eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
امیر عباس: پدر هم خوشحال بود، انگار تمام خستگی هایش با دیدن سرپا شدن فرزندش از تنش بدر رفته بود،اما نگرانی هم در دلش بود. با صلوات و ذکر ماشالله لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم پدر و مادر علی را بدرقه کردند. علی آهسته آهسته پله های حیاط را پشت سر گذاشت. به دم در که رسید پدر گفت :" علی جان،بابا، بدون اینکه دستت و به دیوار بگیری راه برو پسرم." علی پدر را با مهربانی نگاه کرد و گفت:" چشم بابا." دستش را از روی دیوار برداشت،مادر و پدر نگران شدند ،نگران بودند که نکند خدایی ناکرده علی کنترلش را از دست بدهد و به زمین بخورد و اتفاقی برایش بیفتد، مضطرب و نگران جانشان را نگاه می کردند. اما علی توانست بدون آنکه مشکلی برایش پیش آید راه برود و کنترلش را هم از دست نداد.😍 مادر به یاد روزی افتاد که علی برای اولین بار بدون کمک و تاتاتی تی های پدر راه رفته بود و چقدر خوشحال بود. پدر تا که قبل از این دل اشوب و مضطرب بود با دیدن قدم برداشتن های جانش ،دلش آرام گرفت و لبخند رضایت بر لبانش نقش بست. حسن هم با خوشحالی از علی فیلم می گرفت،و سر به سر علی می گذاشت:" به نام خدا،این ادمی که می بینین علی خلیلی هست ،و می بینین داره راه میره روی پاهاش خودش،خسته نباشی پهلوان ،خدا قوت دلاور💪💪." و علی می خندید و می گفت:" حواسم و پرت نکن ای بابا😂." علی آهسته آهسته با گام هایی که توان و نیرویشان را بعد از چند ماه به فضل خدا به دست آورده بود مسیر خانه تا مسجد را پیمود و با پای راست و ذکر بسم الله پایش را درون مسجد گذاشت . چه حال عجیبی داشت،انگار وارد قطعه ای از بهشت شده بود،انگار تمام خوبی ها و محبت ها در همین یک نام یعنی نام حضرت زهرا سلام الله علیها برایش جمع شده بود. او هر چه را که داشت از جانب لطف و عنایت مادر سادات می دانست و خود را نوکر ایشان . علی نگاهی به درون مسجد انداخت. اشک اجازه نمیداد تا درست ببیند. نزدیک محراب مسجد شد ،و قامت نماز بست. _الله اکبر بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین الرحمن الرحیم و.... علی نماز شکر را آغاز کرده بود. حال عجیبی داشت نمی دانست از اینکه بعد از اتفاق شب نیمه شعبان جان سالم به در برده و زنده مانده خوشحال باشد یا ناراحت! آخر او سختی هایی را که برای خانواده اش به وجود آمده بود را می دید. او می دید که پدر کارش بیشتر و فشرده تر شده تا خرج و مخارج دارو هایش و مخارج بیمارستان تخصصی را بدهد، او می دید که پدر شبها دیر به خانه می آید و سرش را هنوز روی بالش نگذاشته خوابش میبرد و هوشش به دنیا نمی کشید. مادر را می دید که چگونه زیر بغلش را می گرفت و به او در چند قدم راه رفتن کمک می کرد،با ان که لاغر شده بود اما جسم نحیف مادر،توان وزن او را نداشت. او می دید خواهرش در چند ماه اول بعد از مرخص شدنش از بیمارستان، غریبی می کرد و او را نمی شناخت . علی متوجه پچ پچ ها و زمزمه های پدر و مادرش می شد که پنهانی و با نگرانی از قرض ها و دِین هایی که بر اثر خرج عمل های او برایشان درست شده بود حرف می زدند و غصه می خوردند که پول مردم را هنوز نتوانسته اند پس بدهند. علی روی حق الناس حساس بود و این بدهکاری به دوستانش بیشتر و بیشتر ناراحتش می کرد، با خود می گفت:" مگر خودت نبودی که به شاگردانت میگفتی خدا از حق خودش می گذره اما از حق مردم نمی گذره ،مراقب باشین حقی از مردم به گردنتون نباشه و حقی از آنها ضایع نکنین؟! حالا چطور خودت که مقروض شدی و چند ماه است زیر دِین دوستانت مانده ای!!؟" علی نمی دانست برای خدا چه بگوید و از کجا بگوید. گریه کند از زنده ماندن و دیدن این سختی ها یا از جا ماندن از کاروان شهدا؟؟؟ اما به خودش نهیب زد:" علی،معلومه چی میگی،باید زنده بمونی تا انتقام سیلی حضرت زهرا سلام الله علیها را بگیری ." علی سر به سجده شکر گذاشت و های های حرفهای دلش را به معبود گفت و خدا را شکر کرد. . ادامه دارد... سرکار خانم؛یحیی زاده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
امیر عباس: پدر هم خوشحال بود، انگار تمام خستگی هایش با دیدن سرپا شدن فرزندش از تنش بدر رفته بود،اما نگرانی هم در دلش بود. با صلوات و ذکر ماشالله لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم پدر و مادر علی را بدرقه کردند. علی آهسته آهسته پله های حیاط را پشت سر گذاشت. به دم در که رسید پدر گفت :" علی جان،بابا، بدون اینکه دستت و به دیوار بگیری راه برو پسرم." علی پدر را با مهربانی نگاه کرد و گفت:" چشم بابا." دستش را از روی دیوار برداشت،مادر و پدر نگران شدند ،نگران بودند که نکند خدایی ناکرده علی کنترلش را از دست بدهد و به زمین بخورد و اتفاقی برایش بیفتد، مضطرب و نگران جانشان را نگاه می کردند. اما علی توانست بدون آنکه مشکلی برایش پیش آید راه برود و کنترلش را هم از دست نداد. 😍 مادر به یاد روزی افتاد که علی برای اولین بار بدون کمک و تاتاتی تی های پدر راه رفته بود و چقدر خوشحال بود. پدر تا که قبل از این دل اشوب و مضطرب بود با دیدن قدم برداشتن های جانش ،دلش آرام گرفت و لبخند رضایت بر لبانش نقش بست. حسن هم با خوشحالی از علی فیلم می گرفت،و سر به سر علی می گذاشت:" به نام خدا،این ادمی که می بینین علی خلیلی هست ،و می بینین داره راه میره روی پاهاش خودش،خسته نباشی پهلوان ،خدا قوت دلاور 💪 💪 ." و علی می خندید و می گفت:" حواسم و پرت نکن ای بابا 😂 ." علی آهسته آهسته با گام هایی که توان و نیرویشان را بعد از چند ماه به فضل خدا به دست آورده بود مسیر خانه تا مسجد را پیمود و با پای راست و ذکر بسم الله پایش را درون مسجد گذاشت . چه حال عجیبی داشت،انگار وارد قطعه ای از بهشت شده بود،انگار تمام خوبی ها و محبت ها در همین یک نام یعنی نام حضرت زهرا سلام الله علیها برایش جمع شده بود. او هر چه را که داشت از جانب لطف و عنایت مادر سادات می دانست و خود را نوکر ایشان . علی نگاهی به درون مسجد انداخت. اشک اجازه نمیداد تا درست ببیند. نزدیک محراب مسجد شد ،و قامت نماز بست. _الله اکبر بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین الرحمن الرحیم و.... علی نماز شکر را آغاز کرده بود. حال عجیبی داشت نمی دانست از اینکه بعد از اتفاق شب نیمه شعبان جان سالم به در برده و زنده مانده خوشحال باشد یا ناراحت! آخر او سختی هایی را که برای خانواده اش به وجود آمده بود را می دید. او می دید که پدر کارش بیشتر و فشرده تر شده تا خرج و مخارج دارو هایش و مخارج بیمارستان تخصصی را بدهد، او می دید که پدر شبها دیر به خانه می آید و سرش را هنوز روی بالش نگذاشته خوابش میبرد و هوشش به دنیا نمی کشید. مادر را می دید که چگونه زیر بغلش را می گرفت و به او در چند قدم راه رفتن کمک می کرد،با ان که لاغر شده بود اما جسم نحیف مادر،توان وزن او را نداشت. او می دید خواهرش در چند ماه اول بعد از مرخص شدنش از بیمارستان، غریبی می کرد و او را نمی شناخت . علی متوجه پچ پچ ها و زمزمه های پدر و مادرش می شد که پنهانی و با نگرانی از قرض ها و دِین هایی که بر اثر خرج عمل های او برایشان درست شده بود حرف می زدند و غصه می خوردند که پول مردم را هنوز نتوانسته اند پس بدهند. علی روی حق الناس حساس بود و این بدهکاری به دوستانش بیشتر و بیشتر ناراحتش می کرد، با خود می گفت:" مگر خودت نبودی که به شاگردانت میگفتی خدا از حق خودش می گذره اما از حق مردم نمی گذره ،مراقب باشین حقی از مردم به گردنتون نباشه و حقی از آنها ضایع نکنین؟! حالا چطور خودت که مقروض شدی و چند ماه است زیر دِین دوستانت مانده ای!!؟" علی نمی دانست برای خدا چه بگوید و از کجا بگوید. گریه کند از زنده ماندن و دیدن این سختی ها یا از جا ماندن از کاروان شهدا؟؟؟ اما به خودش نهیب زد:" علی،معلومه چی میگی،باید زنده بمونی تا انتقام سیلی حضرت زهرا سلام الله علیها را بگیری ." علی سر به سجده شکر گذاشت و های های حرفهای دلش را به معبود گفت و خدا را شکر کرد. . ادامه دارد... سرکار خانم:یحیی زاده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo