eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚 #قسمت_دوم 🌱 #اولین_و_آخرین_بوسه💞 #دانلودکده_امیران✨ #کلبه_رمان 💞 اوایل که به بیمارس
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚 🌱 🦋 💞 دکتر کمی جا به جا شد و از مقابل در کنار رفت. دیدم مادرش، زار زار گریه می‌کند.  دست دکتر را گرفتم و گفتم - دکتر چرا رقیه خانم گریه می‌کنه؟  دستی به شانه ام زد و گفت - متاسفم…  دستم را از دستش بیرون کشید و از من جدا شد و رفت.  برگشتم و با صدای بلند پرسیدم - یعنی چی متأسفم؟  مادر سارا، با شنیدن صدای من از اتاق بیرون آمد و با چشمانی که اشک از آن جاری بود، نگاهم کرد و با بغضی فراوان گفت - اومدی پسرم… سارا خیلی منتظرت بود…   و سرش را پایین انداخت.  گوشه چادرش را گرفتم و گفتم - چیشده رقیه خانم؟ حال سارا خوبه دیگه؟ شما چرا گریه می‌کنید؟ این بار چادرش را روی صورتش کشید و گفت - سارا رفت… رفت…. و گریه امانش نداد. با حرف مادرش، حصار دستم شل شد و گل ها رها شدند. احساس کردم دنیا دور سرم می‌چرخد.  دلم میخواست کابوسی وحشتناک باشد تا واقعیتی تلخ! با قدم های آهسته و پایی لرزان وارد اتاقش شدم. ملافه ای سفید رویش کشیده بودند .  هنوز باور نداشتم او روی تخت خوابیده باشد. دست بردم تا ملافه را کنار بزنم .  دلم میخواست تمام اینها شوخی باشد. آن وقت یک سیلی به صورتش بزنم و بگویم « دیگه حق نداری با من از این شوخیا بکنی! » اما او خودش بود که با صورتی سفید و زرد تر از همیشه و لب هایی که بی رنگ شده بودند ، چشم هایش را بسته بود.  با عمق وجودم صدایش زدم و از او خواستم بیدار شود و به این خواب لعنتی پایان دهد.  - پاشو سارا…. سارا تو که اهل این جور کارا نبودی… اصلا تا حالا نشده بود جوابمو ندیدی… عزیزم، تو رو جون من پاشو …  دیگر توان اینکه روی پا بایستم را نداشتم. کنار تخت زانو زدم و اشک ریختم.  به جان خودم و خودش و عشق پاکی که بین‌مان بود قسمش می‌دادم که بیدار شود و جوابم را بدهد.  هیچ اِبایی نداشتم دیگران حرف هایم را بشنوند. آخر دیگر سارایی نبود که ، خجالت بکشد و مانعم شود.  ای کاش همان دیروز حرف دلم را به او می‌گفتم… می‌گفتم که چه قدر دوستش دارم….کاش می‌توانستم زمان را به عقب برگردانم. برگردم به همان روز اولی که دیدمش.  - بهنام… بهنام جان؟ پاشو عزیزم… یک ساعته کنارش نشستی… بسه دیگه… وقتشه، میخوان ببرنش… سعید، دوست و همکارم، زیر بغلم را گرفت و کناری کشید. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. اشک های من بند آمده بود ولی قلبم درد می‌کرد. گویی با مرگ او قلبم تکه تکه شده بود.  پرستار ها آمدند و میخواستند او را به سردخانه ببرند تا مراحل تدفین، آنجا نگهش دارند. رقیه خانم تا فهمید، از حال رفت و روی دستان شوهرش افتاد.  قبل بردنش جلو رفتم تا برای بار دیگر ، صورتش را ببینم. پرده اشک که دیدم را تار می‌کرد را کنار زدم و نگاهش کردم.  در دل شروع به حرف زدن با او کردم: _ سارا؛ ما به هم محرم بودیم اما هیچ وقت اجازه ندادی دستت رو بگیرم. شاید فهمیده بودی از اول قصدم ازدواج نبود و از سر اجبار و راحتی تو، راضی به محرمیت شدم.‌  اما من امروز اومده بودم بگم… بگم که می‌خوام تا آخر کنارت باشم …  سعید دستش  را روی شانه ام گذاشت و مرا تسلی می‌داد. چشمم به موهای طلایی که به تازگی دوباره رشد کرده بودند، و از زیر روسری بیرون امده بودند، افتاد. با دست ، آنها را زیر روسری فرستادم. بی اختیار دست کوچک، سرد و بی جانش را بالا آوردم و برای اول و آخرین بار، پشت آن بوسه‌ای نشاندم. پــایــانـــ ✍🏻به قلم: ✨ ✨ @downloadamiran