eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
264 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🕰⌛️] 🕰 بدون خداحافظی فوری از ماشینش فاصله گرفتم. به خانه که رسیدم، مادر گفت: –چرا دیر امدی؟ بدو برو آماده شو الان میان. نفهمیدم چطور دوش گرفتم، چطور لباس پوشیدم و چطور اتاقم را مرتب کردم. هنوز افکارم، قلبم، جانم در ماشین راستین مانده بود. امینه وارد اتاق شد و هراسان گفت: –تو چته دختر؟ امدن نشستن سراغ تو رو می‌گیرن. بدو بیا. مبهوت نگاهش کردم. –کی امدن؟ چرا زنگ نزدن؟ امینه یک ابرویش را بالا داد و جلوتر آمد. –یعنی میخوای بگی این همه سرو صدا رو نشنیدی؟ سرم را تند تند تکان دادم. –آهان، چرا چرا شنیدم. چادر رنگی‌ام را از کمد درآوردم و جلوی چشم‌های گرد شده‌ی امینه سر کردم. امینه با حرص چادر را از سرم کشید. –کی تا حالا تو چادر سر می‌کنی؟ بابا این پسره از اون قرتیهاست، با چادر ببینتت پا میشه میره‌ها، میخوای حرص مامان در بیاد؟ چادر را از دستش گرفتم. بغضم را قورت دادم. –من که ندید جوابم مثبته، دیگه مامان چی میخواد بگه؟ شاید چادر سر کردن تنها راهی بود که به ذهنم رسید برای منصرف کردن خواستگار. خودم هم دست دلم مانده بودم. تلنگری به عقلم زدم. بد جور سکوت کرده بود. –رو در روی هم در اتاق نشستیم. مثل بقیه‌ی خواستگاریهایم سر به زیر نبودم. می‌خواستم بدانم دلیل این که مریم خانم مرا از او ترسانده بود چه بود. ظاهرش فوق‌العاده جذاب بود. رنگ شلوار جذبش به نظرم کمی غیر عادی بود. تا حالا فکر می‌کردم فقط دخترها رنگ قرمز آن هم از نوع جذبش می‌پوشند. ولی خب سلیقه‌اش است دیگر، لابد رنگ مورد علاقه‌اش بود. پا روی پا انداخت و بعد از حرفهای تکراری و معمولی پرسید: –شما با طرز لباس پوشیدنم مشکلی ندارید؟ –چه مشکلی؟ –نمی‌دونم، آخه یه جوری نگاه می‌کنید. تا اونجاییم که من می‌دونم چادر چاقچوریا از این مدل تیپای من خوششون نمیاد. پرسیدم: –مگه شما خودتون با چادرچاقچوریها مشکلی دارید؟ دستش را به موهایش کشید. –مشکل که نه، فقط وقتی دیدمتون جا خوردم. با چیزی که در موردتون شنیده بودم خیلی فرق دارید. ولی خوب اگه اینجوری دوست دارید برام مهم نیست. من دلم میخواد زنم آزاد باشه و هر کاری دوست داره انجام بده، هر کجا هم دلش میخواد بره، همونطور که من زنم رو آزاد میزارم اونم باید من رو آزاد بزاره. لبخند زدم. –چه جالب! او هم لبخند زد. –اره بابا، اینقدر بدم میاد از این مردهای دیکتاتور، که چی بشه. بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و سیگاری از جیب کت تکش بیرون کشید و گوشه‌ی پنجره را باز گذاشت. بعد به نخ سیگارش اشاره کرد. –مشکلی که با سیگار ندارید؟ با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهش کردم. –شما سیگاری هستید؟ –اشکالی داره؟ –اشکال که نه... –پس چرا یه جوری نگاه می‌کنید انگار میخوام کراک مصرف کنم. – ببخشید. راحت باشید. فقط یه کم تعجب کردم. صورتش را جمع کرد و سیگار را داخل جیبش گذاشت و سرجایش روی تخت نشست. کمی به طرفم خم شد و گفت: –قرار شد با هم کاری نداشته باشیم دیگه، باشه؟ چه برای خودش برید و دوخت. گفتم: –حتی اگر چیزی براتون مضر باشه هم نباید بگم؟ سیگار ریه‌تون رو داغون میکنه. پوزخند زد. –پونزده سالی میشه که می‌کشم، می‌بینید که سرحالم. لبخند زدم. –حرفم خنده داشت؟ –نه، یاد حرف پدرم افتادم. سرش را کج کرد. –بگید ما هم بدونیم. –پدرم می‌گفت، قدیما یه آقایی خیلی پنیر دوست داشته و تمام وعده‌های غذاییش رو پنیر می‌خورده. بهش میگن اینقدر پنیر نخور عقلت کم میشه. اون آقاهه میگه من یه خونه دو طبقه داشتم فروختم با پولش پنیر خریدم خوردم هیچیمم نشده. بعد از تمام شدن حرفم خندیدم، ولی او هنوز انگار منتظر بود که داستان را ادامه بدهم، همانطور نگاه می‌کرد. "دیگه این از اون پنیر خوره‌ هم وضعش انگار بدتره ها، سیگار زده مخش رو پوکونده." بلند شد. –بهتره دیگه بریم. فکر می‌کنم از حرفم خوشش نیامد. موقع رفتنشان هوا گرگ و میش غروب بود. امینه در حال جمع کردن پیش دستیها پرسید: –خوب اُسوه نظرت چیه؟ –آریا که فکر می‌کردم اصلا حواسش به ما نیست فوری گفت: –مامان آخه دیگه این پرسیدن داره؟ معلومه که پسره به درد خاله نمی‌خورد دیگه. امینه نگاهی به من انداخت. –بیا اینم دیگه واسه ما آدم شناس شده. البته به نظر منم پسره یه جوری بود. بهش نمیومد مرد زندگی باشه. مادر خم شد و ظرف میوه را برداشت و گفت: –من تا حالا پسر بیتا خانم رو ندیده بودم اصلا فکر نمی‌کردم اینجوری باشه، خودش زن خیلی محترم و موجهیه. بعد رو به من ادامه داد: –به دردت نمی‌خوره، اصلا فکر نکنم خدا و پیغمبر سرش بشه، امینه گفت: –حالا خوب شد اول واسه آشنایی امدن و بابا پسره رو ندید وگرنه عصبانی میشدا. بلند شدم و پیش‌دستیها را از دست امینه گرفتم و داخل سینک گذاشتم و گفتم: –ولی من جوابم مثبته، اگه اونا موافق باشن من حرفی ندارم. مادر با چشم‌های گرد شده گفت: ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran