هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#لحظه_تحویل_سال1402🌺
🌸ساعت 00 و 54 دقیقه و 28 ثانیه بامداد
روز سه شنبه1فروردین1402 شمسی🌸
🐇خرگوش نماد:
موفقیت،
عشق،
شانس،
سرعت،
خجالتی بودن،
تولد دوباره،
رشدهارمونی
و اهمیت به خانواده است.
🐰شعار خرگوش:
«من عقبنشینی نمیکنم»
چیزی تا پایان سال باقی نمونده، آمادهای؟
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
🌼🌿🌼
🌼🌿
🌼
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_سه
°•○●﷽●○•°
به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم.
روسریمو تا چشام جلو کشیدم
خیلی خجالت میکشیدم
دلم نمیخواست چش تو چش شیم
محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود
عصبی سرشو انداخته بود پایین.
صورتشو نمیدیدم
ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد
حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه.
دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد
داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد
سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه
قرمزِ قرمز
ریحانه کتکش زد ینی؟
جریان چیه یاخدا
گریه کرده بود؟
درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست
بی ادب !!!
اون اومد داخل بدون در زدن
مگه من مقصر بودم؟؟
به من چه د لنتییی!!
اه اه اه لعنت به این شانس
ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم
+عه کجا؟ چرا پاشدی؟
_میخوام برم . دیر شده دیگه
خیلی مزاحمتون شدم
به داداشتم بگو که برگردن!
کسی که باید میرفت من بودم
ایشون چرا؟
ولی ریحانه به خدا
نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش.
دیگه اشکم در اومده بود .
تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود .
منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست.
بی فرهنگ .
ازش بدم میومد.
دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم
خب غلط میکنم
خب بیجا میکنم
خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه!
اصلا واس چی قبول کردم بیام.
خونشون.
با خودم کلنجار میرفتم.
رو به ریحانه گفتم
_جزوه ها رو گذاشتم برات.
خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم.
بزار برم خواهش میکنم.
+نه خیر نمیشه.
داداشم گف ازت عذر خواهی کنم.
خیلی عجله داشت.
بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ...
برا همین ...
ببخشش گناه داره فاطمه .
خودش حالش بدتره .
رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم.
تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد.
خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم.
رو به ریحانه کردمو
_باشه حلال کردم. برم حالا؟
بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا.
+باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید.
پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست.
تشکر کردم و ازش خدافظی کردم
از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم .
این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد.
+حالا جدی میخوای بری ؟
_بله با اجازتون.
+کسی میاد دنبالت دخترم؟
_نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا.
+این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری.
داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد.
کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد.
یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد
_محمد جان؟؟؟
با صدایی که گرفته بود گفت
+جانم حاج اقا؟
_حتما الان میخوای بری گل پسر؟
+اگه اجازه بدین
_مواظب خودت باشی تو راها.
با سرعت نرون باشه بابا؟
+چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم
شما کاری دارین؟
_دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره!
محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش.
+اخه چیزه
من خیلی
نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم
بلند گفتم
_نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار.
اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون.
بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط.
وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم.
+خانم؟
با من بود؟
بهت زده برگشتم سمتش
چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود
تو دلم یه پوزخند زدم
+پدر جان فرمودن برسونمتون
رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون
_نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم
با یه لحن خاصی گفت:
+چوب میزنید؟
میرسونمتون
دلم یه جوری شد
صبر کردم تا بیاد
دزدگیر ماشینشو زد
کولشو گذاشت تو صندوق و گفت
+بفرمایید
پشت ماشینش نشستم
داشتم به رفتارش فکر میکردم
سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم
چقدر خوبه این بشر
فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه!
یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت
صداش اکو شد تو مغزم
"چوب میزنید"!!
از کارش پشیمون شده بود
دلم براش سوخت
با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد
تو افکار خودم غرق بودم
که دیدم برگشته سمتِ من
+خانم!!!
رشته افکارم پاره شد
_بله؟؟؟
+کجا برسونمتون؟
_زحمتتون شد شریعتی!
به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون
از حرفم خجالت کشیدم
خیلی شرمنده شدم
مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#د
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۴ اسفند ۱۴۰۱
میلادی: Wednesday - 15 March 2023
قمری: الأربعاء، 22 شعبان 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️9 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️18 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️23 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️26 روز تا اولین شب قدر
▪️27 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
#امام_زمان
#دانلودکده_امیران
#کاری_کن_خدا_خریدارت_باشه
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـٰازایندلتنگـم
هَـوا؎ڪربـلآدآرد..🌿シ!"
#دانلودکده_امیران
#توجیگرگوشھخدایـے
#امام_زمان
#امام_حسین
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
📷دعای مشترک شهید باکری و شهید سلیمانی:
🌷خدایا مرا پاکیزه بپذیر
#دانلودکده_امیران
#حاج_قاسم
#باکری
@downloadamiran
@downloadamiran_r
🌤••✨
#اللهمعجللولیکالفرج
🍃آخرین آدینه سال است
دل بی قرار مانده هنوز...
فقط کمی
به هوای بهار مانده هنوز...🍃
دوباره بوی
قدمهای عید می آید...🍃
بگو چقدر
از این انتظار مانده هنوز...
🌿صبحتون منور به نور امام زمان عجل الله تعالی فرجه
اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج🤲
#امام_زمان
#دانلودکده_امیران
#توجیگرگوشھخدایـے
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 شیخ زکزاکی باز هم گل کاشت..
😍#سلام_فرمانده در نیجریه
🔹️ ببینید شیخ ابراهیم زکزاکی در آفریقا چه غوغائی بر پا کرده.
حضرت آقا فرمود: ما تنها نیستیم.
قلبهای پاک زیادی با ماست.
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرج
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای
#امام_زمان
#دانلودکده_امیران
#توجیگرگوشھخدایـے
#کاری_کن_خدا_خریدارت_باشه
#زکزاکی
#افریقا
#سلام_فرمانده
#دهه_هشتادی
#دهه_نودی
🌿•••🌼
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
#دانلودکده_امیران
✍پيامبر صلي الله عليه و آله :
«بهترين شما صاحبان عقل هستند». گفته شد: «اى رسول خدا! صاحبان عقل، چه كسانى اند؟».
حضرت فرمودند:
👈 آنان كه داراى اخلاق خوب اند،
👈 بردبار و باوقارند،
👈صله رحم مى نمايند،
👈 به پدران و مادران نيكى مى كنند،
👈 به فقرا، همسايگان و يتيمان رسيدگی مى نمايند،
👈اطعام مى كنند،
👈 آشكارا به همه سلام مى كنند
📚 كافى، ج 2، ص 240
📝#نسخه_های_شفابخش
-------------------------------------------------
🌷°•♡ @downloadamiran ♡•°🌷
🌷°•♡ @downloadamiran_r ♡•°🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼•••🍃•••🌼
من ارزش زن در اسلام را
اینگونه شناختم😌
#استوری
#دانلودکده_امیران
#امام_زمان
#ارزش_زن_در_اسلام
#توجیگرگوشھخدایـے
#کاری_کن_خدا_خریدارت_باشه
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡ @downloadamiran_r ♡•°
📿••🧨••🌧••✨••🥀
#آدمها
جدا از #عطری که،
به #خودشون می زنن
#عطر دیگه ای هم دارن
که تاثیر #گذارتره
عطر #نگاهشون
عطر #حرفاشون
عطری که #فقط و #فقط
#مختصّ شخصیت اون هاست
و در هیچ مغازه ی عطر #فروشی
پیدا نمیشه. ....
پ.ن: بوی عطر شما چیست رفیق:)؟!
#دانلودکده_امیران
##توجیگرگوشھخدایـے
#کاری_کن_خدا_خریدارت_باشه
#امام_زمان
#حرف_حساب
🌼•• @downloadamiran
🍃•• @downloadamiran_r
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🌼🌿🌼
🌼🌿
🌼
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_چهار
°•○●﷽●○•°
با خجالت گفتم
_دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین
سرش سمت فرمون بود
دیگه بهم نگا نمیکرد
در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف
+خواهر حلال کنید منو
خیلی شرمندم به قرآن
حس کردم صداش لرزید ادامه داد
به خدا از قصد نبود
عجله داشتم
به هر حال من خیلی متاسفم!
دلم ریش شده بود
چی به سرش اومد این پسر!!!
نگاش کردمو
_به قولِ خودتون چوب نزنید مارو!
حلال کردم
از ماشین پیاده شدمو :
_خدانگهدار
+یاعلی
درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد
بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم
بقیه راهو پیاده رفتم
کلید انداختمو وارد خونه شدم
وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم
بعد چند دقیقه بابا هم رسید
لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا در زد
چندثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت :
+ بیا نهار بخوریم
ازهمیشه نافذترنگاهم میکرد
رفتم باهاش سر میز نشستم
یخورده که از گذشت گفت:
+از صبح خونه بودی؟
دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم
_نه
+خب؟
_خونه ریحون اینا بودم یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم
+چرا اون نیومد؟
_شرایطش و نداشت
+عجب
به غذاخوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم :
_اره دیگه صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند
+چجور آدمایین؟
_خیلی خونگرم ومهربونن
دیگه ادامه ندادیم
بابارفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رومیز
منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم
این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم
لذت زندگی کردن واز یاد برده بودم
خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام ایناقبول نمیشدم
طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدرخسته شدم که رو همون کتاباخوابم برد
بایه حس بدکه از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم
تا بلندشدم آب از سرو روم چکه کرد
حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتاچشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد
داد زدم
_مامااان
+کوفت و مامان
دخترمن فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد
گیج وبی حوصله گفتم کجاچیی؟
+امشببب دیگههه بایدبریم خونه آقا مصطفییی!
_خب من نمیام درس دارم
+امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت
دلم میخواست جیغ بزنم ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم
به هزار زحمت بلند شدم
نمیخواستم توانتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم
یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت
+راستی اون پیراهن بلندت و بپوش
بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست
اعصابم خوردشده بود
یادمه یه زمان تمام شوقم این بودک بفهمم میخوایم بریم خونشون یااونا میخوان بیان اینجا!
چقدر تغییرکردم با گذر زمان
سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم وچند ساعتی و تحمل کنم
لباسام و پوشیدم یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم
رفتم بیرون
تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه
مامان و بابا متوجه حضورمن نشده بودن
پدر جدیم کنار مادرم کلاشخصیتش تغییر میکرد
هر وقت باهم بودن صداخنده های بلندشون توخونه میپیچید
شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنارمیومدن
اینکه چطورکنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود
برای اینکه متوجه حضورم شن
رفتم واز کابینت یه شکلات ورداشتم
مامانم گفت:
+عه آماده شدی خب بریم پس
بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم
تاوقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و
وقتی مامانم گفت فاطمه بیاپایین قطعش کردم و پیاده شدم
حیاط شیک وسنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه
مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود
عمو رضااومد و با باباروبوسی کرد و عید و تبریک گفت
بعدشم خانومش اومد ومامان و بغل کرد
تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید
سعی کردم یه امشب وهمچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره
منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم
مصطفی پیداش شد
مثل همیشه خوشتیپ بودو اتو کشیده
با عمو رضاهم احوال پرسی کردیم
اونا رفتن داخل
مصطفی اومدنزدیک تر گفت
+چ عجب بعداینهمه مدت ما چشممون به جمال یارروشن شد
جواب پیام و زنگ و نمیدین؟
رو برمیگردونین
اتفاقی افتاده احیانا؟
_اولا اینکه سلام
ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین
حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن
+خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه
شونه ام و بالا انداختم و
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ادامه_دارد...........
#دانلودکده_امیران 🌱••🌼
#رمان🔏..••📙
#ناحله❤️••°°📚
#مذهبیهاعاشقترند💞
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾