eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
276 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 –از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی ساختمان سیا ایستاده بود و اسلحه را به طرفمان نشانه گرفته بود. چند پله حیاط را از ساختمان جدا می‌کرد. سیا روی اولین پله ایستاده بود و تهدید می‌کرد. پری‌ناز را درست جلوی خودم گرفتم. به اُسوه هم گفتم: –بیا پشت سر من وایسا. هر طرف رفتم از پشت سرم تکون نمیخوریا. اُسوه پشت سرم ایستاد و سرش را نزدیک گوشم آورد. –آقا راستین. نیم نگاهی خرجش کردم و گفتم: –تو این موقعیت چه وقت... گریه‌اش گرفت. –تو رو خدا به خاطر من جونتون رو به خطر نندازید. پری‌ناز رو ولش کنید، ما هم برگردیم به زیر زمین. اینا خیلی وحشی هستن. سیا دگمه‌ی سوئچ را زد و دزد گیر ماشین خاموش شد و یک پله پایین آمد. فریاد زدم: –از جات تکون نخور وگرنه همکارت رو دیگه نمی‌بینی. همانجا ایستاد. سرم را به عقب کج کردم ولی نگاهم به سیا بود. به اُسوه گفتم: –به خاطر تو نیست، به خاطر خودمه، اگه بلایی سر تو بیاد، من تا ابد خودم رو نمی‌بخشم. الانم هر کاری میگم انجام بده و نگران هیچی نباش. ما خدا رو داریم کمکمون می‌کنه. سکوت سنگینی کرد، جوری که گریه‌اش بند آمد. فهمیدم از حرفم تعجب کرده. از نیم رخ نگاهش را می‌دیدم. –اونجوری نگاه نکن. من قبلا تو مایه‌های رضای خودمون بودم بابا، فقط یه مدت اجازه‌ی ترمز کردن به عقلم ندادم و... –چی میخوای؟ صدای سیا حرفم را برید. –هیچی فقط می‌خوام برم. –تو برو، ولی اون دختره می‌مونه، قولش رو به یکی دیگه دادم. کم کم و با احتیاط به طرف در خروجی پا می‌کشیدم. –تو غلط کردی، همین که این حرف را زدم دو نفر دیگر از خانه بیرون آمدند و هر کدام در گوشه‌ایی سنگر گرفتند. من هم سرعتم را برای رسیدن به در خروجی بیشتر کردم. –اُسوه. –بله. –همونجا که وایسادی پیراهن من رو بگیر تا اگر سرعتم رو زیاد کردم جا نمونی. کمی با مکث و تامل با نوک انگشتهایش پیراهنم را گرفت و گفت: –یکیشون رفته سمت راستتون، اونم اسلحه داره؟ همانطور که پری‌ناز را با خودم می‌کشیدم نیم نگاهی به جایی که اُسوه گفت انداختم. –نمی‌دونم. ولی باید مراقب باشیم. چیزی به در خروجی نمانده بود. –اُسوه، ببین حالا در قفل نباشه. پری‌ناز سرش را به بالا تکان داد یعنی قفل نیست. –خوبه، پس تو هم همکاری می‌کنی؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اُسوه. –بله. –قشنگ گوش کن ببین چی‌میگم. به یه قدمی در که رسیدیم در رو باز می‌کنی و فرار می‌کنی، پشت سرتم نگاه نمی‌کنی که ببینی من امدم یا نه. فهمیدی؟ با صدای لرزانی گفت: –نه، من بدون شما نمیرم. غریدم. –من سر اینارو گرم می‌کنم بعدا میام، اینجوری شانسمون بیشتره، حداقل مطمئن میشم که تو رفتی، اگه بخواهیم باهم فرار کنیم احتمال موفق شدنمون خیلی کمه. ببین وقتی بهت گفتم فقط بدو و خودت رو به سر خیابون برسون. اونجا یه دربست بگیر و برو به اولین کلانتری و همه چیز رو بگو. بدون این که برگردی نگاه کنی برو. راستی تو که کیفت رو برنداشتی. دست کن جیب سمت راستم و همه‌ی پول رو بردار. فقط سریع. –نه، راستین، اگه من برم بلایی سر تو بیاد چی؟ مجبور بودم سرش داد بزنم. دیگر به یک قدمی در رسیده بودیم و سیا هم دو پله‌ی دیگر را پایین آمده بود. –کاری رو که گفتم انجام بده، اونا میخوان تو رو بفروشن لعنتی، زود باش، بردار برو. —چی بفروشن؟ –آره، حالا اگر زنده موندم توضیح میدم. الان پول رو بردار و برو. –تعلل کرد. خجالت می‌کشید دستش را داخل جیبم ببرد. با تشر گفتم: –الان وقته خجالت نیست زود باش. با گفتن ببخشیدی دست برد و از داخل جیبم چند اسکناس برداشت. –نصفش رو برای امدن خودتون گذاشتم. بعد شروع به گریه کردن کرد. –فقط تو رو خدا بیایید. –باشه، فقط فکر کن مسابقه‌ دو هستیا. مثل یه دونده حرفه‌ایی بدو. با گریه سرش را به کمرم چسباند. احساس کردم لباسم را بوسید و گفت: –به امید دیدار. دلم تکان خورد. برگشتم به طرفش، از چشم‌هایش مثل چشمه اشک می‌جوشید. دید من هم تار شد، گفتم: –به هر دلیلی نیومدم منتظرم می‌مونی؟ سرش را تند تند تکان داد. –تا آخر عمرم. –صدای شلیک گلوله و بعد سوزشی که در پایم احساس کردم باعث شد فریاد بزنم: – آخ، بعد اسلحه را به طرف سیا که جلو می‌آمد گرفتم. تکون بخوری میزنمت. اُسوه فرار کن. زود باش. او هم جیغ زد. –تو تیر خوردی من ولت نمی‌کنم. به در تکیه زدم خون از پایم جاری شد. پری‌ناز هم به دست و پا افتاده بود. –اُسوه اگه نری زحمتهام به باد میره، تو رو جون من برو، حرف آخر را زدم. –اگه دوسم داری خودت رو نجات بده، به خاطر من برو. بعد آرامتر ادامه دادم: –به خاطر مردم برو، مگه نگفتی هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم؟ مگه نگفتی به خاطر جون بقیه باید به پلیس خبر بدیم. –چرا گفتم ولی تو رو اینجوری... –آره، همینجوری باید بری. من خوبم، برو دیگه. رو به پری‌ناز گفت: ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•