eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
264 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🕰⌛️] 🕰 آن روز با نورا در مورد همه چیز حرف زدیم. از هم صحبتی‌اش لذت بردم. در آخر شماره‌اش را گرفتم تا دوستیمان ادامه پیدا کند. چون فامیل راستین بود، احساس می‌کردم مثل یک سیمی مرا به منبع عشقم متصل می‌کند. چند روزی گذشت و من هر روز حال نورا را از طریق تلفن می‌پرسیدم. دیگر شرکت نیامد. می‌گفت توانش کم شده و نیاز دارد که بیشتر استراحت کند. با یک خوشحالی و انرژی غیر قابل باوری می‌گفت که دیگر کارم در این دنیا تمام است. که فکر می‌کردم می‌خواهد به مسافرت برود. حرفهایش تنم را می‌لرزاند، من جای او می‌ترسیدم. مدام از من می‌خواست که به دیدنش بروم. می‌گفت پدر و مادرش خارج از کشور زندگی می‌کنند اینجا به جز خانواده همسرش فامیلی ندارد. خیلی دلم می‌خواست دوباره به خانه‌ایی پا بگذارم که دفعه‌ی پیش قلبش را برداشته بودم اما خجالت می‌کشیدم. برای همین من نورا را دعوت کردم که اول او به خانه‌ی ما بیاید. خیلی زود قبول کرد. روزی که به خانه‌مان آمد مادر با دیدنش اشک در چشم‌هایش جمع شد و زیر گوشم گفت: –الهی بمیرم، خیلی جوونه‌ها... من هم آرام گفتم: –خودش که میگه از توجه خدا اینجوری شده، خودت مگه همیشه نمیگی خدا خیلی دوستت داشته امیر محسن رو بهت داده، بفرما هی گفتم تو پر و پای خدا زیاد نپیچ گوش نکردی، اینم نتیجش، این از وضع من، اون از وضع پسرت، اونم از وضع امینه، عه، راستی از امینه چه خبر، خیلی وقته قهر نیومده‌ها، بعد نگاهم را رو به بالا چرخاندم و ادامه دادم: –میگم مامان، نکنه خدا داره به امینه بی‌توجهی میکنه؟ مادر چشم غره‌ایی نثارم کرد. –اگه عقل درست و حسابی داشتی که...بعد نوچی کرد و ادامه داد: –«لا إله إلّا اللّه» ببین خودت شروع می‌کنیا. پاشو برو چایی بیار. نورا وقتی با امیر‌محسن آشنا شد خیلی از شخصیتش خوشش آمد. انقدر با اشتیاق به حرفهایش گوش میداد که یاد کلاس درس افتادم. آن روز صدف را هم دعوت کرده بودم. وقتی نورا فهمید که قرار است صدف و امیرمحسن با هم ازدواج کنند خیلی ذوق کرد. کنار گوش صدف گفت: –به انتخابت تبریک میگم، حتما خوشبخت میشی. صدف لبخند زد و تشکر کرد. پرسیدم: –نورا جون، تو این یه ساعت از کجا فهمیدی خوشبخت میشن؟ اینا خودشون چندین جلسه با هم صحبت کردن هنوز شک دارن با هم ازدواج کنن یا نه، اونوقت... صدف حرفم را برید: –نخیر من شک نداشتم آقا امیر محسن گفتن که... اینبار من حرفش را بریدم. –بله شما علامه دهری کلا. نورا لبخند زد و گفت: – اُسوه جون افکار برادرت خیلی زیباست. حرفهای آدمها نشون دهنده‌ی افکارشون هست. من از حرفهای آقا امیر محسن کمی نسبت بهشون شناخت پیدا کردم. "چند نفر آدم بدبخت دور هم نشستن و حرف از خوشبختی میزنن، اون که مردنیه، اونم از داداش خودم که بدبختیش کم بود حالا باید با یه دختر به این خوشگلی ازدواج کنه ولی هیچ وقت نمیتونه صورتش رو ببینه، اینم از من، اونم از مامانم که دیگه سر دسته‌ی بدبختاس که باید این وضع بچه‌هاش رو ببینه." آهی کشیدم و گفتم: –افکار زیبا و این حرفها که زندگی آدم رو بهتر نمی‌کنن. حالا شما صبح تا شب افکار زیبا داشته باش. مثل اینه که طرف دستش سوخته بعد آواز می‌خونه که دردش یادش بره بعد همه میگن خوش‌به‌ حالش چه صدای قشنگی داره. امیرمحسن خندید و گفت: –شک نکن همون سوختن دست هم لازم بوده. نورا گفت: –چه ربطی داشت؟ صدف رو به من گفت: –امیر محسن درست میگه. واقعا مشکلات لازمه‌ی زندگیه. تو این طنابهایی که برای چاه کنها هست رو دیدی؟ –با تعجب گفتم: —نه، چطور؟ –اون طنابها هر یه وجبش یه گره داره، اگه گفتی چرا؟ –لابد برای این که کسی که اون پایینه دستش رو گیر بده بیاد بالا. صدف خوشحال گفت: –آفرین، گاهی اونقدر چاهها رو عمیق می‌کندن که هیچ وسیله‌ایی جز طناب رو نمیشد فرستاد ته چاه. چاه کن از اون گره‌ها کمک میگیره و میاد بالا. حالا اگر خودش بشینه اون گره ها رو باز کنه میتونه بیاد بالا؟ –شانه‌ام را بالا انداختم. –معلومه دیگه نه، –خب دیگه، مشکلات زندگی هم مثل همون گره ها هستن. باید ازشون کمک بگیریم و خودمون رو بکشیم بالا. بعضی گره ها رو اگه باز کنیم میمونیم ته چاه، این مشکلات رو می‌تونیم بگیریم و خودمون رو بالا بکشیم. مادر ذوق زده گفت: –آفرین عروس گلم. بعد زیر گوش من گفت: –یاد بگیر. من هم زیر گوش مادر گفتم: –مامان جان هنوز عروس گلت نشده، باباش که هنوز جواب نداده. چیزی به غروب نمانده بود که تلفن نورا زنگ خورد. بعد از جواب دادن تلفنش رو به من گفت: –آقا راستین بود گفت با حنیف میان دنبالم. همین یک جمله‌اش کافی بود تا گرما را در صورتم حس کنم. نورا نگاهش روی صورتم ثابت ماند. نگاهم را پایین انداختم و گفتم: –چرا اونا زحمت میکشن من می‌رسوندمت. –آخه انگار آقا راستین پیش یه دکتری وقت گرفته، گفت میاد که بریم اونجا. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran