eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
279 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
علی درد می کشید و به سختی راه می رفت اما نمی خواست حال خرابش مانع کمک به دوستش شود،در کار خیر هیچ کس زورش به او نمی رسید. علی و دوستش وارد خیابان شدند،علی لبخند می زد اما وقتی از مطب دکتر برگشتند،کمی در هم رفته بود. شاید حساب و کتابی که منشی به نشان داده بود حالش را خرابتر کرده بود. مخارج درمان کمر درد دوستش بالا بود،200 هزار تومان روی هم رفته برای هر بار ویزیت و نسخه زیاد بود، از طرفی خودش هم نیاز به کمک مالی داشت، زیر نظر دکتر بود و باید استراحت مطلق می کرد. اما هیچ کدام از این امور باعث نمیشد که دوستش را به حال خود رها کند و بی تفاوت باشد. علی به دوستش گفت:" خب داداش،قرار بعدیمون شد پس فردا،کارتت و جا نزاریاااا☺️. دوستش در حالیکه تلاش می کرد که سنگ ریزهای کف آسفالت را شوت کند و دستهایش را پشت سرش قلاب کرده بود و مثل بچه ها من من کنان خودش را برای علی لوس می کرد اما خجالت می کشید حرفش را بزند ،نگران نگاهش کرد . علی عادت داشت حرف همه را از چشمانشان را بخواند. اجازه نداد تا دوستش حرف بزند و احساس شرمندگی کند سریع گفت:"بابت پولشم نگران نباش.خودم یک منبع موثق و خوب برای قرض پول می شناسم، تو هم که مثل خودم خوش حسابی حله حله،فقط فردا یادت نره ها! علی در حالیکه با تبسم و لبخند زیبایش دستانش را برای خداحافظی تکان می داد از دوستش جدا شد. حرفش دل دوست را قرص کرد اما خودش ذهنش درگیر بود که چطور این پول را جور کند!؟ که استاد زنگ زد و گفت:" علی ،به جان خودم فردا یک جا می خواهند ازت تقدیر کنن،این بار قول میدم بهت بی احترامی نشه مثل قبل،علی جان بیا بریم." علی به خودش که بود اصلا اهل تقدیر و رفتن به این مراسمات نبود ولی چون استاد تاکید کرده بود شاید حضورش و گرفتن هدیه بتواند کمکی به هیئتشان و دوستانش کندعلی هم قبول کرد. انقدر به فکر دیگران بود که مبادا سختی های دنیا دلشان را برنجاند که حاضر بود برای شادی دوستانش خودش تحقیر و بی احترامی مردمان بی مهر و محبت زمانش را تحمل کند. صبح روز بعد قبل از رفتن به دیدار دوستش ،به همراه استادش به آن مراسم رفت ،مجری برنامه بعد از خواندن اشعاری در مدح کار بزرگ امر به معروف و نهی از منکر علی را صدا زد:" آقای علی خلیلی ، تشریف بیارید روی سن لطفا برای تجلیل ." علی انقدر در دل با خدایش نجوا می کرد که کمک کند تا مشکل دوستش حل شود که با شنیدن نامش متعجب شد  و قدری تامل کرد. استاد با لبخند گفت:" علی جان،شما رو صدا میزنن هااا،دستتو بده من یک یاعلی بگو و پاشو. " علی دستان نحیف و لاغرش را در دستان استادش قرار داد و روی سن رفت .از او تقدیر شد با یک صلوات و یک شاخه گل و یک پاکت نقلی کوچک که پول درونش راه گشای کار خیر بود. علی در پاکت کوچکی که با گل روی آن تزئین شده بود را باز کرد و پول نقدی درون آن را دید و برق شادی در چشمانش موج زد  ،برق شادی اینکه به خواست خدا پول مخارج درمان دوستش جور شده و او می تواند با دست پر پیش دوستش برود و اصلا هم حرفی از پس دادن قرض خبری نبود. به قلم:سرکار خانم یحیی زاده @downloadamiran