eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مهتاب_نه صبر کن ! یادم رفت بگم ،امیرصدرا هم اومده . این جمله را گفت ولی دیگر خیلی دیر شده بود .من با چادری که از سرم افتاده بود جلوی در رفته بودم . امیر‌صدرا یک لحظه سرش را بالا آورد اما خیلی زود چشم بست و سرش را برگرداند . میدانستم به مسئله محرم و نامحرم اهمیت می‌دهد . چادر را روی سرم مرتب کردم و از مقابل در کنار رفتم و تعارف کردم که به داخل بیاید . وقتی از مقابلم گذشت . اخم بدی روی صورتش بود. بعد از سلام و احوالپرسی با مامان ،به سمت پذیرایی هدایت کردم و به آشپزخانه برگشتم تا سینی شربت را ببرم. مامان_نگفته بودی برادرشم میاره ؟ تک خنده‌ای کردم و گفتم: _شما هم مثل من اشتباه حدس زدی. برادرش نیست عموی مهتابه که باهاش اومده . ولی منم نمیدونستم که قراره بیاد داخل . _که این طور ،بیا این شربت هارو ببر تا من به بابات زنگ بزنم بیاد خونه . _نمیشه شما ببری ؟ _ چرا ؟ _ با این چادر نمی‌تونم خودمو جمع کنم . شما ببر من زنگ میزنم . _اره به نظرم بهتر بری یکی از تونیک‌هایی که داری و بپوشی. فقط زود بیا که مهتاب احساس تنهایی نکنه. با سر تایید کردم . بعد زنگ زدن به بابا به اتاقم رفتم . خیلی سریع باید تصمیم می‌گرفتم که کدام لباس را بپوشم. اول میخواستم یکی از مانتو های کوتاهم را بپوشم . اما بعد منصرف شدم . دلم نمی‌خواست امیر‌صدرا درباره ی من فکر بدی کند و مهتاب را به خاطر داشتن همچین دوستی سرزنش کند. کمی فکر کردم تا یادم آمد مانتویی که محمد پارسال برایم خریده بود ،بهترین گزینه است. کمی کمد را زیر و رو کردم تا پیدایش کردم . وقتی برگشتم مهتاب با مامان مشغول صحبت بود و امیر‌صدرا هم با علی حرف میزد. چند دقیقه ای گذشت و محمد و بابا هم به جمع مان اضافه شدند. مهتاب را به اتاقم بردم تا راحت باهم حرف بزنیم. _بفرما دیگه اینجا راحت میتونی چادرت و دربیاری. با نگاهش تمام وسایل اتاقم را از نظر گذراند و روی قاب عکسی که من و بابا کنار ساحل گرفته بودیم و من روی میز آرایشم گذاشته بودم ،ثابت ماند. _اصلا شبیه بابات نیستی. _ اره میدونم . بیشتر شبیه خاله‌هامم . این عکس و خیلی دوست دارم . دوسال پیش تو کیش گرفتیم . _ قشنگه ولی لبخندت به مامانت رفته .تو هم میخندی مثل مامانت ،چال میوفته رو گونه‌ت. _تو چی ؟ شبیه مامانتی یا بابات؟ نفس عمیقی کشید و روی تختم نشست. گوشی‌‌اش را در آورد . _من شبیه مامانمم. البته قبل از بیرون اومدنم از خونه . گوشی را از دستش گرفتم و عکس را دیدم . انگار مهتاب بود اما چندسالی جا افتاده تر. صورتی گرد وموهای بلوندی داشت. چشم هایش کشیده و روشن بود. در عکس مهتاب لباس بازی پوشیده بود و کنار مردی که بی‌شک پدرش بود نشسته بود. در عکس چند دختر و پسر هم بودند که پشت سر شان ایستاده بودند. _تولد خودته؟ _اره .اخرین تولدی بود که کنار هم بودیم. _نمیدونم ولی همیشه حس میکنم وقتی یاد گذشته میوفتی ،غمگین و ناراحت میشی. با ورود مامان ،حرفم را قطع کردم . همیشه که مهتاب میخواست گذشته را تعریف کند ،اتفاقی می‌افتد که نمیشد. برایمان میوه و شیرینی آورده بود . یکی از چادر های مجلسی ‌اش را هم آورده بود تا به مهتاب بدهد . بعد از تشکر مهتاب از مامان ، و رفتن او، مهتاب از کیفش بسته ای کادو شده بیرون کشید و گفت : _ اینم عیدی شما . _چرا زحمت کشیدی . من شوخی کردم باهات که گفتم عیدی می‌خوام . _ اگه نمی گفتی هم من برات گرفته بودم. فوری کاغذ کادو را باز کردم .‌روسری زیبایی بود به همراه یک پاکت نامه . _این پاکت دیگه چیه؟ _به نظرم بذار تو خلوت خودت بازش کن. پاکت را روی میز تحریر گذاشتم تا بعد بخوانمش. ادامه دارد.... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
💕﷽💕 #آخرین_عروس 💞 #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود⭐️ #دانلودکده_امیران ✨ #قسمت_بیست_و_دوم حتماً شنيده
💕﷽💕 💞 😘 هیچ کس باور نمیکرد که اینان می خواهند خانه فاطمه (س) را به آتش بکشند . آنها این سخن را از پیامبر شنیده بودند:. هر کسی فاطمه را آزار دهد مرا آزار داده است ". پس چرا آنها میخواستند درِ خانه فاطمه(س) را آتش بزنند؟ امّا بار ديگر صداى دوّمى در فضاى مدينه پيچيد: ــ اى فاطمه ! اين حرف هاى زنانه را رها كن ، برو به على بگو براى بيعت با خليفه بيايد . ــ آيا از خدا نمى ترسى كه به خانه من هجوم مى آورى ؟ ــ در را باز كن، اى فاطمه! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى كشم . فاطمه(س) به يارى على(ع) آمده بود، آنها چه بايد مى كردند؟ بعد از لحظاتى، دوّمى در حالى كه شعله آتشى را در دست داشت به سوى خانه فاطمه(س) آمد. او فرياد مى زد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" . هيچ كس باور نمى كرد ، آخر به چه جرم و گناهى مى خواستند اهلِ اين خانه را آتش بزنند ؟ چند نفر جلو آمدند و گفتند: ــ در اين خانه فاطمه و حسن و حسين هستند . ــ باشد ، هر كه مى خواهد باشد ، من اين خانه را آتش مى زنم . هيچ كس جرأت نداشت مانع كارهاى دوّمى شود . سرانجام او نزديك شد و شعله آتش را به هيزم ها گذاشت ، آتش شعله كشيد . درِ خانه نيم سوخته شد . او جلو آمد و لگد محكمى به در زد . فاطمه(س) پشت در ايستاده بود... صداى ناله فاطمه(س) بلند شد . دوّمى درِ خانه را محكم فشار داد ، صداى ناله فاطمه(س) بلندتر شد . ميخِ در كه از آتش، داغ شده بود در سينه فاطمه(س) فرو رفت .90 بعد از مدّتى فاطمه(س) بر روى زمين افتاد. فريادى در فضاى مدينه پيچيد: "بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند " اوّلى همه اين صحنه ها را مى ديد و هيچ اعتراضى نمى كرد، چرا كه او خودش دستور اين كارها را داده بود. در آن روزِ آتش و خون، اوّلى و دوّمى با كمك هم، اين صحنه هاى دردناك را آفريده بودند. چه لزومى دارد كه من نام آنها را ببرم. تو خودت آن دو نفر را خوب مى شناسى. اكنون من سؤال مهمّ دارم: آيا آن دو نفر كه خانه فاطمه(س) را آتش زدند و او را مظلومانه شهيد كردند، نبايد سزاى كار خود را ببينند؟ اگر مهدى(عج) در آغوش پدر از مظلوميّت اين خاندان سخن مى گويد، براى اين است كه قلبش داغدار مادرش فاطمه(س) است. مهدى(عج) هنوز در آغوش پدر است. پدر، گلِ نرجس را مى بويد و مى بوسد. پدر گاه دست به چشمان زيباى فرزند خود مى كشد و گاه با او سخن مى گويد، گويا در اين لحظه، تمام شادى هاى دنيا در دل اين پدر موج مى زند. پدر دستِ كوچك مهدى(عج) را در دست گرفته و آن را مى بوسد. اين همان دستى است كه انتقام ظلم هايى را كه بر حضرت زهرا(س) و فرزندان او شده است، خواهد گرفت. بايد اين دست را بوسه زد. اين دست، دست خداست. اين همان دست است كه همه زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد در حالى كه پر از ظلم و ستم شده باشد. همسفرم! آيا آنچه را من مى بينم تو هم مى بينى؟ پدر قدم هاى مهدى(عج) را غرق بوسه مى كند! اين كار چه حكمتى دارد؟ من تا به حال كمتر ديده يا شنيده ام كه پدرى، پاىِ فرزندش را ببوسد. وقتى امام عسكرى(ع) بر پاى مهدى بوسه مى زند در واقع، تمام هستى بر قدم هاى مهدى(عج) بوسه مى زند.94 به راستى در اين كار چه رمز و رازى نهفته است؟ من بايد براى تو گوشه اى از قصّه معراج را بگويم: پيامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملكوت رسيده بود. ... 🎊 🔏 📝 نوشته‌ی: 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟 💞 @downloadamiran 💞