eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 فکر نمیکردم محمد با من مثل غریبه ها رفتار کند . تمام حقوق آن سه ماه را دادم و در عوض او هم قرارداد را باطل کرد . تمام این کارها مقابل چشمان من و امیر‌صدرا انجام شد . او بی تفاوت بود اما من ... ولی خوشحال بودم که دیگر امیر را نمی‌بینم . رفتار محمد با من سر سنگین شده بود . ای کاش می‌توانستم همه چیز را به او بگویم. بعد شرکت ، با ساسان قرار گذاشته بودم . میخواستم حرف آخرم را به او بگویم. در یک کافه ، منتظرم بود . داخل کافه شدم . پشت یک میز دونفره نشسته بود و منتظر من .با دیدن من از روی صندلی بلند شد و ایستاد . لبخندی معنادار روی لب هایش نقش بسته بود . خیلی سرد و خشک سلام کردم و نشستم . لبخند روی لبش ماسید و او هم روبه‌رویم نشست . _ احوال نرگس خانم؟ انگار گرفته ای ؟ _ بد نیستم . _ بد نیستم یعنی اتفاقی افتاده؟ _ چیکارم داشتی گفتی بیام ؟ _ چرا از جواب دادن به من طرفه میری ؟ _ تو واقعا دلیلش و نمیدونی ؟ _ نه مثل اینکه امروز اعصاب نداری ؟ عزیزم میگفتی یه روز دیگه میومدیم بیرون . در همین حین گارسون به سر میز ما رسید و روبه من گفت: _ خوش اومدین خانوم ! چی میل دارین؟ _ من هیچی . برگشت سمت ساسان و گفت: _ ساسی جون ! خانمت نگفت چی بیارم شما بگو . با تعجب به ساسان نگاه کردم که روبه گارسون گفت : _,حامد جون ، فعلا قهوه و کیک بیار تا بعد . رفت من روبه ساسان گفتم : _ من با تو نسبتی دارم ؟ _ فعلا نه . _ خب پس چرا اون یارو گفت خانمت ؟ _ چرا جوش میاری ؟ ازم پرسید با کی قرار داری گفتم با نامزدم . _ من نامزد توأم ؟ _ خب... _ جوابم و بده ! _ میشی دیگه البته به زودی . _ وای ساسان ! چرا متوجه نمیشی من تورو دوست ندارم ! نمیخوامت . ده بار بهت گفتم چرا متوجه نمیشی ؟ _ ولی من دوسِت دارم ! _ اشتباه میکنی . علاقه ی تو به چه درد من میخوره ؟ _ تو چرا بی احساس شدی؟ من چی ندارم که به چشمت نمیاد ؟ پول، خونه، ماشین ،تیپ، خانواده پولدار . دیگه چی میخوای ؟ من حتی به خاطر تو تیپم و عوض کردم . از وقتی دیدم دور اون پسره می‌چرخی ، خودم و شبیه اون کردم . _ همین دیگه ، اشتباه تو همینجاست! چرا فکر میکنی من از اون خوشم میاد ؟ _ یعنی پای اون در میون نیست ؟؟ _ نه . _ پس چرا جوابت نهِ؟ _ چون...چون... _ چون من اجازه نمیدم! با ترس از صندلی بلند شدم و به پشت سرم نگاه کردم . بابا پشت سرم با عصبانیت ایستاده بود و به ساسان و من نگاه میکرد . _ بابا شما اینجا چیکار میکنید؟ _ دختره .....لااله‌الا‌الله . دیگه حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری . فهمیدی ؟! با ترس سرم و بالا پایین کردم یعنی بله . بعد هم دستم و گرفت و دنبال خودش کشید که برویم . ساسان که تازه به خودش آمده بود ، به خودش تکانی داد و سدّ راه بابا شد و گفت : _اقای صالحی چند لحظه صبر کنید! تقصیر نرگس نیست . من گفتم بیاد اینجا . _ تو غلط کردی با ناموس مردم قرار میذاری . _ بله شما درست میگید من اشتباه کردم . ولی من قصد بدی ندارم . میخواستم به نرگس پیشنهاد ازدواج بدم تا اگه نظرش ... چنان سیلی محکمی بابا به ساسان زد که دهانش بسته شد . همان طور که جای سیلی را با دستش ماساژ میداد گفت: _ اصلا شما اشتباه میکنید. من پسر هیزی نیستم . دختر شما رو هم دوست دارم . _ تو بیجا میکنی دختر من و دوست داری ! نمیخوادم به من درس شخصیت شناسی بدی . همه‌ی افراد کافه ایستاده بودند و بحث بین بابا و ساسان را تماشا می‌کردند . بابا که متوجه نگاه مردم شده بود ، روبه آنها گفت: _شما به چی نگاه میکنید ؟ کار و زندگی ندارید؟ _ من از شما عذر خواهی میکنم ، من میخواستم زودتر بیام جلو و شما رو در جریان بذارم اما... _ اما چی؟ _اما نرگس می‌گفت زوده . _ حساب نرگس و بعداً میرسم اما اول کار شما رو یکسره میکنم که بری رد کارِت و بگیری . _ اجازه بدین من خودم و به شما ثابت کنم . _لازم نکرده . من اجازه نمیدم تو با دختر من ازدواج کنی والسلام. بریم نرگس . ساسان که جواب «نه» به مزاق‌ش خوش نیامده بود ، عصبانی شد و وقتی ما از کافه بیرون آمدیم ،از همان بیرون دیدم که رفت و میز که نشسته بودیم و بهم ریخت و ظرف ها را شکست . اگر حامد، صاحب کافه، جلویش را نگرفته بود مطمئناً کل آنجا را بهم می‌ریخت . رویم را که برگرداندم ، امیر‌صدرا را دیدم که نزدیک ما می‌شد.... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بهم نزدیک تر شدیم و در چند قدمی هم ایستادیم . بابا فقط به سلامی اکتفا کرد و به سمت ماشینش رفت . به من هم گفت ، سریع به دنبالش بروم . روبه امیر‌صدرا کردم و گفتم: _ آخر سر کار خودتون و کردید ؟ نه؟! _ نه کار من نبود ... من میخواستم بگم... نگذاشتم ادامه ی حرفش را بزند . _ چی میخواید بگید ؟ یعنی چیزی هست که مونده باشه و بگید‌؟ _ من قصدم این نبود که آزارتون بدم ... من... _ نمیخوام چیزی بشنوم ! _ نرگس خانوم ...! من اون چیزی که شما فکر میکنید نیستم. _ مهم نیست ... امیدوارم هیچ وقت دیگه نبینمتون . بابا داخل ماشین منتظرم بود . تا نشستم ، ماشین را به حرکت در آورد .‌ مثل همیشه ، از پدرم کمک گرفته بودم . موضوع ساسان را گفته بودم . خودم نقشه کشیدم و آمدن بابا به کافه هم جزئی از آن بود . فقط امیدوارم بودم نقشه‌ام بگیرد و ساسان دست از سرم بردارد . بابا از من انتظار داشت زودتر به او ماجرا را می‌گفتم تا در جریان باشد . اما امیر‌صدرا یک روز زودتر از من ، ماجرای شب جشن محمد را به بابا گفته بود و از این بابت ،بابا از دست من عصبانی بود . من هم از امیر‌صدرا . ____________________________ مدتی گذشته بود . ارتباطم با مهتاب مثل سابق شده بود . اما هربار که دلیل بیرون رفتنم از شرکت را می‌پرسید یا از امیر‌صدرا جلوی من حرف میزد ، مسیر حرف زدن را تغییر می‌دادم. همین که امیر ، روی دیگرش را به من نشان داده بود ،کافی بود . دوست نداشتم او را پیش مهتاب خراب کنم . و اما شیرین ! پدرش قبول کرده بود، دکتر دامادش شود اما چند شرط مهم گذاشته بود . وقتی مهتاب شروط پدرش را گفت،دهانم باز ماند . اول اینکه تا پنج سال باید ایران زندگی کنند ، در صورتی که به گفته شیرین ، دکتر همه ی کار و زندگیش در کانادا بود . دوم اینکه حق طلاق با شیرین باشد تا پدرش هر وقت احساس کرد ، محمد جواد شیرین را اذیت می‌کند ، فوری طلاق شیرین را بگیرد . و سوم اینکه فکر بچه را هم از سرشان بیرون کنند . همه ی ان موارد را دکتر قبول کرده بود چون واقعاً شیرین را دوست داشت . شیرین هم همان طور. اما ان شروط پدرش ، خانواده دکتر را ناراحت کرده و دوری از پسرشان برای آنها نگران کننده بود . با تمام ان موانعی که برای ازدواج‌شان پیش آمده بود ، بلاخره عقد کردند . اما بعد از اینکه کارهای اقامت دکتر درست شد و در یکی از بیمارستان های خصوصی مشغول به کار شد . چند باری محمدجواد را دیده بودم. به سختی فارسی صحبت میکرد . شیرین تمام تلاشش را کرده بود تا فارسی را به او یاد دهد اما بازهم در تلفظ ها مشکل داشت . به همین دلیل انگلیسی صحبت می‌کردیم . اولین اتفاق خوبی که در سال نوی جدید برایم افتاد ، عقد شیرین بود . در محضر ، فقط من بودم و خانواده شیرین و خانواده دکتر . از قیافه ی پدر شیرین می‌شد فهمید که زیاد از این وصلت راضی نیست. اما برعکس خانواده دکتر ، از شیرین راضی به نظر می‌رسیدند و وقتی شیرین «بله» را گفت ، مادرشوهرش با محبت صورت او را بوسید . خواهر محمد جواد هم که هم سن من بود ، سرویس زیبایی از جعبه در آورد و به شیرین داد . بعد از خواندن خطبه عقد ، هنگامی که می‌خواستیم از هم جدا شویم تا من به خانه برگردم ، شیرین را کناری کشیدم و گفتم: _خوشبخت بشی . _ ممنون نرگس . ممنون که امروز اومدی . ولی کاش فامیلمم میومد . بابا به هیچ کس نگفت که ، محمدجواد و اذیت کنه . بگه عروسی تون مهم نیست. _ چه میشه کرد ولی خوبیش اینه که بهم رسیدید. جعبه کوچک سبز رنگ و از کیفم در آوردم و به شیرین دادم : _ این قابل تو و دکتر و نداره . هرچی فکر کردم چی بخرم ، چیزی به ذهنم نرسید. شیرین جعبه را باز کرد و با دیدن سکه طلا گفت: _ وای اینکه خیلی زیاده . چرا زحمت کشیدی؟ _ ارزش تو خیلی برام زیاده . این کادو که چیزی نیست . بعد از خداحافظی از جمع ، بیرون آمدم و به سمت ماشین بابا رفتم. تازه گواهی نامه گرفته بودم و چون خیابان ها هم خلوت بود ، ماشین بابا را برداشته بودم . ریموت را زدم و هنوز در ماشین را باز نکرده بودم ، موتوری با سرعت از پشتم رد شد و کیفم را زد . خداروشکر گوشیم دستم بود و چیز خاصی در کیف نبود . کارت بانکی‌م هم که خالی بود . چون تمام پس‌اندازم را بابت خرید کادوی شیرین ، داده بودم و هیچ پولی نداشتم . در دلم خندیدم و گفتم: «بیچاره دزده ، به کاه‌دون زده» خیابان آن قدر خلوت بود که کسی متوجه دزدیده شدن کیفم نشد . ماشین را روشن کردم و به سمت کلانتری رفتم تا گزارش کنم و بگویم کارتم به سرقت رفت. این دزدی به نظر ساده میامد . اما با پیام «این از اولیش ! منتظر بقیه‌ش باش ! »که دریافت کردم فهمیدم کسی قصد اذیت مرا دارد .... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
سلام🌼🍃 پنجشنبه‌تون عالی الهی امروز 🌼🍃 بهترین و خوب‌ترین روز زندگی‌تون باشہ حال‌تون خوب کسب‌تون خوب تقدیرتون خوب عاقبت‌تون خوب و زندگی‌تون 🌼🍃 همیشہ خوب خوب باشہ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌ آخر هفته خوبی در پیش داشته باشید🤲 💫الهی به امید تو💫 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ذکر روز پنجشنبه، صدمرتبه ⚜️ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبِينُ ⚜️ 🦋@downloadamiran🦋
از سختی ها نترس.↯ سختی آدم را سرسخت می کند، ⇦میخ‌‌هایی در دیوار محکم‌تر هستند که ضربات سخت‌تری تحمل کرده باشند. 🦋@downloadamiran🦋
🌺☘🌺☘ 👌 هفت پند مولانا شب باش: در پوشیدن خطای دیگران زمین باش: در فروتنی خورشید باش: در مهر و دوستی کوه باش: در هنگام خشم و غضب رود باش: در سخاوت و یاری به دیگران دریا باش: در کنار آمدن با دیگران خودت باش: همانگونه که می نمایی..🙂 ❌ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ: ‼️ﺍﻭل ﺁﻧﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ… ❗️ﺩﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ….. همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت!..👌 چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ بزنی .همیشه شکست با کوزه است…..✂️ 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋خدا همیشه آنلاینه اگه صداش کردی و جواب نگرفتی بدون دل ما ویروس گرفته که نیاز به پاکسازی داره❤️💙 🦋@downloadamiran🦋
🍀هر سبزی یک خاصیت شگفت انگیز : 👈ترخون : جانشین نمک 👈گشنیز : کاهنده قندخون 👈تره : کاهنده کلسترول 👈تربچه : ضدسرطان 👈ریحان : آرامبخش،خواب آور 👈شاهی : فعالیت کلیه ها 👈جعفری : خون ساز 🦋@downloadamiran🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 یک هفته بعد با من تماس گرفتند و گفتند چند دزد گرفته اند و از من خواستند که به کلانتری بروم. من هم ماشین مهتاب را که پدرش به عنوان هدیه تولد به او داده بود ، قرض گرفتم و به سمت کرج رفتم. وقتی رسیدم، کمی اطراف را نگاه کردم تا مبادا با اشنا و فامیلی رو در رو شوم. جناب سروانی که مسئول پرونده شکایت من بود، چندنفر از دزد ها را به اتاق اورده بود تا من شناسایی شان کنم. به قیافه هیچ کدام نمیخورد که اهل دزدی باشند. به قول معروف، معلوم بود با دوستان خوبی معاشرت نداشتند یا از سر لجاجت با خانواده به این راه کشیده شده بودند. جناب سروان از انها پرسید که "ایا من را میشناسند؟" همگی گفتند "نه" از من هم همین سوال پرسیده شد و من هم جوابم نه بود. در واقع من اصلا صورت دزد ها را ندیده بودم. فقط به یاد داشتم دونفر بودند و کلاه کاسکت یکی سفید و دیگری مشکی بود . چند سوال دیگر هم از ان پسران پرسیده شد و بعد انها را بردند تا تحویل دادسرا بدهند. کمی دلم به حالشان سوخت. تقریبا هم سن و سال علی بودند. قرار شد اگر خبر تازه ای شد به من اطلاع دهند. در اتاقک مقابل درب کلانتری، منتظر بودم تا گوشیم را تحویل بگیرم که علی را مقابلم دیدم. هر دو با تعجب به هم گفتیم« تو! » علی را کناری کشیدم و گفتم: _تو اینجا چیکار میکنی؟ _اتفاقا سوال منم هست ! خودت اینجا چیکار میکنی؟ _ سوال منو با سوال جواب نده! ...من اگه اینجام به خاطر دزدیده شدن کیفم اومدم. _کی کیفت و زدن؟ ! کجا ؟ _ یک هفته ای میشه. همون روز عقد شیرین. _پس چرا زودتر نگفتی؟ _ بابا نبود به مامانم نگفتم تا ناراحت نشه. با دلخوری گفت: _بابا نبود. من و محمد که بودیم. خب به ما میگفتی! نا سلامتی برادراتیم. _ نگفتم دیگه . موضوع مهمی نبود .خودم از پس موضوع بر اومدم. _پس تو به چی میگی مهم؟ _ اه بسه دیگه، تو هم مثل محمد فقط منو بلدی بازجویی کنی . اصلا خودت اینجا چیکار میکنی؟ صورتش و از من برگرداند و گفت: مدارک و ماشین دوستم و بردن اومدیم گزارش کنیم. _کو دوستت؟ _با تلفن حرف میزنه. او گوشه ایستاده . _خیل خب صبر میکنم تا بیاین با هم میریم. _این کارو میکنی تا به کسی نگم ؟ _ هر جور میخوای فکر کن! تو ماشین مهتاب منتظرتم. و بدون اینکه علی حرفی بزنه، از او دور شدم. نیم ساعتی گذشته بود که کسی به شیشه ماشین زد. سرم را از روی فرمون برداشتم و قفل مرکزی را زدم تا در را باز کند . همراه دوستش سوار شد . بعد سلام و احوال‌پرسی، ماشین را روشن کردم و به راه افتادم . محسن ،دوست علی ، پسر خجالتی و کم حرفی بود . با کلی اصرار من و علی راضی شد تا آدرس خانه‌شان را بدهد . بعد کمی حرف زدن با او و دل‌داری دادن ، متوجه شدیم صاحب ماشین ، ناپدری‌اش است . و به همین خاطر آشفته و دل‌نگران بود . گویا ناپدری‌اش مسافرت رفته بوده و او بدون اطلاع او ماشین را از مادرش گرفته بوده . مقابل خانه شان ایستادم و او بعد تشکر و خداحافظی از ماشین پیاده شد . علی هم پیاده شد تا جلوی خانه‌شان ، او را همراهی کند . در همین حین برایم از شماره ای ناشنا پیامی آمده بود . نوشته بود: «تلگرامت و چک کن ! » اول فکر کردم پیامی اشتباهی برایم آمده اما بعد دو دقیقه دوباره پیام داد :«تلگرام و چک کن ! » فرصت نشد نگاه کنم چون علی سوار ماشین شد و من هم حوصله ی نگاه های سنگین علی به خودم و گوشیم را نداشتم . به سمت خانه رفتم . مامان از آمدن ناگهانی من به خانه خوشحال شده بود و متوجه ناراحتی علی نشد . ساعت ۳ بعد از ظهر بود . مامان رفت تا برایم کمی غذا بیاورد و من هم فرصتی پیدا کردم تا پیام ناشناس تلگرام را باز کنم . با دیدن عکس ها دهانم باز ماند .... نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 همین طور به عکس‌ها خیره مانده بودم . نمی‌دانستم چه کسی با من همچین بازی را شروع کرده بود . اگر ان عکس‌ها به دست کسی می‌افتاد ، آبرویی برایم نمی‌ماند . برایش نوشتم « تو کی هستی؟» اما آنلاین نبود تا جوابم را دهد. به همان خطی که به من پیام داده بود ،زنگ زدم اما خاموش بود . دل توی دلم نبود . نفهمیدم چطور غذایم را خوردم . مامان مدام از خواستگار جدیدم صحبت میکرد و از اصالت خانوادگی آنها می‌گفت. اما من ظاهرا به حرف‌هایش گوش میکردم .و در ذهنم دنبال فرستنده عکس می‌گشتم . هر چه فکر می‌کردم نمی‌فهمیدم چه کسی با من دشمنی را آغاز کرده بود . از کسی هم نمی‌توانستم کمک بگیرم . با دیدن عکس ها اول خودم هم باورم شد که واقعی هستند . در عکس‌ها دختری که چهره‌اش مشخص نبود ، اما با مانتو و روسری که من هم آنها را داشتم ،مقابل ساسان نشسته بود . و ساسان هم با لبخند معناداری ،شاخه گل رز را به دختر می‌داد . یکی از عکس ها که فاجعه بود . دختر دست درد دست ساسان از همان کافه‌ای که رفته بودم تا برای آخرین بار از دست ساسان راحت شوم ، بیرون می‌آمدند که عکس‌شان گرفته شده بود . چون عکس از دور گرفته شده بود قیافه دختر از نیم‌رخ زیاد واضح نبود . وضعیت بدی بود . همان طور به صفحه ی گوشی خیره مانده بودم تا بلکه جوابم را بدهد . اما نداد ... شب را خانه ماندم . اما چه شبی؟ پر از استرس و بی‌خوابی . به خصوص بعد پیامی که برایم آمد « از هدیه امروزت خوشت اومد؟ کی فکرش و میکرد ، نرگس صالحی هم از این جور آدما باشه؟ مثلا فکر کن ... اینا برای بابات فرستاده بشه ! بیچاره چه حالی میشه ! یا برادر غیرتی‌ت ؟ » جواب دادم : چی از جونم میخوای ؟ اصلا کی هستی تو ؟ اما جوابی نیامد . __________________________ چند روز گذشت . در طی آن چند روز آن قدر استرس و اضطراب کشیده بودم که هر کس مرا در دانشگاه می‌دید ،می‌گفت : _ خانم صالحی اتفاقی افتاده ؟ چرا این‌قدر رنگ پریده هستید؟ هر روز برایم پیام های تهدید آمیز می‌آمد و با هر بار زنگ خوردن موبایلم فکر می‌کردم از موضوع عکس ها همه با خبر شده اند . درسته که من هیچ کاری نکرده بودم اما تا میخواستم به هرکسی ثابت کنم ، فتوشاپ شده ، مدت زمان زیادی طول می‌کشید و تا اثبات بی گناهیم ، همه به من بی اعتماد می‌شدند ‌. به مهتاب فقط گفته بودم مزاحم تلفنی پیدا کردم و او هم وارد جزئیات نشد . یعنی خودم نگذاشتم چیزی بفهمد . آن روز قرار بود بعد دانشگاه با هم برویم چند تکه از جهازش را بخریم . پدر مهتاب اصرار داشت که حتما قبل عمل قلبش ، عروسی مهتاب را ببیند و آنها را دست در دست بگذارد و بعد به زیر تیغ جراحی برود . مهتاب هم گاهی با من گاهی هم با محمد می‌رفت خرید تا جهیزیه‌ش را بخرد و کامل کند . از فروشگاه لوازم خانگی بیرون آمدیم . دست هر کدام‌مان چند جعبه کوچک بود . جعبه ها را زمین گذاشتم و سوئیچ ماشین مهتاب و گرفتم تا ماشین را از آن طرف خیابان که پارک کرده بودیم به این طرف بیاورم . چون خیابان فرعی و خلوتی ،بدون نگاه کردن به طرفین ، از خیابان رد شدم . به وسط راه رسیده بودم که ، ماشینی را دیدم با سرعت زیاد به من نزدیک می‌شد . همان جا خشکم زده بود و ذهنم قفل کرده بود و فرمان حرکت نمی‌داد . تمام این ها در یک لحظه اتفاق افتاد . فقط ماشین را می‌دیدم و هیچ چیز دیگری نمی‌شنیدم . لحظه آخر فقط متوجه شدم کسی مرا هُل داد و بعد چشمانم سیاهی رفت. نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍹امیدوارم در آخر هفته 🍀در این روز زیبا 🍹بهــترین طعــم ها را بچشید 🍀طعـم روزگارتـون شـیرین 🍹طعـم لحظه هاتون شادی 🍀طعـم عشق تون پاکــی و 🍹طعم زندگیتون خوشبختی 🍀روزتون بخیر 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| روز جمعه، صدمرتبه ⚜ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ ⚜ 🦋@downloadamiran🦋
تو بیایی همه ثانیه‌ها، ساعتها از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند... سلام آقاجان روزمان را به یمن ورودت روشن کن. ✨اللّهم عجّل لولیک الفرج✨ تعجیل درفرج صلوات 🦋@downloadamiran🦋
گاهی یڪ نگاه آنقدر مهربان است ڪه چشم هرگز رهایش نمیڪند گاهی یڪ رفاقت آنقدرماندگاراست ڪه زمان حریفش نمی شود وگاهی یڪ نفر آنقدر عزیز است كه قلب رهایش نمیکند.... یک نفر مثل تو@downloadamiran_r 🦋@downloadamiran🦋
👌 انسان دو نوع معلم دارد "آموزگار" و "روزگار" هرچہ با شیرینے از اولے نیاموزے دومے با تلخے بہ تو مے آموزد اولی به قیمت "جانش" دومی به قیمت "جانت" 🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘ ✨ *قسمتی از وصیتنامه شهید علی محمد قربانی: نمی دانم بعضی با جمع آوری مال نامشروع به کجا می خواهند برسند، ما چقدر از تاریخ عبرت گرفتیم و در حال حاضر اجرا کردیم، متأسفانه در حال حاضر صداقت و راستگویی در بعضی افراد کم رنگ شده است که آفت بسیار بدی در جامعه شده است، به خود بیاییم و با گفتار و عمل درست هر چه سریعتر این آفت پلید را از بین ببریم. به خدا به هر پست و مقامی هم که برسیم اگر صداقت نداشته باشیم نمی توانیم از این فرصت خدادادی برای خدمت به مردم به خوبی استفاده ببریم.* 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍉اگر زیاد در معرض امواج موبایل یا Wi-Fi هستید قسمت سفیدی هندوانه را حتما بخورید ! سفیدی هندوانه با افزایش قدرت سیستم ایمنی بدن ، از بدنتان در برابر رادیکال‌های آزاد محافظت میکند. 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اصلا متوجه رفتن دکتر نشده بودم . به پرستاری که در اتاق بود و آمپولی را به سُرمم تزریق می‌کرد گفتم: _ من تو این دو روز بی‌هوش بودم؟ _ نه ، چون درد زیادی داشتی مُسکن قوی زده بودیم که بخوابی . الانم چون گفته بودی سرت درد می‌کنه ،بهت آرامبخش زدم که راحت بخوابی . از شب بخیری که گفت متوجه شدم ، شب است . هر چه منتظر ماندم مامان دیگر به اتاق برنگشت و من هم از چشم انتظاری خسته شدم و خوابیدم. نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم . نمی‌دانستم چه ساعتی از روز است . احساس کوفتگی در تمام اعضای بدنم می‌کردم . نگاهی به اتاق انداختم . شبیه اتاق بیمارستان بود . در اتاق فقط یک تخت وجود داشت که من روی آن بودم و یک صندلی که پایین تخت قرار داشت. خواستم بلند شوم که صدای ناله‌ام در آمد . تازه فهمیدم دست چپم و پای راستم ، گچ گرفته شده است. یادم نمی‌آمد چه اتفاقی برایم افتاده ؟ یا چه کسی مرا به بیمارستان آورده .؟ علاوه بر سردرد ، کمر درد هم به دردهایم اضافه شده بود . کلی تلاش کردم تا دست سالمم را به زنگ بالای تخت برسانم تا پرستار را خبر کنم . هنوز دستم نرسیده بود که در اتاق باز شد و پرستاری وارد اتاق شد. با لبخندی بر لب گفت: _ بلاخره بیدار شدی ؟ جلوتر آمد و سُرمی که به دستم وصل بود و خالی شده بود را عوض کرد و سرمی جدید جایگزین آن کرد . _ چه اتفاقی برام افتاده ؟ شما می‌دونید ؟ _ فقط می‌دونم تصادف کردی . دو روز پیش. _ تصادف؟! با کی ؟ _ در جریان نیستم . _ کی منو رسوند بیمارستان ؟ من هیچی یادم نمیاد. _ صبر کن الان دکترت و خبر می‌کنم . نگران نباش ، طبیعیه . _ چه جوری نگران نباشم . وقتی نمی‌دونم چه بلایی سَرم اومده .حتما تا حالا خانواده‌م کلی نگران شدن . _ الان برمی‌گردم . و بیرون رفت . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که همان پرستار وارد اتاق شد اما این بار مامان هم همراهش بود . _ بفرمایید اینم از دخترتون ....من برم دکتر و خبر کنم . با دیدن مامان اشک در چشمانم حلقه بست . یک لحظه دلم برای آغوش‌ش پر کشید . مامان جلو آمد و در آغوشم گرفت. هیچگاه نگذاشته بودم کسی گریه کردن مرا ببیند . اما چه کسی از مامان به آدم نزدیک تر ! من گریه می‌کردم و و سکوت اتاق با گریه من شکسته می‌شد . میان گریه هایم احساس کردم مامان هم اشک می‌ریزد. دلیل گریه‌اش را نمی‌فهمیدم . کمی که آرام شدم ، از هم جدا شدیم . مامان فوری با گوشه ی روسری‌اش اشک هایش را پاک کرد . روبه مامان پرسیدم : _ من تازه یادم افتاد چرا تصادف کردم . ماشین به من زد . یادمه لحظه آخر یکی هُلم داد . شما می‌دونید کی بوده ؟ مامان « نَه‌ »ای گفت و به سمت یخچال اتاق رفت . _ میگم حتما مهتاب خیلی ترسیده که تو صحنه تصادف بوده ! ... الان کجاست؟ مامان سکوت کرده بود . _ مامان با شما بودم ! ... اصلا این تلفن‌تون و بدید ، من بهش زنگ بزنم . _ نمیشه بیمار نباید با تلفن صحبت کنه . _ وا مامان ! من که بیمار نیستم . فقط دست و پام شکسته . _ حالا هر چی . مامان هم چنان پشتش به من بود : _ میگم در کمپوت این قدر سخت باز میشه.؟ ....مامان؟....مامان ؟ _ چی ؟ چیزی گفتی ؟ _ میگم در کمپوت باز نشد؟ _ چرا ... بیا بخور . بلاخره برگشت . اما در چشمانش حلقه اشک را می‌شد دید . _ برای چی گریه می‌کنید ؟ بخاطر من ؟ سکوت کرد و من این طور برداشت کردم که واقعا برای من گریه می‌کند ! خندیدم و گفتم: بابا من این قدرا هم ارزش ندارم . از قدیم گفتن ، بادمجون بم آفت نداره! _ باشه گریه نمی‌کنم . تو بیا این آناناس هارو بخور جون بگیری ! ... می‌تونی خودت بخوری ؟ من برم ببینم دکترت کجا موند پس . _ باشه خودم می‌خورم . تخت را کمی بالاتر آورد و بالشت پشتم را تنظیم کرد و رفت. احساس می‌کردم چیزی را از من پنهان می‌کند. ولی آن‌قدر گشنه‌ام بود که زیاد روی احساسم نماندم و شروع به خوردن کردم . نیمه های خوردن ، دکتر وارد اتاق شد. دکتر که مرد میانسالی بود و چهره مهربانی داشت ، جلوتر امد و همان طور که پرونده پزشکی‌ام را مطالعه می‌کرد ، گفت:, _ خب نرگس خانوم . میبینم که بلاخره از خواب بیدار شدین و اشتهاتونم سرجاشه . لبخند خجالت زده ای زدم و گفتم: _ بله یکم گشنه ام بود و احساس ضعف میکردم بخاطر همون دست رد به کمپوت مامان نزدم . همان طور که در پرونده چیزی یادداشت میکرد ،گفتم : _ دکتر مگه من چند روزه اینجا بستری شدم ؟ سرش و بالا آورد و عینک روی بینی‌اش را جابه‌جا کرد و دقیق مرا نگاه کرد . _ چرا اون طوری منو نگاه می‌کنید. _ پرستار می‌گفت یادت نمیاد چه طور تصادف کردی ؟ _ الان دیگه یادم میاد ، تو خیابون با ماشین تصادف کردم. ولی این جواب سوال من نبود . _ دو روز پیش نزدیکای غروب اوردن‌تون این بیمارستان.‌ هردوتون خونریزی داشتید. شما خداروشکر صدمه کمتری دیدید. ولی برای احتیاط براتون نوشتم که برید از سرتون عکس بگیرید. تو ذهنم حرف های دکتر و مرور می‌کردم : ....اوردن‌تون ... هردوتون.... یعنی منظور دکتر کی بود ؟ نکنه راننده ماشین و میگه ؟ اره همینه . ⛔️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم. با تلفن صحبت میکرد.: _مهتاب چه چطوره ؟ ...اوهوم ...اره حالش بهتره. ..باشه مواظب باش. .. خداحافظ. با پایان حرفش من هم چشم هایم را باز کردم و به او سلام کردم. از کوفتگی بدنم کمتر شده بود اما کمرم درد میکرد. با کمک مامان و پرستار از تخت پایین رفتم و به سمت دست شویی رفتم. از اینکه در کارهای شخصیم نیازمند دیگران باشم، متنفر بودم. اما مجبور بودم. در اینه ی دست شویی نگاهی به خودم انداختم. گونه ی چپم کبود بود و سرم هم باند پیچی شده بود. سرم بخیه خورده بود. وضعیت بدی بود حتی نمیتوانستم یک قدم بدون کمک کسی راه بروم.دکتر گفته بود ، ظهرش مرخص میشوم. فضای بیمارستان ادم را کسل و بیحوصله میکرد و من خوشحال بودم از اینکه به خانه میروم. حداقلش این بود که در خانه شیرین و مهتاب به عیادتم میامدند و حوصله ام سر نمیرفت. به کمک مامان لباس بیمارستان را با لباس های خودم عوض کردم .مجبور شدیم یک پاچه ی شلوارم را ببریم تا از پای گچ گرفته ام بالا برود. شالم را روی سرم تنظیم میکردم که در با شدت زیادی باز شد. سرم را بالا اوردم تا هرچه از دهنم در می اید به طرف بگویم که انجا را با طویله اشتباه گرفته بود. اما با دیدن محمد و امیرصدرا کنار هم تعجب کردم. هردو به نظر عصبانی می امدند . به محمد که سفیدی چشم هایش به سرخی میزد و از عصبانیت دندان هایش را روی هم می سایید . سلام کردم. بجای جوابش گفت : _تو چطور روت میشه به من نگاه کنی؟ اصلا خجالت نمی کشی؟ _تو حالتخوبه؟ این حرفا چیه که میزنی؟ اصلا برای چه کاری خجالت بکشم ؟ امیر صدرا که سکوت کرده بود و دست به سینه کناری ایستاده بود، جلوتر امد و گفت: _ بهت گفتم دور اون پسره ی بی همه چیزو نگرد. گفتم ، بودنت کنار مهتاب خوشحالم نمیکنه. گفته بودم یا نه ؟ _ آقا امیر‌صدرا لطفاً احترام و نگه دارید. _ هه... کی از احترام حرف میزنه! _ مگه من چیکار کردم که این جور با من حرف میزنید ؟ رو به محمد کردم و گفتم: _ بعد چند روز اومدی خواهرت و ببینی ، اونم این طوری ؟ _ خواهرم؟! من خواهری به اسم نرگس ندارم. _ چرا ؟! _ می‌پرسی چرا ؟...بیا ...اینم دلیل این رفتارم. صفحه ی گوشی‌ش را به طرفم گرفت. همان عکس هایی بود که من ترس داشتم به دست کسی بیفتد . _ اینا تو گوشی تو چیکار می‌کنه ؟! _ برو از همونی بپرس که بهش قول ازدواج داده بودی ! _ قول ازدواج؟!!! کی ؟ من ؟! _الکی نمی‌خواد انکار کنی . _داری اشتباه میکنی .... _ حرف نزن دیگه ! نمیخوام حتی یک کلمه بشنوم . _ اتفاقا بذار بگم ... این عکسی که گرفتی دستت ، فتوشاپ ِ ، دروغیه ، خواستن منو خراب کنن. اصلا نمی‌دونم این دختره کیه که شبیه من لباس پوشیده. _ بهانه های الکی ! خود ساسان بهم زنگ زد گفت که به نرگس گیر ندید . اون می‌خواد با من ازدواج کنه . حتی صدای ضبط شده تو رو هم برام فرستاده. _ به جون خودم دروغکیه . تهمته . چرت و پرت بهت گفته. _ اگه چِرته ، پس چرا تصادف کردی ؟ _ تصادف من چه ربطی به این عکسا داره ؟! _ محمد فاصله ی خودش با من را کم کرد و توی صورتم فریاد زد : _ دِ لعنتی چرا خودت و میزنی به اون راه . فکر می‌کنی همه مثل تو نفهمن! تو بهش جواب نه دادی اونم سر لج با تو ، با تصادف خواسته حرصش و سرت خالی کنه . اما مهتاب ِمن تو رو نجات داد ، خودش افتاد رو تخت بیمارستان. با بهت گفتم: _ مهتاب چیکار کرده ؟ _ همون کاری که نبایدو... پرید که تو از جلوی ماشین بکشه کنار ...اما... محمد ادامه حرفش را نزد و سکوت کرد . اما من که نمی‌دانستم چه بلایی سر مهتاب آمده ، آستین پیراهنش را گرفتم و گفتم: _ بگو دیگه... چه اتفاقی براش افتاده؟ _ امیر‌صدرا که انگار منتظر همچین لحظه‌ای بود ، گفت: _ دیشب عملش کردن هنوز بی‌هوشه ... به روح مادرم که همه زندگیم بود ،اگر اتفاقی براش بیفته ، همه رو از چشم تو میبینم ! (محمد) : برو دعا کن به هوش بیاد وگرنه... _ وگرنه چی ؟ با صدای بابا محمد از من فاصله گرفت و پشت به من ایستاد . بابا و مهردادخان و مامان در چارچوب در ایستاده بودند :, _ پرسیدم وگرنه چی ؟ شما دوتا فکر کردین خیلی مردین که صداتون و بلند کردین ؟؟ محمد دستی در بین موهایش کشید و جواب بابا را نداد . _ خجالت بکش محمد ! نرگس خواهر توعه . _ من خجالت بکشم ؟ (با دست مرا نشان داد)یا اون که یک دختر هوس باز خیابونی شده؟ بابا اخم هایش در هم رفت و گفت: ⛔️
_ بسه دیگه! _ بابا شما چرا متوجه اوضاع نیستین ؟ مهتاب افتاده رو تخت بیمارستان که همشم تقصیر اینه. _ تمومش کن! کی میگه من اوضاع و درک نمی‌کنم ؟ مهتاب برای هممون عزیزه.این اتفاقی که افتاده.الان زمان دادوبیداد کردن نیست . _ من حرفم و زدم ، دیگه خواهری ندارم ! شما هم از این کمتر دفاع کنید بهتره . محمد رفت و امیر هم پشتش . از مهرداد خان هم توقع داشتم سرم فریاد بکشد اما او با اینکه از شرایط دخترش ناراحت بود ، بابت رفتار برادرش از من عذرخواهی کرد و رفت . با رفتن آنها من به یک‌باره تمام انرژیم را از دست دادن و روی صندلی افتادم . چیزی که انتظارش را نداشتم اتفاق افتاده بود. از همه بدتر این بود که خانواده ام حرف های مرا باور نداشتن . قلبم از این همه درد شکسته بود و نمی‌دانستم باید به که پناه ببرم . ناخودآگاه زیرلب زمزمه کردم : هر دم از سوی دیگران کوه حرف بر دلم سرازیر می شود بیچاره منِ دلشکسته غمگین که اینگونه زیر حرف ها له می شود جایی بالاتر از آسمان می دانم جایی هست می دانم کسی آن بالا نشسته و اشک هایم را می بیند علت دل شکستگی ام را می داند قضاوت می کند بی طرفانه می دانم جواب بدی ها بی جواب نمی ماند نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
اصلا متوجه رفتن دکتر نشده بودم . به پرستاری که در اتاق بود و آمپولی را به سُرمم تزریق می‌کرد گفتم: _ من تو این دو روز بی‌هوش بودم؟ _ نه ، چون درد زیادی داشتی مُسکن قوی زده بودیم که بخوابی . الانم چون گفته بودی سرت درد می‌کنه ،بهت آرامبخش زدم که راحت بخوابی . از شب بخیری که گفت متوجه شدم ، شب است . هر چه منتظر ماندم مامان دیگر به اتاق برنگشت و من هم از چشم انتظاری خسته شدم و خوابیدم. نویسنده:وفا 🚫 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran