eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با وحشت چشم‌هایم را باز می‌کنم . باز هم خواب لحظه ی تیر خوردن را دیده بودم . بلند می‌شوم و چراغ خواب را روشن می‌کنم . دانه‌های عرق که بر پیشانی‌ام نشسته را پاک می‌کنم . به چهره ی مظلومش در خواب خیره می‌شوم . ناخودآگاه لبخندی بر لب می‌آورم . باز هم متوجه برگشت او از سر کار نشده بودم .آن قدر خسته بوده که با لباس فرم ، خوابش برده . آرام پتو را رویش تنظیم می‌کنم . و لپ‌تاپ را برمی‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم . لپ‌تاپ را روی میز نهارخوری میگذارم . چشمم به لواشک و تمبرهندی ها می‌افتد . «پس یادش نرفته بگیره !» یکی از بسته ها را باز می‌کنم و شروع به خوردن میکنم . صفحه ورد را باز می‌کنم و می‌نویسم: « وقتی چشم هایم را باز کردم ، خانمی چادری بالا سرم نشسته بود و بطری آب دستش بود . فوری نشستم . _من کجام ؟ لبخندی زد و با مهربانی جواب داد _ یکم فشارت افتاده بود . اوردیم داخل ساختمون تا استراحت کنی ! با به یاد آوردن صحنه اسلحه کشیدن ساسان ، با صدای بلند گفتم _ عرفان ! عرفان کجاست؟ _ نگران نباش ... حال ایشون خوبه ! اما من حرفش را باور نکردم و به طرف در رفتم _ عزیزم صبر کن ! بی توجه به حرفش در را باز کردم . حیاط ویلا پر بود از ماموران پلیس . نمی‌دانستم آن‌ها چطور وارد شده بودند . همان خانم ، کنارم ایستاد و گفت : _خوشبختانه به موقع رسیدیم و تونستیم شما رو نجات بدیم . _ پس عرفان من کجاست؟ با بغض ادامه دادم _ نکنه اتفاقی براش افتاده که نمیخواید بهم بگید . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت _ عزیزم ایشون با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدن. _ تیر خورده ؟! _ نه _ ولی من خودم صدای شلیک شنیدم ! _ درسته ولی اون تیر به ساسان خورد . نیروهای ما این کار و کردن . هرچند ما زنده ی اون و می‌خواستیم اما جون شما و سروان صالحی مهم تر بود . به گوش های خودم شک داشتم . که درست شنیده باشم . برای همین دوباره از او خواستم تا برایم بگوید . خداروشکر عرفان آسیب چندانی ندیده بود . به غیر از کبودی و شکستگی دستش . به محض بهبودی حال او ، جشن عقد ما برگزار شد . و من بعد کلی اتفاق به مرد زندگیم رسیدم و روی آرامش زندگی را دیدم.» حال پنج سال از آن روز میگذرد . روزهایی که اگر از اتفاقات تلخ آن فاکتور بگیریم ، بیشترش به خوبی سپری شده است . عرفان در تمام مدت زندگی مشترکمان ، تلاشش برای خوشبختی من کرده است . گرچه که من هنوز هم با صبح زود رفتن و دیر آمدنش کنار نیامده‌ام و گاهی دلواپس‌ش می‌شوم . نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran