eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
276 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
💗روزتان نورانی 🌸و رنگين‌تر از رنگين کمان 💗روزتان فرخنده 🌸و از مهربانی جاودان 💗قلبتان سرشار از 🌸آرامشی زيبا شود 💗خنده باشد هديه‌ی 🌸امروز بر رخسارتان 💗سلام صبح شنبه‌تون بخیر🌸 💗هفته‌ای پر از انرژی، نشاط و سلامتی پیش‌رویتان🌸 💫الهی به امید تو💫 🦋@downloadamiran🦋
وقتی قبل از صبحانه دندونهاتونو مسواک بزنید دیگه عفونت‌های ناشی از باکتری‌هایی که شب در دهانتون رشد کرده رو با غذا نمی‌خورید ! ✅کسانیکه این عادت رو دارن پوست بسیار بهتری دارند ! 🦋@downloadamiran🦋
سه چیز تحملش خیلی سخته‼️ ✔حق با تو باشه ✖ولی بهت زور بگن! ✔بدونی دارن بهت دروغ میگن ✖نتونی ثابت کنی! ✔نتونی حرف دلتو بزنی ✖و مجبور باشی سکوت کنی ! 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🦋@downloadamiran🦋
🔖امیرالمؤمنین عليه السلام: خوشبخت، كسى است كه به آنچه از دست رفته بى اعتنا باشد السَّعيدُ مَنِ استَهانَ بِالمَفقودِ 📚میزان الحکمه جلد5 صفحه298 🦋@downloadamiran🦋
15.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش داریم چه آموزشی👌 همون که منتظرش بودی😊 🔧روش تنظیم گوگل برای جلوگیری از نشان دادن تصاویر مستهجن🤓 preferences google 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔍جست‌وجو می‌کنیم و براتون آموزش‌های مفید رو ارسال می‌کنیم📥 منتظر آموزش‌های دیگه باشید😊 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•~ با ذکر یا جواد(علیه السلام) تو حاجت گرفته‌ایم ~• 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 عصر جمعه یکی از روزهای اردیبهشت بود. برای امتحانی که داشتم ،درس می‌خواندم . که مامان وارد اتاقم شد: _ نرگس بیا برو پایین .شیرین اومده. _ شیرین اومده؟! نگفت چیکار داره؟ _ نه ولی خیلی آشفته بود.  بعد تولد ساناز رابطه‌ام با شیرین را خیلی کم کرده بودم. دو سه روز بعد از آن مهمانی به خانه‌مان آمد و کلی گریه زاری کرد که ببخشمش. من هم گفتم دیگر نمی خواهم با هم دوست باشیم. گوشیم را آورده بود و گفت که ساسان بعد از رفتن من خیلی دنبالم گشته است و حتی تا خیابان هم دنبال من آمده. از شیرین خواسته که شماره‌ام را بگیرد اما شیرین نداده .چون از اخلاق من خبر داشت که تا خودم نخواهم شماره‌ام را به کسی نمی‌دهم. یک روز شنیدم شیرین رگ دستش را زده و در بیمارستان است. از دوستانی که به دیدنش رفته بودند خواسته بود که من به ملاقاتش بروم .اما من نرفتم. وقتی شیرین از رفتن من به ملاقاتش ناامید شده بود با یک آیدی ناشناس به من پیام داد و گفت که ساسان با او نامزد کرده بود. همه چیز اولش خوب بوده اما وقتی شیرین ‌می‌فهمد که ساسان برای نزدیک شدن به من با او نامزد کرده و قصد فریب او را داشته و همه عشق و عاشقی‌اش الکی بوده و از طرفی ساسان می‌فهمد که شیرین با من قهر است و نمی تواند به من برسد، نامزدی را به هم می‌زند و شیرین هم خودکشی می‌کند.  با دیدن شیرین سلام کردم. مثل همیشه نبود مانتو ساده مشکی پوشیده بود و هیچ آرایشی هم نداشت. اولین بار بود اورا ان طوری می‌دیدم. _ سلام _ چی شده که اینجا اومدی؟! _حلالم کن! _ خوبی شیرین؟! _ نرگس منو ببخش! _ وا کم‌کم دارم شک می کنم .یعنی چی این حرف ها؟ _ نرگس من دارم از این شهر میرم. _ کجا ؟ _هرجا که بتونم خودمو پیدا کنم. _ چیزی شده ؟اتفاقی افتاده؟ _ فعلاً چیزی نمی تونم بگم بهت. فقط اومدم بگم بابت کارهایی که کردیم و من تو رو مجبور به انجام اون کارا کردم ،ببخش. منو میبخشی؟! _ار ه حتما. _ روزی که خود اصلیم رو پیدا کردم همه چیز رو تعریف می کنم. فعلا خداحافظ و رفت . نمی دانستم چرا شیرین ان حرف‌ها را زد اصلاً ان حرفا به گروه خونی او نمی آمد.  روزها از پی هم می‌گذشتند و روز به روز به کنکور نزدیک می‌شدم . امتحانات نهایی مدرسه را با موفقیت پشت سر گذاشتم و تحصیل در مدرسه را به پایان رساندم. آقای سرحدی خیلی امید‌وار بود و کلی انگیزه به من میداد و همیشه میگفت « بهترین شاگرد این آموزشگاه هستی و حتما توی کنکور رتبه خوبی میاری ».  روز کنکور کلی استرس داشتم شب قبل کنکور به زور آرامبخش خوابیدم . مامان قبل از رفتنم سر جلسه از زیر قرآن ردم کرد و برایم چهار‌قل خواند . علی سر به سرم میگذاشت و می گفت : _کاری نداره که چهارتا سوال میخوای جواب بدی. اگرم قبول نشدی شوهرت میدیم .   و خودش هم قهقهه خندید.  _بیمزه . روزی میرسه که نوبت تو هم بشه. اون موقع حالت رو میپرسم .  مامان: اِ اذیتش نکن علی! _چیزی نگفتم که.. و بعد دستش را جلوی دهانش گذاشت و باز هم خندید. به ساعت نگاه کردم و گفتم: _ بریم دیگه دیر میشه.  محمد : نه دیر نمیشه هنوز دو ساعت مونده به وقتش. _ نه بریم. بلکه دلم آروم بشه .میترسم دیر برسیم . مامان چادرش را سر کرد و کیفش را از جا لباسی برداشت و گفت: _ بریم .چیزی جا نذاشتی ؟کارتت رو برداشتی؟ _ آره برداشتم . با خداحافظی از بقیه از خانه بیرون آمدیم .بابا طبق معمول خانه نبود و شب قبلش زنگ زده بود و کلی به من امید داده بود که می توانم از پس غول کنکور بربیایم. _______________________ با خوشحالی پاسخنامه را به مراقب دادم و از سر جلسه بیرون آمدم. فکرش را هم نمی‌کردم که سوالات به این راحتی باشد. حالا می‌توانستم نفس راحتی بکشم. نصف راه را رفته بودم ، اگر در رشته دلخواهم قبول می‌شدم، به آرزویم می‌رسیدم. از محوطه حوزه امتحانی بیرون آمدم و چشم چرخاندم تا مامان را پیدا کنم . زیر سایه‌ی درختی روی نیمکت نشسته بود .با دیدن من، برایم دست تکان داد. ادامه دارد… نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
♥️🍃 خدا ما را دوست دارد!🌱 نسبت به ما بی‌تفاوت نیست! پس هیچ گاه ما را در امتحانی‌ قرار نمی‌دهد، که نتوانیم از عهدۀ آن برآییم؛ و ما را در معرض معصیتی، قرار نمی‌‌دهد که نتوانیم توبه کنیم؛ ناامیدے از چنین خدایی‌، واقعا گناه کبیره است! همین امید و اطمینان به محبّت‌خدا و یادآورے آن، رشد‌دهنده است؛🍃 "استاد‌ پناهیان" ✨♡
🌱❤️ رفیق همه‌یِ این روزا میگذره، قلبت رو با نگرانی‌ها پُر نکن :)🙃