eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
امیر عباس: ناگهان صدای آشنایی به گوش علی رسید. صدای آشنایی که پشت در به فرد دیگری می گفت:"باشه،بعد مصاحبه حتما میام،فعلا." علی به فکر رفت،صدایش خیلی آشنا بود،انگار جایی شنیده بود همین صدا را، اما کجا؟! کی؟! نکند همان شب تلخ شنیده بود!!!! نکند صدای همان کسی بود که چند روز ذهن پدر و مادر را آشفته کرده؟!! نکند اوست!!!! احسان 😱!! چشمان علی به دستگیره در خیره مانده و با نگرانی منتظر باز شدن در بود. اب دهانش را با نگرانی قورت داد ،اگر احسان شاه قاسمی باشد اصلا آمادگی دیدنش را دارد!!!؟ درست است که او رابخشیده اما اگر این بار هم به او حمله کند و چاقوی دیگری در حبل الوریدش فرو کند چه می شود!؟ این بار بازگشتی در کار نیست،حتما به دیار آخرت میرود، بدنش مثل قبل قوی نیست،مادر چه؟! آمادگی از دست دادنم را دارد؟؟!! علی هزار بار این افکار را در ذهنش زیر و رو کرده بود،دیگر از این مردم بی معرفت توقع مهربانی نداشت،هرآن منتظر یک اتفاق غیرمنتظره بود. بالاخره در باز شد، و چشمان درشت علی با اضطراب منتظر دیدن صاحب صدا بود، صدای نفس های یکی در میانش شنیده می شد.😱. مرد با لبخند بر لبش وارد اتاق شد، علی با تعجب به او خیره شد😳،مرد هم از دیدن علی تعجب کرد. دو جوان رو به روی یکدیگر نگاه های متعجبانشان بهم گره خورد. سکوت برای چند لحظه حکم فرما شد. علی پلک زد،اب دهانش را به سختی و با درد فرو خوردو گفت:" عه، تویی!!😳سلام😂." مرد جوان هم از نگاه های نگران علی خنده اش گرفت و صدای خنده اش در فضای اتاق پیچید 😂. صدایش در میان خنده هایش شنیده نمی شد:" علی😂،ع ع 😂" کمی که آرام شد،گفت :" سلام پسر، خوبی علی جان؟!، پس این جانباز فرهنگی شمایی!!" علی خندید و گفت:"بله،😂اینطور میگن." مرد جوان یکی از دوستان خیلی قدیمی علی بود که در مرکز مجله و نشریات کار می کرد، برای همین صدایش برای علی آشنا بود. پس از سلام و احوالپرسی دو دوست دوران قدیم، نوبت به شروع مصاحبه بود. مردجوان گفت:" خب خودتون رو معرفی کنید." علی با شیطنت گفت:" علی خلیلی هستم کمربندم را نبستم😂." مرد گفت:" عللللللی😂،جدی دارم میگم." علی گفت:" خب منم جدی گفتم." مرد گفت:" علی جان،لطفا با دقت به سوال ها جواب بده." علی به نشانه تایید کردن حرف دوستش سرش را تکان داد. سوالات از فعالیت های قبل از مجروحیت ادامه شروع شد" فعالیتتون چی بود؟!" علی گفت:" مربی موسسه فرهنگی بهشت و معلم پرورشی دانش آموزان یکی از مدارس استان تهران بودم " و سوال از اتفاق وحشت ناک آن شب پرسیده می شد و علی با صبوری و با لبخند به تک تک سوالها پاسخ داد اما یک سوال او را به فکر فرو برد. سوال دوستش که پرسید:" اگه یک روز خیلی اتفاقی ضاربت را در یک جا مثلا خیابون ببینی چکار می کنی؟" علی سرش را پایین انداخت تا فکر کند،ببیند آمادگی دیدنش را دارد!؟ اصلا چه واکنشی نشان خواهد داد،کمی نگذشته بود که جواب داد:" اول میخندم😂و بعد میرم باهاش سلام و علیک می کنم." مرد جوان حیران مانده، با خودش می گفت:" آخه چطور با او سلام و احوالپرسی می کنی وقتی این بلا و مشکلات را به سرت اورده؟؟؟ آخه چطور باهاش احوالپرسی می کنی در صورتیکه ممکنه دوباره خنجرش را حنجرت فرو کند؟؟!!تو چقدر مهربان و جوانمردی علی!!! جوانمردی و پهلوانی و گذشت را از مولی الموحدین امیرالمومنین علی علیه السلام به ارث برده ای.". ادامه دارد.... سرکار خانم:یحیی زاده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 در پیام رسان سروش: https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo