزخندی زدم و گفتم
_ عمرا !... تو کی باشی که به التماس کردن بیفتم ...
_ من کی باشم ... من همونیم که آبروت و بین خانوادهت بردم ... همونی که مهتاب و فلج کرد ... همونی که نذاشتم زندگی راحتی داشته باشی .... همونی امیرصدرا رو کشت ... به همه ی اینا ، عرفانم اضافه کن !
_ میخوای چیکار کنی روانی ؟... با اون چیکار داری ؟
_ اگه اون و امیر صدرا ، نبودن ،سامان دادگاهی نمیشد و منم فراری نبودم ... اونا باید تاوان پس بدن ... اونم با مرگ خودشون
سمت فرشید فریاد زد
_ بیارینش ...
چه شب قشنگی بشه !
صندلی مرا لبه ی پله های ایوان کشید . عرفان را پایین پله ها آورده بودند . آن قدر ناتوان بود که دونفر گرفته بودنش .
_ ببین کیا اینجان...
عرفان سرش را بالا آورد و چشم تو چشم هم شدیم .
_ ساسان بذار بره ... اصلا طرف حساب تو منم ...( به دروغ گفتم )اونا اون شب بخاطر من اومده بودن ...
_ دیگه دیر برای این حرفا ...
عرفان_ مرتیکه بی همه چیز .... دیگه اخرای زندگیته.... الانه که پلیس بیان بریزم اینجا
_ تو خفه ...
اسلحه اش را به طرفش نشانه گرفت و گفت
_ حرفای اخرتون و بزنید ...
_ نه .... خواهش میکنم ...
_ برای التماس کردن دیره ...
اشکم درآمده بود . در همان حال گفتم
_ تورو جون هرکس دوست داری ... خواهش میکنم نکشش .
نگاهی به چشم هایم کرد و گفت
_ دوست داری اولین تیر به کجاش بخوره ؟ دفعه ی پیش که امیرصدرا خودش و جلو انداخت نداشت تیر به عرفان بخوره ...
گریهام شدت گرفته بود .
_ خدایااا ... خودت به فریادمون برس
_ اره از همون خداتون کمک بخواین ... تا ۱۰ میشمارم بعد میزنم ...
_ روانی!!
جیغ میزدم و خدا را صدا میزدم . ساسان از زجر کشیدن ما لذت میبرد
عرفان هم که این قدر داد و فریاد کرده بود که دهانش را بسته بودند . اما هنوز تقلا میکرد . با پایان شمارش ، اولین تیر شلیک شد . من جیغی زدم و هم زمان چشمم را بستم ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_نهم
با وحشت چشمهایم را باز میکنم . باز هم خواب لحظه ی تیر خوردن را دیده بودم . بلند میشوم و چراغ خواب را روشن میکنم . دانههای عرق که بر پیشانیام نشسته را پاک میکنم . به چهره ی مظلومش در خواب خیره میشوم . ناخودآگاه لبخندی بر لب میآورم . باز هم متوجه برگشت او از سر کار نشده بودم .آن قدر خسته بوده که با لباس فرم ، خوابش برده . آرام پتو را رویش تنظیم میکنم . و لپتاپ را برمیدارم و از اتاق بیرون میروم .
لپتاپ را روی میز نهارخوری میگذارم . چشمم به لواشک و تمبرهندی ها میافتد .
«پس یادش نرفته بگیره !»
یکی از بسته ها را باز میکنم و شروع به خوردن میکنم .
صفحه ورد را باز میکنم و مینویسم:
« وقتی چشم هایم را باز کردم ، خانمی چادری بالا سرم نشسته بود و بطری آب دستش بود . فوری نشستم .
_من کجام ؟
لبخندی زد و با مهربانی جواب داد
_ یکم فشارت افتاده بود . اوردیم داخل ساختمون تا استراحت کنی !
با به یاد آوردن صحنه اسلحه کشیدن ساسان ، با صدای بلند گفتم
_ عرفان ! عرفان کجاست؟
_ نگران نباش ... حال ایشون خوبه !
اما من حرفش را باور نکردم و به طرف در رفتم
_ عزیزم صبر کن !
بی توجه به حرفش در را باز کردم . حیاط ویلا پر بود از ماموران پلیس . نمیدانستم آنها چطور وارد شده بودند . همان خانم ، کنارم ایستاد و گفت :
_خوشبختانه به موقع رسیدیم و تونستیم شما رو نجات بدیم .
_ پس عرفان من کجاست؟
با بغض ادامه دادم
_ نکنه اتفاقی براش افتاده که نمیخواید بهم بگید .
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت
_ عزیزم ایشون با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدن.
_ تیر خورده ؟!
_ نه
_ ولی من خودم صدای شلیک شنیدم !
_ درسته ولی اون تیر به ساسان خورد . نیروهای ما این کار و کردن . هرچند ما زنده ی اون و میخواستیم اما جون شما و سروان صالحی مهم تر بود .
به گوش های خودم شک داشتم . که درست شنیده باشم . برای همین دوباره از او خواستم تا برایم بگوید .
خداروشکر عرفان آسیب چندانی ندیده بود . به غیر از کبودی و شکستگی دستش . به محض بهبودی حال او ، جشن عقد ما برگزار شد . و من بعد کلی اتفاق به مرد زندگیم رسیدم و روی آرامش زندگی را دیدم.»
حال پنج سال از آن روز میگذرد . روزهایی که اگر از اتفاقات تلخ آن فاکتور بگیریم ، بیشترش به خوبی سپری شده است .
عرفان در تمام مدت زندگی مشترکمان ، تلاشش برای خوشبختی من کرده است . گرچه که من هنوز هم با صبح زود رفتن و دیر آمدنش کنار نیامدهام و گاهی دلواپسش میشوم .
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_صدم
از این ها که بگذریم ، در گذر این سالها ، بابا بازنشسته شده و طی تصمیمی با مامان شروع به گردش دور ایران کردهاند . مهتاب سلامتی کامل پاهایش را به دست آورده و میتواند بدون کمک عصا راه برود . دو فرزند دارند و برای بار سوم حامله شده است . علی با مریم یکی از هم دانشگاهی هایش، تازه نامزد کرده و قرار است برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند . شیرین دوست عزیزم ، به همراه دوقلوهایش ، قرار است به کشور آقای دکتر برگردند و در آنجا به ادامه زندگی خود بپردازند . و اما من ، بعد گرفتن مدرک لیسانس، در ارشد شرکت کردم و مدرک کارشناسی ارشدم را گرفتم. در شرکت محمد ، به عنوان معاون و نائب رئیس همکاری میکنم .
با بسته شدن در اتاق ، سرم را از صفحه لپتاپ میگیریم و به او نگاه میکنم . چشم بسته به طرف من میآید و پشت میز مینشیند
_ بیدارت کردم ؟
_نه ، خودم بیدار شدم
خمیازه ای میکشد و نگاهش را به صفحه لپتاپ میدهد
_ بلاخره تمومش کردی ؟ خیلی دوست دارم بدونم چی درباره من نوشتی !
لپتاپ را از دسترس او دور میکنم و با بدجنسی میگویم
_ اولا بله تموم شد . دوما هر چی حقیقت بوده نوشتم .ولی قرار نیست بدم به تو بخونی .
چشم هایش گرد شد وگفت
_ پس کی میخواد بخونه ؟
_ بچه مون !
_ کو تا اون بزرگ بشه ... اول بده پدرش بخونه ... شاید تو بدجنسی کرده باشی و من و خوب تعریف نکرده باشی
_ نخیرم این جور نیست ... من هرچی که اتفاق افتاده رو نوشتم .
خنده ای کرد و گفت
_ من که حریف تو نمیشم ... باشه صبر میکنیم تا بزرگ شدن بچه !
با بلند شدن صدای اذان از مسجد محل بلند میشود تا نماز اول وقتش را بخواند .
در حینی که از روی صندلی بلند میشود ، میپرسم
_ راستی ، فکر کردی اسم داستان و چی بذاریم ؟
از حرکت میایستد و در چشمانم خیره میشود . با لبخندی که برچهره دارد ، میگوید
_ بازگشت
با رفتن او دوباره صفحه را باز میکنم وصفحه ی اول مینویسم «بازگشت»
چه اسم با معنایی ! خوب که فکر میکنم ، بی ربط با داستان زندگی من نیست . بازگشت سلامتی مهتاب ، بازگشت حافظه من ، بازگشت اعتبار و آبرویم نزد خانواده و مهم تر از همه بازگشت من راه اصلی زندگیام .
« همه ما راه هایی رفتیم که ممکن است اشتباه بوده باشد ، یا در مسیر زندگی پایمان لغزیده باشد و ما به انحراف کشیده شده باشیم ، اما مهم *بازگشت* ما به راه درست و صحیح است ، که باعث نجات ما میشه. »
لپتاپ را خاموش میکنم . من هم وضو میگیرم و پشت سر مرد زندگیم قامت میبندم .
پایان
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #دانلودکده_امیران #قسمت_اول #بازگشت مقابل آین
°•♡|📕❤️|♡•°
👈#قسمت_اول
#بازگشت
#رمان
#دانلودکده_امیران
#درخواستی
با عرض سلام و ادب خدمت همه ی بزرگواران و سروران گرامی و خیرمقدم به بزرگوارانی که تازه کلیک رنجه :) به کانال خودشون🌱•°💚 نمودند و قدم بر چشم ما گذاشتند 🖇❤️.
به #درخواست #شما_سروران در #شخصی #قسمت_اول رمان بی نظیر و آنلاین #بازگشت که توسط نویسنده خوش قریحه مان هرشب نوشته می شود را ریپلای زدم 🤍🌀تا بتوانید از ابتدا رمان رو بخوانید📘♡💙
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین
#بازگشت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/downloadamiran/2121
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/downloadamiran/2427
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/downloadamiran/2629
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/downloadamiran/2788
#قسمت_هشتادم
https://eitaa.com/downloadamiran/2955
#قسمت_صدم
https://eitaa.com/downloadamiran/3009
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین
#بازگشت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/downloadamiran/2121
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/downloadamiran/2427
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/downloadamiran/2629
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/downloadamiran/2788
#قسمت_هشتادم
https://eitaa.com/downloadamiran/2955
#قسمت_صدم
https://eitaa.com/downloadamiran/3009
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین #بازگشت #قسمت_اول https://eitaa.com/downloadamiran/2121 #قسمت_بیستم https://eitaa.co
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین
#بازگشت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/downloadamiran/2121
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/downloadamiran/2427
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/downloadamiran/2629
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/downloadamiran/2788
#قسمت_هشتادم
https://eitaa.com/downloadamiran/2955
#قسمت_صدم
https://eitaa.com/downloadamiran/3009
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین #بازگشت #قسمت_اول https://eitaa.com/downloadamiran/2121 #قسمت_بیستم https://eitaa.co