1_1139345645.mp3
6.38M
▪️خواندن زیارت امام حسین علیه السلام معروف به « زیارت عاشورا » از #اعمال_روز_عاشورا می باشد که خواندنش در این روز ثواب فراوانی دارد.▪️
🎧 #زیارت_عاشورا
با صدای #حاج_مهدی_سماواتی
💢 حجم: ۶ مگابایت
⏰ زمان: ۱۰:۴۶
نهایتا ۱۰ دقیقه وقتمون رو بگیره 👌
بسم الله...
🆔 @downloadamiran 💠
🌸🍃
🍃
🔖 #شاتوت از دیدگاه طب سنتی ایرانی- بخش اول
🔹️شاتوت بعلت دارا بودن طبع سرد بیشتر برای افراد گرم مزاج مناسب است.
🔸️این میوه #قابض است (برعکس توت سفید) بنابراین برای کسانی که مبتلا به #اسهال یا اسهال خونی و یا اسهالهای ناشی از #استرس (IBS) هستند، مناسب است.
🔹️مصرف شاتوت برای افرادی که معدههای گرم داشته (احساس داغی میکنند و آروغهای داغ میزنند) یا برای #کبد_گرم و یا برای رفع #صفرا مناسب است.
ادامه دارد...
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @downloadamiran
10.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ جانسوز #وداع🍂
سید مجید بنی فاطمه
🎋@downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدرِ خاک کجایی ؟ پسرت خاک نشد...
مادرِ آب کجایی ؟ پسرت آب نخورد...
#امام_حسین علیهالسلام
#عاشورا
#شام_غریبان
#آب
#خاک
🦋 @downloadamiran 🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
_ چی شد ؟
_ روشن نمیشه.... فکر کنم خراب شده ....یا شارژ تموم کرده ....
_ غصه نداره که .... صبح که لاله اومد ، شارژر گوشیش و بگیر
_ نوچ نمیشه....شارژر لاله رو دیدم ... سوزنیه...با این فرق میکنه ...
_ خب بگو سر راه بخره و بیاره
سری تکان دادم و گوشی را روی طاقچه اتاق گذاشتم. باید منتظر میماندم تا صبح که شیفت لاله ، تمام شد ،بگویم برایم سر راه شارژر بخرد .
بیبی از اتاق بیرون رفته بود . روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم . سعی کردم فکر کنم تا شاید گذشتهام را به یاد بیاورم . اما هر چه تلاش کردم بی فایده بود . تمام خاطراتی که به یاد داشتم .مربوط به بیمارستانی بود که مرا بعد تصادف به آنجا برده بودند و بیبی طوبی و دخترش لاله. لاله پرستار بیمارستان بود . او وقتی بی قراری های من برای از دست دادن حافظه م را دید با مادرش اشنایم کرد . و بعد مادرش به خانهشان آورد . بیبی مثل یک پرستار از من مراقبت میکرد .
با شنیدن طنین صدای اذان که از مسجد بلند شد ، از اتاق بیرون رفتم تا وضو بگیرم . نمیدانستم قبل از آن اهل نماز بوده ام یا نه ؟اما از وقتی با بیبی آشنا شده بودم ، نماز خواندن را از او یاد گرفته بودم .
خانه بیبی طوبی ، قدیمی بود . متراژ زیادی نداشت . سه اتاق داشت که هرکدام با دو درب مشترک بهم وصل میشدند . حمام و دستشویی در یک طرف حیاط بود و آشپزخانه هم طرفی دیگر. در آینه دستشویی به خودم نگاهی انداختم . از کبودی صورتم ، مقدار کمی باقی مانده بود . روز اولی که بهوش آمده بودم را به یاد آوردم. تمام بدنم به خاطر چپ کردن ماشین، کبود بود . حتی موقع نشست و برخاست هم درد داشتم و اشکم در میآمد . اما با پماد هایی که دکتر داده بود و روغنکاری های بیبی ، تمامکبودی ها از بین رفته بود و فقط زیر چشم و گونه ام کبود بود .
وضو گرفتم و به داخل برگشتم . بیبی نمازش را شروع کرده بود . سجاده مرا هم با فاصله ،کنارش پهن کرده بود . لبخند روی لبانم آمد . بعد نمازم به سجده رفتم و از خدا خواستم حافظه ام را برگرداند .تا حداقل به کنار خانواده ام برگردم . برای مادرم هم دعا کردم . گرچه به یاد نمیآوردمش اما مطمئنا مثل بیبی دلش برای جگر گوشهاش تنگ شده بود. از سجده بلند شدم. سجاده ام خیس شده بود . با تعجب دستی به صورتم کشیدم .
«من کی گریه کردم که خودم متوجه نشدم!»
موقع جمع کردن جانمازم روبه بیبی کردم . تسبیحی در دست داشت و ذکر میگفت.
گفتم: بیبی جان منم دعا کن !
سری تکان و با چشم باز و بسته کردن ، «باشهاش» را گفت.
روی تخت دراز کشیدم. اما خوابم نمیآمد . دلم میخواست زودتر آفتاب طلوع کند و به لاله زنگ بزنم . آن قدر چشم به پنجره دوختم که نفهمیدم کی خوابم برد .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_نهم
نور آفتابی که روی صورتم افتاده بود ، نمیگذاشت بخوابم . یک لحظه چشمم را باز کردم که ساعت بالای سرم را ببینم ،که با دیدن عقربه های ساعت، خواب از سرم پرید و بلند شدم و نشستم .
لاله پایین تخت خوابیده بود . در خواب هم به خود چهره مظلومانه ای گرفته بود . چادر نمازم را رویش انداختم و آرام و بی صدا از اتاق بیرون رفتم . بیبی در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود . متوجه حضور من نشده بود . به در آشپزخانه ضربه ای زدم . برگشت با لبخند گفت:
_ بلاخره بیدار شدی !
_ چرا زودتر بیدارم نکردین.... میخواستم به لاله بگم چه جور شارژری بخره .
_ دیدم از قبل نماز صبح بیدار بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم ...خودم یه جورایی به لاله فهموندم ، که چه چیزی بخره ....
_ حالا خریده ؟
_ نمیدونم ...خیلی خسته بود ، چیزی نپرسیدم .
جلو رفتم و از پشت شانه هایش را گرفتم .
_ ببینم ...چی درست میکنین ، این قدر بوهای خوبْ خوب میاد؟
_ کتلت ولی چون سبزی کوهی قاطی موادش کردم ،این بوی خوب و میده .
_ هوووم ... میشه یکی بخورم ؟....آخه دیگه دلم داره قیلی ویلی میره
_ خب معلومه باید گشنهت باشه ....ساعت دوازدهه....
یکی برداشتم و خوردم و کلی هم با آب و تاب تعریف کردم از دست پخت خوش مزه اش! الحق و الانصاف غذاهای خوشمزه ای میپخت !
کمی گذشت و من هم کمک بیبی کردم و سالاد هم آماده شد.
نزدیکی های اذان ظهر،لاله هم از خوابنازش بیدار شد .
_ ساعت خواب خانوم...
_ سلام ... باورت میشه این قدر خسته ام که بعد این همه خوابیدن بازم خوابم میاد ...
_ نمیشه یکم کمتر شیفت باشی ؟ ...توی این مدت که من اینجام ، تو بیشتر اوقات شبا نیستی ...
_ چه کنم خواهر ... این دل مهربونم نمیتونه درخواست همکارا رو رد کنه ... این ِکه هرکس کاری داره به من پیشنهاد میده که جاش شیفت وایستم
_ تو خسته بشی ، از پا بیفتی ، ببینم کسی از اونا سراغت و میگیرن؟ نه خدایی میگیرن ؟
خنده ای کرد و جواب داد:
_ جوش نزن ....پوستت خراب میشه...
سکوتی کرد و بعد ادامه داد
_ ولی راست میگی ... خودمم خسته شدم از این همه کار کردن ...میگم چه طوره بعد این تعطیلات تاسوعا عاشورا که در پیش داریم، مرخصی بگیرم ، بریم مشهد؟
_ خیلی خوب میشه.... بیبی هم بهم میگفت خیلی وقته نرفته مشهد ....ولی ....
_ ولی چی؟ چرا پکر شدی ؟
_ من چیکار کنم ؟
_ تواَم پاهامون میای دیگه.... ناراحتی نداره که!
_ نوچ ...من همین جوری سر بار شمام .نمیخوام بیشتر از این زحمت بدم ...
_ دیگه نشنوم این حرف و بزنیا.... تو عین خواهرم میمونی .... اصلا بیا بریم شاید متوسل شدی و خود آقا تو رو به خونوادت رسوند !
سرم را پایین انداختم و به فکر رفتم .
_ قبوله ؟
_ قبوله ولی به شرطی که وقتی خانوادم و پیدا کردم ، هزینه ی سفر بگی تا پرداخت کنم
با دست ضربه ای به بازوم زد و گفت
_پاشو خودتو لوس نکن! ... حالا دیگه فسقله بچه برای من شرط میذاره ....
_ پس من نمیام ...
_ اصلا آقا جون من خودم میخوام تو رو ببرم ...حرفیه؟ در ضمن شرط گذاشتن زیاد خوب نیست .اونم تو همچین سفری !
خواستم زبان به اعتراض باز کنم که گفت
_ اون کیف منو بی زحمت از رختاویز بیار !... بیبی یه سفارشی داشت برات ...
از کنارش از روی زمین بلند شدم زیر لب گفتم
_ خوب بلدی حرف و عوض کنیا !
زیپ کیف را باز کرد و اول یک نایلون دارو درآورد و بعد هم یک سیم شارژر .
نایلون دارو ها را برداشتم و نگاهی انداختم
_ مال بیبیِ...
_ آهان ...
لحظه ی آخر چشمم به یک پماد افتاد . «پماد پروکسیکام»
زیر لب تکرارش کردم . اسمش خیلی آشنا بود . مطمئن بودم قبلا هم شنیده بودم . ناگهان سردرد عجیبی سراغم آمد . یک صحنه برایم تداعی شد . «من داخل ماشین نشسته بود که یک نفر نایلونی به دستم داد :
_اینا چیه ؟
_ پماد پروکسیکام . وقتی گردنم درد میکنه اینو استفاده میکنم... » سرم آن قدر درد گرفته بود که امانم را بریده بود . فکر میکردم هر لحظه ممکن است سرم منفجر شود . لاله بادیدن حال من ، مقابلم زانو زده بود و میخواست چشمانم را باز کنم . اما من از شدت درد دستم را در شقیقه هایم گرفته بودم و حتی نمیتوانستم لای چشمم را باز کنم .فقط ناله میکردم . کم کم صدای لاله را هم از دور میشنیدم . و بعدسکوت مطلق!
ادامه دارد..
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran