💕﷽💕
#آخرین_عروس 🎀
#دانلودکده_امیران
#قسمت_دهم
هوا ديگر تاريك شده است. چند سربازى كه همراه مليكا بودند خيال مىكنند كه مليكا امشب مىخواهد در اينجا بماند
صبح سپاه حركت مىكند، آن سربازها هر چه منتظر مى شوند از مليكا خبرى نمى شود، نمى دانند چه كنند. به هر كس مىگويند كه دختر قيصر روم كجا رفت، همه به آنها مى خندند و مى گويند: "شما ديوانه شده ايد؟ دختر قيصر در اين بيابان چه مىكند؟
سپاه به پيش مى رود و مليكا با هر قدم به محبوب خود نزديك و نزديك تر مىشود.25
همسفرم! آنجا را نگاه كن، سپاه مسلمانان به اين سو مى آيند، جنگ سختى در مى گيرد. در اين هياهو من ديگرمليكا را نمىبينم!
نمىدانم چه سرنوشتى در انتظار اوست اسبها شيهه مى كشند، صداى شمشيرها به گوش مى رسد، تيرها از هر سو مى آيند، عدّه اى بر روى خاك مى افتند و در خون خود مىغلتند
هيچ كارى از دست ما برنمى آيد، اگر اينجا بمانيم خيال مى كنند كه ما هم از سربازان روم هستيم. بيا تا اسير نشده ايم با هم فرار كنيم! ما بايد به سوى سامرّا برويم، گويا اين عشق ملكوتى فرجام زيبايى دارد
چند روز میگذرد🌀🌀
ما الآن پشت دروازه سامرّا هستيم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اينكه بايد تا صبح اينجا بمانيم. نظر تو چيست؟
جوابى نمى دهى. وقتى نگاهت مى كنم مى بينم كه خوابت برده است. من هم سرم را زمين مى گذارم و مى خوابم.
صداى اذان مى آيد، بلند مى شويم، نماز مى خوانيم. من كه خيلى خسته ام دوباره مى خوابم; امّا تو منتظر مى مانى تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتى، دروازه شهر باز مى شود، پيرمردى از شهر بيرون مى آيد. او را مى شناسى. به سويش مى روى، سلام مى كنى. حال او را مى پرسى.
ــ آقاى نويسنده، چقدر مى خوابى؟ بلند شو!
ــ بگذار اوّل صبح، كمى بخوابم!
ــ ببين چه كسى به اينجا آمده است؟
ــ خوب، معلوم است يكى از برادرانِ اهل سنت است كه مى خواهد اوّل صبح به كارش برسد.
پيرمرد مى گويد: "از كى تا به حال ما سُنى شده ايم؟".
اين صدا، صداى آشنايى است. چشمانم را باز مى كنم. اين پيرمرد همان "بِشر انصارى" است كه قبلاً چند روزى مهمان او بوديم.
يادم مى آيد دفعه اوّلى كه ما به سامرّا آمديم، هيچ آشنايى نداشتيم، او ما را به خانه اش دعوت كرد. بلند مى شوم، بِشر را در آغوش مى گيرم و از او عذرخواهى مى كنم، با تعجّب مى پرسد:
ــ شما اينجا چه مى كنيد؟ چرا در اينجا خوابيده ايد؟ چرا به خانه من نيامديد؟
ــ ما نيمه شب به اينجا رسيديم. دروازه شهر بسته بود. چاره اى نداشتيم بايد تا صبح در اينجا مى مانديم.
ــ من خيلى دوست داشتم شما را به خانه مى بردم، امّا...
ــ خيلى ممنون
من تعجّب مى كنم بِشر كه خيلى مهمان نواز بود، چرا مى خواهد ما را اينجا رها كند و برود؟
ما هم گرسنه هستيم و هم خسته. در اين شهر آشناى ديگرى نداريم. چه كنيم؟
حتماً براى او كار مهمّى پيش آمده است كه اين قدر عجله دارد، خوب است از خودش سؤال كنم:
ــ مثل اينكه شما مى خواهيد به مسافرت برويد؟
ــ آرى. من به بغداد مى روم.
ــ براى چه؟
ــ امام هادى(ع) به من مأموريّتى داده است كه بايد آن را انجام بدهم.
ــ آن مأموريّت چيست؟
ــ من ديشب خواب بودم كه صداى درِ خانه به گوشم رسيد. وقتى در را باز كردم ديدم فرستاده اى از طرف امام هادى(ع) است. او به من گفت كه همين الآن امام مى خواهد تو را ببيند.
ــ امام با تو چه كارى داشت؟
ــ سريع به سوى خانه امام حركت كردم. شكر خدا كه كسى در آن تاريكى مرا نديد. وقتى نزد امام رفتم سلام كرده و نشستم. امام به من گفت: "شما هميشه مورد اطمينان ما بوده ايد. امشب مى خواهم به تو مأموريّتى بدهم تا همواره مايه افتخار تو باشد".
ــ بعد از آن چه شد؟🕊🕊
ــ امام نامه اى را با كيسه اى به من داد و گفت در اين كيسه 220 سكّه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه هاى كنيزى را به من داد و من بايد آن كنيز را خريدارى كنم.
با شنيدن اين سخن مقدارى به فكر فرو مى روم.
امام و خريدن كنيز!
آخر من چگونه براى جوانان بنويسم كه امام مى خواهد كنيزى براى خود بخرد.
در اين كار چه افتخارى وجود دارد؟
چرا امام به بِشر گفت كه اين مأموريّت براى تو افتخارى هميشگى خواهد داشت؟
در همين فكرها هستم كه صداى بِشر مرا به خود مى آورد:
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
@downloadamiran
💔یا فاطمه الزهرا ...
به روز حشر در دلهای محزون
شود هول قیامت هردم افزون
رسد چون نوبت عفو و شفاعت
نـدا آیـد کـه « أین الفاطمیون »
#دانلودکده_امیران
#حضرت_زهرا
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #ذکر_روز
#دانلودکده_امیران
🗓 شنبه ۲۷ آذر (۱۳ جمادی الاولی)
📿 صد مرتبه «یا رَبِّ الْعالَمِین»
🦋 @downloadamiran 🦋
💕﷽💕
#آخرین_عروس 🎀
#دانلودکده_امیران 💞
#قسمت_دوازدهم
ــ من آن كنيز را مى خواهم بخرم!
ــ براى خريدن آن چقدر پول مى دهى؟
ــ سيصد سكّه طلا!
ــ باشد، قبول است، سكّه هاى طلايت را بده تا بشمارم.
ــ بيا اين هم سه كيسه طلا! در هر كيسه، صد سكّه طلاست.
صدايى به گوش مى رسد: آهاى مردِ عرب! اگر سليمانِ زمان هم باشى به كنيزى تو در نمى آيم. پول خود را بيهوده خرج نكن! به سراغ كنيز ديگر برو.
نحّاس تعجّب مى كند، اين كنيز رومى به عربى هم سخن مى گويد.
او جلو مى آيد و به كنيز مى گويد:
ــ درست شنيدم، تو به زبان عربى سخن مى گويى؟
ــ آرى.
ــ نكند تو عرب هستى؟
ــ نه، من رومى هستم. ولى زبان عربى را ياد گرفته ام.
مرد تاجر جلو مى آيد و به نحّاس مى گويد: حالا كه اين كنيز عربى حرف مى زند، حاضر هستم پول بيشترى برايش بدهم.
بار ديگر صداى كنيز به گوش مى رسد: يك بار به تو گفتم من به كنيزى تو در نمى آيم.
نحّاس رو به كنيز مى كند و مى گويد:
ــ يعنى چه؟ آخر من بايد تو را بفروشم و پول آن را تحويل دهم. اين طور كه نمى شود.
ــ چرا عجله مى كنى؟ من منتظر كسى هستم كه او خواهد آمد.
ــ چه كسى خواهد آمد؟ نكند منتظر هستى كه جناب خليفه براى خريدن تو بيايد؟
ــ به زودى كسى براى خريدن من مى آيد كه از خليفه هم بالاتر است.
نحّاس تعجّب مى كند، نمى داند چه بگويد، در همه عمرش كنيزى اين گونه نديده است.
اكنون بِشر از جاى خود بلند مى شود. او الآن يقين كرده است كه گمشده خود را يافته است. خودش است. او مليكا را يافته است!
#مليكا_همان_نرجس_است!!
تعجّب نكن! او براى اين كه شناسايى نشود نام خود را تغيير داده است. اگر مسلمانان مى فهميدند كه او دخترِ قيصر روم است هرگز نمى گذاشتند به محبوب خود برسد.
من فكر مى كنم كه در آن ديدارهاىِ شبانه، امام از او خواسته است تا نام نرجس را براى خود انتخاب كند. وقتى او اسير شد و مسلمانان از نام او سؤال كردند و او در جواب همين نام جديد را گفت.
آرى، تاريخ ديگر اين نام را هرگز فراموش نمى كند، به زودى "نرجس" مايه افتخار هستى خواهد شد!
ما هم ديگر نبايد بانو را به نام اصلى اش صدا بزنيم; زيرا با اين كار خود باعث مى شويم تا همه به رازِ او پى ببرند.
ما از اين لحظه به بعد او را به نام جديدش مى خوانيم:
نرجس! چه نام زيبايى!
بِشر به سوى نحّاس مى رود: من اين خانم را خريدارم.
صداى كنيز به گوش مى رسد: وقت و مال خويش را تلف نكن.
بِشر نامه اى را كه امام هادى(ع) به او داده بود در دست دارد، با احترام جلو مى رود و نامه را به بانو مى دهد و مى گويد: بانوى من! اين نامه براى شماست.
نرجس نامه را مى گيرد و شروع به خواندن مى كند. نامه به زبان رومى نوشته شده است. هيچ كس از مضمون آن خبر ندارد. نرجس نامه را مى خواند و اشك مى ريزد.
چه شورى در دل بانو به پا شده است؟ خدا مى داند. اكنون او پيامى از دوست ديده است، آن هم نه در خواب، بلكه در بيدارى!
نحّاس رو به بانو مى كند و مى گويد: تو را به اين پيرمرد بفروشم؟ نرجس رضايت مى دهد، پيرمرد سكّه هاى طلا را به نحّاس مى دهد.
نرجس برمى خيزد و همراه بِشر حركت مى كند. او نامه امام را بارها بر چشم مى كشد و گريه مى كند. گويى كه عاشقى پس از سال ها، نشانى از محبوب خود يافته است.
نرجس آرام و قرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام مى كند.27
ما بايد هر چه زودتر به سوى سامرّا حركت كنيم...
به شهر سامرّا مى رسيم، نزديك غروب است. وارد شهر مى شويم. حتماً يادت هست كه رفتن به خانه امام هادى(ع) جرم است! ما بايد به خانه بِشر رفته و در فرصت مناسبى خود را به خانه امام برسانيم.
امشب هوا خيلى تاريك است و ما مى توانيم از تاريكى شب استفاده كنيم. نيمه شب كه شد، آماده حركت مى شويم.
بِشر از ما مى خواهد كه خيلى مواظب باشيم و بدون هيچ سر و صدايى حركت كنيم.
وارد محلّه عسكر مى شويم و نزديك خانه امام مى ايستيم. تو باور نمى كنى لحظاتى ديگر به ديدار امام خواهى رسيد. اشكت جارى مى شود.
صدايى به گوش مى رسد: خوش آمديد!
بِشر وارد خانه مى شود، زانوهاى نرجس مى لرزد، بوى گل محمّدى به مشامش مى رسد. اينجا بهشت نرجس است. اشك در چشمان او حلقه زده است . امام هادی (ع) به استقبال او می آید. نرجس سلام می کند و جواب می شنود.
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💞 @downloadamiran 💞
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 دیدن این فیلم را از دست ندید
#فاطمیه
#حدیث_کساء
#دانلودکده_امیران
#یلدا
#یلدای_مهدوی
#پیشنهاد_ویژه_دانلود
ستوده:تا به حال زنی به زیبایی و هیبت او ندیده بودم........
.
.
.
نه در ایتالیا ...نه در فرانسه ....نه در آمریکا..
🌿 @downloadamiran 🌱
🌸 @downloadamiran_r 🌼
کاش فال شب یلدای همه این بشود
یوسف گمگشته بازایدبه کنعان غم مخور
#العجل_یا_اباصالح
#یلدا
#یلدای_مهدوی
#شب_یلدا
#یلدا
🍃 @downloadamiran 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#با_شهدا|شهید رشید اسدی لکلر
#دانلودکده_امیران
✍️ شما مریض بودی
▫️همسرم، عزیزم! میخواهم مرا حلال کنی. آن موقع که بنده به جبهه میآمدم، شما مریض بودی و بنده نتوانستم پیش شما بمانم؛ یعنی وظیفه شرعی بود که به جبهه بیایم. خلاصه امیدوارم خداوند بزرگ به شما شفا عنایت فرماید و مرا ببخشید که نتوانستم برای شما همسر خوبی باشم.
📚 قسمتی از وصیتنامه شهید رشید اسدی لکلر
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانلودکده_امیران
مدینـــــہ فرقہ بانجـف
نمیدونہ کہ زائرٺ
سلام بده کدوم طـــــرف 😭 💔
یــــــــــازهرا....
#فاطمیه
@downloadamiran
#دانلودکده_امیران
🖤͜͡🥀
•|بچهسیدنشدمدستخودمنیستولی
•|وسطروضهدلمگفتبگویممادر 💔
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
#ما_بچه_های_مادر_پهلو_شکسته_ایم
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
@downloadamiran