eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 –اهوم. یه کسایی میان اینجا که گاهی از درد گریه میکنن، ولی با چند جلسه ماساژ که دکتر براشون تجویز میکنه، حالشون خیلی بهتر میشه. سیستم گردش خونشون تنظیم میشه و همین باعث میشه خیلی از مشکلاتشون حل بشه. حال خوش اونها خیلی بهم روحیه میده. –کار تو هم سخته‌ها. بالاخره قدرت بدنی میخواد. –آره خب، ولی چون کارم رو دوست دارم اذیت نمیشم. اگر خواستی چند جلسه بیا اینجا تا ماساژ صورت رو بهت یاد بدم، تا روی صورت خودت انجام بدی و تاثیرش رو ببینی. –من که از خدامه، اگه مزاحمتون نباشم خیلی دوست دارم. –نه بابا چه مزاحمتی. آن روز کلی با هم حرف زدیم و دوستیمان عمیق‌تر شد. جلوی در خانه که رسیدم مادر را دیدم که چند نایلون میوه در دستش بود و در کیفش دنبال کلید می‌گشت. نایلونها را از دستش گرفتم و پرسیدم: –چقدر خرید کردید؟ اخمی کرد. –الان مهمونا میان هنوز هیچی آماده نیست. –هنوز کلی وقت هست تا غروب آفتاب مامان، نگران نباشید. مادر در را باز کرد. –اگه من می‌خواستم مثل تو بی‌خیال باشم که زندگیم رو هوا بود. –من کجام بیخیاله مامان. اونا گفتن نزدیک غروب میان. اصلا می‌گفتید من سر راهم میوه می‌گرفتم. –تو خوبش رو نمی‌گیری. تو تنها کاری که می‌کنی اینه که خرج رو دست ما بزاری بعدشم بگی از طرف خوشم نیومد. جدیدا هم شب می‌خوابی صبح نظرت عوض میشه. "فکر کنم مامان خیلی هزینه کرده که اینقدر فشار بهش امده و این حرفها رو میزنه. " مادر وقتی سکوت مرا دید. چادرش را از سرش کشید و روی مبل انداخت. –اُسوه اگه باهاش صحبت کردی و جوابت منفی بود من می‌دونم و تو. پسره به این خوبی تو چرا میگی ... –مامان جان اینقدر حرص نخورید. بالاخره منم ازدواج می‌کنم از دستم راحت می‌شید. حالا این نشد یکی دیگه... مادر با حرص روی مبل نشست. –یعنی چی این نه؟ ما رو مسخره کردی؟ اگه نمی‌خوای کلا ازدواج کنی چرا مردم رو سر‌کار گذاشتی؟ کاش می‌شنیدی مادرش چه تعریفهایی از پسرش می‌کرد. روی مبل نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم. –خب شما هم از من تعریف می‌کردید، کم نمیاوردید. مادر دستش را در هوا چرخاند. –از چی تو تعریف کنم؟ از این لج بازیت؟ از حرف گوش نکردنات. از این که صلاح بزرگترت اصلا برات مهم نیست. اگه تو حرف گوش کن بودی ده سال پیش ازدواج کرده بودی و الان بچه‌ام داشتی. مادر دوباره عصبانی بود، اگر حرفی میزدم عصبی‌تر میشد و ممکن بود دلخوری پیش بیاید. از دستش ناراحت شدم و بغض کردم. امیر محسن از اتاق من بیرون آمد و همانطور که دستانش را جلو گرفته بود تا به جایی برخورد نکند گفت: –چه خبر شده؟ وقتی امینه ازدواج کرد مادر به امیر محسن گفت به زودی اُسوه هم ازدواج میکند و این اتاق مال تو می‌شود. ولی این به زودی پانزده سال طول کشیده و من هنوز هم هستم و یک جورهایی اتاق او را تصاحب کرده‌ام. امیر محسن گاهی مطالعاتش را در اتاق من انجام میدهد ولی موقع خواب مادر برایش در سالن جا می‌اندازد. بلند شدم و گفتم: –هیچی‌، مامان میخواد به زور من رو شوهر بده. با حرفم مادر پوزخندی زد و به اتاق رفت. امیر محسن به کانتر آشپزخانه تکیه داد و دستی به میوه‌هایی که من روی کانتر گذاشته بودم کشید و گفت: –اوه، اوه، چه ریخت و پاشی، بعد سرش را به طرفم چرخاند و لب زد. –بهش حق بده دیگه، کنارش ایستادم و آرام گفتم: –امیر محسن، تو دیگه چرا، من که قبلا برات جریان رو توضیح دادم. طرف من رو نمیخواد نمی‌تونم که به زور خودم رو... –خب بقیه که نمیدونن قضیه چیه. فکر کردی به همین راحتیاست، بگی نه، همه چی تموم؟ باید دلیل قانع کننده تحویل خانوادت بدی. –خب میگی چیکار کنم؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –من که میگم همه چی رو بگو، خلاص. زمزمه‌وار گفتم: آخه پس کارم چی، شرکت، می‌پره که... برای شستن میوه‌ها سبدی از کابینت بیرون آوردم. –امیر محسن، من امشب بعد از رفتن مهمونها میرم خونه‌ی امینه، فردام از همونجا میرم سرکار تا مامان یه کم آروم بشه. چون میدونم بعد از رفتن مهمونا که بفهمه همه‌چی تموم شده حسابی شاکی میشه. دوباره میاد یه چیزی میگه یه وقت نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم جوابش رو میدم دعوامون میشه. نباشم بهتره. –دوباره فرار رو بر قرار ترجیح دادی؟ –چاره‌ایی ندارم. اصلا اگر خودمم بخوام نمیشه راستش رو بگم. بزار همه فکر کنن من اون رو نخواستم. به غرورم بر میخوره همه بفهمن اون من رو نخواسته، حالا دلیلش هر چی میخواد باشه. امیر‌محسن دستش را روی‌نایلونها کشید و گفت: –سیب نخریده؟ –چرا خریده، نایلون سیب دست مامان بود گذاشته اونور. بعد یک سیب برایش شستم و به دستش دادم. –اگه گفتی سیبش قرمزه یا زرد؟ سیب را لمس کرد و بویید و گفت: –زرده. –از کجا فهمیدی؟ –از بویی که داره. سیبها بوهاشون متفاوته. میوه‌ها را شستم و در ظرف میوه گذاشتم. همه‌ی کارهای مربوط به پذیرایی را انجام دادم و لباس مناسبی پوشیدم و منتظر آمدن مهمانها شدم ◀️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 ﻭﻗﺘﯽ " ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ " ﺟﺰﺋﯽ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ .... ‼️" ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ " ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧـــﯽ ﺗﺮﮐﺶ ﮐنى.... ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ "ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ " ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺵﺩﺳﺖ ﺑﯽ نمكت ﺭﻭ " ﺩﺍﻍ " ﮐﻨﯽ 🦋@downloadamiran🦋
▪︎تنها راهی که می‌شه یه زندگی بهتر داشت، اینه که رشد کنیم... ▪︎تنها راهی که می‌شه رشد کرد، اینه که تغییر کنیم... ▪︎و تنها راهی که می‌شه تغییر کرد، اینه که چیزهای جدید یاد بگیریم! ✍@downloadamiran_r 🦋@downloadamiran🦋
سالها از غم هجران تو بر سر زده ام 💔 🦋@downloadamiran🦋
12.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰اپلیکیشن مورد نیاز: اینشات به راحتی آب خوردن با اینشات اکولایزر درست کن! البته یکم سلیقه و حوصله هم چاشنیش کن😉 ⚠️راستی نسخه جدید اینشات این قابلیت رو داره! یادتون نره حتما این آموزش رو برای دوستانتون هم بفرستید.👌 ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘ 🔻الگو برداری از شهداء 📣 🌹خاطره ای آموزنده از شهید ❤️ شهید وقتی در بین ما بود جاذبه و دافعه قوی داشت و همچنین با رفتارش امر به معروف و نهی از منکر میکرد... راننده تاکسی گفت: شهید محمد را سوار کردم و ضبط ماشین رو روشن کردم و یک خواننده زن شروع کرد به خواندن و آن شهید در همان لحظه اول مخالفت خودش رو نشون داد گفت من هم خواستم با او شوخی کنم صدا رو زیاد تر کردم شهید گوشی تو گوشش گذاشت که صدای خواننده رو نشنوه، بعد من هم ضبط رو خاموش کردم واین خود نوعی دافعه بود ولی گفت در آخر که پیاده شد با مهربانی دلم رو به دست آورد و من هم از او خوشم امد آری ...باید شهیدانه زندگی کنی تا شهید شوی ❤️ : : 🦋@downloadamiran🦋
🙃 ( عج) متولدچه ماهی هستی…? ✋فروردین:۵صلوات🙃 😌اردیبهشت:۸صلوات🙂 😃خرداد:۱۰صلوات😃 😉تیر:۶صلوات😁 😊مرداد:۱۲صلوات😝 🤓شهریور:۹صلوات🧐 🤪مهر:۲صلوات😄 😶آبان:۴صلوات☺️ 🤩آذر:۱۸صلوات😜 😎دی:۲۵صلوات😍 😘بهمن:۱۶صلوات😁 😄اسفند:۷صلوات😅 🌍 ‌ •┈••✾••┈•
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*✺✦﷽‌‌‌‌✦✺ 🌹 یکشنبه از راه رسید تلاشی نو روزی نو 🌸 ان شالله امروز روزی تون بیشتر و پر از خیـر و برکت باشه 🌸 الهی... تنتون سالم وزندگیتون پراز عشق وآرامش باشه 🌹 یکشنبه تون شاد و زیبا 💫الهی به امید تو💫 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا