#دانلودکده_امیران
#داستان_واقعی
#حبل_الورید
#قسمت_اول
خرین پارچه تسلیت را هم از روی دیوار برداشت.
40 روز از آن تندباد سهمگین گذشته بود،انگار خواب بود.
اقوام و آشنایان به تدریج در حال خروج از منزل بودند.
_مادر،تنها در خانه نمان فدایت شوم.
خانم مهربان،با چشمانی بادامی و کشیده لبخند تلخی زد و گفت:" چشم مادر،چند روز نیاز به تنهایی دارم.
_من که هر چه می گویم تو حرف خودت را میزنی ،خیلی خب،مراقب خودت و مبینا باش.
_چشم مادر.
_خداحافظ .
_خدانگهدار مادر.
مبینا دختر 9 ساله ی این خانه بود،به ظاهر 9 ساله بود اما با همین سن کم شاهد دردها و رنج کشیدن مادرش بود.
مادر جوانی که آثار پیری و شکستگی روی صورتش در حال ظهور بود.
جوان با محاسنی کم پشت واردخانه شد،پارچه های تسلیت را بوسید و گفت:" مادر ،این پارچه ها هم تمام شد، اگرکاری داشتید به من بگویید،منم را هم مثل پسر خودتان بدانید."
خانم مهربان لبخندی زد و خطاب به جوان گفت:" دستت درد نکند مادر، خیلی این چند وقت بهت زحمت دادم ،ممنونم.خیر از جوانی ات ببینی.
جوان تشکر کرد و برای آخرین بار به آن تخت خالی کنار دیوار نگاه کرد. ان روزهای خوب را به یاد اورد،ان روزها که برای مراقب از جانِ مادر به این خانه می آمد و تمام خستگی هایش با دیدن رفیقش رفع می شد.
خیال کرد صدای ضعیفی در گوشش می گوید :"بیا این بالش زیر سرم را درست کن تا برادری ات را ثابت کنی😄."
و چشمانی زیبا که اقیانوس آرامش بود آمدنش را به نظاره نشسته بود.
اما نه..
تخت خالی بود،هیچ کس او را صدا نمیزد جز مادررفیق اش که چند ماهی است مادر خودش شده بود.
_پسرم...
_هاان؟! بله ،بله،ببخشید..
_اشکال ندارد پسرم.خیلی ممنون که کارها را کردی،برو پسرم به زندگی ات برس،پیراهن مشکی ات را هم در بیاور، این جا منزل خودته،پسرم رفته است من که هستم.هر وقت خواستی می توانی بیایی ،در این خانه همیشه به روی شما باز است.
بغض گلوی جوان را می فشرد،بغض اش را فرو خورد و گفت:" منزل امید ماست مادر.مزاحمتان می شوم.یاعلی."
_علی یارت پسرم.
مبینا در تمام این مدت از گوشه ی درِ نیمِ باز اتاقش رفتن تک تک اقوام و آشنایان را نگاه میکرد. انگار داشت برای همیشه تنها می شد.
به تخت خالی برادر نگاه کرد. به چشمان گریان مادر خیره شد.اری آنها تنهای تنها شده بودند، خانه ای چهار دیواری، مبینا و مادر و ...😔جای خالی جانِ خانه.
خانم مهربان در را به روی آخرین مهمان هم بست. حالا او مانده و تنهایی،برای لحظاتی به تمام خانه نگاه کرد.
چشمانش سیاهی رفت ،انگار دیوارهای خانه هر لحظه جلو جلوتر می امدند تا اورا حبس کنند.
تنها صدایی که به گوشش می رسید صدای ضربان قلبش بود که حالا تندتر از همیشه می تپید.
مادر و مبینا تنها شده بودند اما چاره ای نبود باید تحمل کنند،آخر همیشه که نمی توانند مهمانان را پیش خود نگه دارند ،بالاخره باید با این تنهایی کنار بیایند.
مادر قرآن را برداشت تا مثل گذشته تنهایی خود را با خواندن کلام خدا پشت سر بگذارد،اعوذ بالله را که گفت اشک چشمانش را فرا گرفت.
خواست به خدایش از تنهایی اش گله کند، علت این امتحان سخت را بپرسد اما ناگهان همان صدای ضعیف که 40 روز از شنیدنش محروم شده بود در گوشش طنین انداز شد:"مامان؛ هیچکس پشت آدم نیست فقط خدا هست..."
اری،جانِ مادر راست می گفت،هیج کس پشت آدم نیست،بالاخره روزی تمام این آدمها هم می روند و خودت میمانی و خدایت.
قرآن را گشود و آیه " نحن اقربُ الیه من حبل الورید" امد .
مادر با خود تکرار کرد:" ما از رگ گردن به مردم نزدکتریم.
چقدر مادر از رگ گردن خاطره داشت.رگ گردنی که خدا همواره با همان نزدیکی اش را برای مادر ثابت میکرد.
مادر یاد رگ گردن افتاد،اشکی گونه هایش را نوازش کرد و از گردی چانه اش بر زمین افتاد.
مادر یادش آمد چیزی یا کسی را گم کرده و باید آن را پیدا کند ..
با عجله چادرش را به سر کرد.باید خود را سریع به همان جا می رساند که سراغی از جانش دارند.
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه یحیی زاده
مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊
در پیام رسان ایتا:
🌷https://eitaa.com/downloadamiran🌷
در پیام رسان سروش:
🌷sapp.ir/downloadamiran🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#دانلودکده_امیران
#قسمت_اول
#بازگشت
مقابل آینه اتاقم قرار گرفتم. قرار بود با شیرین به مهمانی تولد یکی از بچه های کلاس برویم. زمان کمی برای آماده شدن داشتم. کلی انرژی صرف کرده بودم تا مامان را راضی کنم که اجازه دهد به مهمانی بروم در عوض من هم قول داده بودم که قبل از تاریکی هوا به خانه برگردم. می دانستم اگر بعد از ورود محمد به خانه برگردم ،چه قشقرقی به پا می شود. با ابروهای تمیز شدهام کاری نداشتم. کمی کرم زدم و خط چشمی کشیدم که باعث شد چشم هایم را کشیده تر نشان دهد. آرایشم را با رژ قرمز کامل کردم و برای تثبیت آن برق لبی زدم . موهای کوتاهم را که جلوی آن بلند بود، سشوار کشیدم و به آنها حالت دادم. حال نوبت لباس هایم بود که باید انتخاب میکردم. همیشه تیپ اسپرت میزدم. یک تاپ قرمز رنگ با ساپورت مشکی انتخاب کردم. مانتوی کوتاه قرمزم را هم که به قول مامان کت بود تا مانتو،برداشتم تا بپوشم. شالم را روی سر تنظیم می کردم که در اتاق زده شد. با گفتن «بیا تو» اجازه ورود دادم. علی بود و چون دیرم شده بود رو به او کردم و گفتم:
_زود بگو ،میخوام برم.
نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت: جایی میری؟!
_باید از تو اجازه بگیرم ؟
_تو نبود محمد من مرد خونه ام،من میگم که با این وضع نری بیرون بهتره.
_,نه بابا ! محمد کم بود تو هم بهش اضافه شدی؟برو کنار ،هر وقت پشت لبت سبز شد برای من غیرت بازی در بیار.
و سریع از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون زدم. بند کفشهای اسپرتم را می بستم که بالای سرم ایستاد و گفت:
_نرگس حرف گوش کن. حداقل رنگ لباست را عوض کن خیلی تو چشمی.
_اه بس کن علی! اصلا دلم میخواد .تو چی میگی ؟مگه من میگم تو اینو بپوش، اینو نپوش؟
_من اینقدر جلف لباس نمیپوشم.
_لباس من جلف نیست .اینقدر اصرار نکن چون فایده نداره.
میدانستم غیرتی است و روی من حساس .با این که یک سال از من کوچکتر بود اما به من زور میگفت. با حالت عصبی گفت:
_باشه برو ولی من به محمد میگم .می خوام ببینم جلوی محمدم اینقدر بلبل زبونی میکنی؟
یک آن از دهنم پرید و گفتم: برو هرکاری میخوای بکنی بکن،فکر میکنه از محمد میترسم .
جمله آخرم را با حالت تمسخر گفتم و بعد با صدای بلند گفتم :
مامان من رفتم سعی می کنم زود برگردم. خداحافظ.
و بدون شنیدن جوابی از مامان بیرون رفتم.
ادامه دارد…
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
@downloadamiran
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #دانلودکده_امیران #قسمت_اول #بازگشت مقابل آین
°•♡|📕❤️|♡•°
👈#قسمت_اول
#بازگشت
#رمان
#دانلودکده_امیران
#درخواستی
با عرض سلام و ادب خدمت همه ی بزرگواران و سروران گرامی و خیرمقدم به بزرگوارانی که تازه کلیک رنجه :) به کانال خودشون🌱•°💚 نمودند و قدم بر چشم ما گذاشتند 🖇❤️.
به #درخواست #شما_سروران در #شخصی #قسمت_اول رمان بی نظیر و آنلاین #بازگشت که توسط نویسنده خوش قریحه مان هرشب نوشته می شود را ریپلای زدم 🤍🌀تا بتوانید از ابتدا رمان رو بخوانید📘♡💙
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #دانلودکده_امیران #قسمت_اول #بازگشت مقابل آین
°•♡|📕❤️|♡•°
👈#قسمت_اول
#بازگشت
#رمان
#دانلودکده_امیران
#درخواستی
با عرض سلام و ادب خدمت همه ی بزرگواران و سروران گرامی و خیرمقدم به بزرگوارانی که تازه کلیک رنجه :) به کانال خودشون🌱•°💚 نمودند و قدم بر چشم ما گذاشتند 🖇❤️.
به #درخواست #شما_سروران در #شخصی #قسمت_اول رمان بی نظیر و آنلاین #بازگشت که توسط نویسنده خوش قریحه مان هرشب نوشته می شود را ریپلای زدم 🤍🌀تا بتوانید از ابتدا رمان رو بخوانید📘♡💙
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین
#بازگشت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/downloadamiran/2121
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/downloadamiran/2427
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/downloadamiran/2629
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/downloadamiran/2788
#قسمت_هشتادم
https://eitaa.com/downloadamiran/2955
#قسمت_صدم
https://eitaa.com/downloadamiran/3009
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین
#بازگشت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/downloadamiran/2121
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/downloadamiran/2427
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/downloadamiran/2629
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/downloadamiran/2788
#قسمت_هشتادم
https://eitaa.com/downloadamiran/2955
#قسمت_صدم
https://eitaa.com/downloadamiran/3009
❣﷽❣
💞 #آخرین_عروس 💞
#قسمت_اول
اين بار مى خواهى مرا كجا ببرى؟
حق با توست، بايد بدانى مقصد ما در اين سفر كجاست.
آماده باش، مى خواهم تو را به شهر "سامرّا" در شمال كشور عراق ببرم. ما به قرن سوّم هجرى مى رويم. سفرى به عمق تاريخ!
چرا سامرّا؟ چرا قرن سوّم؟
مى دانى كه در طول سفر جواب همه سؤال هاى خود را مى گيرى; براى همين تصميم خود را بگير و همراه من بيا!
همسفر خوبم!
ما وقت زيادى نداريم، بايد سريع حركت كنيم. سوار بر اسب خود مى شويم و به سوى عراق پيش مى تازيم.
مدّتى مىگذرد، دشت ها و بيابان ها را پشت سر مى گذاريم. فكر مى كنم ما ديگر به نزديكى سامرّا رسيده باشيم.
آن برجِ متوكّل است كه به چشم مى آيد، اين علامتِ آن است كه راه زيادى تا مقصد نداريم.1
اكنون به دروازه شهر رسيده ايم، بهتر است وارد شهر بشويم
سامرّا چه شهر آبادى است! خيابان ها، بازارها و ساختمان هاى زيبا!
هر جا را نگاه مى كنى، قصرهاى باشكوه مى بينى!
آيا مى خواهى نام بعضى از قصرها را برايت بگويم: قصر عروس، قصر صبح، قصر بستان
خدا مى داند كه حكومت عبّاسى چقدر پول براى ساختن اين قصرها مصرف كرده است. فقط در ساختن قصر عروس، سى ميليون درهم خرج شد، يعنى چيزى معادل 150 ميليارد تومان.2
در داخل شهر قدم مى زنيم، تو از زيبايى اين شهر تعجّب كرده اى! اينجا عروس شهرهاى دنياست و مى دانم دوست دارى از تاريخ اين شهر باخبر شوى.3
الآن عبّاسيان بر جهان اسلام حكومت مى كنند. آنها در ابتدا به اسم انتقام گرفتن از قاتلان امام حسين(ع) قيام كردند و حكومت اُمويان را سرنگون ساختند; امّا وقتى شيرينى حكومت را چشيدند، بزرگ ترين ستم ها را به امامان نمودند.
حتماً شنيده اى كه "هارون"، خليفه عبّاسى، امام كاظم(ع) را سال ها در بغداد زندانى كرد و سرانجام آن حضرت را شهيد كرد.
وقتى "مأمون" به خلافت رسيد پايتخت خود را به خراسان انتقال داد و امام رضا(ع) را مجبور كرد تا ولايت عهدى را قبول كند و آن حضرت را مظلومانه به شهادت رسانيد. امام جواد(ع) هم به دست يكى ديگر از خلفاى عباسى به شهادت رسيد.
وقتى حكومت به دست "متوكّل" رسيد پايتخت خود را به سامرّا منتقل كرد و امام هادى(ع) را از مدينه به اين شهر آورد. الآن امام هادى(ع) همراه با تنها فرزندش، حسن عسكرى(ع) در اين شهر زندگى مى كنند.4
البته فكر نكنى كه امام هادى(ع) اين شهر را براى زندگى انتخاب كرده است، بلكه حكومت عبّاسيان او را مجبور به اين كار ساخته است.
* * *
وقتى به مردم نگاه مى كنى مى بينى كه بيشتر آنها تُرك هستند. تعجّب مى كنى، اينجا كشورى عربى است، پس اين همه تُرك اينجا چه مى كنند؟
خوب است از آن پيرمرد كه آنجا ايستاده است اين سؤال را بپرسيم:
پدر جان! چرا در اين شهر اين همه تُرك زندگى مى كنند؟
مگر نمى دانى اصلاً اين شهر براى آنها ساخته شده است؟
نه، ما خبر نداريم.
مأمون در حكومت خود به ايرانى ها خيلى بها مى داد; امّا آنها به اهل بيت(ع) علاقه زيادى نشان مى دادند و همين باعث مشكلات زيادى در نهادهاى حكومتى مى شد; براى همين بعد از مأمون، عبّاسيان تصميم گرفتند از ترك هاى كشور تركيه ـ كه بيشتر آنها سُنى مذهب بودند - استفاده كنند. آنها سربازان تُرك را استخدام كردند و به بغداد آوردند.
اگر اين تُرك ها به بغداد آورده شدند پس چرا حالا در سامّرا هستند؟
شهر بغداد گنجايش اين همه جمعيّت را نداشت. در ضمن ترك ها در اين شهر به مال و ناموس مردم رحم نمى كردند. عبّاسيان ديدند كه اگر اين وضع ادامه پيدا كند مردم شورش خواهند كرد. براى همين آنها شهر سامرّا را ساختند و نيروى نظامى خود را ـ كه همان ترك ها بودند - به سامرّا منتقل كردند و سپس خودِ عبّاسيان هم به اينجا آمدند.5
يعنى الآن سامرّا پايتخت جهان اسلام شده است؟
مگر نمى دانى در حال حاضر خليفه مسلمانان - مُعتَزّ عبّاسى - در اين شهر است؟
پس اين كاخ هاى باشكوه براى خليفه است؟
آرى. او در اين شهر كاخ هاى زيادى ساخته است. اصلاً مى دانى چرا اين شهر را "سامرّا" ناميده اند؟
نه.
اصل اسم اين شهر "سُرَّ مَنْ رأى" بوده است. يعنى "شاد شد هر كس اينجا را ديد"، مردم براى راحتى تلفّظ، آن را خلاصه كردند و به آن "سامرّا" گفتند. عبّاسيان پول زيادى صرف ساختن اين شهر كردند6
ما ديگر به جواب هاى خود رسيده ايم. از پيرمرد تشكّر مى كنيم و به راه خود ادامه مى دهيم.
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الفرج💟✨
@downloadamiran
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین
#بازگشت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/downloadamiran/2121
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/downloadamiran/2427
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/downloadamiran/2629
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/downloadamiran/2788
#قسمت_هشتادم
https://eitaa.com/downloadamiran/2955
#قسمت_صدم
https://eitaa.com/downloadamiran/3009
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
ϝαƚҽɱҽԋ ɠԋαϝϝαɾι:
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚
#قسمت_اول 🌱
#اولین_و_آخرین_بوسه💞
#دانلودکده_امیران ✨
#کلبه_رمان😍
کرایه تاکسی را پرداخت کردم و نگاهی به گلهای خوشبوی نرگس در دستم انداختم. با خوشحالی از دیدن دوباره او خیابان خلوت را گذر کردم و وارد بیمارستان شدم. نگهبان با دیدن من از اتاقش بیرون آمد و با لبخند همیشگی که از صورتش محو نمیشد ، نزدیکم شد و گفت
- سلام آقای دکتر
لبخند محجوبی در جوابش زدم و گفتم
- سلام آقا رحمت؛ بازم که به من گفتی دکتر؟
- برای من فرقی نداره، بالاخره دانشجوهای پزشکی هم یه روزی دکتر میشن دیگه…. بد میگم؟
- نه والله.
به خودم و دسته گل اشاره کرد و گفت
- چه عجب از این ورا؟
- آقا رحمت من که دیروز اینجا بودم …
- اونو که میدونم؛ منظورم نبود ماشین تونه….
- آهان، ماشینم رو امروز به خواهرم قرض دادم
- که این طور…. پس معطل نکن ، برو که یار منتظرته!
- یار؟! کدوم یار؟
با بوق زدن ماشینی رفت تا در نردهای بزرگ بیمارستان را باز کند، همانطور که میرفت، گفت
- خودت میدونی چی میگم…. از دیشب تا حالا سراغ تو رو از همه گرفته….
از حرفش تعجب کردم.
« یعنی این قدر رفتارهای ما، تابلو بوده که حتی آقا رحمت، متوجه موضوع شده؟ اصلا چرا سراغ منو میگرفته؟ اون که شماره همراهم رو داشت! »
این فکرها از سرم میگذشت و برای رسیدن به جوابش و دوباره دیدن او، با گام های بلندی، حیاط بزرگ بیمارستان را پشت سر گذاشتم. باد سردی میوزید و برگ های رنگ و وارنگ پاییزی را به این طرف و آنطرف میبرد…
در آن ساعت، بغیر از چند نفر خانم و آقا که مشخص بود برای عیادت از مریض آمده بودند ، کسی در حیاط نبود .
پشت قسمت اداری، محوطه کوچکی وجود داشت که به انبار بیمارستان راه داشت. قبلا کافه بیمارستان آنجا بود که به علت دیده نشدن، مدیر بیمارستان، مکانش را تغییر داد.
اما هنوز یکی از میز و صندلیهای آهنی که به زمین، متصل بود، از کافه سابق، مانده بود.
اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغه ای خوانده شد و ما به هم محرم شدیم. دیدار هایمان آنجا شکل میگرفت. به قول خودش، کنج اُزلتش بود.
✍🏻به قلم: #وفا
ادامه دارد....
#کپی_حرام❌
💞•° @downloadamiran
❤️•° @downloadamiran_r
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼
🌼🍃
🌼
#ناحلہ🌺
#قسمت_اول
#دانلودکده_امیران
°•○●﷽●○•°
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم
حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل.
مسیر هم که تاکسی خور نیس
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای
با احتیاط قدم ور میداشتم
یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد
چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن
با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم
وسایل و ک داشتم میریختم پایین
چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم
ب سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم و گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه نکرش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....
بہ قلمِــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ادامه_دارد.......
#دانلودکده_امیران 🌱••🌼
#رمان🔏..••📙
#ناحله❤️••°°📚
#مذهبیهاعاشقترند💞
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
. 📣📣رمان جدید #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت به قلم #طاهره_سادات_حسینی در راه است‼️ ‼️کاملا واقعی‼️ 🔞اگر
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده : #خانم_ط_حسینی
#قسمت_اول 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
بسم الله القاصم الجبارین...
به نام خداوندی که بهترین انتقام گیرنده از ظلم کنندگان است,به نام خداوندی که مهربان ترین بربنده های ضعیف ومنتقم ترین بربنده های ظالم است....
درخانواده ای ایزدی درموصل عراق چشم به دنیا گشودم ,هدیه ی ایزد یکتا که دراعتقادما الهه ی تمام خوبیها ومالک تمام اسمانها وزمین است ,به پدرومادرم,چهار فرزند بود,اول برادر بزرگم طارق که بیست ویک ساله,است وپس ازان خودم سلما ,هیجده ساله وبعداز من,خواهرم لیلا پانزده ساله واخرین بچه هم عماد زیبا وشیرین زبانمان که چهارسال بیشتر نیست که پا دراین دنیای خاکی نهاده است,البته یک برادر دیگر هم بین من ولیلا بوده که به گفته ی مادرم درکودکی دراثربیماری و تب بالا ازدنیا میرود.
امسال اولین سال خانه نشینی ام بود ,چون به قول بابا به حدکافی,باسواد شده بودم وبابا اجازه تحصیلات عالیه را به من نمیدهد ,اخه همزمان شده با حملات گروه منحوسی به اسم داعش,درست است که هنوز پایشان به شهرما بازنشده است اما پدرم معتقداست که جایمان درخانه امن تراست.
محله ای که در ان زندگی میکنیم معروف به محله ی ایزدیها است چون اکثرا ایزدی مذهب هستند اما چند تایی هم مسلمان, همسایه مان است,نمونه اش همین همسایه سمت راستی مان که نامش ابوعمراست ما گهگاهی باهم امدورفت داشتیم وحتی من وخواهرم به ابو عمر,عمو میگفتیم ,تااینکه یک روز زن ابوعمر که به او ام عمروخاله هاجر میگفتیم به خانه مان امد ومرا برای پسربزرگش عمر خواستگاری کرد.....
خاله هاجر از عشق پسرش به من برای مادرم صحبت میکرد ومن ولیلا هم از پشت پرده ای که دوتا اتاق راازهم جدا کرده بود گوش میکردیم.
لیلا ریز ریز میخندیداز بازویم ویشگون میگرفت ,اما من اصلا از عمر خوشم نمیامد ,ازنظر من چشمان عمر مثل دوزخ سوزان بود وچهره اش,مثل ابلیس ترسناک☺️
البته اگر پای علی درمیان نبود شاید ,طوری دیگر راجب عمرقضاوت میکردم وکمتراورابه,شکل ابلیس,میدیدم...
راستی نگفتم,علی پسر خاله ام است,خاله ام مثل پدر ومادرم ایزدی بوده اما بعداز ازدواجش بایک مرد مسلمان شیعه,خاله صفیه هم شیعه میشود,علی پسربزرگ خاله است ودوسال از طارق بزرگ تراست وتازگیها با طارق زیاد رفت وامد میکند ,علی رانمیدانم اما من دل درگرو مهر علی داده ام....
از مطلب دور نشویم....خاله هاجر ,خلاصه کلام را به مادرم گفت وخیلی هم عجله داشت تا ما زودتر جواب دهیم وسریع مراسم عروسی رابگیرند ,گوییا عمر سفری درپیش دارد که قبل ازمسافرت میخواهد نوعروسش رابه خانه ببرد...
اما....
#ادامه_دارد ...
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚