eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 امتحانات خرداد ماه هم رسیده بود و من در چشم بر هم زدنی دو ترم از دانشگاه را خوانده بودم . با کلی اتفاق ریز و درشت که باعث شد ،زندگیَم تغییر کند. از طرفی خوشحال بودم که به خانه برمیگردم و سه ماه از دست زندگی خوابگاهی آسوده و از طرفی دوری از مهتاب ،برایم سخت بود . نمی‌خواست به خانه ی عمویش برود تا مبادا آزاری از طرف خانواده اش به امیر‌صدرا برسد. کلی باهم حرف زده بودیم ولی قبول نمی‌کرد. البته بیشتر امیر‌صدرا به من فشار می‌آورد که هر طور شده باید مهتاب راضی شود . در آن زمان با خودم میگفتم «حتما سرّی در اصرار امیر‌صدرا و نرفتن مهتاب هست .» مانده بودم به حرف کدام یکی گوش بدهم . در آخر به حرف دلم گوش کردم هرچند که باعث رنجش مهتاب از من میشد اما مطمئن بودم جایی که خواهد رفت ،خیلی بهتر از زندگی در هتل است . آخرین امتحان هم داده بودیم و کم کم آماده می‌شدیم تا برگردیم . شب قبل بلاخره در بحث با مهتاب پیروز شدم و او قبول کرد به خانه عمویش برود. قرار بود محمد به دنبال مان بیاید . البته تا قبل اینکه بفهمد مهتاب هم با من است ، می‌گفت «کار دارم و سرم شلوغه» اما وقتی متوجه شد ، قبول کرد که بیاید . اول مهتاب را رساندیم . محمد کمک کرد و وسایلش را تا جلوی آسانسور برد . موقع خداحافظی همدیگر را بغل کردیم و او گفت: _خیلی دلم تنگ میشه . _منم همین طور .ولی در ارتباطیم. زنگ می‌زنیم بهم . مگه نه؟ از هم جدا شدیم و گفت : _اره . خیلی ممنون که منو آوردین تا اینجا . اگه امیر بود زحمت نمی‌دادم . _دیگه نشنوم بگی زحمت و اینا ... من چون میدونستم عموت نیست گفتم باهات بیام . من برم دیگه . خداحافظ. چند قدم هنوز نرفته بودم که یا چیزی افتاد و دوباره برگشتم روبه مهتاب و گفتم : _ یادم رفت بگم ، _چیو‌ ؟ _شماره خونتون و میدی ؟ مامانم میخواد. _باشه ، ولی برای چی ؟ _ شاید چند روز آینده برای امر خیر خدمت تون رسیدیم . _ برای کی ؟! _نمی خواد خودتو بزنی به اون کوچه معروف. مامان چند وقته تو رو در نظر داره .من منتظر بودم امتحان و بدیم تا فکرت مشغول نباشه. _ یهویی گفتی ، شوکه شدم . بعد از اینکه شماره را گرفتم دوباره خداحافظی کردیم و من از ساختمان بیرون آمدم . وقتی ماشین به راه افتاد،محمد گفت : _چی میگفتین دوساعت بهَم؟ خوبه گفته بودم کار دارم ! _ شماره خونشون و گرفتم ، یکم دیر شد. _برای چی؟ _آخه مامان، مهتاب و برای کسی در نظر داره ،گفت که بگیرم . کم‌کم اخم‌هایش را در هم گره خورد . و با حرص دنده را عوض کرد . آخ که چه قدر اذیت محمد ،کیف میداد . _نمی‌پرسی مامام برای کی در نظرش گرفته؟ با بی حوصلگی جواب داد: _چه می‌دونم ،حتما برای یکی از پسرای دوستاش که تو خیریه کار میکنن. _آآ اشتباه کردی . بگم برای کی؟ _ نرگس من این مسخره بازیاتو نمی‌فهمم . زود بگو ،حوصله ندارم . به حالت قهر برگشتم و گفتم : _منو بگو میخواستم با اب و تاب برات بگم . اصلا نمیگم . خودت تا چند روز دیگه میفهمی. حسابی کفرش را در آورده بودم . زیر لب لا‌اله‌الا الله گفت و با دست آزادش به کتفم زد و گفت : _ از کی تا حالا زود بهت حرف بر میخوره ؟ _.... _ مثل اینکه زیاد ناراحت شدی ؟ _.... _ بهم نمیگی؟ شانه ای بالا انداختم که یعنی نه . _ خیلی لوس شدی . _ من لوس نشدم .گفتی حوصله شنیدن نداری .منم ساکت شدم . _ هاهاها ...دیدی بلاخره حرف زدی ،خب حالا بگو برای کی ؟ _شرط داره . _دفعه اول شرط نداشت . باشه قبول . ولی ... _ ولی نداره. شرطم اینکه تو تابستون به من رانندگی یاد بدی . _ کلاس رانندگی برای همینه ها. _نوچ‌ دست فرمون تو بهتره . _ قبول . حالا بگو. _ آهان حالا شد . مامان برای تو میخواد بره خواستگاری از مهتاب . فوری ترمز گرفت که اگه کمربند نبسته بودم ،سرم به شیشه جلو میخورد . _ یواش تر _ شوخی میکنی؟ _نه جدی میگم . _ قرار نبود این موضوع بین خودمون باشه . رفتی گذاشتی کف دست مامان .؟ _ خود مامان گفت مهتاب دختر خوبیه برای محمد مناسبه . بعدشم مامانا از دل بچه هاشون خبر دارن . حالا چرا رفتی تو فکر ؟ راه بیوفت دیگه ،بوق ماشین پشتیا سوخت . تازه به خودش آمد و به راه افتاد . کمی که گذشت ، دیگر نتوانستم تحمل کنم شروع به خندیدن کردم . _ به چی میخندی ؟! _ به دیدن قیافت وقتی فهمیدی مهتاب خواستگار داره . خدایی باید فیلم می‌گرفتم ازت. _ خودت جای من بودی بیشتر قیافت خنده داشت . _ قول من که سر جاشه .؟ _ کدوم قول ؟ _ محمد اذیتم نکن . انتقام از من چیز خوبی نیست . _, دیگه دیگه . اولش باید فکر آخرش‌ و میکردی. _ ببین یه بار از تو قول گرفتما. زدی زیرش؟ خندید و گفت : باشه بعداز ظهر ها با هم میریم تمرین رانندگی . _ ایول . نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
امیران: ❣﷽❣ #آخرین_عروس #دانلودکده_امیران #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت_بیست_و_هفتم هنوز
امیران: ❣﷽❣ 💞 😘 نگاه نرجس به امام خيره مى ماند. امام براى او آيه چهاردهم سوره قصص را مى خواند: (فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ) موسى را به مادرِ او باز گردانديم تا قلب او آرام گيرد. چرا امام اين آيه را براى نرجس خواند؟ اين آيه چه حكايتى دارد؟ بايد به تاريخ نگاهى بياندازيم... داستان يوكابد، مادرِ موسى(ع) را كه يادت هست؟ روزى او در گوشه اتاق خود نشسته بود. او خيلى نگران جانِ فرزندش بود. مأموران فرعون در جستجوى نوزادان پسر بودند. آنها هزاران نوزاد پسر را سر بريده بودند. يوكابد به موسى(ع) نگاه مى كرد و اشك مى ريخت. او رو به آسمان كرد و گفت: خدايا چه كنم؟ لحظه اى بعد، صدايى به گوش او رسيد: "اى مادر موسى! فرزند خود را در اين صندوق بگذار و آن را به آب بيانداز".111 اين صدا از سوى آسمان بود كه به گوش يوكابد رسيده بود. او نگاهى به اطراف خود انداخت. صندوقى را ديد. فرشتگان اين صندوق را از آسمان آورده بودند. يوكابد فرزندش را در آن صندوق نهاد و به سوى رود نيل حركت كرد و صندوق را در آب انداخت. امواجِ سهمگينِ آب، صندوق را با خود بردند. اين امواج به سوى دريا مى رفتند. مادر با حسرت به صندوق نگاه كرد، او با خود فكر كرد كه سرانجام موسى چه خواهد شد؟ نكند او در دريا غرق شود؟ مادر بى تاب شده بود و مهرِ مادرى در وجودش شعله مى كشيد و اشكش جارى شد. بار ديگر صدايى به گوشش رسيد: "ما موسى را به تو باز مى گردانيم و دل تو را شاد مى كنيم". مادر با شنيدن اين سخن آرام شد و به خانه خود رفت.112 امّا امواج دريا موسى(ع) را به كجا برد؟ فصل بهار بود و ملكه مصر، هوس دريا كرده بود. او همراه با فرعون به كنار ساحل آمده بود تا هوايى تازه كند. سايبانى براى ملكه در كنار ساحل درست كرده بودند. كنيزان زيادى در صف ايستاده بودند. ملكه در كنار فرعون نشسته بود و به دريا خيره شده بود. نسيم بهارى میوزيد. صداىِ موسيقى آب به گوش مى رسيد. صندوقى در دريا شناور بود! همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دريا آرام آرام، صندوق را به طرف ساحل آورد. كنيزان به سوى صندوق رفته و آن را باز كردند، نوزاد زيبايى را در صندوق يافتند و او را براى ملكه آوردند. سال ها از زندگى زناشويى ملكه با فرعون مى گذشت امّا آنها بچّه اى نداشتند. وقتى ملكه نگاهش به موسى افتاد، خداوند مهرِ موسى(ع) را در دل او قرار داد. ملكه بى اختيار موسى(ع) را در بغل گرفت و او را بوسيد و گفت: چه بچّه نازى! سپس ملكه رو به فرعون كرد و گفت: اى فرعون! اين بچّه را به عنوان فرزند خود قبول كن! ببين چه بچّه خوشگلى است! فرعون مى ترسيد اين همان كسى باشد كه قرار است تاج و تخت او را نابود كند، او مى خواست اين بچّه را هم به قتل برساند ملكه اصرار زيادى كرد و به او گفت: آخر تو بعد از گذشت اين همه سال، نبايد فرزند پسرى داشته باشى كه بعد از تو اين تاج و تخت را به ارث ببرد؟ با اصرار ملكه، فرعون در تصميم خود دچار ترديد شد. نگاهى به موسى كرد، خداوند در قلب او تصرّفى كرد و فرعون احساس كرد اين بچّه را دوست دارد.113 آرى، فقط خداست كه همه دل ها به دست اوست! همه نگاه كردند و ديدند كه فرعون، موسى(ع) را در بغل گرفته است و او را مى بوسد و مى گويد: پسرم! همان لحظه اى كه موسى(ع) در بغل فرعون بود، نوزادان زيادى در مصر كشته مى شدند. قدرت و عظمت خدا را ببين كه چگونه موسى(ع) را در آغوش فرعون حفظ مى كند تا به وعده خود عمل كند.114 همه كنيزان به پايكوبى و رقص مشغول هستند، خداىِ دريا به فرعون پسرى عنايت كرده است!! در اين هنگام، ناگهان صداى گريه موسى(ع) بلند شد، ملكه فهميد كه اين بچّه گرسنه است و بايد به او شير داد. او سريع افرادى را به سطح شهر فرستاد تا همه زنان شيرده را در قصر جمع كنند. ملكه با موسى به قصر رفت. زنان زيادى آمده بودند امّا موسى(ع) از آنها شير نمى خورد و فقط گريه مى كرد. فرعون غصّه مى خورد و از گرسنگى فرزندش خيلى ناراحت بود! به راستى چقدر كارهاى خدا عجيب ولى با حكمت و زيباست! فرعون كه هفتاد هزار نوزاد را كشته است تا موسى(ع) به دنيا نيايد، براى گرسنگى موسى غصّه مى خورد و ناراحت است. ... 🎊 🔏 📝 نوشته‌ی: 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟 💞 @downloadamiran 💞
امیران: ❣﷽❣ 💞 😘 نگاه نرجس به امام خيره مى ماند. امام براى او آيه چهاردهم سوره قصص را مى خواند: (فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ) موسى را به مادرِ او باز گردانديم تا قلب او آرام گيرد. چرا امام اين آيه را براى نرجس خواند؟ اين آيه چه حكايتى دارد؟ بايد به تاريخ نگاهى بياندازيم... داستان يوكابد، مادرِ موسى(ع) را كه يادت هست؟ روزى او در گوشه اتاق خود نشسته بود. او خيلى نگران جانِ فرزندش بود. مأموران فرعون در جستجوى نوزادان پسر بودند. آنها هزاران نوزاد پسر را سر بريده بودند. يوكابد به موسى(ع) نگاه مى كرد و اشك مى ريخت. او رو به آسمان كرد و گفت: خدايا چه كنم؟ لحظه اى بعد، صدايى به گوش او رسيد: "اى مادر موسى! فرزند خود را در اين صندوق بگذار و آن را به آب بيانداز".111 اين صدا از سوى آسمان بود كه به گوش يوكابد رسيده بود. او نگاهى به اطراف خود انداخت. صندوقى را ديد. فرشتگان اين صندوق را از آسمان آورده بودند. يوكابد فرزندش را در آن صندوق نهاد و به سوى رود نيل حركت كرد و صندوق را در آب انداخت. امواجِ سهمگينِ آب، صندوق را با خود بردند. اين امواج به سوى دريا مى رفتند. مادر با حسرت به صندوق نگاه كرد، او با خود فكر كرد كه سرانجام موسى چه خواهد شد؟ نكند او در دريا غرق شود؟ مادر بى تاب شده بود و مهرِ مادرى در وجودش شعله مى كشيد و اشكش جارى شد. بار ديگر صدايى به گوشش رسيد: "ما موسى را به تو باز مى گردانيم و دل تو را شاد مى كنيم". مادر با شنيدن اين سخن آرام شد و به خانه خود رفت.112 امّا امواج دريا موسى(ع) را به كجا برد؟ فصل بهار بود و ملكه مصر، هوس دريا كرده بود. او همراه با فرعون به كنار ساحل آمده بود تا هوايى تازه كند. سايبانى براى ملكه در كنار ساحل درست كرده بودند. كنيزان زيادى در صف ايستاده بودند. ملكه در كنار فرعون نشسته بود و به دريا خيره شده بود. نسيم بهارى میوزيد. صداىِ موسيقى آب به گوش مى رسيد. صندوقى در دريا شناور بود! همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دريا آرام آرام، صندوق را به طرف ساحل آورد. كنيزان به سوى صندوق رفته و آن را باز كردند، نوزاد زيبايى را در صندوق يافتند و او را براى ملكه آوردند. سال ها از زندگى زناشويى ملكه با فرعون مى گذشت امّا آنها بچّه اى نداشتند. وقتى ملكه نگاهش به موسى افتاد، خداوند مهرِ موسى(ع) را در دل او قرار داد. ملكه بى اختيار موسى(ع) را در بغل گرفت و او را بوسيد و گفت: چه بچّه نازى! سپس ملكه رو به فرعون كرد و گفت: اى فرعون! اين بچّه را به عنوان فرزند خود قبول كن! ببين چه بچّه خوشگلى است! فرعون مى ترسيد اين همان كسى باشد كه قرار است تاج و تخت او را نابود كند، او مى خواست اين بچّه را هم به قتل برساند ملكه اصرار زيادى كرد و به او گفت: آخر تو بعد از گذشت اين همه سال، نبايد فرزند پسرى داشته باشى كه بعد از تو اين تاج و تخت را به ارث ببرد؟ با اصرار ملكه، فرعون در تصميم خود دچار ترديد شد. نگاهى به موسى كرد، خداوند در قلب او تصرّفى كرد و فرعون احساس كرد اين بچّه را دوست دارد.113 آرى، فقط خداست كه همه دل ها به دست اوست! همه نگاه كردند و ديدند كه فرعون، موسى(ع) را در بغل گرفته است و او را مى بوسد و مى گويد: پسرم! همان لحظه اى كه موسى(ع) در بغل فرعون بود، نوزادان زيادى در مصر كشته مى شدند. قدرت و عظمت خدا را ببين كه چگونه موسى(ع) را در آغوش فرعون حفظ مى كند تا به وعده خود عمل كند.114 همه كنيزان به پايكوبى و رقص مشغول هستند، خداىِ دريا به فرعون پسرى عنايت كرده است!! در اين هنگام، ناگهان صداى گريه موسى(ع) بلند شد، ملكه فهميد كه اين بچّه گرسنه است و بايد به او شير داد. او سريع افرادى را به سطح شهر فرستاد تا همه زنان شيرده را در قصر جمع كنند. ملكه با موسى به قصر رفت. زنان زيادى آمده بودند امّا موسى(ع) از آنها شير نمى خورد و فقط گريه مى كرد. فرعون غصّه مى خورد و از گرسنگى فرزندش خيلى ناراحت بود! به راستى چقدر كارهاى خدا عجيب ولى با حكمت و زيباست! فرعون كه هفتاد هزار نوزاد را كشته است تا موسى(ع) به دنيا نيايد، براى گرسنگى موسى غصّه مى خورد و ناراحت است. ... 🎊 🔏 📝 نوشته‌ی: 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟 💞 @downloadamiran 💞
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه ‌ +هیسسس برات تعریف میکنم. _عجبا بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم +خوبی!؟سرما خوردی؟ _اره . صدام خیلی تغییر کرد؟ +اره _خب چه خبر؟ بابات خوبه؟ +اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران. _ایشالله خدا شفا بده ‌ خودت کجا بودی تا الان ؟ +هیچی دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب. یهو با ذوق داد زد +اهااااااا فاطمهههه لبخند زدمو:جانم؟ باز چی شده؟ اومد در گوشمو +واسم خواستگار اومده خندم شدت گرفت _عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟ حرفمو قطع کرد . +چرا قصد دارم . با تعجب بهش خیره شدم . _خدایی؟ +اره.اشکالش چیه؟ _خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟ مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد ‌ انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم _بقیشو بعدا تعریف کن +باشه . همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ خورد ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد . حرفش و قطع کردم و _ ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی ؟ تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو . حالت حق به جانبی به خودش گرفت +نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه ‌ . حرفاش برام عجیب و خنده دار بود! همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم حرفاش ک تموم شد گفتم _باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی. حالا کی عقد میکنین؟ +اگه خدا بخاد دو هفته دیگه . چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه . سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم . ___ کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت. چه آدمای عجیبی بودن . با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها،راهیِ منزل شدم بہ قلمِ🖊 💙و ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° محمد: چند ساعتی بود که رسیدیم . قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه . از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود. بقیه هم از بچه های تفحص بودن. دل تو دل هیچکس نبود . بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم. با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام و بینشون تقسیم کردیم خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ... بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم. خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود بود . همه ی بدنم درد میکرد . به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست . بیخیال شدم. یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد . __ با کتک محسن از خواب پریدم . بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم . _بی خاصیییتتت با خنده دویید سمت در خروجی +حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد... انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم . رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن . نشستم کنارِ محسن _بالاخره که حالتو میگیرم . خندید و +اگه میتونی بگیر خو . یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند. . لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرف. لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون . + آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی. همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن ‌ که فرمانده گفت +محمد اقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا !!! اینو گفتو قهقهه بچه ها بلند شد . منم باهاشون خندیدم صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه !!! به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش. _عه عه این بچه سوسول و نگااا میخوای مامانتم صدا کنم ؟ روشو ازم برگردوندو چیزی نگف _خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا بهش برخورد برگشت سمتمو +لا اله الا الله حیف که .... از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش . تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم . یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم رو محسن وثبت کردم . بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه . پوتینامون و در اوردیم دما تاحدود ۴۰ درجه میرسید ‌ دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم . یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن . یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد.... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° مشغول حرف زدن با بچه ها شدم که ریحانه اومد. _بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف اوردن مدرسه ‌ +هیسسس برات تعریف میکنم. _عجبا بعد اویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم +خوبی!؟سرما خوردی؟ _اره . صدام خیلی تغییر کرد؟ +اره _خب چه خبر؟ بابات خوبه؟ +اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران. _ایشالله خدا شفا بده ‌ خودت کجا بودی تا الان ؟ +هیچی دیگه . از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب. یهو با ذوق داد زد +اهااااااا فاطمهههه لبخند زدمو:جانم؟ باز چی شده؟ اومد در گوشمو +واسم خواستگار اومده خندم شدت گرفت _عه بختت بالاخره واشد.حالا چرا با ذوق میگی؟تو که قصد نداری حالا حالاها.....؟ حرفمو قطع کرد . +چرا قصد دارم . با تعجب بهش خیره شدم . _خدایی؟ +اره.اشکالش چیه؟ _خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلتو برده؟ مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد ‌ انقد بی حال بودم که حتی از جام بلند نشدم _بقیشو بعدا تعریف کن +باشه . همونجور بی حال مشغول گوش دادن ب صحبتای معلم بودم که زنگ خورد ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد . حرفش و قطع کردم و _ ریحانه حالاجدی میخای ازدواج کنی ؟ تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو . حالت حق به جانبی به خودش گرفت +نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم . به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه ‌ . حرفاش برام عجیب و خنده دار بود! همینجور حرف میزد و من بی توجه ب حرفاش فقط سرمو تکون میدادم حرفاش ک تموم شد گفتم _باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی. حالا کی عقد میکنین؟ +اگه خدا بخاد دو هفته دیگه . چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه . سرمو تکون دادمو رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم . ___ کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت. چه آدمای عجیبی بودن . با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلمو جمع کردمو بعد از خداحافظی با بچه ها،راهیِ منزل شدم بہ قلمِ🖊 💙و ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° محمد: چند ساعتی بود که رسیدیم . قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه . از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود. بقیه هم از بچه های تفحص بودن. دل تو دل هیچکس نبود . بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم. با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام و بینشون تقسیم کردیم خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ... بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم. خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود بود . همه ی بدنم درد میکرد . به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست . بیخیال شدم. یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد . __ با کتک محسن از خواب پریدم . بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم . _بی خاصیییتتت با خنده دویید سمت در خروجی +حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد... انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم . رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن . نشستم کنارِ محسن _بالاخره که حالتو میگیرم . خندید و +اگه میتونی بگیر خو . یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند. . لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرف. لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون . + آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی. همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن ‌ که فرمانده گفت +محمد اقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا !!! اینو گفتو قهقهه بچه ها بلند شد . منم باهاشون خندیدم صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه !!! به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش. _عه عه این بچه سوسول و نگااا میخوای مامانتم صدا کنم ؟ روشو ازم برگردوندو چیزی نگف _خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا بهش برخورد برگشت سمتمو +لا اله الا الله حیف که .... از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش . تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم . یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم رو محسن وثبت کردم . بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه . پوتینامون و در اوردیم دما تاحدود ۴۰ درجه میرسید ‌ دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم . یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن . یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد.... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛