eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
279 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨ 🌹به نام او که بهترین است🌹 🌿سلام و درود بر شما 👋 🌸روزتون گل‌آرای نگارستان خوشبختی؛🌿 🌸زندگیتون سرشار از عشق و امید🌿 🌸آخر هفته‌تون پر از مهر و شادی و زیبایی😊 💫الهی به امید تو💫 🦋downloadamiran🦋
سلام آقا💚 سلام ای از پدر و مادر مهربان‌تر💕 دوباره جمعه در هوای انتظارت🌹 صبر دل گل می‌کند 🌹 چون که می‌داند می‌آیی پس تحمل می‌کند🙏 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🙏 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ذکر روز جمعه، صدمرتبه ⚜ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ ⚜ 🦋@downloadamiran🦋
زبانت معمـار است ... وحرفهایت، خشت خام ... مبادا کج بچینی! دیوارسخن، ! که فــرو خواهــد ریخــت ، بنـای "شخصیتت.... ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ ❤️تکرار کنیم🌹 همه چيز در جهانم نيكو و عالیست. من برای رسيدن به آرزوهايم پراز شور و شوق هستم و هم اكنون با آغوشی باز آماده دريافت آنها هستم. 🤲خدایا سپاسگزارم❣ ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
🍊 پرتقال بهترین واکسن ، آنتی بیوتیک و درمان برای انواع بیماری هاست . 🍊پرتقال را با پوست ، آبگیری کنید ؛ بیشتر خواصّ پرتقال ، در پوست آن ذخیره شده است . سپس به همان مقدار ، آب جوش داغ به آن اضافه و میل کنید ، نیم ساعت دراز بکشید تا کاملاً جذب بدن شود . این را اگر به آدم تب دار بدهید از جا بلند می شود . 🌺 🍊 : تا پرتقال هست ، این دستور را انجام دهید ( سه روز مانده به ایّام عادت ماهیانه تا دو روز بعد از شروع آن ، یعنی جمعاً پنج روز ، یک زرده ی تخم مرغ خام را در نصف لیوان آب پرتقال طبیعی - یا آب لیموشیرین - به اضافه ی کمی شکر ، مخلوط و میل کنید ) یک عمر ، سالم ، با یائسگی به موقع و به دور از عوارض سخت ( همچون گرگرفتگی ) زندگی خواهید کرد . ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘ |شهید مصطفی چمران🌷 ✍️ ظرف‌ها رو شست ▫️آنوقت‌ها که آقای چمران دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب می‌بردم. یه روز رفتم خونه‌شون. دیدم پیش بند بسته و داره ظرف می‌شوره. با دخترم رفته بودم. ایشون بعد از اینکه ظرف‌ها رو شست، اومد و با دخترم بازی کرد، با همون پیش بند... 📚 مجموعه یادگاران، جلد ۱، صفحه ۳۱ ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ 🦋@downloadamiran🦋
[ 🕰⌛️] 🕰 یاد حرف راستین افتادم و پرسیدم: –با بیتا خانم راه پیدا کردید؟ صاف نشست. –نه، با پدر راستین فکر کردیم این کار بهترین راهه. ببین مگه تو نمیخوای راستین برگرده و بلایی سرش نیاد؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. او دوباره کمی سرش را جلو آورد. –ببین پیش راستین فقط پری‌ناز نیست که، پلیس گفته اونا یه باند هستن. آدمهای خطرناکی هستن. حنیف میگفت احتمالا پری‌ناز با اون دوستش، راستین رو به عنوان هم‌دست خودشون معرفی کردن که تونستن با خودش پیش اونا ببرنش، شاید گفتن تو همین شلوغیا تیر خورده که اونا هم بهش رسیدگی کردن و خدا رو شکر میگی حالش بهتره. برای این که بتونیم اعتماد پری‌ناز رو جلب کنیم مجبوریم یه کارهایی کنیم که باب میلمون نیست. ما باید یه نقشه‌ایی بکشیم که پری‌ناز بهمون اعتماد کنه و یه وقت بلایی سر بچم نیاره، اینطور که معلومه اون خیلی کینه‌اییه، می‌ترسم... حرفش را بریدم. –خب یعنی چیکار کنیم؟ آب دهنش را قورت داد. –قول میدی همکاری کنی؟ –قول که...اول باید بدونم موضوع چیه. بعدشم به خانوادم بگم و... دستش را در هوا تکان داد. –ای بابا، اگه بخوای به خانوادت بگی که کاری از پیش نمیره، اونم خانواده تو، خب معلومه اجازه نمیدن. سردرگم نگاهش کردم. –یعنی منظورتون اینه خودم یواشکی... –مگه حالا میخوای چیکار کنی؟ همش الکیه، فقط چند تا عکس می‌گیریم و می‌فرستیم واسه اون دختره‌ی ذلیل شده و دیگه همه چی تموم میشه. پوزخندی زدم و در دلم به بچه‌گانه بودن نقشه‌اش خندیدم و گفتم: –احتمالا نمی‌دونید پسر بیتا خانمم با اونا همدسته، که نشستین نقشه طراحی کردین. لبش را گاز گرفت و با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهم کرد. –چی؟ کی گفته؟ مگه میشه؟ –چه فرقی داره کی گفته؟ شما در موردش چی فکر کردید؟ لابد نقشتون رو هم باهاش درمیون گذاشتید؟ –نه، تا وقتی تو موافقت نکنی به کسی نمیگیم. فوری گوشی‌اش را از کیفش درآورد و نجوا کرد: –تو چرا از اول نگفتی؟ بزار به بیتا یه زنگ بزنم. نه اول به حنیف بگم. شاید این پسره بدونه اونا بچم رو کجا بردن. دستش را گرفتم. –نه، به هیچ کس نگید. من به خاطر راستین می‌ترسم. اینجوری اوضاع بدتر میشه. به نظرم اگر شما وانمود کنید که چیزی نمی‌دونید بهتر باشه. بعدشم من مطمئنم که پسر بیتا خانم خبری از اونا نداره، فقط گاهی پری‌ناز بهش زنگ میزنه، مثل من که گاهی باهام تماس میگیره. متفکر به میز خیره شد و گفت: –بیچاره بیتا خانم اگه بفهمه بچش چیکارس دیوونه میشه. اخه همه‌ی زندگیش همین پسرشه. نفسم را محکم بیرون دادم. –من دیروز آگاهی بودم. موضوع رو بهشون گفتم. اونا خودشون خبر داشتن. پسر بیتا خانم تحت نظره پلیسه. فکر کنم آقا حنیف هم خبر دارن، احتمالا به خواست پلیس حرفی به شما نگفتن. باور کنید دیر یا زود اونا دستگیر میشن و پسرتون آزاد میشه، اصلا نگران نباشید. –این دیر یا زودی که گفتی درسته، ولی مگه تو می‌تونی تضمین کنی بلایی سرش نمیاد. نمی‌بینی اخبار رو، مگه وقتی پاش تیر خورد تو فکرش رو می‌کردی؟ همینجوری میشه دیگه، یهو یکی یه کینه‌ایی داره، یه تیری در میکنه و یه خانواده رو بدبخت میکنه. تو خیلی راحت می‌تونی بگی نگران نباشم چون مادر نیستی، نمی‌فهمی من چه حالی دارم. خودت فرار کردی امدی نشستی سر زندگیت اونوقت پسر بدبخت من اونجا باید تنش بلرزه، برای نجاتشم که کاری نمی‌کنی. فقط نشستی به امید این که آیا پلیس یه روزی بتونه اونارو دستگیر کنه یا نه، با حرص نفسش را بیرون داد و مکث کرد. چند ثانیه سکوت کرد و بعد با بغض ادامه داد: –واقعا اگر بلایی سر بچم بیاد تو چیکار می‌کنی؟ می‌تونی با وجدان راحت زندگی کنی؟ درمانده گفتم: –آخه من چه کاری از دستم برمیاد؟ –چرا برنمیاد، تو نمیخوای خودت رو اذیت کنی، نمیخوای آب تو دلت تکون بخوره، اصلا فکر کن راستین رو نمی‌شناسی، یعنی جون یه انسان اونقدر برات اهمیت نداره که به خاطرش یه دو ماه بد بگذرونی؟ حالا من که نگفتم برو با پسر بیتا خانم زندگی کن. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] 🕰 فقط یکی دوماه محرم باشید بعدشم جدا شو، با بهت نگاهش کردم. –نقشتون این بود؟ شما که گفتین الکی! فقط عکس. من...من...اگرم بخوام پدر و مادرم... –اون موقع گفتم الکی چون نمی‌دونستم اون شهرام لعنتی دستش با اونا تو یه کاسس، فکر می‌کردم اونم طرف ماست و تو نقشمون کمکمون می‌کنه. کلی رو بیتا خانم حساب کرده بودم. ولی حالا دیگه الکی نمیشه. اصلا نباید بهشون بروز بدیم. باید همه چی واقعی باشه. به چشم‌هایش نگاه کردم و پرسیدم: –اگه دختر خودتونم بود این کار رو می‌کردید؟ نفسی گرفت و گفت: –ببین پسر من جونش رو به خاطر تو گذاشت کف دستش، اونوقت تو برای من سوال طرح می‌کنی؟ تو و پدر و مادرت باید خیلی خودخواه باشید که... حرفش را ادامه نداد و گریه‌ا‌ش گرفت. با همان حال دستمالی از کیفش درآورد و ادامه داد: –آره خب بایدم پدر و مادرت اجازه این کار رو بهت ندن. چیکار دارن، بچشون ور دلشونه، دیگه حالا بچه‌ی دیگرانم هر بلایی سرش امد که امد به جهنم. به اونا که چیزی نمیشه. دختر خودشون رو همین بچه‌ی دیگران جونش رو به خطر انداخته و نجاتش داده، دیگه حالا خودش به درک. حالا من تمام عمرم زجه بزنم چه فرقی به حال شماها داره. –این چه حرفیه مریم‌خانم، دل ما پیش شماست. باور کنید خود من یه لحظه یادم نمیره که بنده خدا آقای چگنی تو چه وضعی هستن... اخم کرد و عصبی گفت: –پس کو؟ من دلت رو میخوام چیکار. به فکر بودن تو مشکلی رو از بچه‌ی من حل می‌کنه؟ وقتی یه اقدامی کنی معلوم میشه واقعا به فکرشی. دستهایم را در هم گره زدم و تاملی کردم. بلعمی را چه می‌کردم. مگر میشد بگویم که اصلا این شهرام خان زن و بچه دارد. حسی در درون می‌گفت که قبول کنم. نمی‌دانستم باید این حس را جدی می‌گرفتم یا نه، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدای لرزانی گفتم: –من که حرفی ندارم. فقط راضی کردن پدر و مادرم کار من نیست. ناگهان رنگ عوض کرد. چهره‌اش آنقدر شاد و هیجان زده شد که من از تعحب خشکم زد. بلند شد و میز را دور زد و در آغوشم گرفت و چندین بار صورتم را بوسید و قربان صدقه‌ام رفت و پشت سر هم دعایم کرد. می‌دانستم قبول کردن خواسته‌اش در خانه چه غوغایی به پا می‌کند و مادر دوباره از من دلخور می‌شود. ولی به مریم خانم هم حق دادم. به نظرم حرفهایش درست بود. البته خودم هم دلم برای راستین شور میزد. مریم خانم از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند. آنقدر خوشحال بود که انگار همین فردا پسرش را می‌بیند. چادرش که روی زمین افتاده بود را برداشت و تکانش داد. –من دیگه باید زودتر برم دخترم. برم به پدرش هم این خبر خوش رو بدم. وقتی چهره‌ی غرق در فکر مرا دید ادامه داد: –حالا تو تلاشت رو بکن اگه راضی نشدن من و بابای راستین میاییم راضیشون می‌کنیم. اصلا خودم اونقدر التماسشون می‌کنم تا کوتا بیان. همین را گفت و با شتاب از در بیرون رفت. من ماندم و حرفی که ناشیانه زده بودم و می‌دانستم شاید عاقبت خوبی نخواهد داشت. جلوی پنجره رفتم. بازش کردم و رو به آسمان گفتم: –گاهی اینجوری میشه، میدونم تو میخوای که بشه، شاید من هیچ وقت حکمتش رو نفهمم، ولی یه چیزی رو دیگه فهمیدم از همون موقع که رفتم بیمارستان، این که از شکستن دل مادرا خوشت نمیاد. دهانم خشک شده بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا کمی آب بخورم. خانم ولدی و بلعمی در آبدارخانه نشسته بودند و بلعمی فین فین می‌کرد. جلوی میز چهار نفره آبدارخانه ایستادم و مقابل صورتش خم شدم. –چی شده؟ نیم نگاهی خرجم کرد و چیزی نگفت. زمزمه کردم: –برم برات آب بیارم. ولدی هم روی صندلی غرق فکر نشسته بود. یک لیوان آب دست بلعمی دادم و رو به ولدی گفتم: –چیه‌؟‌ چرا امروز همه ماتم گرفتن؟ این از این که مثل سیل اشک میریزه، اینم از جنابعالی، که انگار کامیون کامیون بارت رو بردن. لبخند تلخی زد و گفت: –مادر آقا رفتن؟ –آره، چطور مگه؟ نگاهی به بلعمی کرد و گفت: –چرا بهش نگفتی شهرام شهر اینه؟ –توام به جرگه‌ی بلعمی پیوستی؟ داشتی گوش می‌کردی؟ –بابا این دختر هلاک شد از بس گریه کرد. فقط می‌خواستم بهش ثابت کنم که تو این کار رو نمی‌کنی، ولی وقتی با گوشهای خودم شنیدم که به مادر آقا گفتی... سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. به چهره‌ی غرق اشک بلعمی زل زدم و گفتم: –کاش تو با شوهرت خوب بودی و شوهرتم دنبال این کارا نبود. بلعمی برای چندین بار دست بر چشم‌هایش کشید تا اشکهایش را کنار بزند. یکی از مژه‌های مصنوعی‌اش شل شد و ظاهر بدی به چهره‌اش داد. گفتم: –یا این مژت رو بنداز بره یا درستش کن، ترسناک شدی. در جا گریه‌اش بند آمد و گفت: –از بس گریه کردم چسبش شل شده. این جدید‌ها رو جینی میخرم کیفیتشون پایینه. ولدی چپ چپ نگاهش کرد و گفت: ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️] 🕰 –تو دیگه کی هستی تو بدترین حالتم این کارات رو ترک نمی‌کنی، فکر کنم در حال مرگم به عزرایئل میگی صبر کن سرخاب سفیدابم رو بزنم بعد بریم. بلعمی رفت و کیفش را از روی میز آورد و گفت: –عه، یه دور از جون بگو بابا، حالا کو تا عزائیل بیاد طرف من. اگرم بیاد اونقدر با این همه بدبختی قوی شدم که حتی به عزائیلم جون نمی‌دم. ولدی پوزخندی زد و گفت: –تو قوی هستی؟ اگه قوی بودی کیلو کیلو از این چیزا به سرو صورتت نمیزدی. بلعمی آینه را جلوی صورتش گرفت. –وا چه ربطی داره؟ همین که یه تنه دارم یه زندگی رو می‌چرخونم رستم زمونه هستم. اونم تو این دوره. ولدی آینه را از دستش گرفت و گفت: –تو نمیخواد یه تنه واسه من زندگی بچرخونی و ادای مردها رو دربیاری، مگه بیوه‌ایی؟ همین کارارو کردی شوهرتم دل به زندگی نمیده دیگه، بزار اون همون مرد باشه و توام زن باش. تو اگه قوی بودی واسه دیگران آرایش نمی‌کردی. بعد مکثی کرد و آینه را روی میز سُر داد. بلعمی آینه را برداشت و گفت: –خب، بعدش؟ حرفت رو بزن. رو به بلعمی گفتم: –ول کن دیگه توام، میخوای یه چیزی بشنوی بعدم بشینی آبغوره بگیری؟ بلعمی گفت: –نه اتفاقا، وقتی ولدی بهم گیر میده دوست دارم. چون میدونم از رو دلسوزیه، من که مادر نداشتم از این مدل حرفها بهم بزنه. ولدی گفت: –آخه چقدرم گوش میکنی، اگه از اول به حرفهای من گوش می‌کردی شوهرت مثل چسب به زندگیت می‌چسبید و الان این اُسوه‌ی بدبختم تو این دردسر نمیوفتاد. بالاخره بلعمی مژه‌هایش را جدا کرد و بهشان خیره شد و با ناراحتی گفت: –آخه تو منطقی توضیح نمیدی، بعدشم من شوهرم از قبل منم همینجوری بود. –خب چون مادرشم مثل تو حسابش نکرده و بچه ننه بارش آورده. مطمئنم از اون مادرا بوده که صبح پسرش تو خونه خوابه خودش میره نون میخره یا خرید میکنه. بلعمی لبش را گاز گرفت. –عه، منم شبهایی که شهرام میاد خونه صبحش میرم نون میخرم. یعنی کار بدیه؟ ولدی حرصی گفت: –چرا این کار رو میکنی؟ مثلا میخوای بگی خیلی زن خوبی هستی؟ یا خیلی دوسش داری؟ بزار کارهای مردونه رو اون انجام بده و بعد تو فقط ازش تشکر کن و تا می‌تونی ازش تعریف کن و از کارهاش ذوق کن. حتی ازش پول تو جیبی بخواه، دستت رو به طرفش دراز کن و اون غرور احمقانت رو بزار کنار. وقتی بهت پول میده حلوا حلوا کن بزارش رو سرت. بلعمی مژه‌ها را در دستش شکاند و گفت: –یعنی تو سری خور باشم؟ من محتاج چندر غاز اون نیستم. مگه با این چیزها زندگی خوب میشه؟ بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد: –اونوقت یعنی شوهرم مثل آدم میشینه سر زندگیش و واسه این و اون نقشه نمی‌کشه؟ ولدی گفت: –تو سری خور چیه دختره‌ی بی‌عقل؟ زنها باید پیش شوهرشون خودشون رو ضعیف نشون بدن. درسته زنها قدرت مدیریت بالایی دارن و بهتر میتونن سختیها و مشکلات رو تحمل کنن و زودتر فراموششون کنن. ولی یه ضعفهایی هم دارن، مردها هم دارن. زنها باید ضعفشون رو جلوی شوهراشون نشون بدن، نه یعنی تو سری خور باشند نه ، مدیریت بکنن ولی در مقابل مرد در ابراز محبت قدرت نشون ندن. بلعمی بی‌خیال گفت: –ولی من خیلی مقتدرم. ولدی پرسید: –پس چرا آرایش میکنی؟ بلعمی گفت: –همیشه گفتم چون میخوام مرتب و شیک باشم. –یعنی الان اُسوه نامرتبه؟ اتفاقا به نظر من از تو شیک‌تر و مرتب‌تره. تو به توجه نیاز داری، این ضعف توئه‌، ضعف همه‌ی خانمهاست. برای رفع این ضعف نیازی به آرایش تو محیط کار نیست. فقط به شوهرت بگو که به محبتش نیاز داری، همین. همه چی درست میشه. چشم‌های بلعمی گرد شد. –من برم بهش بگم بیا بهم محبت کن؟ خودش باید بفهمه. ولدی پوفی کرد و گفت: –مردا متوجه نمیشن، باید هر چیزی رو بهشون بگی، هر نیازی که داری دونه دونه باید بهشون گفت. حالا با روشهای متفاوت. –که چی بشه؟ –وقتی تو ضعفت رو میگی، اون هم خوشحال میشه، هم اون حس قدرتش ارضا میشه هم تو به اون محبتی که توی ذهنته میرسی، تو باید ابراز کنی، نمیخواد ضعفت رو بپوشونی واضح بگو، مگه همیشه نمیگی از بی‌توجهیش اذیت میشی؟ خب راهش همینه دیگه، کی میخوای حرف گوش کنی تو دختر. خوش به حال مادرت که نیست از دستت اینقدر حرص بخوره. بلعمی لبهایش را بیرون داد. –خیلی خوب بابا، چرا اینجوری می‌کنی؟ مثلا من بهت گفتم با اُسوه صحبت کنی از تصمیمش منصرف بشه، اونوقت تو من رو نصیحت میکنی؟ –مشکل الان اُسوه نیست. اینم مونده وسط، گرچه کارش درست نیست، ولی تو اول، زندگی خودت رو دریاب. بلعمی زیر چشمی نگاهم کرد. –من این کارارم می‌کنم، ببینم دیگران دست از سر شوهر من برمی‌دارن یا نه. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•