[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت63
–پس شما با من آشنایی قبلی دارید؟
–غیر حضوری بله، اونقدر تعریفت رو شنیدم که دلم میخواست زودتر ببینمت.
–از من تعریف شنیدید؟
–بله دیگه، هم مادر شوهرم تعریفت رو کرد، هم دیشب که با آقا راستین بیرون بودیم گفت که خیلی بیشیلهپیله و ساده هستی.
با شنیدن اسمش در دلم غوغا به پا شد.
خجالت زده پرسیدم:
–واقعا؟
با لبخند چشمهایش را باز و بسته کرد.
"نمردیم و بالاخره از منم تعریف کردن."
–نظر لطفشونه.
بلند شد.
–اگه کار نداری بیا بریم تو اتاق آقا راستین، هم من کارام رو با لب تابش انجام بدم هم چند دقیقهایی با هم حرف بزنیم. از حرفش استقبال کردم. شاید از بین حرفهایش باز هم از او چیزی میگفت.
لب تاب راستین را باز کرد و زیر لب گفت:
–رمزش چند بود؟
بعد وارد شد و شروع به تایپ کرد.
پرسیدم:
–کار میکنید؟
سرش را کج کرد.
–کار که نمیشه گفت کلاس مجازیه، یه چیزهایی تدریس میکنم. دیشب گوشیم به مشکل خورد، برنامهها رو ریختم تو لبتاب آقا راستین که بتونم امروز سر کلاس حاضر بشم.
سرم را تکان دادم.
–چه استاد وقت شناسی!
–آخه دیگه باید کمکم کلاس رو تموم کنم، شاید عمرم قد نده. واسه همین در روز دوتا کلاس میزارم که زود تموم بشه. –خسته نمیشن؟
–اونقدر اونا مشتاق هستن که منم سر حال میارن. اکثرا میگن تا حالا از این حرفها نشنیدیم. از هزارتا کلاس یوگا آرامشش بیشتره، برای همین دارم سعی میکنم حداقل این مبحث رو تموم کنم.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
–جالبه، اینوریا کشته مردهی رقصو آواز اونوریا هستن، اونا کشته مردهی سخنرانی و حرفهای معارف ما هستن.
نورا خندید.
– باور نمیکنی اونقدر اونجا فقر و فحشا و فساد هست که مردمشون یه جورایی برای نجات خودشون با اونجور چیزا پناه میبرن، که آخرشم به بن بست میخورن و به طرف دین تمایل پیدا میکنن. چون خواسته ناخواسته، اول و آخر همهی راههاست،
گفتم:
–منم از برادرم یه چیزهایی شنیده بودم ولی باورم نمیشد.
–خبرهایی که ما از اونا دریافت میکنیم فیلتر شدس، اونا سعی میکنن تا اونجایی که میتونن از کشورشون گل و بلبل نشون بدن. بدبختی اینجاست حتی ایرانیهایی که به اون کشورها مهاجرت کردند هم حاضر نیستن حقایق رو بگن. تا اونجایی که میتونن نکات مثبت رو نقل میکنن. بعضی مردم ایران اونجا با بدبختی زندگی میکنن. اونا نمیخوان قبول کنند که ایران با تمام کاستیهاش خیلی بهتر از اون کشورهای اروپایی و غیره هست. البته بعد از این که چندین سال اونجا زندگی میکنن متوجهی این موضوع میشن ولی دیگه براشون خیلی اُفت کلاس داره که برگردن. وقتی بعضی از ایرانیها اونجا از مشکلاتشون میگن خیلی دلم براشون میسوزه. نمونش پدر و مادر خودم. میتونن تو ایران بهترین زندگی رو داشته باشن ولی هر چی بهشون میگم قبول نمیکنن. بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد:
– همسرم میگه اونقدر حرص اینارو خوردی این بیماری امد سراغت، برای همین گفت دیگه به اونجا برنمیگردیم.
ولی من میگم از غذاهای اونجاست، از میوهها و خیلی چیزهای دیگه، سرطان اونجا بیداد میکنه، بخصوص تو دانمارک، رتبهی اول رو داره توی این بیماری.
–تو ایرانم زیاد شده.
–ولی با این حال ایران رتبهی سیام به بالاست.
با تعجب گفتم ولی من شنیدم...
حرفم را برید و گفت:
–آره منم شنیدم. اینجا گفتن رتبهی چهارمه، ولی حقیقت نداره. اصلا این غیر ممکنه، اون کشورها سالهاست دارن تراریخته میخورن و سبک زندگیشون با ما که یه کشور اسلامی هستیم فرق میکنه، خوشبختانه هنوزم تو ایران جاهایی هستن که سبک زندگیشون سنتیه. حالا دلیل اونا چیه که میخوان ایران رو کشور مریض و بدبختی جلوه بدن خدا عالمه.
کمی جابجا شدم.
–ببخشید که میپرسم آخه شما هم که خودتون از بچگی اونجا بودید.
با تاسف سرش را تکان داد.
–بله، منم مثل همهی اینایی که الان عاشق این حرفها شدن دیر فهمیدم مسلمان بودن یعنی چی؟ فقط اسمش رو به یدک میکشیدم چون خانوادم مثل خیلیها فکر میکردن خوشبختی یعنی اونجا زندگی کردن. تا این که با حنیف و گروهش خیلی تصادفی آشنا شدم. اونقدر عاشق حرفهاش شدم که دیوانهوار بهش علاقه پیدا کردم. یک سالی طول کشید تا این که فهمیدم باید به فطرتم برگردم و با حجاب شدم. سرش را پایین انداخت و با لبخند نازکی ادامه داد:
–چند سالی میشه که با هم ازدواج کردیم و آرامش دارم. ولی هنوز هم هر وقت به گذشتم فکر میکنم ناراحت میشم. چقدر ناآرام و با استرس زندگی کردم. من ایمان دارم که خدا حنیف رو فقط برای من فرستاد تا بهم بگه آرام باش خدا همیشه کنارته.
لبخند زدم و به فکر رفتم.
"یعنی خدا راستین رو واسه من فرستاده چی بگه؟ احتمالا میخواد اونقدر حسرتش رو بخور تا جونت دربیاد."
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•