eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
278 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1139345645.mp3
6.38M
▪️خواندن زیارت امام حسین علیه السلام معروف به « زیارت عاشورا » از می باشد که خواندنش در این روز ثواب فراوانی دارد.▪️ 🎧 با صدای 💢 حجم: ۶ مگابایت ⏰ زمان: ۱۰:۴۶ نهایتا ۱۰ دقیقه وقتمون رو بگیره 👌 بسم الله... 🆔 @downloadamiran 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 🍃 🔖 از دیدگاه طب سنتی ایرانی- بخش اول 🔹️شاتوت بعلت دارا بودن طبع سرد بیشتر برای افراد گرم مزاج مناسب است. 🔸️این میوه است (برعکس توت سفید) بنابراین برای کسانی که مبتلا به یا اسهال خونی و یا اسهالهای ناشی از (IBS) هستند، مناسب است. 🔹️مصرف شاتوت برای افرادی که معده‌های گرم داشته (احساس داغی می‌کنند و آروغ‌های داغ می‌زنند) یا برای و یا برای رفع مناسب است. ادامه دارد... ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ چی شد ؟ _ روشن نمیشه.... فکر کنم خراب شده ....یا شارژ تموم کرده .... _ غصه نداره که .... صبح که لاله اومد ، شارژر گوشی‌ش و بگیر _ نوچ نمیشه....شارژر لاله رو دیدم ... سوزنیه...با این فرق می‌کنه ... _ خب بگو سر راه بخره و بیاره سری تکان دادم و گوشی را روی طاقچه اتاق گذاشتم. باید منتظر می‌ماندم تا صبح که شیفت لاله ، تمام شد ،بگویم برایم سر راه شارژر بخرد . بی‌بی از اتاق بیرون رفته بود . روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم . سعی کردم فکر کنم تا شاید گذشته‌ام را به یاد بیاورم . اما هر چه تلاش کردم بی فایده بود . تمام خاطراتی که به یاد داشتم .مربوط به بیمارستانی بود که مرا بعد تصادف به آنجا برده بودند و بی‌بی طوبی و دخترش لاله. لاله پرستار بیمارستان بود . او وقتی بی قراری های من برای از دست دادن حافظه م را دید با مادرش اشنایم کرد . و بعد مادرش به خانه‌شان آورد . بی‌بی مثل یک پرستار از من مراقبت میکرد . با شنیدن طنین صدای اذان که از مسجد بلند شد ، از اتاق بیرون رفتم تا وضو بگیرم . نمی‌دانستم قبل از آن اهل نماز بوده ام یا نه ؟اما از وقتی با بی‌بی آشنا شده بودم ، نماز خواندن را از او یاد گرفته بودم . خانه بی‌بی طوبی ، قدیمی بود . متراژ زیادی نداشت . سه اتاق داشت که هرکدام با دو درب مشترک بهم وصل میشدند . حمام و دستشویی در یک طرف حیاط بود و آشپزخانه هم طرفی دیگر. در آینه دستشویی به خودم نگاهی انداختم . از کبودی صورتم ، مقدار کمی باقی مانده بود . روز اولی که بهوش آمده بودم را به یاد آوردم. تمام بدنم به خاطر چپ کردن ماشین، کبود بود . حتی موقع نشست و برخاست هم درد داشتم و اشکم در می‌آمد . اما با پماد هایی که دکتر داده بود و روغن‌کاری های بی‌بی ، تمام‌کبودی ها از بین رفته بود و فقط زیر چشم و گونه ام کبود بود . وضو گرفتم و به داخل برگشتم . بی‌بی نمازش را شروع کرده بود . سجاده مرا هم با فاصله ،کنارش پهن کرده بود . لبخند روی لبانم آمد . بعد نمازم به سجده رفتم و از خدا خواستم حافظه ام را برگرداند .تا حداقل به کنار خانواده ام برگردم . برای مادرم هم دعا کردم . گرچه به یاد نمی‌آوردمش اما مطمئنا مثل بی‌بی دلش برای جگر گوشه‌اش تنگ شده بود. از سجده بلند شدم. سجاده ام خیس شده بود . با تعجب دستی به صورتم کشیدم . «من کی گریه کردم که خودم متوجه نشدم!» موقع جمع کردن جانمازم روبه بی‌‌بی کردم . تسبیحی در دست داشت و ذکر می‌گفت. گفتم: بی‌‌بی جان منم دعا کن ! سری تکان و با چشم باز و بسته کردن ، «باشه‌اش» را گفت. روی تخت دراز کشیدم. اما خوابم نمی‌آمد . دلم میخواست زودتر آفتاب طلوع کند و به لاله زنگ بزنم . آن قدر چشم به پنجره دوختم که نفهمیدم کی خوابم برد . ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نور آفتابی که روی صورتم افتاده بود ، نمی‌گذاشت بخوابم . یک لحظه چشمم را باز کردم که ساعت بالای سرم را ببینم ،که با دیدن عقربه های ساعت، خواب از سرم پرید و بلند شدم و نشستم . لاله پایین تخت خوابیده بود . در خواب هم به خود چهره مظلومانه ای گرفته بود . چادر نمازم را رویش انداختم و آرام و بی صدا از اتاق بیرون رفتم . بی‌‌بی در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود . متوجه حضور من نشده بود . به در آشپزخانه ضربه ای زدم . برگشت با لبخند گفت: _ بلاخره بیدار شدی ! _ چرا زودتر بیدارم نکردین.... میخواستم به لاله بگم چه جور شارژری بخره . _ دیدم از قبل نماز صبح بیدار بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم ...خودم یه جورایی به لاله فهموندم ، که چه چیزی بخره .... _ حالا خریده ؟ _ نمی‌دونم ...خیلی خسته بود ، چیزی نپرسیدم . جلو رفتم و از پشت شانه هایش را گرفتم . _ ببینم ...چی درست میکنین ، این قدر بوهای خوبْ خوب میاد؟ _ کتلت ولی چون سبزی کوهی قاطی موادش کردم ،این بوی خوب و میده . _ هوووم ... میشه یکی بخورم ؟....آخه دیگه دلم داره قیلی ویلی می‌ره _ خب معلومه باید گشنه‌ت باشه ....ساعت دوازدهه.... یکی برداشتم و خوردم و کلی هم با آب و تاب تعریف کردم از دست پخت خوش مزه اش! الحق و الانصاف غذاهای خوشمزه ای می‌پخت ! کمی گذشت و من هم کمک بی‌‌بی کردم و سالاد هم آماده شد. نزدیکی های اذان ظهر،لاله هم از خواب‌نازش بیدار شد . _ ساعت خواب خانوم... _ سلام ... باورت میشه این قدر خسته ام که بعد این همه خوابیدن بازم خوابم میاد ... _ نمیشه یکم کمتر شیفت باشی ؟ ...توی این مدت که من اینجام ، تو بیشتر اوقات شبا نیستی ... _ چه کنم خواهر ... این دل مهربونم نمیتونه درخواست همکارا رو رد کنه ... این ِکه هرکس کاری داره به من پیشنهاد میده که جاش شیفت وایستم _ تو خسته بشی ، از پا بیفتی ، ببینم کسی از اونا سراغت و میگیرن؟ نه خدایی میگیرن ؟ خنده ای کرد و جواب داد: _ جوش نزن ....پوستت خراب میشه... سکوتی کرد و بعد ادامه داد _ ولی راست میگی ... خودمم خسته شدم از این همه کار کردن ...میگم چه طوره بعد این تعطیلات تاسوعا عاشورا که در پیش داریم، مرخصی بگیرم ، بریم مشهد؟ _ خیلی خوب میشه.... بی‌‌بی هم بهم میگفت خیلی وقته نرفته مشهد ....ولی .... _ ولی چی؟ چرا پکر شدی ؟ _ من چیکار کنم ؟ _ تواَم پاهامون میای دیگه.... ناراحتی نداره که! _ نوچ ...من همین جوری سر بار شمام .نمیخوام بیشتر از این زحمت بدم ... _ دیگه نشنوم این حرف و بزنیا.... تو عین خواهرم میمونی .... اصلا بیا بریم شاید متوسل شدی و خود آقا تو رو به خونوادت رسوند ! سرم را پایین انداختم و به فکر رفتم . _ قبوله ؟ _ قبوله ولی به شرطی که وقتی خانوادم و پیدا کردم ، هزینه ی سفر بگی تا پرداخت کنم با دست ضربه ای به بازوم زد و گفت _پاشو خودتو لوس نکن! ... حالا دیگه فسقله بچه برای من شرط می‌ذاره .... _ پس من نمیام ... _ اصلا آقا جون من خودم می‌خوام تو رو ببرم ...حرفیه؟ در ضمن شرط گذاشتن زیاد خوب نیست .اونم تو همچین سفری ! خواستم زبان به اعتراض باز کنم که گفت _ اون کیف منو بی زحمت از رختاویز بیار !... بی‌‌بی یه سفارشی داشت برات ... از کنارش از روی زمین بلند شدم زیر لب گفتم _ خوب بلدی حرف و عوض کنیا ! زیپ کیف را باز کرد و اول یک نایلون دارو درآورد و بعد هم یک سیم شارژر . نایلون دارو ها را برداشتم و نگاهی انداختم _ مال بی‌‌بیِ... _ آهان ... لحظه ی آخر چشمم به یک پماد افتاد . «پماد پروکسیکام» زیر لب تکرارش کردم . اسمش خیلی آشنا بود . مطمئن بودم قبلا هم شنیده بودم . ناگهان سردرد عجیبی سراغم آمد . یک صحنه برایم تداعی شد . «من داخل ماشین نشسته بود که یک نفر نایلونی به دستم داد : _اینا چیه ؟ _ پماد پروکسیکام . وقتی گردنم درد می‌کنه اینو استفاده میکنم... » سرم آن قدر درد گرفته بود که امانم را بریده بود . فکر میکردم هر لحظه ممکن است سرم منفجر شود . لاله بادیدن حال من ، مقابلم زانو زده بود و میخواست چشمانم را باز کنم . اما من از شدت درد دستم را در شقیقه هایم گرفته بودم و حتی نمی‌توانستم لای چشمم را باز کنم .فقط ناله میکردم . کم کم صدای لاله را هم از دور می‌شنیدم . و بعدسکوت مطلق! ادامه دارد..‌ نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran