[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت208
–چیه؟ نکنه دوباره این مریمخانم چیزی گفته؟
التماس آمیز نگاهش کردم.
–مگه قرار نشد عصبانی نشید؟
–من عصبانی نیستم. تو حرفت رو بزن. نکنه امده بود شرکت؟
با تعجب نگاهش کردم.
–از کجا فهمیدید؟
–لابد نشسته یه نقشهایی برات طراحی کرده، آره؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. کمی جابهجا شد و گفت:
–حالا چی بهت گفته که خواب رو از چشم تو گرفته؟
وقتی سکوت مرا دید کمی آرامتر گفت:
–نترس بابا، نمیخوام نصف شب برم در خونشون که، فقط تو تنها باهاش حریف نشو. اون میخواد تو رو تنها گیر بیاره و یه جورایی تو رودرواسی بندازتت، سعی کن باهاش تنها حرفی نزنی، بگو اگه حرفی داره باید به ما بگه.
–آخه مامان، خیلی حرفها این وسط هست که شما خبر نداری، میخوام همه رو بهتون بگم ولی میترسم...
لبخند زورکی زد و گفت:
–مگه من لولو خرخرهام؟ حرفت رو بزن.
–آخه مامان باید قول بدید بین خودمون بمونهها،
–باشه میمونه.
–جون امیرمحسن رو قسم بخورید تا بگم.
دستش را جلوی دهانش مشت کرد.
–وا! قسم واسه چی؟ پیش خودم میمونه دیگه، چیکار دارم برم به کسی بگم آخه.
–نه این که خودتون بخواهید بگید، یهو عصبانی میشید و... بعد دوباره شروع به نقش زدن کردم.
نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. حسابی حس کنجکاویاش تحریک شده بود.
–باشه قسم میخورم.
از حرفش خیلی خوشحال شدم. این قسم یعنی برای مادر خیلی مهم است که حرفهایم را بشنود.
تقریبا تا ساعت دو بعد از نیمه شب در آشپزخانه با هم پچ پچ کردیم و من همه چیز را برایش توضیح دادم. حتی دلیل رد کردن خواستگاری راستین را هم برایش گفتم. حتی توضیح دادم که چرا من حالا در شرکت راستین کار میکنم.
با شنیدن بعضی حرفها مغزش سوت میکشید و چشمهایش درشت میشد. بعضی حرفها هم عصبانیاش میکرد ولی وقتی یاد قسمش میانداختمش نوچی میکرد و زیر لب "لااله الا الله" میگفت.
بخصوص وقتی گفتم پسر بیتا خانم زن گرفته و بچه هم دارد. اول باورش نشد. تا این که گفتم فردا خودش همراهم بیاید شرکت و با بلعمی حرف بزند. وقتی باور کرد شروع به حرص خوردن کرد و گفت:
–یعنی زن و بچه داشته پاشده امده خواستگاری تو؟
–آره مامان. البته به اصرار مادرش انگار مجبورش کرده.
مادر انگشت سبابهاش را گاز گرفت و گفت:
–خدا چه رحمی به ما کرده.
در آخر هم از دستم ناراحت شد که چرا از همان اول، یعنی روز خواستگاری راستین همه چیز را برایش نگفتم. من هم کمی درد و دل کردم و از دلشکستنهایش برایش گفتم.
البته او کوتاه نیامد و حق را به من نداد ولی همین که توانسته بودم حداقل از ناراحتیهایم برایش بگویم راضی بودم. این را هم فهمیدم که اگر من تا ابد رفتارم را با او عوض نمیکردم هیچگاه از طرف او این اتفاق نمیوفتاد.
بعد از شنیدن همهی حرفها او هم راه حل بلعمی را تایید کرد و گفت:
–اصلا موقعی که میخوای بری پیش پسر بیتا خانم منم همراهت میام. یا اصلا نرو پیشش، تلفنی بهش بگو.
لبخند زدم و نفسم را سنگین بیرون دادم.
–آخیش، مامان داشتم منفجر میشدم. مهم اینه که الان راحت شدم. دیگه استرس ندارم. حالا دیگه برم پیشش یا تلفنی حرف بزنم برام مهم نیست. مهم اینه که میدونم شما حواستون بهم هست.
مادر بیتفاوت کارش را از سر گرفت.
–پاشو دختر، زود باش، بیا زودتر اینارو جمع کنیم بگیریم بخوابیم. بلند شدم و گفتم:
–مامان جان دست خودت رو میبوسه، من الان استرسم رفع شده، حسابی خوابم گرفته. شب بخیر.
برگشت و با اخم نگاهم کرد.
–جرات داری برو، شده فردا نمیزارم بری شرکت تا اینها رو جمع نکنی.
خندیدم.
–شوخی کردم. کی جراتش رو داره رو حرف شما حرف بزنه.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت209
بعد از تمام شدن کارها به مادر شب بخیر گفتم و به طرف اتاقم رفتم. همین که روی تختم دراز کشیدم مادر وارد اتاقم شد و گفت:
–میگم در مورد این موضوعات یه وقت به پدرت یا امیرمحسن چیزی نگیا.
بلند شدم و نشستم.
–به امیرمحسن چرا نگم؟
دستهایش را از هم باز کرد.
–مردا ندونن بهتره، شاید خودمون بتونیم درستش کنیم. مردا که میدونی چطورین مثلا میخوان فوری همهی کارها رو درست کنن خرابترش میکنن. بخصوص در مورد اینجور مسائل، یه کم غیرتی هم میشن، کار رو سختتر میکنن.
اصلا انتظار این حرفها را از مادر نداشتم. جا خوردم. فقط توانستم سرم را کج کنم و بگویم. چشم.
قبل از خواب به بلعمی پیام دادم که شمارهی شوهرش را برایم پیامک کند تا بعدا به او زنگ بزنم و درخواستم را بگویم.
چیزی به سحر نمانده بود و من خیلی خسته بودم. حتی نتوانستم بعد از پیام دادن به بلعمی صفحهی گوشیام را خاموش کنم و فوری خوابم برد.
صبح با آلارم گوشیام از خواب بیدار شدم. چشمهایم باز نمیشد. دلم میخواست دوباره بخوابم. چادر نماز را از رویم کنار زدم و نگاهی به اطراف انداختم. روی زمین کنار سجادهام خوابم برده بود. اصلا یادم نمیآمد نماز صبح را کی و چطور خواندم. احتمالا در خواب و بیداری چیزهایی بلغور کرده بودم و به جای نماز قالب کرده بودم. عواقب دیر خوابیدن است دیگر. به زور با یک چشم باز و یک چشم بسته به آشپزخانه رفتم. مادر هنوز خواب بود. از روی اجبار برای پدر صبحانه را آماده کردم و دوباره خودم را روی تختم انداختم. باید میخوابیدم خواب هنوز مثل چسب به من چسبیده بود و رهایم نمیکرد. به سختی گوشیام را باز کردم و برای آقا رضا پیام دادم که امروز دو ساعت دیرتر به شرکت میآیم. اصلا دیگر شرکت رفتن برایم هیچ هیجانی نداشت. هر روز با امید این که شاید راستین بیاید بلند میشدم و شبها هم به امید این میخوابیدم که شاید صبح خبری از او بشنوم.
چشمهایم در حال سنگین شدن بودند که صدای پیامک گوشیام سبکشان کرد.
گوشیام را برداشتم و نگاهش کردم. آقارضا نوشته بود.
–سلام. لطفا زودتر بیایید، شوهر خانم بلعمی امده منتظر شماست. اگر مشکلی دارید و نمیتونید بیایید خودتان زنگ بزنید و بهش بگید.
بلند شدم و صاف نشستم. چرا آقا رضا با این لحن حرف میزد. من به بلعمی گفتم شمارهی شوهرش را بدهد نه این که شوهرش را با خودش به شرکت بیاورد.
خواب از سرم چنان پرید و چشمهایم چنان باز شد که انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش از شدت خواب چشمهایم میسوخت. اولین کاری که کردم به آشپزخانه رفتم و به پدر گفتم خیلی عجله دارم قبل از رفتن به محل کارش مرا برساند. به چند دقیقه نرسید که آماده داخل ماشین منتظر پدر نشسته بودم.
تا جلوی در شرکت در مغزم حرفهایی که باید به شهرام بگویم را بالا و پایین کردم.
ترس خاصی نسبت به او داشتم. ترس از بیحیا بودنش. به نظرم آدمهای بیحیا واقعا ترسناک هستند.
انگار پدر متوجهی اضطرابم شد و پرسید:
–کار و بار چطوره؟ مشکلی تو کار نداری؟
–زیپ کیفم را به بازی گرفتم.
–بد نیست. میگذرونیم دیگه. کار خودتون چطوره آقاجان؟
–فعلا که شروع نکردیم. مغازه یه سری کارهاش مونده فکر میکنم یه هفته دیگه کار داره تا بتونیم شروع کنیم. البته بنر زدیم یه تبلیغاتی کردیم. ولی کو حالا بتونیم مشتریهای قبلیمون رو پیدا کنیم. خیلی طول میکشه.
–به نظر من که شما میتونید. وقتی کارتون خوب باشه مشتری خودش میاد.
سرش را به علامت مثبت تکان داد و لبخند زد.
–کاسب شدیا.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت210
با استرس از پلههای شرکت بالا رفتم. در را که باز کردم کسی جز بلعمی در سالن نبود. با اخم به طرفش رفتم و پرسیدم:
–این آقا رضا چی میگه؟ تو شوهرت رو واسه چی برداشتی با خودت...
با دیدن چهرهاش حرفم نصفه ماند و با تعجب دوباره پرسیدم:
–چرا اینجوری شدی؟ رنگت پریده؟
ولدی خودکاری را در دستش گرفته بود و مدام تکان میداد. دست دیگرش را به صورتش کشید و فوری آینه را از کیفش درآورد و نگاهش کرد.
–کجا رنگم پریده؟
در صورتش دقیق شدم.
–نه، فکر کنم به خاطر آرایش نکردنته، یه لحظه فکر کردم... اصلا ولش کن، میگم شوهرت چرا امده اینجا؟ الان کجاست؟
آینه را داخل کیفش پرت کرد.
–خب تقصیر خودته، برمیداری واسه من نصف شب پیام میدی، نمیگی الان شوهرم میبینه دعوام میکنه که چرا ماجرای خودمدن رو بهت گفتم؟
–خب بفهمه، چه بهتر، کار من راحت شد. بعدشم تو گفتی فقط آخر هفتهها میاد منم فکر کردم تنهایی، واسه همین بهت پیام دادم.
سرش را پایین انداخت.
–خب مگه نشنیدی خانم ولدی دیروز چیگفت؟
–در مورد چی؟
–شهرام دیگه، گفت ایراد گرفتن و غر زدن ممنوع، فقط تشکر و حلوا حلوا کردن شوهر. حالا شانس آوردم موقع پیام دادن تو خیلی خوشاخلاق بود و با صحبت و توضیح دادن کار به جدل و جیغ و داد نکشید.
نمیدانم چرا با آن همه استرس خندهام گرفت.
همانطور که با ناخونهایش سعی داشت برچسب روی خودکار را بکند پرسید:
–چرا میخندی؟
–اخه اصلا بهت این کارا نمیاد. عجیبتر از اون دگرگون شدن شوهرته.
–دگرگون چیه؟ از امروز صبح بدترم شده. قبلا کار به کارم نداشت. امروز از صبح به همه چی گیر میده. بهم میگه تو چرا اینجوری شدی. چرا اخلاقت عوض شده؟
سرم را در اطراف چرخاندم.
–نگفتی الان کجا رفته؟ حتما حسابی واسه تو و من خط و نشون کشیده.
–میاد. رفت یه سیگار بکشه. آره دیگه، واسه همین امروز باهام امد اینجا که رو در رو باهات حرف بزنه. وقتی استرسم را دید ادامه داد:
–حالا دقیقا چی میخوای بهش بگی؟
–از تو نپرسید چیکارش دارم؟
–پرسید، منم گفتم میخوای در مورد پریناز حرف بزنی. البته حدس زده چی میخوای بگی.
آقارضا از اتاقش بیرون آمد و با دیدن من رو به بلعمی کرد و پرسید:
–کجاس؟
بلعمی از جایش بلند شد.
–رفت پایین، الان میاد.
آقا رضا حرصی انگار با خودش گفت:
–کاروانسراس اینجا، بعد رو به من گفت:
–چند دقیقه بیایید. بعد هم فوری به طرف اتاقش رفت.
بلعمی با ابروهای بالا به من نیم نگاهی انداخت.
–این چرا اینجوری کرد؟ یه جوری حرف میزنه انگار شوهر من هر روز اینجاست.
حرفی نزدم و به طرف اتاق راه افتادم. وارد شدم و سلام کردم.
آقا رضا با سر جواب داد و با همان اخم گفت:
–این یارو با شما چیکار داره؟
چند قدم جلو رفتم و پرسیدم:
–طوری شده؟
از پشت میزش بلند شد و به طرفم آمد و آرامتر گفت:
–ازش میپرسم با خانم مزینی چیکار داری، صاف تو چشم من نگاه میکنه جلوی زنش میگه خصوصیه. خجالتم نمیکشه، شما با همچین آدمی چیکار دارید؟
ماتم برده بود از حسایتش، یک جورهایی ناراحت هم شدم از این که در این مخمصه گیر کرده بودم و حتی برای آقا رضا هم باید توضیح میدادم. نگاهم را زیر انداختم و با تامل گفتم:
–نگران نباشید. حواسم هست. همهی این کارها به خاطر آقای چگنیه. فقط دعا کنید به خیر بگذره. با تعجب با چشمهای پرسوالش نگاهم کرد.
خوشبختانه همان موقع بلعمی ضربهایی به در اتاق زد. وقتی برگشتم، رو به من گفت:
–بیا، شهرام امد.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
خدایا امشب
آرامشی از جنس
فرشتههایت نصیب
همه دلها؛
و شبی بیدغدغه،
آرام و بینظیر
قسمت عزیزانم بگردان!🤲
🌙#شبتون_بخیر🌟
⭐آرامش شب نصیبتان⭐
☀️و فرداتون پر از موفقیت🌈
🦋@downloadamiran🦋
به نام خالق هستی
🌸اولین روز
💛آذر ماهتون زیبا
🌸روزی پر از شادی
💛لبخندهایی از ته دل
🌸مهربونی, عشق
💛لحظات عاشقی
🌸دل پر مهر , سلامتی و
💛سرشار از خیر و برکت
🌸برایتان آرزومندم
💛روز بارونیتون
🌸عالی و در پناه خدا
💫الهی به امید تو💫
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
تزریق انرژی مثبت➕
ﺗﮑﺮﺍﺭ کنیم💚
امروز عاشقانهترین سرود زندگی را سر میدهم
و با شادمانی و سپاسگزاری به سوی خلق نابترین اندیشههایم گام بر میدارم.
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭﻡ❣
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✨ #پندانه
اينو هميشه يادت باشه
گذشته رو ديگه ندارى،آينده رو هنوز ندارى.
تنهاچيزى كه دارى لحظه ى حال است
كارى كن به حساب بيادوخوب ازش استفاده كنى
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✨ #تلنگر
تنها غرور است
که انسانیت را به باد میدهد.
ما از مشتی خاکیم
وبه آن برمیگردیم
تا میتوانی دستی بگیر
که وقتی خاک شدی
خاکی پاک باشی
و دستی تورا مشت کند
وپای درختی بریزد
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃
🍃
#پیام_سلامتی
🔖۹ عادت اشتباه در راه رفتن که به سلامتیتان آسیب میزند!
🚶پیادهروی در صورتی که درست انجام بشود، به حفظ سلامتی کمک میکند؛ اما اشتباهات کوچک مانند عضلات را به درستی درگیر نکردن میتواند به سلامتی شما آسیب بزند
♦️لطفا انتشار بدهید👌
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🌹#شهیدانه | شهید علی صیاد شیرازی
✍️ همسرداری
▫️بارها شده بود که به محض اینکه به خانه میرسیدند، وضو میگرفت و تا پاسی از شب در امور منزل به مادرم کمک میکردند و به طور قطع میتوانم بگویم برنامه هر هفته پدرم در روزهای جمعه، نظافت آشپزخانه بود؛ به طوری که اجازه نمیداد مادرم و حتی ما در این کار او را کمک کنیم. هر چی از پشت در آشپزخانه مادرم خواهش میکرد فایده نداشت. در رو بسته بود و میگفت: چیزی نیست الان تموم میشه. وقتی اومد بیرون دیدم آشپزخانه رو مرتب کرده. کف آشپزخانه رو شسته، ظرفها رو چیده سرجاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل! برای روز زن، روزهای عید اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش میآمد، هدیه میخرید.
📚 برشی از زندگی شهید صیادشیرازی - کتاب: افلاکیان زمین، ش۱۰، ص ۱۵ و ۱۶
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋