🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
💕﷽💕 #آخرین_عروس 💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود⭐️ #دانلودکده_امیران ✨ #قسمت_بیست_و_دوم حتماً شنيده
💕﷽💕
#آخرین_عروس 💞
#دانلودکده_امیران ✨
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت_بیست_و_سوم
هیچ کس باور نمیکرد که اینان می خواهند خانه فاطمه (س) را به آتش بکشند . آنها این سخن را از پیامبر شنیده بودند:. هر کسی فاطمه را آزار دهد مرا آزار داده است ".
پس چرا آنها میخواستند درِ خانه فاطمه(س) را آتش بزنند؟
امّا بار ديگر صداى دوّمى در فضاى مدينه پيچيد:
ــ اى فاطمه ! اين حرف هاى زنانه را رها كن ، برو به على بگو براى بيعت با خليفه بيايد .
ــ آيا از خدا نمى ترسى كه به خانه من هجوم مى آورى ؟
ــ در را باز كن، اى فاطمه! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى كشم .
فاطمه(س) به يارى على(ع) آمده بود، آنها چه بايد مى كردند؟
بعد از لحظاتى، دوّمى در حالى كه شعله آتشى را در دست داشت به سوى خانه فاطمه(س) آمد.
او فرياد مى زد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" .
هيچ كس باور نمى كرد ، آخر به چه جرم و گناهى مى خواستند اهلِ اين خانه را آتش بزنند ؟
چند نفر جلو آمدند و گفتند:
ــ در اين خانه فاطمه و حسن و حسين هستند .
ــ باشد ، هر كه مى خواهد باشد ، من اين خانه را آتش مى زنم .
هيچ كس جرأت نداشت مانع كارهاى دوّمى شود . سرانجام او نزديك شد و شعله آتش را به هيزم ها گذاشت ، آتش شعله كشيد .
درِ خانه نيم سوخته شد . او جلو آمد و لگد محكمى به در زد .
فاطمه(س) پشت در ايستاده بود... صداى ناله فاطمه(س) بلند شد .
دوّمى درِ خانه را محكم فشار داد ، صداى ناله فاطمه(س) بلندتر شد . ميخِ در كه از آتش، داغ شده بود در سينه فاطمه(س) فرو رفت .90
بعد از مدّتى فاطمه(س) بر روى زمين افتاد.
فريادى در فضاى مدينه پيچيد: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند "
اوّلى همه اين صحنه ها را مى ديد و هيچ اعتراضى نمى كرد، چرا كه او خودش دستور اين كارها را داده بود.
در آن روزِ آتش و خون، اوّلى و دوّمى با كمك هم، اين صحنه هاى دردناك را آفريده بودند.
چه لزومى دارد كه من نام آنها را ببرم. تو خودت آن دو نفر را خوب مى شناسى.
اكنون من سؤال مهمّ دارم:
آيا آن دو نفر كه خانه فاطمه(س) را آتش زدند و او را مظلومانه شهيد كردند، نبايد سزاى كار خود را ببينند؟
اگر مهدى(عج) در آغوش پدر از مظلوميّت اين خاندان سخن مى گويد، براى اين است كه قلبش داغدار مادرش فاطمه(س) است.
مهدى(عج) هنوز در آغوش پدر است. پدر، گلِ نرجس را مى بويد و مى بوسد.
پدر گاه دست به چشمان زيباى فرزند خود مى كشد و گاه با او سخن مى گويد، گويا در اين لحظه، تمام شادى هاى دنيا در دل اين پدر موج مى زند.
پدر دستِ كوچك مهدى(عج) را در دست گرفته و آن را مى بوسد. اين همان دستى است كه انتقام ظلم هايى را كه بر حضرت زهرا(س) و فرزندان او شده است، خواهد گرفت.
بايد اين دست را بوسه زد. اين دست، دست خداست.
اين همان دست است كه همه زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد در حالى كه پر از ظلم و ستم شده باشد.
همسفرم!
آيا آنچه را من مى بينم تو هم مى بينى؟
پدر قدم هاى مهدى(عج) را غرق بوسه مى كند!
اين كار چه حكمتى دارد؟
من تا به حال كمتر ديده يا شنيده ام كه پدرى، پاىِ فرزندش را ببوسد.
وقتى امام عسكرى(ع) بر پاى مهدى بوسه مى زند در واقع، تمام هستى بر قدم هاى مهدى(عج) بوسه مى زند.94
به راستى در اين كار چه رمز و رازى نهفته است؟
من بايد براى تو گوشه اى از قصّه معراج را بگويم:
پيامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملكوت رسيده بود.
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💞 @downloadamiran 💞
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
💕﷽💕 #آخرین_عروس 💞 #دانلودکده_امیران ✨ #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت_بیست_و_سوم هیچ کس باور
💕﷽💕
#آخرین_عروس💞
#دانلودکده_امیران ✨
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت_بیست_و_چهارم
پيامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملكوت رسيده بود.95
او از حجاب ها عبور كرده و به ساحت قدس الهى رسيده بود و خدا با او سخن گفت: "اى محمد ! تو بنده من هستى و من خداى تو ! تو نورِ من در ميان بندگانم هستى ! من كرامت خويش را براى اَوصياى تو قرار دادم".
پيامبر در جواب گفت: "اَوصياى من، چه كسانى هستند؟".
خطاب رسيد: "به عرش من نگاه كن!".
پس پيامبر به عرش نگاه كرد و در آنجا نورهايى را ديد كه بسيار درخشان بودند.
اين ها نور دوازده امام(ع) بودند. در كنار نور آنها نور فاطمه(س) قرار داشت.
خدا در عرش خود سيزده نور (على و فاطمه، حسن و حسين(ع) و بقيه امامان تا مهدى(عج) را قرار داده بود.
پيامبر نگاه كرد و در ميان همه اين نورها، يكى را ديد كه ايستاده است و نور او از همه درخشنده تر است. به راستى اين نور كه بود؟
خداوند به پيامبر خود گفت: "اين همان مهدى است، او قائم است، همان كه انتقام خون دوستان مرا مى گيرد و ظهورش دل هاى مؤمنان را شفا مى بخشد. او دين مرا زنده مى كند".
امام عسكرى(ع) بوسه بر پاى مهدى(عج) مى زد و اين براى ما سؤال شد.
اكنون مى توانيم به سؤال خود جواب بدهيم:
از همان لحظه اى كه خدا نور مهدى(عج) را در عرش خود آفريد آن نور ايستاده بود، او "قائم" بود. واژه "قائم" به معناى "ايستاده" است.
اصلاً وجود مهدى(عج) براى قيام و ايستادن است. هستى او براى برخاستن و قيام است.
بى جهت نبود كه چون امام صادق(ع) نام مهدى(عج) را شنيد از جا برخاست و دست بر سر گذاشت.
چه زيباست كه تو هم وقتى نام او را مى شنوى از جاى خود بلند شوى و به نشانه احترام دست بر سر بگيرى.
آرى، امشب امام عسكرى(ع) بر پاى مهدى(عج) بوسه مى زند، اين پاى مبارك، نمادِ حاكميّت خداست، نمادِ پايان ظلم است. نماد آزادى و آزادگى واقعى بشر است.97
هنوز پرندگانى سبز رنگ بالاى سر مهدى(عج) در حال پروازند. به راستى اين ها از كجا آمده اند؟ چقدر زيبايند!
حكيمه همين سؤال را مى خواهد از امام عسكرى(ع) بپرسد:
ــ سرورم! اين پرندگان از كجا آمده اند؟
ــ عمّه جان! اين ها پرنده نيستند، اين ها فرشتگان هستند.
ــ اينجا چه مى كنند؟
ــ خبر به آنها رسيده است مهدى(عج) به دنيا آمده است. آنها آمده اند تا فرمانده خود را بينند. زمانى كه مهدى(عج) ظهور كند اين فرشتگان به يارى او خواهند آمد و در واقع سربازان او خواهند بود.98
گويا اين فرشتگان از كربلا به سامرّا آمده اند. معمولاً فرشتگان در آسمان ها هستند، چه شده است كه اين فرشتگان از كربلا به اينجا آمده اند؟
شايد فكر كنى كه اين فرشتگان براى زيارت امام حسين(ع) به كربلا آمده بودند و وقتى خبر تولّد مهدى(عج) را شنيدند به اينجا آمدند؟
آيا موافقى براى رسيدن به جوابِ بهتر به گذشته سفر كنيم.
به 194 سال قبل...
طوفان سرخ میوزيد، دشت پر از خون بود، لاله ها بر زمين افتاده بودند. امام حسين(ع) غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده بود.
او از پشت پرده اشكش به يارانِ شهيد خود نگاه مى كرد. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى!
طنينِ صداى امام در دشت پيچيد: "آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟".99
هيچ جوابى نيامد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفتند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نبود، آنها همه عاشقان دنيا بودند و به سكّه هاى طلاى يزيد فكر مى كردند.
فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا...
صداى غربت حسين(ع)، شورى در آسمان انداخت. فرشتگان تاب شنيدن نداشتند. حسين(ع) بى يار و ياور مانده بود.
در يك چشم به هم زدن، چهار هزار فرشته به كربلا آمدند. آنها به حسين(ع)گفتند: "اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده ايم تا تو را يارى كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى نشانيم".
همه آنها، منتظر اجازه امام حسين(ع) بودند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نداد.
همه فرشتگان تعجّب كردند. آنها گفتند:
ــ مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى زدى: "آيا كسى هست مرا يارى كند". اكنون ما به يارى تو آمده ايم.
ــ من ديدار خدا را انتخاب كرده ام. مى خواهم تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كنم.
آن روز اسلام به خون حسين(ع) نياز داشت. اگر او شهيد نمى شد يزيد اسلام را نابود مى كرد و هيچ اثرى از آن باقى نمى گذاشت. اين خون حسين(ع) بود كه جانى تازه به اسلام بخشيد.
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💞 @downloadamiran 💞
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
💕﷽💕 #آخرین_عروس💞 #دانلودکده_امیران ✨ #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت_بیست_و_چهارم پيامبر ب
💕﷽💕
#آخرین_عروس💞
#دانلودکده_امیران ✨
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت_بیست_و_پنجم
بعد از شهادت حسين(ع)، اين چهار هزار فرشته در كربلا ماندند، آنها منتظرند تا مهدى(عج) به دنيا بيايد تا به ديدارش بيايند
آنها سربازان مهدى(عج) هستند و آماده اند تا در هنگام ظهورش او را يارى كنند
الله اكبر! الله اكبر!
اين صداى اذان صبح است كه به گوش مى رسد، وقت نماز است. دو فرشته از طرف خدا به زمين مى آيند. اين دو از بزرگ ترين فرشتگان آسمان ها هستند. گويا يكى از آنان جبرئيل است و ديگرى روح القدس!
جبرئيل را كه مى شناسى؟
همان فرشته اى كه امين وحى است و آيات قرآن را بر پيامبر نازل كرد
روح القدس هم فرشته اى است كه در شب قدر نازل مىشود
آيا مى دانى آنها براى چه آمده اند؟
آنها آمده اند تا مهدى(عج) را به آسمان ها ببرند. او را به عرش ببرند، هم اكنون خدا مى خواهد مهدى(عج) را ببيند
شايد بگويى كه خدا در همه جا هست، پس چرا فرشتگان مى خواهند مهدى(عج)را به عرش ببرند؟
شنيده اى كه پيامبر هم در شب معراج به آسمان ها سفر كرد. او به ملكوت خدا رفت و در آنجا خدا با او سخن گفت
به راستى چرا خدا پيامبر را به معراج برد؟ خدا مى توانست با پيامبرش در روى زمين سخن بگويد
خداوند مى خواست تا همه اهل آسمانها، مقام پيامبر را با چشم خود ببينند
خدا پيامبر خود را به يك مهمانى مخصوص دعوت كرده بود
روز نيمه شعبان آغاز شده است و خدا يك مهمان عزيز دارد
خدا آخرين حجّت خودش را مى خواهد به همه فرشتگان و اهل آسمان ها نشان بدهد
در اين لحظه، بهترين و بزرگ ترين فرشتگان آمده اند تا مهدى(عج) را از هفت آسمان عبور دهند و او را به عرش خدا ببرند
امام عسكرى(ع) فرزندش را به جبرئيل و روح القدس مى دهد و خودش مشغول نماز صبح مى شود
اين چنين است كه سفر آسمانى مهدى(عج) آغاز مى شود...
نگاه كنيد!
اين زيباترين تابلويى است كه من كشيده ام
از هر پيامبر در او علامتى است.
از هر نقشى در او نشانى است و از هر گلستان در او گلى!
من با دست خودم او را آفريده ام
اى جبرئيل بشتاب!
اى روح القدس برخيز!
برويد، زود هم برويد، مهدى مرا برايم بياوريد.
"قائم" را به نزد من آوريد
همان كه صاحب الأمر، صاحب العصر، صاحب الزّمان است
او پسر پيامبر من و فرزند على و فاطمه است
گل نرجس چقدر تماشايى است!
فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ
من باغبانى هستم كه در وجود اين گل، زيبايى همه گل ها را نهاده ام
من مى خواهم با يك گل، بهار بياورم، آن هم بهارى كه خزانى ندارد
فرشتگانم! همه بر او سلام كنيد كه او بهارِ هستى است
* * *
رسم است وقتى نوزادى به دنيا مى آيد او را روى دست فاميل و دوستان قرار مى دهند و هر كسى هديه اى به عنوان چشم روشنى مىدهد
معلوم است هر كس كه اين نوزاد را بيشتر دوست داشته باشد هديه و چشم روشنىِ بهترى مىدهد
هيچ كس مهدى(عج) را به اندازه خدا دوست ندارد
خدا از اوّل هستى، منتظر آمدن اين گل بود. به همه پيامبرانش مژده آمدن او را داده بود
اكنون، مهدى(عج)، مهمان خدا شده است. به راستى خدا به او چه هديه و چشم روشنى خواهد داد؟
جبرئيل متحيّر ايستاده است، فرشتگان منتظرند، همه هستى،منتظر است
مهدى(عج) در پيشگاه خدا ايستاده است. كه ناگهان، از غيب صدايى مىرسد
"مَرحَباً بِكَ عَبْدى
خدا با مهدى(عج) با زبان عربى سخن گفت.
مى دانم دوست دارى بدانى معناى اين جمله چه مىشود
همسفرم! ترجمه اين جمله اين است: خوش آمدى بنده من!
مى بينم كه نگاهم مىكنى؟
تو به اين ترجمه ساده قانع نمى شوى و انتظار دارى تا اين جمله را براى تو بيشتر توضيح بدهم.
عزيزم! براى توضيح اين عبارت بايد مثالى بزنم:
فرض كن چند روزى است كه با يك نفر آشنا شده اى. يك روز در خانه نشسته اى و صداى زنگ خانه را مىشنوى
بلند مى شوى و در را باز مى كنى. مى بينى همان دوست جديد توست. او را به داخل دعوت مى كنى و به او مىگويى: خوش آمدى
امّا يك وقت است يك دوستى دارى كه سال هاست او را مى شناسى. او عزيزترين رفيق توست. او در زندگى بارها در مشكلات به تو كمك مادى و معنوى كرده است. تو خيلى مديون او هستى و مدّتى است او را نديده اى و دلت برايش تنگ شده است
فرض كن كه او الآن درِ خانه را مىزند، برمى خيزى و به سوى درِ خانه مى روى. باور نمى كنى. ذوق مى كنى. او را در بغل مى گيرى. اشك شوق مى ريزى و با تمام وجودت مىگويى خوش آمدى
تو به هر دو نفر خوش آمد گفتى; امّا اگر تو عرب زبان بودى، براى اين دو موقعيّت هرگز از يك جمله استفاده نمى كردى!
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💞 @downloadamiran 💞
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
💕﷽💕 #آخرین_عروس💞 #دانلودکده_امیران ✨ #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت_بیست_و_پنجم بعد از شها
💕﷽💕
#آخرین_عروس 💞
#دانلودکده_امیران ✨
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت_بیست_و_ششم
در زبان عربى به آن كسى كه تازه با او آشنا شده ايم، مى گوييم: "اَهلاً و سَهلاً"; امّا به دوست عزيزى كه براى ديدارش اشك شوق مى ريزيم، مى گوييم: "مَرحَباً بِكَ".
جمله اوّل براى كسى است كه تازه با او آشنا شده اى. تو مى خواهى به او بگويى: " غريبى نكن! تو مهمان ما هستى".
امّا جمله دوّم فقط براى كسى است كه با تمام وجود به او عشق میورزيم و او را دوست داريم. در واقع ما مى خواهيم به او بگوييم: "عزيزم! اين خانه، خانه خودت است، همه زندگىِ من از آنِ توست. تو به خانه خودت آمده اى".103
ميزبان وقتى به مهمان خود اين كلمه را مى گويد، مى خواهد به او اعلام كند كه تو در خانه من راحت باش، گويى كه همه چيز از آن خودت است، اينجا خانه خودت است.104
همسفرم!
خدا در صبح روز نيمه شعبان مهدى(عج) را به عرش برده و به او گفته است: "مَرحَباً بكَ".
در واقع خدا با اين سخن مى خواسته چنين بگويد:
مهدىِ من! تو به عرش من آمدى. تو مهمان من هستى.
بدان كه همه هستى، از آنِ توست!
و عرش من خانه توست.
آسمان ها و زمين، عرش و فرش، همه از براى توست.
مهدى من! در اينجا غريبى نكنى!
قدم بگذار كه خانه، خانه توست.
ما بايد به اين نكته توجّه كنيم كه چرا خداوند به مهدى(عج) نگفت: "اَهلاً و سَهلاً".
اين جمله را به غريبى مى گويند كه تازه با او آشنا شده اند، امّا مهدى(عج) كه غريبه نيست!
خدا به مهدى مى گويد: "مَرحَباً بِكَ"، تا فرشتگان خيال نكنند مهدى(عج) غريبه است، نه، نور مهدى(عج) هزاران سال پيش در عرش خدا بوده است.
هنوز هيچ فرشته اى خلق نشده بود كه اين نور اينجا بود.
خدا همه محبّتى را كه به مهدى(عج) دارد با اين جمله نشان مى دهد، خدا مهدى را دوست دارد و چه بسيار هم او را دوست دارد!
اكنون همه فرشتگان منتظرند تا ادامه سخن خدا را بشنوند. تا اين لحظه خدا فقط به مهدى(عج) خوش آمد گفته است.
بِكَ اُعطى
اين دوّمين جمله اى است كه از ملكوت اعلى به گوش مى رسد.
فرض كن يك نفر را خيلى دوست دارى، وقتى او را مى بينى به او مى گويى: "به خاطر تو زنده ام".
امّا يك وقت است كه تو عاشق او شده اى، در اينجا يك واژه "فقط" را در اوّل جمله ات مى آورى و مى گويى: "فقط به خاطر تو زنده ام".
اضافه كردن واژه "فقط"، معناى جمله را تغيير مى دهد.
آيا مى دانى براى مفهوم واژه "فقط" در زبان عربى از چه واژه اى استفاده مى شود؟
عرب ها كار را خيلى راحت كرده اند، آنها به جاى اين كه واژه مخصوصى براى مفهوم "فقط" درست كنند، با پيش انداختن قسمتى از جمله، اين كار را مى كنند.105
اُعطى بِكَ : به واسطه تو عطا مى كنم.
بِكَ اُعطى : فقط به واسطه تو عطا مى كنم. در اين جمله، واژه "بِكَ" بر واژه "اعطى" مقدّم شده است.
* * *
خدا به مهدى(عج) مى گويد:
بِكَ اُعطى
فقط تو محور عطا و بخشش من مى باشى!
همه هستى و جهان را به طفيل وجود تو خلق كرده ام.
تويى گل سرسبد عالم هستى!
من به هر كس، هر چه بدهم به خاطر تو مى دهم.
گوش كن! سخن خدا ادامه دارد:
بِكَ اَغْفِرُ
به واسطه تو گناهان بندگانم را مى بخشم. هر كس كه بخواهد توبه كند و به سوى من بازگردد به واسطه تو، مهربانى خود را به او نازل مى كنم.
تو تنها راه ارتباطى بندگانم با من مى باشى.
هر كس كه محتاج رحمت من است بايد سراغ تو بيايد.
همسفرم! اين جمله هايى است كه خدا با مهدى(عج) مى گويد.
خدا به مهدى(عج) حكومت بر تمام جهان را مى دهد و تمامى رحمت هاى خود را به او عطا مى كند.
از اين لحظه به بعد هر خيرى و بركتى به كسى برسد از راه مهدى(عج) مى رسد.
اگر جبرئيل كه بزرگ ترين فرشته خداست حاجتى داشته باشد بايد بداند كه خدا حاجت او را به واسطه مهدى(عج) مى دهد. روزى همه بندگان به واسطه مهدى(عج)مى رسد.
يادم باشد كه اگر حاجت مهمّى دارم بايد دست توسّل به مهدى(عج) بزنم، زيرا او بعد از خدا و به اذن خدا، همه كاره اين عالم است.
اگر يك وقت شيطان مرا فريب داد و گناهى كردم، بايد خدا را به حقّ مهدى(عج)قسم بدهم كه گناهم را ببخشد، زيرا همه عفو و بخشش خدا به دست اوست.106
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💞 @downloadamiran 💞
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
💕﷽💕 #آخرین_عروس 💞 #دانلودکده_امیران ✨ #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت_بیست_و_ششم در زبان عرب
امیران:
❣﷽❣
#آخرین_عروس
#دانلودکده_امیران
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت_بیست_و_هفتم
هنوز خدا با مهمان عزيزش سخن مى گويد. لحظاتى مى گذرد...
اكنون وقت خداحافظى فرا رسيده است. مهمانى بزرگ خدا تمام شده است.
گوش كن! خدا با جبرئيل و روح القدس سخن مى گويد:
اى فرشتگان من! مهدى را به نزد پدرش بازگردانيد و به او بگوييد كه نگران فرزندش نباشد، من حافظ و نگهبان مهدى هستم تا روزى كه قيام كند و حق را به پا دارد و باطل را نابود كند.107
من با خود فكر مى كنم: چه رمز و رازى در اين سخن نهفته است؟ چرا خدا اين پيام را براى امام عسكرى(ع) مى فرستد؟
مگر خطرى جانِ مهدى(عج) را تهديد مى كند؟ آيا دشمن نقشه اى دارد؟ نمى دانم. بايد صبر كنيم.
اين راز را به زودى كشف مى كنيم.
* * *
امام عسكرى(ع) در كنار سجاده خود نشسته است.
او نماز خود را تمام كرده و به آسمان نگاه مى كند.
نگاه كن!
او دست خود را بلند مى كند و مهدى(عج) را از فرشتگان مى گيرد.
مهدى(عج) در آغوش گرم پدر است.
پدر او را مى بوسد و مى بويد، مهدى بوىِ آسمان ها را گرفته است.
اكنون حكيمه وارد مى شود، لبخندى بر لب دارد، او خيلى خوشحال است. حال نرجس خوب است و مى تواند به فرزندش شير بدهد.
امام عسكرى(ع) مهدى(عج) را به حكيمه مى دهد تا او را به نزد مادر ببرد. حكيمه مهدى(عج) را مى گيرد و به سوى نرجس مى رود:
نرجس تو ديگر ملكه تمام هستى شده اى!
همه جهان به تو افتخار مى كند كه تو عزيزترين مادر در نزد خدا هستى!
گل خودت را بگير و او را با شيره جانت سيراب كن!
نرجس نوزادش را براى اوّلين بار در آغوش مى گيرد.
شيرين ترين لحظه براى يك مادر وقتى است كه براى اوّلين بار فرزندش را در آغوش مى گيرد و مى خواهد به او شير بدهد.
هيچ قلمى نمى تواند خوشحالى يك مادر را در آن لحظه روايت كند.
نرجس فرزندش را مى بوسد و مى بويد، او را در آغوشش مى فشارد و به او شير مى دهد.108
هوا ديگر روشن شده است و هنوز مهدى(عج) در آغوش مادر است و مادر او را نوازش مى كند. در اين لحظه ها هر مادرى دوست دارد ساعت ها با فرزندش خلوت كند و هزاران بار فرزندش را ببوسد و ببويد.
ببين كه نرجس چگونه با مهدى(عج) سخن مى گويد! او زلال ترين عشقِ مادرى را نثار فرزندش مى كند.
ناگهان صداى درِ خانه به گوش مى رسد.
رنگ از چهره حكيمه مى پرد، گويا او ترسيده است. چه خبر است؟ صداى در بار ديگر به گوش مى رسد.
خداى من!
هر روز در همين وقت ها، اوّلين جاسوس زن مى آمد تا از خانه امام گزارشى براى خليفه ببرد.
حكيمه چه كند؟ در خانه را باز كند يا نه؟
اگر اين جاسوس بيايد و مهدى(عج) را ببيند چه خواهد شد؟
خليفه جايزه اى بسيار زياد به كسى مى دهد كه خبرهاى مخفى اين خانه را به او برساند. اگر خليفه خبر دار بشود كه مهدى(عج)به دنيا آمده است حتماً او را شهيد مى كند.
آخر آنها چقدر بى رحم هستند، چرا مى خواهند نوزادى را كه تازه به دنيا آمده است به قتل برسانند؟
اضطراب تمام وجود مرا فرا مى گيرد، قلم از دستم مى افتد.
حكيمه از سوز دل دعا مى كند: خدايا خودت كمك كن!
او اشك در چشم دارد، با خود فكر مى كند كه مهدى(عج) را در كجا پنهان كنم؟
* * *
در يك چشم به هم زدن، پرندگانى زيبا حاضر مى شوند; نه آنها پرندگانى معمولى نيستند; آنها فرشتگانى از عرش خدا هستند.
امام عسكرى(ع) فرزندش را از نرجس مى گيرد و با يكى از آن فرشتگان سخن مى گويد. فكر مى كنم كه او با جبرئيل سخن مى گويد: "مهدى را به آسمان ها ببر و از او محافظت نما".
آن فرشته نزديك مى آيد، مهدى(عج) را از دست پدر مى گيرد و مى خواهد به سوى آسمان پر بكشد.
امام نگاهى به چهره فرزندش مى كند، اشك در چشمانش حلقه مى زند و مى گويد:
"مهدى! من تو را به آن كسى مى سپارم كه مادرِ موسى، فرزندش را به او سپرد".
جبرئيل و ديگر فرشتگان به سوى آسمان پر مى كشند و مهدى را با خود مى برند.109
خداى من! نرجس دارد گريه مى كند!
او تازه مى خواست نوزادش را در بغل بگيرد، امّا نشد.
امام عسكرى(ع) متوجّه گريه نرجس مى شود، رو به او مى كند و مى گويد: "گريه نكن! به زودى فرزندت در آغوش تو خواهد بود و او فقط از سينه تو شير خواهد خورد".
نگاه نرجس به امام خيره مى ماند. امام براى او آيه چهاردهم سوره قصص را مى خواند:
(فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ)
موسى را به مادرِ او باز گردانديم تا قلب او آرام گیرد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💞 @downloadamiran 💞
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
امیران: ❣﷽❣ #آخرین_عروس #دانلودکده_امیران #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت_بیست_و_هفتم هنوز
امیران:
❣﷽❣
#آخرین_عروس 💞
#دانلودکده_امیران ✨
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت_بیست_و_هشتم
نگاه نرجس به امام خيره مى ماند. امام براى او آيه چهاردهم سوره قصص را مى خواند:
(فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ)
موسى را به مادرِ او باز گردانديم تا قلب او آرام گيرد.
چرا امام اين آيه را براى نرجس خواند؟
اين آيه چه حكايتى دارد؟ بايد به تاريخ نگاهى بياندازيم...
داستان يوكابد، مادرِ موسى(ع) را كه يادت هست؟
روزى او در گوشه اتاق خود نشسته بود. او خيلى نگران جانِ فرزندش بود.
مأموران فرعون در جستجوى نوزادان پسر بودند. آنها هزاران نوزاد پسر را سر بريده بودند.
يوكابد به موسى(ع) نگاه مى كرد و اشك مى ريخت. او رو به آسمان كرد و گفت: خدايا چه كنم؟
لحظه اى بعد، صدايى به گوش او رسيد: "اى مادر موسى! فرزند خود را در اين صندوق بگذار و آن را به آب بيانداز".111
اين صدا از سوى آسمان بود كه به گوش يوكابد رسيده بود.
او نگاهى به اطراف خود انداخت. صندوقى را ديد. فرشتگان اين صندوق را از آسمان آورده بودند.
يوكابد فرزندش را در آن صندوق نهاد و به سوى رود نيل حركت كرد و صندوق را در آب انداخت.
امواجِ سهمگينِ آب، صندوق را با خود بردند. اين امواج به سوى دريا مى رفتند.
مادر با حسرت به صندوق نگاه كرد، او با خود فكر كرد كه سرانجام موسى چه خواهد شد؟ نكند او در دريا غرق شود؟
مادر بى تاب شده بود و مهرِ مادرى در وجودش شعله مى كشيد و اشكش جارى شد. بار ديگر صدايى به گوشش رسيد: "ما موسى را به تو باز مى گردانيم و دل تو را شاد مى كنيم".
مادر با شنيدن اين سخن آرام شد و به خانه خود رفت.112
امّا امواج دريا موسى(ع) را به كجا برد؟
فصل بهار بود و ملكه مصر، هوس دريا كرده بود. او همراه با فرعون به كنار ساحل آمده بود تا هوايى تازه كند.
سايبانى براى ملكه در كنار ساحل درست كرده بودند. كنيزان زيادى در صف ايستاده بودند.
ملكه در كنار فرعون نشسته بود و به دريا خيره شده بود. نسيم بهارى میوزيد. صداىِ موسيقى آب به گوش مى رسيد.
صندوقى در دريا شناور بود!
همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دريا آرام آرام، صندوق را به طرف ساحل آورد.
كنيزان به سوى صندوق رفته و آن را باز كردند، نوزاد زيبايى را در صندوق يافتند و او را براى ملكه آوردند.
سال ها از زندگى زناشويى ملكه با فرعون مى گذشت امّا آنها بچّه اى نداشتند.
وقتى ملكه نگاهش به موسى افتاد، خداوند مهرِ موسى(ع) را در دل او قرار داد. ملكه بى اختيار موسى(ع) را در بغل گرفت و او را بوسيد و گفت: چه بچّه نازى!
سپس ملكه رو به فرعون كرد و گفت: اى فرعون! اين بچّه را به عنوان فرزند خود قبول كن! ببين چه بچّه خوشگلى است!
فرعون مى ترسيد اين همان كسى باشد كه قرار است تاج و تخت او را نابود كند، او مى خواست اين بچّه را هم به قتل برساند
ملكه اصرار زيادى كرد و به او گفت: آخر تو بعد از گذشت اين همه سال، نبايد فرزند پسرى داشته باشى كه بعد از تو اين تاج و تخت را به ارث ببرد؟
با اصرار ملكه، فرعون در تصميم خود دچار ترديد شد. نگاهى به موسى كرد، خداوند در قلب او تصرّفى كرد و فرعون احساس كرد اين بچّه را دوست دارد.113
آرى، فقط خداست كه همه دل ها به دست اوست!
همه نگاه كردند و ديدند كه فرعون، موسى(ع) را در بغل گرفته است و او را مى بوسد و مى گويد: پسرم!
همان لحظه اى كه موسى(ع) در بغل فرعون بود، نوزادان زيادى در مصر كشته مى شدند.
قدرت و عظمت خدا را ببين كه چگونه موسى(ع) را در آغوش فرعون حفظ مى كند تا به وعده خود عمل كند.114
همه كنيزان به پايكوبى و رقص مشغول هستند، خداىِ دريا به فرعون پسرى عنايت كرده است!!
در اين هنگام، ناگهان صداى گريه موسى(ع) بلند شد، ملكه فهميد كه اين بچّه گرسنه است و بايد به او شير داد. او سريع افرادى را به سطح شهر فرستاد تا همه زنان شيرده را در قصر جمع كنند.
ملكه با موسى به قصر رفت. زنان زيادى آمده بودند امّا موسى(ع) از آنها شير نمى خورد و فقط گريه مى كرد.
فرعون غصّه مى خورد و از گرسنگى فرزندش خيلى ناراحت بود!
به راستى چقدر كارهاى خدا عجيب ولى با حكمت و زيباست!
فرعون كه هفتاد هزار نوزاد را كشته است تا موسى(ع) به دنيا نيايد، براى گرسنگى موسى غصّه مى خورد و ناراحت است.
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💞 @downloadamiran 💞
امیران:
❣﷽❣
#آخرین_عروس 💞
#دانلودکده_امیران ✨
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت_بیست_و_هشتم
نگاه نرجس به امام خيره مى ماند. امام براى او آيه چهاردهم سوره قصص را مى خواند:
(فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ)
موسى را به مادرِ او باز گردانديم تا قلب او آرام گيرد.
چرا امام اين آيه را براى نرجس خواند؟
اين آيه چه حكايتى دارد؟ بايد به تاريخ نگاهى بياندازيم...
داستان يوكابد، مادرِ موسى(ع) را كه يادت هست؟
روزى او در گوشه اتاق خود نشسته بود. او خيلى نگران جانِ فرزندش بود.
مأموران فرعون در جستجوى نوزادان پسر بودند. آنها هزاران نوزاد پسر را سر بريده بودند.
يوكابد به موسى(ع) نگاه مى كرد و اشك مى ريخت. او رو به آسمان كرد و گفت: خدايا چه كنم؟
لحظه اى بعد، صدايى به گوش او رسيد: "اى مادر موسى! فرزند خود را در اين صندوق بگذار و آن را به آب بيانداز".111
اين صدا از سوى آسمان بود كه به گوش يوكابد رسيده بود.
او نگاهى به اطراف خود انداخت. صندوقى را ديد. فرشتگان اين صندوق را از آسمان آورده بودند.
يوكابد فرزندش را در آن صندوق نهاد و به سوى رود نيل حركت كرد و صندوق را در آب انداخت.
امواجِ سهمگينِ آب، صندوق را با خود بردند. اين امواج به سوى دريا مى رفتند.
مادر با حسرت به صندوق نگاه كرد، او با خود فكر كرد كه سرانجام موسى چه خواهد شد؟ نكند او در دريا غرق شود؟
مادر بى تاب شده بود و مهرِ مادرى در وجودش شعله مى كشيد و اشكش جارى شد. بار ديگر صدايى به گوشش رسيد: "ما موسى را به تو باز مى گردانيم و دل تو را شاد مى كنيم".
مادر با شنيدن اين سخن آرام شد و به خانه خود رفت.112
امّا امواج دريا موسى(ع) را به كجا برد؟
فصل بهار بود و ملكه مصر، هوس دريا كرده بود. او همراه با فرعون به كنار ساحل آمده بود تا هوايى تازه كند.
سايبانى براى ملكه در كنار ساحل درست كرده بودند. كنيزان زيادى در صف ايستاده بودند.
ملكه در كنار فرعون نشسته بود و به دريا خيره شده بود. نسيم بهارى میوزيد. صداىِ موسيقى آب به گوش مى رسيد.
صندوقى در دريا شناور بود!
همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دريا آرام آرام، صندوق را به طرف ساحل آورد.
كنيزان به سوى صندوق رفته و آن را باز كردند، نوزاد زيبايى را در صندوق يافتند و او را براى ملكه آوردند.
سال ها از زندگى زناشويى ملكه با فرعون مى گذشت امّا آنها بچّه اى نداشتند.
وقتى ملكه نگاهش به موسى افتاد، خداوند مهرِ موسى(ع) را در دل او قرار داد. ملكه بى اختيار موسى(ع) را در بغل گرفت و او را بوسيد و گفت: چه بچّه نازى!
سپس ملكه رو به فرعون كرد و گفت: اى فرعون! اين بچّه را به عنوان فرزند خود قبول كن! ببين چه بچّه خوشگلى است!
فرعون مى ترسيد اين همان كسى باشد كه قرار است تاج و تخت او را نابود كند، او مى خواست اين بچّه را هم به قتل برساند
ملكه اصرار زيادى كرد و به او گفت: آخر تو بعد از گذشت اين همه سال، نبايد فرزند پسرى داشته باشى كه بعد از تو اين تاج و تخت را به ارث ببرد؟
با اصرار ملكه، فرعون در تصميم خود دچار ترديد شد. نگاهى به موسى كرد، خداوند در قلب او تصرّفى كرد و فرعون احساس كرد اين بچّه را دوست دارد.113
آرى، فقط خداست كه همه دل ها به دست اوست!
همه نگاه كردند و ديدند كه فرعون، موسى(ع) را در بغل گرفته است و او را مى بوسد و مى گويد: پسرم!
همان لحظه اى كه موسى(ع) در بغل فرعون بود، نوزادان زيادى در مصر كشته مى شدند.
قدرت و عظمت خدا را ببين كه چگونه موسى(ع) را در آغوش فرعون حفظ مى كند تا به وعده خود عمل كند.114
همه كنيزان به پايكوبى و رقص مشغول هستند، خداىِ دريا به فرعون پسرى عنايت كرده است!!
در اين هنگام، ناگهان صداى گريه موسى(ع) بلند شد، ملكه فهميد كه اين بچّه گرسنه است و بايد به او شير داد. او سريع افرادى را به سطح شهر فرستاد تا همه زنان شيرده را در قصر جمع كنند.
ملكه با موسى به قصر رفت. زنان زيادى آمده بودند امّا موسى(ع) از آنها شير نمى خورد و فقط گريه مى كرد.
فرعون غصّه مى خورد و از گرسنگى فرزندش خيلى ناراحت بود!
به راستى چقدر كارهاى خدا عجيب ولى با حكمت و زيباست!
فرعون كه هفتاد هزار نوزاد را كشته است تا موسى(ع) به دنيا نيايد، براى گرسنگى موسى غصّه مى خورد و ناراحت است.
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💞 @downloadamiran 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانلودکده_امیران
#استوری | #ذکر_روز
🗓 یکشنبه ۲۶ دی (۱۳ جمادی الثانی)
📿 صد مرتبه «یا ذَالْجَلالِ وَالْاِکْرام»
@downloadamiran
♥️♡🍃
تـوۍِعِبـٰآدَتڪَردَنـٰآ
حَـوآسِتبـٰآشِہخُـداعـٰآشِقمیخـوآد
نہمُـشتَرۍِبِھـشت🖐🏻!••
#تلـنگرانه✨🍃
🦋•° @downloadamiran °•🦋
🦋.•°🌱
💛شھیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینھایکھنہھممیٺواند ❥
مرابہآسمانھاببرد
منھم بالی نمیخواھم...
بیشكبا'ݘادرم'میتوانممسافرِ آسمانھاباشم:)🕊
چادر من،بالپروازمَناسٺ.🌱
#چادرانه
#شهیدانه
🦋:) @downloadamiran (:🦋
✨•°🌙
#حـضرتــ_مــاہــ🌙
هرچه امروز مطالعه📚 می کنید،
برایتان می ماندو هرگز
از ذهنتان زدوده نمی شود.🍃
• #حضرت_آقا•✨
#رهبرانه✨
✨ @downloadamiran ✨
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین
#بازگشت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/downloadamiran/2121
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/downloadamiran/2427
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/downloadamiran/2629
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/downloadamiran/2788
#قسمت_هشتادم
https://eitaa.com/downloadamiran/2955
#قسمت_صدم
https://eitaa.com/downloadamiran/3009
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین #بازگشت #قسمت_اول https://eitaa.com/downloadamiran/2121 #قسمت_بیستم https://eitaa.co
#پارت_اصلی💯
#اولین_و_آخرین_بوسه 👩❤️👨
به پشت ساختمان که رسیدم، قدمهایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گلهای نرگس، برق بزند. تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید.
دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانههایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست .
از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر میکردم؟ اما در کمال ناباوری....
اگه دوست داری ادامهی داستان رو بخونی، اینجا کلیک کن👇
** https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ^^✨
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
ϝαƚҽɱҽԋ ɠԋαϝϝαɾι:
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚
#قسمت_اول 🌱
#اولین_و_آخرین_بوسه💞
#دانلودکده_امیران ✨
#کلبه_رمان😍
کرایه تاکسی را پرداخت کردم و نگاهی به گلهای خوشبوی نرگس در دستم انداختم. با خوشحالی از دیدن دوباره او خیابان خلوت را گذر کردم و وارد بیمارستان شدم. نگهبان با دیدن من از اتاقش بیرون آمد و با لبخند همیشگی که از صورتش محو نمیشد ، نزدیکم شد و گفت
- سلام آقای دکتر
لبخند محجوبی در جوابش زدم و گفتم
- سلام آقا رحمت؛ بازم که به من گفتی دکتر؟
- برای من فرقی نداره، بالاخره دانشجوهای پزشکی هم یه روزی دکتر میشن دیگه…. بد میگم؟
- نه والله.
به خودم و دسته گل اشاره کرد و گفت
- چه عجب از این ورا؟
- آقا رحمت من که دیروز اینجا بودم …
- اونو که میدونم؛ منظورم نبود ماشین تونه….
- آهان، ماشینم رو امروز به خواهرم قرض دادم
- که این طور…. پس معطل نکن ، برو که یار منتظرته!
- یار؟! کدوم یار؟
با بوق زدن ماشینی رفت تا در نردهای بزرگ بیمارستان را باز کند، همانطور که میرفت، گفت
- خودت میدونی چی میگم…. از دیشب تا حالا سراغ تو رو از همه گرفته….
از حرفش تعجب کردم.
« یعنی این قدر رفتارهای ما، تابلو بوده که حتی آقا رحمت، متوجه موضوع شده؟ اصلا چرا سراغ منو میگرفته؟ اون که شماره همراهم رو داشت! »
این فکرها از سرم میگذشت و برای رسیدن به جوابش و دوباره دیدن او، با گام های بلندی، حیاط بزرگ بیمارستان را پشت سر گذاشتم. باد سردی میوزید و برگ های رنگ و وارنگ پاییزی را به این طرف و آنطرف میبرد…
در آن ساعت، بغیر از چند نفر خانم و آقا که مشخص بود برای عیادت از مریض آمده بودند ، کسی در حیاط نبود .
پشت قسمت اداری، محوطه کوچکی وجود داشت که به انبار بیمارستان راه داشت. قبلا کافه بیمارستان آنجا بود که به علت دیده نشدن، مدیر بیمارستان، مکانش را تغییر داد.
اما هنوز یکی از میز و صندلیهای آهنی که به زمین، متصل بود، از کافه سابق، مانده بود.
اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغه ای خوانده شد و ما به هم محرم شدیم. دیدار هایمان آنجا شکل میگرفت. به قول خودش، کنج اُزلتش بود.
✍🏻به قلم: #وفا
ادامه دارد....
#کپی_حرام❌
💞•° @downloadamiran
❤️•° @downloadamiran_r
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚
#قسمت_دوم 🌱
#اولین_و_آخرین_بوسه💞
#دانلودکده_امیران✨
#کلبه_رمان 💞
اوایل که به بیمارستان آمده بود، از بس که با کسی حرف نمیزد و کسی را به خلوتش راه نمیداد، فکر میکردیم لال است. خانوادهاش هم فقیر و روستایی بودند و فقط آخر هفته ها به دیدنش میآمدند، یعنی وسعشان نمیرسید تا خانه یا اتاقی در شهر اجازه کنند ، و او بیشتر اوقات تنها بود. حتی هزینه درمان او را هم یک خیر به عهده گرفته بود.
با بیماری دست و پنجه نرم میکرد و من حتی ندیدم برای درد هایی که میکشد، آه و ناله کند.
شخصیت جالبی داشت و من خودم داوطلب شدم تا او را از تنهایی بیرون بیاورم.
اولین بار، که اصلا محلّم نداد و بی توجه به من، در اتاقش را بست و رسماً بیرونم کرد.
دختر مقیّدی بود و با توجه به رفتاری که از خود نشان داده بود، همه از پرستار و دکترها گرفته، قبل از ورود به اتاقش، در میزدند.
حال هشت ماه از آشنایی ما میگذشت و من همدم تنهایی های او و گوش شنوایی برای راز دلش، شده بودم.
به پشت ساختمان که رسیدم، قدم هایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گلهای نرگس، برق بزند.
تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید. چهره معصوم او مقابل چشمانم آمد، مدتی بود که صبح ها و هر شب قبل خواب، به او فکر میکردم.
دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانههایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست .
از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر میکردم؟ اما در کمال ناباوری با جای خالیاش روبهرو شدم.
چه طور امکان داشت، عصر باشد و او را انجا نبینم؟
پا کج کردم و به سمت ساختمان اصلی بیمارستان رفتم.
حتما کسل و بیحال بوده و در اتاقش استراحت میکند!
وقتی وارد بخش شدم، همه با دیدنم در گوش یکدیگر پچپچ میکردند. صدای گریه دلخراشی از انتهای سالن، همان نزدیکی های اتاق سارا به گوش میرسید. دلم به شور افتاد.
« نکنه برای سارا اتفاقی افتاده؟»
دوست نداشتم حدسم درست از آب درآید. با دیدن دکتر سارا، که از اتاقش خارج شد، به سمتش دویدم. چهرهاش غمگین بود و با دیدن من لبخند محزونی زد. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و خشک شده بود. دلم گواه بد میداد. با هر جان کندنی بود، گفتم
- دکتر چی شده؟ حال سارا چه طوره؟
✍🏻به قلم: #وفا
ادامه دارد...
#کپی_حرام ❌
💞•° @downloadamiran
❤️•° @downloadamiran_r
زندگی-به-سبک-شهدا.pdf
51.14M
📥 دریافت فایل PDF کتابچه «زندگی به سبک شهدا»
#شهدبندگی
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ذکرروزدوشنبه✨
#روز_دوشنبه💫
#دانلودکده_امیران
#استوری | #ذکر_روز
🗓 یکشنبه ۲۷ دی (۱۴جمادی الثانی)
📿 صد مرتبه "یا قاضی الحاجات"
✨🍃|•° @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جانم ..
حتی بساطِ چایِ
شما غُصه میخورد
آن هفته خود به خود
دو سه تا استکان شکست ..
[رضا قربانی]
#امام_حسین_علیه_السلام
#روضه
#کربلا
#دانلودکده_امیران
🦋 @downloadamiran 🦋
📸 آتشی در دل من
رهبر معظم انقلاب:
🔹جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی به وسیلهی نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.
🔸 به مناسبت ۲۷ دیماه، سالروز شهادت سیدمجتبی #نواب_صفوی و یارانش
#دانلودکده_امیران
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانلودکده_امیران
•°﴾🦋͜͡🌿﴿°•
طلاهایش را داد؛ از در ستاد پشتیبانی جنگ بیرون رفت. جوان داد زد: حاجخانم رسید طلاها رو نمیگیری؟!! خندید و گفت: دو تا پسرم رو دادم رسید نگرفتم . . .💔:)
#وفات_حضرت_ام_البنین | #مادر_ادب #ام_البنین
• روزمــادرانوهمسرانفداڪارشـھدا🌷'!
@downloadamiran
📷 #ساعتی_قبل
#دانلودکده_امیران
حضور #سردار_قاآنی فرمانده نیروی قدس #سپاه بر سر مزار شهید #ابومهدی_المهندس در نجف
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
◽️ یک فرمول ساده، برای اینکه میزان بزرگی شخصیت خودت رو محک بزنی!
#دانلودکده_امیران
#من_و_خانواده_آسمانی
#عزت_نفس
#ام_البنین سلاماللهعلیها
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『💟| #زیارت_مجازی』
می گویند :
+ جان دادند ، سفره نشینِ حسینِ زهرا
(سلام الله)شدند؛عزیزِ ملت شدند،باشد
درست! اما این حد از وابستگی چرا؟🚶♀
_لحظهایخیره درنگاهت در آلبومخیالم
شدم؛حضرتبرادر جز خوبی یادی از تو
ندارم ! چگونه میگویند زنده نیستی در
حالی که شهدا زندگی می بخشند🦋..
تا قبل از تو از این دنیایِ فانی زندانی
بیش یاد ندارم ..🍂 و خدا را سپاس
که تو را برگزید تا شوی برادرم :)
برادری که دستگیر است🌿♥️
#دانلودکده_امیران
#دمی_با_شهید
#یاد_شهدا_با_صلوات
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
•
•
•
↻🌿 @downloadamiran 🌿
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
#پارت_اصلی💯
#اولین_و_آخرین_بوسه 👩❤️👨
به پشت ساختمان که رسیدم، قدمهایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گلهای نرگس، برق بزند. تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید.
دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانههایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست .
از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر میکردم؟ اما در کمال ناباوری....
اگه دوست داری ادامهی داستان رو بخونی، اینجا کلیک کن👇
** https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ^^✨
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚 #قسمت_دوم 🌱 #اولین_و_آخرین_بوسه💞 #دانلودکده_امیران✨ #کلبه_رمان 💞 اوایل که به بیمارس
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚
#قسمت_سوم 🌱
#دانلودکده_امیران 🦋
#کبله_رمان✨
#اولین_و_آخرین_بوسه💞
دکتر کمی جا به جا شد و از مقابل در کنار رفت. دیدم مادرش، زار زار گریه میکند.
دست دکتر را گرفتم و گفتم
- دکتر چرا رقیه خانم گریه میکنه؟
دستی به شانه ام زد و گفت
- متاسفم…
دستم را از دستش بیرون کشید و از من جدا شد و رفت.
برگشتم و با صدای بلند پرسیدم
- یعنی چی متأسفم؟
مادر سارا، با شنیدن صدای من از اتاق بیرون آمد و با چشمانی که اشک از آن جاری بود، نگاهم کرد و با بغضی فراوان گفت
- اومدی پسرم… سارا خیلی منتظرت بود…
و سرش را پایین انداخت.
گوشه چادرش را گرفتم و گفتم
- چیشده رقیه خانم؟ حال سارا خوبه دیگه؟ شما چرا گریه میکنید؟
این بار چادرش را روی صورتش کشید و گفت
- سارا رفت… رفت….
و گریه امانش نداد. با حرف مادرش، حصار دستم شل شد و گل ها رها شدند. احساس کردم دنیا دور سرم میچرخد.
دلم میخواست کابوسی وحشتناک باشد تا واقعیتی تلخ!
با قدم های آهسته و پایی لرزان وارد اتاقش شدم. ملافه ای سفید رویش کشیده بودند .
هنوز باور نداشتم او روی تخت خوابیده باشد. دست بردم تا ملافه را کنار بزنم .
دلم میخواست تمام اینها شوخی باشد. آن وقت یک سیلی به صورتش بزنم و بگویم
« دیگه حق نداری با من از این شوخیا بکنی! »
اما او خودش بود که با صورتی سفید و زرد تر از همیشه و لب هایی که بی رنگ شده بودند ، چشم هایش را بسته بود.
با عمق وجودم صدایش زدم و از او خواستم بیدار شود و به این خواب لعنتی پایان دهد.
- پاشو سارا…. سارا تو که اهل این جور کارا نبودی… اصلا تا حالا نشده بود جوابمو ندیدی… عزیزم، تو رو جون من پاشو …
دیگر توان اینکه روی پا بایستم را نداشتم. کنار تخت زانو زدم و اشک ریختم.
به جان خودم و خودش و عشق پاکی که بینمان بود قسمش میدادم که بیدار شود و جوابم را بدهد.
هیچ اِبایی نداشتم دیگران حرف هایم را بشنوند. آخر دیگر سارایی نبود که ، خجالت بکشد و مانعم شود.
ای کاش همان دیروز حرف دلم را به او میگفتم… میگفتم که چه قدر دوستش دارم….کاش میتوانستم زمان را به عقب برگردانم. برگردم به همان روز اولی که دیدمش.
- بهنام… بهنام جان؟ پاشو عزیزم… یک ساعته کنارش نشستی… بسه دیگه… وقتشه، میخوان ببرنش…
سعید، دوست و همکارم، زیر بغلم را گرفت و کناری کشید. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. اشک های من بند آمده بود ولی قلبم درد میکرد. گویی با مرگ او قلبم تکه تکه شده بود.
پرستار ها آمدند و میخواستند او را به سردخانه ببرند تا مراحل تدفین، آنجا نگهش دارند. رقیه خانم تا فهمید، از حال رفت و روی دستان شوهرش افتاد.
قبل بردنش جلو رفتم تا برای بار دیگر ، صورتش را ببینم. پرده اشک که دیدم را تار میکرد را کنار زدم و نگاهش کردم.
در دل شروع به حرف زدن با او کردم:
_ سارا؛ ما به هم محرم بودیم اما هیچ وقت اجازه ندادی دستت رو بگیرم. شاید فهمیده بودی از اول قصدم ازدواج نبود و از سر اجبار و راحتی تو، راضی به محرمیت شدم. اما من امروز اومده بودم بگم… بگم که میخوام تا آخر کنارت باشم …
سعید دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا تسلی میداد. چشمم به موهای طلایی که به تازگی دوباره رشد کرده بودند، و از زیر روسری بیرون امده بودند، افتاد. با دست ، آنها را زیر روسری فرستادم. بی اختیار دست کوچک، سرد و بی جانش را بالا آوردم و برای اول و آخرین بار، پشت آن بوسهای نشاندم.
پــایــانـــ
✍🏻به قلم: #وفا
#دانلودکده_امیران ✨
✨ @downloadamiran ✨