eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انگار نه انگار که وقت استراحت است و هم حجره ای هایش خوابند،صدایش را روی سرش کشیده بود و بلند بلند حرف می زد. علی آهسته آهسته به سمتش رفت، طبق روال همیشه ،پیش قدم شد در سلام کردن و گفت:" سلام برادر😊." همانطور که بلند بلند حرف میزد و می خندید نیم نگاهی هم به علی انداخت .جوان لاغر اندام و موهای موج دار که روی پیشانی بلندش را پوشانده بود،چشمانی درشت و بادامی، و لبهایی که به لبخند بانمکی باز شده بود،قیافه اش برای طلبه جدید الورود اشنا نبود.خیلی سرد جواب سلام علی را داد." سلام 😒بفرمائید امرتون؟!" علی لبخندی زد و گفت :" برادر،سر ظهره دوستان در حال استراحتن،چرا صداتو بلند کردی،حیفه خوابن بندگان خدا،اذیت میشن😊لطفا یکم آهسته تر صحبت کن. طلبه جدید الورود که تا حالا علی را ندیده بود با نیشخند گفت:" اگه صدامو پایین نیارم چطور میشه مثلا؟😏 علی از شنیدن حرف زدن چاله میدانیش تعجب کرد 😟،طلبه و اینطور حرف زدن کف کوچه بازار؟!! علی سینه اش را صاف کرد و یقه ی لباسش را جمع و جور کرد ،قدری جدی شد و گفت:" اااااااااااااهِم.حق الناس میشه😠" طلبه جدید الورود دستهایش را بهم زد تا ... :" عه،علی جون اومدی خوش اومدی برادر، یا الله 😍" دوست های علی از راه رسیدند و مانع هر گونه عکس العمل توام با خشونت و ضرب و شتمی شدند . علی خندید و دستش را بالا آورد و با انرژی گفت:" سلااااااااااااااااااااااااااام 🙋‍♂من برگشتم رفقا😃😍." چیزی نگذشت که بیشتر طلاب حوزه امام خمینی ره الله علیه دور تا دور علی جمع شدند و آمدنش را تبریک گفتند،یکی از میان جمعیت گفت:" به افتخار اومدن علی آقا باید جشن بگیریماااااا ،موافقین؟ همه یک صدا گفتند:" بللللللللله🤩🤩" صاحب آن پیشنهاد دوباره گفت:" پس برای سلامتیش یک صلوات محمدی بفرستین" اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم رایحه معطر گل صلوات همه جا را پر کرد. علی به همراه دوستانش راهی کلاسشان شدند. طلبه جدید الورود که تا به حال با تعجب علی و دوستانش را نگاه می ‌کرد به دوستش گفت:" سعید،ببینم تو این پسره رو می شناختیش؟قیافه اش واسم آشناس ،انگار یه جایی قبلا دیدم ولی یادم نمیاد." دوستش خندید و گفت:" اها،این!؟ خب معلومه علی خلیلیه دیگه. " او گفت:" علی خلیلی؟!🤔خلیلی؟!!! " و دوستش گفت:" اره بابا همین علی خلیلی دیگه، امر به معروف و نهی از منکر کرده بود چاقو خورده بود چند وقت توی بیمارستان بود، معجزه وار زنده مونده، خدا خیلی به دادش رسید، تا اون دنیا رفت و برگشت، خدا خیلی دوستش داره ." طلبه جدید الورود با تعجب پرسید:"همین علی خلیلی که پایه چهارم بود؟ و خیلی ها ازش تعریف میکردن؟ " دوستش گفت:" اره اره همون، ببین یه چیزی میگم یک چیزی می شنوی، از حسن لطفی شنیدم که می گفت *امام حسین علیه السلام نجاتش داده و به زندگی برش گردونده،خیلی خوش به حالش ، حتما امام حسین علیه السلام هم خیلی خیلی دوستش داره که نجاتش داده😢* طلبه جدید الورود زیر لب زمزمه کرد:" امام حسین علیه السلام 😢!؟ نجاتش داده؟!خوش به سعادتش، حتما خیلی خوب و مهربونه، باید باهاش دوست بشم هرطور شده." هنوز بوی عطر خوش بوی علی در حجره طلبگیش مانده بود که طلبه جدید الورود به خودش امد و دوان دوان به سمت علی دوید تا از او بابت رفتار زشتش عذر خواهی کند. صدایش،زد:" علی آقا، آقا ی خلیلی ،برادر" علی در حالیکه با دوستانش در حال شوخی و خنده بود نگاهش کرد و با لبخند آرامش بخشش گفت:" بله برادر،بفرمائید در خدمتم 😊." طلبه گفت:" آقای خلیلی، راستش من ،😔من 😔 راستش من ..." *:" راستی شما تاحالا کربلا رفتی؟!!"* علی با همین سوال جلوی شرمندگی طلبه جدید الورود را گرفت. طلبه دهانش از تعجب باز مانده بود و 😧گفت:"هیچی☹️ای بابا علی آقا کربلا جای ما آدم بدها نیس،کربلا جای از ما بهترونه. " و خندید. علی هم خندید و در جوابش گفت:" ببین برادر،کربلا طلبیدنی نیست، کربلا رفتن زوریه😂. " طلبه خندید و پرسید:" زوریه؟ یعنی چی؟ علی گفت:" یعنی باید انقدر توان بزاری و واسه اهل بیت علیهم السلام کار بکنی و تا به زور سفر کربلاتو بگیری 😉." ادامه دارد... سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ 🙃با هر سلیقه‌ای پست داریم🙂 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤲 اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فیهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرینَ، وَاجْعَلْنى فیهِ خدایا قرارم ده در این ماه از آمرزش خواهان و قرارم ده در آن مِنْ عِبادِکَ الصّالِحینَ اْلقانِتینَ، وَاجْعَلنى فیهِ مِنْ اَوْلِیآئِکَ الْمُقَرَّبینَ، از بندگان شایسته فرمانبردارت و بگردانم در این روز از اولیاى مقرب درگاهت بِرَأْفَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ به مهرت اى مهربانترین مهربانان 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
joze5.mp3
3.96M
📖تحدیر جزء پنجم 🔷 استاد معتز آقایی 🔶 به روش تندخوانی 🦋@downloadamiran🦋
🍱 ✅آداب تغذیه صحیح در ماه مبارک رمضان ❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦ 🙃با هر سلیقه‌ای پست داریم🙂 ما را می‌توانید با لینک‌های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: ❦ ═══ •⊰❂⊱• ═══ ❦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ❦ ═══ •⊰❂⊱• ═══ ❦ در پیام رسان سروش: ❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ❦ ════ •⊰❂⊱• ════ ❦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 بسیار جذاب و خواندنی 👱‍♀دختری زیبای که خواستگار زیاد داشت‼ 👱روزی جوان نزد پدرش👴 آمد و گفت: "دختری را دیده‌ام و می‌خواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده‌ام." 🍃 👴پدر با خوشحالی گفت: "این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟" 🍂 👥پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند‌. 🍃 👴اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: "ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست! و تو نمی‌توانی خوشبختش کنی، او را باید به مردی مثل من تکیه کند!!!" 🍂 👱پسر حیرت زده جواب داد: "امکان ندارد پدر! کسی که با این دختر ازدواج می‌کند من هستم نه شما‼" 🍃 👥پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. 🍂 ⚖قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که می‌خواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند. 🍃 👨‍⚖️قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد 😃و گفت: "این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته‌ی شخص صاحب منصبی چون من است." 🍂 🚶‍♂️🚶‍♂️🚶‍♂️پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند. 🍃 🕵وزیر با دیدن دختر گفت: "او باید با وزیری مثل من ازدواج کند." 🍂 👑و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص پادشاه. 🍃 🤴پادشاه نیز مانند بقیه گفت: "این دختر فقط با من ازدواج می‌کند!!" 🍂 👱‍♀بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: "راه حل مسئله نزد من است، من می‌دوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!!" 🍃 🏃‍♀و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر، پسر، قاضی، وزیر و پادشاه به دنبال او، ناگهان هر پنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند. 🍂 👱‍♀دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: "آیا می‌دانید من کیستم⁉️ 🍃 🌏من دنیا هستم ... 🔥من کسی هستم که اغلب مردم به دنبالم می‌دوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت می‌کنند. و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت‌شان غافل می‌شوند. و حرص طمع آنها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته می‌شوند در حالی که هرگز به من نمی‌رسند." ‌‌‌‌‌‌ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا