[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت199
چند روزی گذشت. در این چند روز نه خبری از مریمخانم بود نه تلفن و پیغامی.
برایم عجیب بود.
امروز دوباره آقا رضا به شرکت نیامده بود. از بلعمی پرسیدم:
–امروزم نمیاد؟ زنگی چیزی نزده؟
–نه زنگ نزده، احتمالا میاد. چون هر روز این موقعها زنگ میزد اطلاع میداد که بهت بگم نمیاد.
–خدا کنه بیاد. کارها زیاد شده تنهایی نمیتونم.
–حالا اگر کاری هست که من میتونم انجام بدم بهم بگو، راستی امروز یه قرار داریمها، با شرکت دیدهبانان، برای بستن قرارداد.
–خب پس به آقا رضا زنگ بزن بگو بیاد دیگه، اون نباشه که اصلا نمیشه، اگه نمیتونه بیاد قرار رو کنسل کن. یعنی تو این چند روز حالش خوب نشده؟
فکر کرد و گفت:
–مدیر عامل که آقای چگنیه، به نظرت بدون اون میشه قرار داد بست؟
شانهایی بالا انداختم. نمیدونم، فکر کنم بشه، چون قبلا نمونش رو داشتیم. آخه قرار بزرگی نیست، از این دم دستیهاست.
بعد از این که بلعمی به آقا رضا زنگ زد گفت:
–گفت میاد، ولی یه کم دیرتر.
پشت میزم نشستم و سخت مشغول کارم بودم که با صدای پیامک گوشیام فوری بازش کردم. این روزها همیشه گوش به زنگ بودم، تا ببینم پریناز پیامی میدهد یا نه، برای همین اینترنت گوشیام را حتی شبها هم روشن میگذاشتم. یک پیام از یک شماره ناشناس بود. نوشته بود.
–چند دقیقه دیگه بهت تصویری زنگ میزنم، فقط یه جا تنها باش. از دیروز که فهمیده برات اون فیلم رو فرستادم تا حالا نه غذا خوره، نه حرف زده. فقط با سُرم زندس، اگه اینجوری پیش بره باید بیای جنازش رو ببری پس توجیهش کن که غذا بخوره.
با خواندن پیام از جایم بلند شدم. دستم را جلوی دهانم گرفتم. پس این پیام از طرف پریناز است. یعنی راستین غذا نخورده. آن هم با آن حالش؟ نمیتوانستم چشم از صفحهی گوشی بردارم. گوشی به دست در اتاق به این طرف و آن طرف میرفتم. میگوید باید بروم جنازهاش را بیاورم، این دختره روانیست. اصلا معلوم نیست چه مرگش است. جوری حرف میزند انگار مجبور بود که راستین را با خودش ببرد. زیاد طول نکشید که گوشیام زنگ خورد. ضربان قلبم بالا رفت. دستپاچه شدم. فوری پشت میزم رفتم و روی صندلی نشستم. گوشی را روی میز گذاشتم و کمی روسریام را مرتب کردم.
با انگشت سبابهام که شروع به لرزیدن کرده بود صفحه را به طرف بالا لمس کردم.
چهرهی پریناز ظاهر شد.
بدون سلام گفت:
–ببین اگه امروز باهاش حرف بزنی و غذا بخوره فردا هم همین موقع بهت زنگ میزنم باهاش حرف بزنی. بگو دست از لجبازی برداره. منتظر جواب من نشد. در اتاقی را باز کرد و وارد شد.
اتاقی که میدیدم با دفعهی قبل فرق داشت. کوچکتر به نظر میرسید. جلوی دوربین پتویی قرار گرفت که فهمیدم روی راستین کشیده شده. رنگ پتو روشنتر و انگار نو و تمیزتر از قبل بود. پس هنوز آنقدر حالش خوب نشده که از روی تخت پایین بیاید. نگران چشم به دوربین دوخته بودم.
پریناز دوربین را روی صورت راستین نگه داشت و گفت:
–بیا بگیر حرف بزن. راستین سرش مخالف طرف پریناز بود. انگار به پنجره نگاه میکرد چون نور ضعیفی از آن سمت میآمد. از حرف پریناز تکانی به خودش نداد و بیتفاوت همانطور مانده بود. پریناز گوشی را به طرف خودش گرفت و گفت:
–اُسوه یه چیزی بگو، آقا صدات رو بشنوه، مطمئن بشه. بعد دوباره گوشی را روی صورت راستین گرفت. ناگهان راستین سرش را چرخاند و چهرهاش در مقابل دوربین هویدا شد.
الهی بمیرم چقدر صورتش لاغر شده. حریصانه نگاهش کردم و جزجز صورتش را از نظر گذراندم. چشمهایش پف داشتند و لبهایش خشک و پوسته پوسته شده بودند. ته ریشش بیشتر شده بود و رنگ پریدهاش را کمی پنهان میکرد. با تمام اینها چقدر چهرهاش جذابتر و مردانهتر شده بود.
با دیدن من لبخند زد. فقط نگاه میکرد. لبخندش بغض به گلویم آورد. صدای پریناز را شنیدم که به راستین گفت:
–بگیر باهاش حرف بزن.
راستین گوشی را از دست پرناز گرفت ولی چشم از دوربین برنداشت.
پریناز گفت:
–مگه نگفتی اگه بهش زنگ بزنم حرف میزنی، خب...
راستین بی توجه به حرف او سرش را برایم تکان داد و گفت:
–سلام.
چقدر صدایش خط و خش داشت، از صدایش غم میبارید. همین یک کلمه سلام گفتنش هزار جمله بود. قلبم به درد آمد و دیگر سخت بود جلوی اشکهایم را بگیرم.
با گریه جواب سلامش را دادم. نگاهی به پریناز انداخت و گفت:
–برو برام یه سوپی چیزی بیار تا بخورم.
اینبار صدای پریناز آرامتر از قبل بود، شاید از حرف زدن راستین خوشحال شده بود.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•