#حبل_الورید
#قسمت_پنجاه_چهارم
#شهیدعلےخلیلی
#پارت_یک
دکتر به علی اجازه داده بود که حتما به شرط ماندن در هوای خنک و کار سنگین نکردن می تواند روزه های ماه رمضان را بگیرد.اما علی را مگر میشد در خانه و در حال استراحت دید!!!؟ .علی خستگی ناپذیر بود و خستگی را خسته کرده بود.
یکی از بچه های هیئت علی و استاد و سایر هیئتی ها را برای افطار به خانه ی خودشان دعوت کرده بود.
حسن و یکی دیگر از دوستان قرار بود به دنبال علی بیایند تا باهم به خانه ی همان نوجوان هئیت ی که از قضا شاگرد علی هم بروند.
صدای زنگ خانه بلند شد.
مبینا آیفون را برداشت:" کیه؟!،باشه الان میگم بیاد پایین."
علی سرش را به سختی از در اتاق بیرون آورد و پرسید:" مبینا؛ ابجی،کی بود؟!"
مبینا گفت:" دوستت بود داداشی ،گفت بهت بگم زود بیای دم در،دیر شده. "
علی به مبینا چشمک زد و گفت:" باشه آبجی، الان میرم. 😃"
لباس هایش را پوشید و خودش را برای آخرین بار در اینه نگاه کرد و با صدای بلند گفت:" مامان،مامان؛ با من کار نداری ☺️!؟ برم؟!"
مادر لبخندی به جانش زد و گفت:" برو پسرم،مراقب خودت باش،برو خدا به همراهت."
علی با آن قامت رشیدو رعنایش در برابر مادر خم شد و پایش را بوسید. 😘و گفت:" چشم،ممنون مامان ."
مادر پاره تنش را از روی پایش بلند کرد و امانه،علی نمی توانست تمام زحمات مادر در پرستاری کردن از وی نادیده بگیرد، دستان مادرش را گرفت و تند تند بوسید 😍😘.
مادر در دل قربان صدقه اش می رفت.
صدای زنگ خانه باز به صدا در آمد، حسن دم در حوصله اش سر رفته بود 😅،دوباره زنگ زد.
علی خندید گفت:" ای بی حوصله ،صبر کن حالا میام عجبا😂!!!"و به مادر نگاه کرد و گفت:" خب پس من رفتم مامان. "
مادر گفت:" برو پسرم خدانگهدارت."
علی دستانش را تکان داد و برق ارامش در چشمانش هویدا بود.
مادر ناگهان گفت:" علی"
علی گفت:" جانم؟!"
هر وقت مادر صدایش می زد جز *جانم* جواب نمیداد.
مادر گفت:" پسرم ،یادت نره مراقب خودت باشی؟! زود افطار کنی ها مادر، ضعف نکنی یه وقت زبونم لال،یادت نرفته که آقای دکتر چی گفت!؟"
علی لبخند زد و گفت:" روی چشمم مامان،نه یادم نرفته،خدافظ مامان🖐😄"
علی لنگ لنگ کنان مثل بچه ها راه رفت و از پله ها پایین رفت و دم در رفت.
حسن گفت:" به به علی اقا😒،بازم میموندی، یک بار برای سحری می رفتیم!
علی خندید و گفت:" و علیکم السلام حسن آقا😂،الهی شکر خوبم .
خوبه حالا اقاااااااااا،ببخشید. "
حسن به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت:" بیا بریم برادر ،سوار شو."
علی با دوست دیگرش که در ماشین بود سلام و احوالپرسی کرد و با هم راهی خانه شاگردش شدند.
غروب بود و ترافیک تهران سنگین.
حدود دو سه ساعت در ترافیک گیر افتاده بودند.
اذان را گفتند، حسن با نگرانی نگاه ساعتش کرد و گفت :" اوه اوه دیرشد،دارن اذان میگن. "
علی گفت:" نگران نباش می رسیم حالا ان شاءالله. "
حسن گفت:" اخه آدرسش را نگاه کن،چقدر دوره، تا بریم برسیم نیم ساعت طول می کشه، تازه اگه زود از این ترافیک خلاصی پیدا کنیم،الان همه اونجا منتظرمونن. "
علی می خندید و می گفت:" حسن،😂حسن داداش،انقدر حرص نخور. 😂"
بالاخره ترافیک به پایان رسید و ماشینشان حرکت کرد.
هنوز چند متر پیش نرفته بودند که علی گفت:" عه عه،حسن اینجا یک مسجد هست، نگه دار،نگه دار."
حسن دیگه کلافه شد و گفت:" علللللللللللی😬😬! پسر اونا منتظرن ما هستن، بندگان خدا گناه نکردن که مربیشون و افطاری دعوت کردن"
علی خندید و گفت :" اول نماز، بعد شکم.نگه دار ،دیر نمیشه. "
از حسن اصرار بر رفتن به مهمانی و از علی انکار و اصرار بر خواندن نماز اول وقت.
علی حرف آخر را زد:" حسن جون، زیاد که طول نمی کشه داداش من،سریع میریم نمازمون و میخونیم و میریم.باشه داداش؟!" و با نگاه شیطنت آمیزش منتظر گرفتن جواب مثبت از رفیقش ماند.
سر انجام زور علی که بیشتر بود، حرفش را به کرسی نشاند و سه دوست با هم به مسجد رفتند.
نمازشان را خواندند و راهی خانه شاگردش شدند.
کمی دیر رسیده بودند و آنها قبل از رسیدن آنها افطار کرده بودند.
بعد از مراسم مهمانی و افطاری حسن و علی و دوستشان سوار ماشین شدند.
حسن گفت:" خودمونیم علی آقا، اگه اول اومده بودیم اینجا بعد نماز میخوندیم اینقدر دیر نمی رسیدیم و شرمنده این بندگان خدا نمی شدیم."
علی لبخند زد و گفت:" حسن جان،عزیزم ؛ در حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم با چنین مضمونی داریم که هر کس نمازش را بدون عذر به تاخیر بیندازد ابتر است،من این و می خواستم توی جمع بهت نگم، برای همین اونجا چیزی نگفتم."
🦋@downloadamiran 🦋