فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕به نام خالق مهربانیها💕
🌸آخرین شنبه
💛آبان ماهتون زیبا
🌸روزی پر از شادی
💛لبخند هایی از ته دل
🌸مهربونی , عشق
💛لحظات عاشقی
🌸دل پر مهر , سلامتی و
💛سرشاراز خیر و برکت
🌸برایتان آرزومندم
💛اول هفته تون
🌸عالی و در پناه خدا
💫الهی به امید تو💫
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸انرژیمثبتبدهید➕
🌸به هر کس که می رسید، از شادکامی و سلامتی، از آرامش و شکوفایی و از سعادت و نیکبختی سخن بگویید.
🌸به جنبه ی خوشایند هر چیز نگاه کنید. فقط به بهترین ها فکر کنید، فقط به خاطر بهترین ها کار کنید و فقط در انتظار بهترین ها باشید.
🌸با دیدن و شنیدن موفقیت دیگران به همان اندازه شاد و خوشحال شوید که از موفقیت خود شاد و خوشحال می شوید.
🌸از اشتباهات گذشته درس گرفته و آن را به فراموشی بسپارید و با عزم راسخ و ثبات قدم بیشتر به سوی دستاوردهای عظیم آینده بشتابید.
🌸به هر کس که می رسید، لبخند بزنید.
برای دیدن چیزهای مثبت در زندگی و اطرافیان به قدری وقت صرف کنید که وقتی برای جستجوی منفیها نداشته باشید.
🌸خود را لايق بهترینها بدانید
زيرا هر انسان تحفه ای الهی است...
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
#پندانه
🌸سهگامباامامعلی (ع)
🌸گام اول:
دنیا دو روز است...
یک روز با تو و روز دیگر علیه تو
روزی که با توست مغرور مشو
و روزی که علیه توست ناامید مشو...
زیرا هر دو پایان پذیرند ...
🌸گام دوم:
بگذارید و بگذرید ...
ببینید و دل نبندید
چشم بیاندازید و دل نبازید....
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت...
🌸گام سوم:
اشکهاخشک نمیشوندمگر
بر اثر قساوت قلبها
و قلبها سخت و قسی نمیگردند
مگر به سبب زیادی گناهان
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
#تلنگر
ابوعلے سینا میگوید
سه نڪته را اگر رعایت ڪنید
زندگے ارامے خواهید داشت:
✅خوشحال هستید (قول) ندهید
✅عصبانے هستید (جواب) ندهید
✅ناراحت هستید(تصمیم)نگیرید...
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘
#شهیدانه🌷
#کلام_شهید
🥀 می روم تا انتقام سیلی مادرم رابگیرم.
🍁 همسرعزیزم خودت میدانی که چقدر دوستت دارم و بهترین و شیرین ترین لحظات را در کنارهم سپری کرده ایم و جدایی بسیار سخت است.
🍁 اما عشقی فراتر از هرعشق دیگری، در قلب هر دوی ما وجود دارد که آن، عشق به بانوی دو عالم بی بی زینب سلام الله علیها است و باید برای این عشق فراتر، از وابستگی ها و عشق های دیگر گذشت.
🍁 میدانی که چقدر دوست دارم که عاقبت با #شهادت از این دنیا بروم و من جز شهادت، از خداند مرگ دیگری را نمی خواهم.
🍁 اما نمیگویم که دعا کنید بروم و شهید شوم.. آرزویم شهادت است. من حاضرم مثل علی اکبرِ امام حسین اِرباً اِربا بشم ولی ناموس شیعه حفظ بشه.
🍁 آخرشم این شهید در حال خنثی کردن بمب بود ڪه منفجر شد و قسمتی از بدنش تکه تکه شد.
#شهید_حسین_حریری
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#داستان_کوتاه_آموزنده
#داستان_کوتاه
👌« شایعه »
💞✨زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
💞✨حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
💞✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود 🔵
🔸پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
✨در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟
گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مىکنند و آبرویشان را مىبرند.
📚«تنبيه الخواطر: ۱ ، ۱۱۵»
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرمافزار📱
آموزش --> ساخت #لوگوموشن🔆
نرمافزار مورد نیاز --> #الایت_موشن💠
آموزش ساخت لوگو موشن حرفهای در 5 دقیقه😍😄
✔اگر اهل تولید محتوا و کلیپ هستید، این آموزش رو از دست ندید👌✌
📌حتما برای علاقمندان تولید محتوا ارسال کنید🙃
🦋@downloadamiran🦋
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت205
بلند شدم و به سینک ظرفشویی تکیه دادم و دستهایم را روی سینهام جمع کردم.
–جالبه، به جای این که من شاکی باشم تو ناراحتی؟ تو و اون شوهرت و دارو دستش من رو انداختید تو دردسر طلبکارم هستی؟ اصلا خانم ولدی راست میگه دیگه، اونقدر امثال شماها تو خونه منم منم میکنید که شوهرتون میشه موش، بعد بیرون از خونه میخواد شیر باشه و این بدبختیها رو به وجود میاره.
بلعمی هم بلند شد و با ناراحتی نگاهم کرد و دستش را به طرفم پرت کرد.
–بیا، تازه یه چیزی هم بدهکار شدیم. ببین من به خاطر خودت میگم، خودت رو واسه اون آقای چگنی بدبخت نکن. اگه اون فداکار بود که زودی پریناز رو ول نمیکرد بیاد طرف تو، اگرم کاری برات کرده واسه تو نبوده، مجبور بوده چون خودش باعثش شده، پس باید خودشم جمع میکرده، حالا این وسط یه تیری هم خورده دیگه، نمیمیره که...
اخم کردم و غریدم.
–بس کن.
ولدی دست بلعمی را کشاند و روی صندلی نشاند.
بلعمی شاکی به من اشاره کرد و رو به ولدی گفت:
–من و باش که میخواستم به این بگم بیاد شهرام رو تهدیدی چیزی کنه که راضی بشه من رو عقد کنه اونوقت این...
دستهایم را روی تکیه گاه صندلی گذاشتم.
–تهدید کنم؟
سرش را تکان داد.
–آره، مثلا بهش بگی از همه چی خبر داری و میخوای بری به مادرش بگی که زن داره، مگر این که من رو عقد کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
–واقعا که، چه فکر مسخرهایی. بعد رو به ولدی ادامه دادم:
–میبینی چی میگه؟ تو این اوضاع به فکر درست کردن زندگی خودشه.
بلعمی صدایش را کمی بلند کرد.
–تو مگه نیستی؟ میخوای زندگی خودت رو درست کنی باید از من و زندگیم مایه بزاری؟
رویم را برگرداندم.
–دیگه شرط رئیسته، من چی کار کنم. بلعمی با حرص به ولدی نگاه کرد.
–اینم دختر خوب و مرتبت. ولدی که انگار فکری به نظرش رسیده باشد. بشگنی در هوا زد و رو به بلعمی گفت:
–آفرین، چه فکر بکری! یعنی تو کل عمرت یه فکر عالی از خودت در کردی اونم اینه. من و بلعمی منتظر نگاهش کردیم.
به صندلی اشاره کرد و رو به من گفت:
–بیا بشین، بیا که این دختره با این هوشش فرشتهی نجاتت شد.
نشستم و گفتم:
–اونوقت با کدوم هوشش؟ من این کاری که این میگه رو انجام نمیدما...
–حالا نه اونجور که اون میگه، ببین به این شهرام خان بگو بره به پریناز بگه یا این شرط رو برمیداره یا تو میری به ننش همه چیز رو میگی.
اینجوری هم از شر شرط پریناز راحت میشی هم این بدبخت خلاص میشه و تنش از حوو و این چیزا نمیلرزه، با یه تیر دوتا نشون میزنی. بلعمی با اشتیاق و ذوق دستهایش را به هم گوبید و گفت:
–آره راست میگه، فقط تو رو خدا شرط سومتم این باشه که من رو عقد کنه.
نگاه عاقل اندر سفیهی نثارش کردم.
–اخه عقل کل، اگه این شرط رو بزارم که دیگه چه کاریه از مادرش پنهان کنه، خب میگه برو بگو دیگه. اونوقت میشی زن قانونیش، درسته بیعقله، ولی دیگه نه اینقدر.
بلعمی مثل یک بادکنک بادش خالی شد و با آینهایی که در دستش بود شروع به بازی کرد.
ولدی دستش را روی دست بلعمی گذاشت و گفت:
–تو اون کارایی که من گفتم انجام بده اونوقت خودش میاد میگه بیا بریم به ننهام نشونت بدم.
بلعمی مایوسانه سرش را تکان داد.
–باشه، حالا چیه هی میگی ننه، اصلا به شهرام با اون تیپش میخوره به مادرش بگه ننه؟ یه ذره با کلاس باش.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت206
به نظرم پیشنهاد بلعمی خوب بود. ولی از برخورد پسر بیتا خانم میترسیدم. او خیلی راحت هر کاری انجام میداد. فکر نمیکنم اصلا مادرش برایش مهم باشد، شاید مادرش بهانه است و خودش دلش نمیخواهد زن و بچهاش را رو نمایی کند.
با تمام این افکارها کیفم را از روی میزم برداشتم و از در بیرون رفتم. جلوی راه پلهها با آقا رضا رو در رو شدیم. سرش را پایین انداخت و بیتوجه به راهش ادامه داد. هنوز هم انگار حالش خوب نشده بود. چند روزی بود همش در خودش بود.
هوا خیلی سرد شده بود. پالتوام را در خودم پیچیدم و در پیاده رو شروع به قدم زدن کردم. سردم بود ولی لازم بود قدم بزنم تا فکرم بهتر کار کند. با آرام شدن اوضاع پدر دیگر دنبالم نمیآمد. البته خودش هم در مغازهی جدیدش حسابی سرش شلوغ شده بود. دلم برای خودم میسوخت. مانده بودم بین افرادی که فقط خودشان را میدیدند. دیگر دلم زرنگ بازیهای گذشتهام را نمیخواست. وگرنه جواب مریم خانم را همانجا در شرکت کف دستش میگذاشتم. این شخصیت جدیدم را دوست داشتم.
نزدیک خانه که رسیدم، ستاره دختر همسایهی بالاییمان را دیدم. مثل همیشه به رویم لبخند زد و سلام کرد. نه از بیمحلی خبری بود نه از روی برگرداندن.
من هم لبخند زدم و جوابش را دادم.
به گرمی دستم را فشرد و احوالپرسی کرد و گفت:
–خدا رو شکر که صحیح و سالم میبینمت. خیلی نگرانت بودم. ولی روم نشد بیام دیدنت. خم شدم و لپ پسرش را کشیدم و گفتم:
–همین که راهت رو نکشیدی بری، خودش برام از هزارتا دیدن ارزشش بیشتره.
لبش را به دندان گزید.
–این چه حرفیه؟ اگه منظورت حرفهای مردمه، ولشون کن. مردم همینن دیگه، پشت منم یه مدت حرف میزدن.
با چشمهای گرد پرسیدم:
–واقعا؟ چی میگفتن؟ نگاهی به پسرش انداخت.
–خیلی حرفها، نه که من بچم رو میزارم پیش مامانم میرم سرکار، کلی واسه خودشون خیال بافی کرده بودن. ولی بعد از یه مدت همه چی تموم شد. واسه توام یه مدت کوتاهه، بعد نظرشون عوض میشه، طلا که پاکه چه منتش به خاکه. حرفهایش خوشحالم کرد.
–ممنون ستاره، از دیدنت خیلی خوشحال شدم. کلی حرف دارم برات بگم. راستی ماساژ مغزم دارید؟ احساس میکنم مغزم خیلی خسته شده.
خندید.
–فکر کردن خودش ماساژ مغزه، فکرهای خوب کن خستگیش در میره.
به خانه که رسیدم مادر نبود. با خودم کلنجار میرفتم که اتفاقهای امروز شرکت را با او در میان بگذارم یا نه که امینه زنگ زد و گفت که میخواهند برای شام به خانمان بیایند.
فوری لباسهایم را عوض کردم و شروع به پختن شام کردم.
خانه را هم مرتب کردم. امینه و مادر با هم آمدند. شنیدم که مادر غر میزد سر امینه که چرا زودتر آمدنش را خبر نداده، حالا وقت کمی دارد برای شام درست کردن. وقتی وارد آشپزخانه شد و غذای آماده روی اجاق را دید لبخند زد و رو به امینه گفت:
–قبلا خبر داده بودی؟ پس چرا صدات درنمیاد.
امینه هم لبخند زد و گفت:
–ترسیدم اُسوه رو دعوا کنید. بعد در قابلمهی خورشت را برداشت و عمیق نفس کشید و ادامه داد:
–میبینم که کد بانو شدی. چه بویی داره. پس میخواستی هممون رو غافلگیر کنی. مادر چشمش را در خانه چرخاند و بعد روی کانتر را هم از نظر گذراند. بعد چشمهایش روی صورتم جا خشک کرد. نگاهش پر از محبت بود. انگار گاهی مادرها با سکوت محبت میکنند. فقط باید آرام باشی و تا خوب بشنوی.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت207
بعد از شستن ظرفهای شام یک سینی چای ریختم و به سالن بردم و به همه تعارف کردم. یک فنجان چای در سینی باقی ماند که روی میز گذاشتمش.
امینه آمد و کنارم نشست و گفت:
–چی شده؟
نگاهش کردم.
–چی، چی شده؟
–نمیدونم، یه جوری هستی، زیادی سربه راهی، سر به راهتر از هر وقت دیگهایی.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–یه جوری حرف میزنی کسی ندونه فکر میکنه من قبلا چیکار میکردم.
–کلا گفتم، آروم شدی، شاید میگفتم مظلوم شدی بهتر بود.
–چیزی نیست، یه کم فکرم مشغوله.
–قبلا که فکرت مشغول میشد میرفتی تو اتاقت بیرون نمیومدی و واسه ما قیافه میگرفتی. الان چی شده؟ تغییر رویه دادی؟ شانهایی بالا انداختم.
–نمیدونم، شاید.
مادر فنجان چایی را که در سینی باقی مانده بود را مقابلم روی میز گذاشت و گفت:
–چرا برای خودت چایی برنداشتی.
امینه زمزمه کرد.
–خدا شانس بده، بیا تو این خونه تو یه مشکل داشتی اونم رفتار مامان بود. دیگه چی میخوای اینم که درست شد. فکر کن، مامان واسه تو چایی آورد.
مادر بیتوجه سینی را برداشت و به آشپزخانه رفت.
واقعا گاهی انسان میماند که جواب فرد مقابلش را چه بدهد. شکایت بکند میشود ناشکری، حرفی نزند دیگران فکر میکنند غرق در خوشبختی هستی.
مطمئنم اگر امینه یکی از این مشکلات مرا داشت زمین و زمان را به هم میدوخت. البته خود من هم قبلا همینطور بودم. در آن لحظه خیلی سخت بود که بگویم.
–خدا رو شکر. ولی گفتم.
بعد از رفتن مهمانها ظرفها را جابهجا کردم. نمیدانستم میتوانم به مادر اعتماد کنم و حرف دلم را به او بگویم یا نه. برای همفکری و پشتوانه به یک کمک نیاز داشتم.
در دو راهی گیر کرده بودم که احتیاج به یک بزرگتر داشتم تا کمکم کن. از پدر خجالت میکشیدم حرف بزنم با مادر هم حرف زدن کمی سخت بود. استرس زیادی داشتم که میدانستم اگر به رختخواب بروم خوابم نخواهد برد. تصمیم گرفتم در همان آشپزخانه خودم را سرگرم کنم. برای همین وسایل تمام کابینتهای پایین را بیرون ریختم و شروع به تمیز کردن کردم. حسابی همه جا شلوغ شده بود. آب و کف درست کردم و شروع به سابیدن داخل کابینت کردم و بعد هم خشک کردن و دوباره چیدن وسایل و ظرفها. یک ساعتی مشغول بودم که مادر بالای سرم نمایان شد و با مهربانی گفت:
–اینجا چه خبره؟ نصفه شب چه وقت این کاراس؟
–بیدارتون کردم؟
–خواب نبودم. مگه فردا سرکار نمیری؟ دیر وقتهها.
–یه کم استرس دارم گفتم کار کنم خسته بشم تا خوابم بگیره.
کنارم نشست و گفت:
–این همه کار تا صبحم تموم نمیشه. برو اونورتر. من این کابینت رو جمع میکنم تو برو اون یکی رو جمع کن.
چند دقیقهایی کمک کرد و بعد پرسید:
–چرا استرس داری؟ چیزی شده؟
دیسی که دستم بود را داخل کابینت گذاشتم و کمی این پا و آن پا کردم و بعد با مِن و مِن گفتم:
–راستش مامان، میخواستم باهات حرف بزنم که کمکم کنی. این روزا یه اتفاقهایی افتاده که شما ازش خبر ندارید.
دست از کار کشید و به طرفم برگشت.
–چی شده؟
من هم کامل به طرفش برگشتم و روی موکت آشپزخانه نقش زدم و به آرامی گفتم:
–بهتون میگم، فقط تو رو خدا عصبانی نشید. کمک کنید که یه جوری حل بشه، گرچه نمیدونم چطوری؟
با اخم نگاهم کرد و منتظر ماند. وقتی چهرهاش را دیدم یک لحظه از حرف زدن پشیمان شدم و مکث کردم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•