eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
276 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 °•○●﷽●○•° به کوچه نگاه کردم و گفتم: +دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم. بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه جلوی در خونه نگه داشت با ریحانه پیاده شدیم ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم: _ببخشید زحمت دادم بهتون دستتون دردنکنه خداحافظ بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت: +خدانگهدار. سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم محمد: دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت: +راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده. چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره بازم سکوت کردم ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم یه گوشی از رو چادرش برداشت وقتی جواب نداد به تماس گفتم: _گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟ با تعجب گفت: +گوشی من نیست که واسه فاطمه است. کلی فکر به ذهنم هجوم اورد. این مداحی رو ازکجاگرفت؟ شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات! میدونه من خوندم؟ بہ قلمِ🖊 💙و ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
°•○●﷽●○•° انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پیش نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم و پلی کردم برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده چند لحظه گذشت و کاری نکرد داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم میخواست خودش بره توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون پیاده شدن ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون یخورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدام‌کرد: +محمد _جان +مشکوک میزنیا _چطور؟ عجیب نگام میکرد +محمد _جان برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم میدونستم چی تو ذهنش میگذره که گفت هیچی و نگاهش و برگردوند انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم: +اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟ اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش من خوشم نمیاد خب بی اراده لبخمد زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت شاید بخاطر شهدا بود ولی تهرانم که پیش شهدا بودم شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم از این همه فکر سرم درد گرفته بود ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت: +محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم: _خب راستش روبگو ریحانه یه لبخند شیطون زد به قیافه بامزش خندیدم و لپش و کشیدم قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران ناخودآگاه پرسیدم _ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟ +نه چی بگه _چه میدونم نپرسید مداحش کیه؟ +نه نپرسید _عجب تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟ +جلو خودت گفت دیگه چی بگه _اها دیگه چیزی نگفت +اه چقد سوال میپرسی نه نگفت دیگه‌ اصن گفته باشه هم به تو چه جریان چیه؟مشکوک میزنی محمد!؟ اتفاقی افتاده؟ _ن. چ اتفاقی +چ میدونم والله _ب کارت برس بزار بخوابم +وا چش غره داد و رفت تو آشپزخونه سرم درد گرفته بود دوباره یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم فاطمه ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه دلم نمیخواست باهاشون برم قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک مامان اینا تقریبا اماده شده بودن چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن بابا استارت زدورفت از خونه بیرون دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام‌ اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام هنوز پیام های محسن زو حذف نکرده بودم‌ رفتم پی ویش و گفتم _سلام انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده فورا سین کرد و گفت +و علیکم شما _خسته نباشین من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید +اهنگ؟منظورتون مداحیه بله امرتون؟ از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف ازین خراب تر نمیشد یعنی _میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟ +فکر نمیکنم بشناسید از بچه های هیئتمون بیشتر کنجکاو شدم‌ _میشه اسمش رو بگید سین نکرد حدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه بعد از چهل دیقه پیام داد _حاج محمد دهقان فرد با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن‌ یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم _وای بدبخت شدم بابا از تو آینه نگام کرد +چیشد _هیچی یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت قلبم داشت از سینم میزد بیرون چرا من باید همیشه بدبخت باشم چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم مگه داریم آدم بدشانس تراز من‌ .لابد با اون حرفام وای محمد از من متنفر تر شده وای خدای من چقدر بدبختم اخه آبروم رفت حتی تو چشم هاشم نمیتونم دیگه نگاه کنم 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🗓 پنجشنبه ۲۶ اسفند (۱۴ شعبان) 📿 صد مرتبه «لا اِلَه الّا اللّهُ المَلِکُ الحَقُّ المُبینْ» ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبول؛ کاری برات نکردم! ولی خودت میدونی چقدر دوست داشتم یه کاری برات بکنم تولدت مبارک عزیز دلم❤️ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━• در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 درسی فراموش‌نشدنی از شهید باکری برای مسئولین ایران! 🌷 درسی که از چنین مرد بزرگی دور از انتظار نیست. 🌷 درسی که همواره باید آویزه گوش باشد و آینه مقابل چشم 🌺 به‌مناسبت سالروز شهادت سردار شهید مهدی باکری، فرمانده‌ای که از همه نظر الگو بود. 🤲 🇮🇷 🇮🇷 🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 در پیام رسان ایتا: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• در پیام رسان سروش: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo •‌‌═══❀✨💛✨❀═══•
✨﷽✨ ✨ ✅هفت چیز بدون هفت چیز دیگر خطرناک است: ثروت بدون زحمت دانش بدون شخصیت علم بدون انسانیت سیاست بدون شرافت لذت بدون وجدان تجارت بدون اخلاق و عبادت بدون ایثار 👤گاندی 🦋 @downloadamiran 🦋
🍄 ۷ فایده شگفت‌انگیز قارچ برای سلامتی‌↶ 🔺ضدسرطان ▫️تقویت ایمنی بدن ▫️کاهش کلسترول ▫️حاوی ویتامین ب و د ▫️کاهش التهاب ▫️کمک به بیماران سرطانی 🔻مبارزه با پیری زودرس 🍏🍎 @downloadamiran 🍎🍏
17.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 📥 یک آموزش عالی برای کسانی در تولید محتوا فعالند🙂👌 @downloadamiran  ═🎨✧๑✿๑✿๑✧🎨═
°•○●﷽●○•° پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد ای وای من. کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم . خیلی اوضاع احوال داغونی بود دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت. به جاده نگاه کردم. نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم‌ چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم. به به. تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف: +پیاده شین.رسیدیم‌ مامان پیاده شد منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم. در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه. چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد. باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو محمد: حال روحی روانیم داغون بود! حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم. واقعا هیچکی نبود! هیچی! هیچ حس و حالی نداشتم. دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال. ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم. بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود. مادر،پدر،خانواده. حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود. نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه. یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه. فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه. همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود. باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش! چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش. هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت. دلم براش میسوخت. هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه. خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت. ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم. روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه. آرومم کنه. فشارهای روم زیاد بود. از این طرف داغ بابا و مامان. از طرف دیگه حال بد ریحانه! و از طرف دیگه حال بد خودم. دم دمای اذان مغرب بود. دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بود وضو گرفتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور. فاطمه: از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه. ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود. حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدم‌نه محمد! خیلی دلم براشون تنگ شده بود. تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون. خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش. تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود. یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده. رفتم تو بوتیک. دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ. چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود. بازش کردم. از لطافتش خوشم اومده بود رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی. خیلی ازش خوشم اومد. از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم. گذاشتمش رو میزو _بیزحمت ببندین برام میبرمش. خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس. از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم: _بفرمایید از بوتیک زدم بیرون. رفتم‌ سمت خونه. یه شلوار کرم جذب پوشیدم با یه بندیِ سفید خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم یه خورده به خودم عطر زدم و رفتم‌پایین تو آشپزخونه‌ لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛