eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
25 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای بسته شدن در اتاق مادر را به خود آورد. مادر؛ اشک می ریخت،روی زمین نشست و سر بر سجده ی شکر گذاشت و به خدا گفت:" خدایا 😭😭😭خدایااااا😭😭😭خدایا شکرت،خوب ازش مراقبت می کنم،تا آخر عمر کنیزشو میکنم ." مادر تند تند خدا را شکر می کرد،انگار برایش فقط زنده بودن پاره ی تنش کافی بود،جگر گوشه اش را هر طور که باشد دوست دارد،چه حرف بزند چه حرف نزند،چه چهار ستون بدنش سالم باشد چه فلج و از اختیارش خارج. خبر چاقو خوردن علی،به گوش یکی از دوستانش که مشهد بود رسید. دوست علی،یک انگشتر شرف الشمسی را به نیت شفای اوبه ضریح و پنجره فولاد امام رضا علیه السلام متبرک کرد و سریع خود را به تهران رساند. علی هنوز در کما بود و قدرت هیچ حرکتی نداشت،حتی دستانش هم کوچکترین تکانی نمی خورد. دوست علی به بیمارستان عرفان آمد،مادر را دید،بعد از سلام و احوالپرسی انگشتر را به او داد تا به انگشتان نحیف و بی حس جانش بیندازد. مادر تشکر کرد و وارد اتاق شد. بعد از بوسیدن انگشتر با بسم الله انگشتر را در انگشت جانش آرام انداخت. چند لحظه ای گذشت،مادر چشمش به انگشتر خیره مانده بود،شاید به لحظه ای فکر می کرد که باید حلقه ی ازدواج پسرش را در دستش می دید اما حالا😔 نه خبری از ازدواج بود و نه چیز دیگری. ناگهان دید انگشتان بی حس و نحیف علی کمی تکان خورد، 😳مادر تعجب کرد،گمان کرد خیالاتی شده اما باز انگشتان دست علی به سمت بالا حرکت کردند. اخم های گره خورده ی مادر،با دیدن این صحنه جای خود را به شکوفه ی لبخند دادند. علی ،امام رضا علیه السلام را خیلی دوست داشت،از طرف دیگر دوست داشت نوجوانها را با امام رضا علیه السلام مانوس کند،همیشه می گفت:" مامان باید کار فرهنگی کنم،باید نوجوانها را به حرم امام رضا علیه السلام ببرم،اگه پای نوجوانها به حرم امام رضا علیه السلام باز بشه و به ثامن الحجج علیه السلام وصل شوند باقیش حله😉😉." مادر،بغض کرد،از اتاق بیرون رفت. دوست علی منتظر ایستاده بود، با دیدن چشمان قرمز مادر پرسید:" چیزی شده حاج خانم؟!" مادر با بغض عجیبی گفت:" همین که انگشتر رو دستش کردم،دستش را تکان داد😥." ادامه دارد.. سرکار خانم:یحیی زاده مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 @downloadamiran در پیام رسان ایتا: 🌷https://eitaa.com/downloadamiran🌷 در پیام رسان سروش: 🌷sapp.ir/downloadamiran🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد از ناهار بهترین فرصت بود تا درباره برنامه های که ریخته بودم با بابا و مامان صحبت کنم. راضی کردن بابا راحت تر از مامان بود. سعی کردم با استدلال های خودم و هدف‌هایی که داشتم آنها را راضی کنم .قرار شد فردایش بعد از مدرسه به همراه بابا به آموزشگاه برویم تا در کلاس ها ثبت نام کنم. چند ماه بعد یک ساعت به سال تحویل مانده بود و من هنوز آماده نشده بودم در آن چند ماه مثل یک ربات کارهایم را انجام می‌دادم ‌. صبح تا ظهر مدرسه بعد از آن تا غروب آموزشگاه ، شبها هم تا دیر وقت بیدار می‌ماندم و درس می خواندم . بعد از اینکه با محمد آشتی کردم و از رفتارم معذرت‌خواهی کردم ، فقط با هم در حد سلام و خداحافظ حرف میزدیم .زیاد همدیگر را نمی‌دیدیم .بیشتر اوقات در اتاقم بودم حتی گاهی برای شام هم پایین نمی‌رفتم . خسته بودم و دلم می خواست در این چند روزی که آموزشگاه نمی‌رفتم فقط بخوابم اما مامان آنقدر اصرار کرد و گفت ،که من هم تسلیم شدم و قید خوابیدن را زدم. موهایم که به نسبت چند ماه قبل بلند شده بود را با کش بستم . تونیک صورتی که بلندای آن تا بالای زانو هایم می‌رسید را با جوراب شلواری به رنگ مشکی پوشیدم. دست و دلم به آرایش کردن نمی‌رفت. با این وجود کمی کرم پودر زدم . پایین رفتم . همه کنار سفره هفت سین نشسته بودند و منتظر من .مامان خیلی با سلیقه سفره را چیده بود .کنار پدرم جا گرفتم .هر کس در حال و هوای خودش بود . پدرم دعای یا مقلب القلوب را می‌خواند و ما هم زیر لب زمزمه می کردیم .شنیده بودم لحظه سال تحویل برای همدیگر دعا کنیم .اول از همه برای سلامتی اعضای خانواده دعاکردم وبعد از خدا خواستم من را به تنها آرزویم یعنی قبولی در کنکور برساند .بعد از تحویل سال و گفتن تبریک به یکدیگر بابا از لای قرآن عیدی های‌مان را داد . همیشه برای بابا و مامان هدیه می گرفتم و به عنوان عیدی به آنها می‌دادم اما از بس که کله‌ام در کتاب و درس بود فراموش کرده بودم . در فکر بودم که مامان صدایم کرد: _نرگس کجا سیر می کنی؟ _ هیجا _کادوت رو از محمد نمیگیری؟ _کادو؟! _اره دیگه... به دست محمد نگاه کردم . یک جعبه کادویی قرمز رنگ را مقابلم گرفت و گفت: _ عیدت مبارک 🙂 فکر نمیکردم محمد هم از این کارها بلد باشد. اصلا انتظار نداشتم. جعبه را از دستش گرفتم و روبان روی جعبه را باز کردم و درش را برداشتم . اولین چیزی که به چشمم خورد یک کارت پستال بود که در آن سال نو را تبریک گفته بود. بعد ان یک گردنبند نقره بود که مدال قلبی شکل داشت و وسطش خالی و دور قلب با نگین های ریزی تزیین شده بود. _اینو من برات گرفتم. به علی نگاه کردم. راستش توقع نداشتم . از او تشکر کردم . آخرین چیزی که از جعبه بیرون آوردم یک روسری ساتن که با مانتویی به رنگ کرم‌قهوه‌ای سِت شده بود ، قرار داشت . دو برادرم شرمنده ام کرده بودند .نمی‌دانستم چگونه باید جبران میکردم. از طرفی من به عنوان عیدی چیزی برایشان نخریده بودم . به مامان نگاهی کردم .از جایش بلند شد و به سمت اتاق‌شان رفت. بعد از چند لحظه با چند بسته کادو شده برگشت : _خب حالا نوبتی هم باشه نوبت کادو‌های نرگسِ که برای ما گرفته. با دهان باز به مامان نگاه میکردم .من کی کادو گرفتم که خودم نمی دانستم. مامان چشمکی به من زد و گفت: _ این برای محمد جان اینم برای علی آقا اینم برای من و باباتونه . محمد و علی زود کادوهایشان را باز کردند. برای محمد یک ساعت مچی برند و برای علی هم یک ست کامل لوازم معماری که به درد رشته تحصیلی‌اش می خورد،بود. علی با هیجان گفت : _وای نرگس ! خیلی ممنون از کجا میدونستی به اینا نیاز دارم ؟ _ خواهرت رو دست کم گرفتیا ! محمد :دستت درد نکنه خیلی قشنگه . _امیدوارم به دستت بیاد . مامان هم کادوی خودشان را باز کرد. یک بلوز برای خودش یک ادکلن مردانه برای بابا. بعد از مدتی به بهانه کمک به مامان به آشپزخانه رفتم. بوی سبزی پلو با ماهی،فضای کل خانه را پر کرده بود: _ هوم...! چه بوی خوبی راه انداختی ! _باید صبر کنی تا برنج دم بکشه _ باشه . کمی مکث کردم و گفتم : _مامان یه چیزی بپرسم؟ _ بپرس. 👇 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💕﷽💕 🎀 هوا ديگر تاريك شده است. چند سربازى كه همراه مليكا بودند خيال مىكنند كه مليكا امشب مىخواهد در اينجا بماند صبح سپاه حركت مىكند، آن سربازها هر چه منتظر مى شوند از مليكا خبرى نمى شود، نمى دانند چه كنند. به هر كس مىگويند كه دختر قيصر روم كجا رفت، همه به آنها مى خندند و مى گويند: "شما ديوانه شده ايد؟ دختر قيصر در اين بيابان چه مىكند؟ سپاه به پيش مى رود و مليكا با هر قدم به محبوب خود نزديك و نزديك تر مىشود.25 همسفرم! آنجا را نگاه كن، سپاه مسلمانان به اين سو مى آيند، جنگ سختى در مى گيرد. در اين هياهو من ديگرمليكا را نمىبينم! نمىدانم چه سرنوشتى در انتظار اوست اسبها شيهه مى كشند، صداى شمشيرها به گوش مى رسد، تيرها از هر سو مى آيند، عدّه اى بر روى خاك مى افتند و در خون خود مىغلتند هيچ كارى از دست ما برنمى آيد، اگر اينجا بمانيم خيال مى كنند كه ما هم از سربازان روم هستيم. بيا تا اسير نشده ايم با هم فرار كنيم! ما بايد به سوى سامرّا برويم، گويا اين عشق ملكوتى فرجام زيبايى دارد چند روز میگذرد🌀🌀 ما الآن پشت دروازه سامرّا هستيم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اينكه بايد تا صبح اينجا بمانيم. نظر تو چيست؟ جوابى نمى دهى. وقتى نگاهت مى كنم مى بينم كه خوابت برده است. من هم سرم را زمين مى گذارم و مى خوابم. صداى اذان مى آيد، بلند مى شويم، نماز مى خوانيم. من كه خيلى خسته ام دوباره مى خوابم; امّا تو منتظر مى مانى تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتى، دروازه شهر باز مى شود، پيرمردى از شهر بيرون مى آيد. او را مى شناسى. به سويش مى روى، سلام مى كنى. حال او را مى پرسى. ــ آقاى نويسنده، چقدر مى خوابى؟ بلند شو! ــ بگذار اوّل صبح، كمى بخوابم! ــ ببين چه كسى به اينجا آمده است؟ ــ خوب، معلوم است يكى از برادرانِ اهل سنت است كه مى خواهد اوّل صبح به كارش برسد. پيرمرد مى گويد: "از كى تا به حال ما سُنى شده ايم؟". اين صدا، صداى آشنايى است. چشمانم را باز مى كنم. اين پيرمرد همان "بِشر انصارى" است كه قبلاً چند روزى مهمان او بوديم. يادم مى آيد دفعه اوّلى كه ما به سامرّا آمديم، هيچ آشنايى نداشتيم، او ما را به خانه اش دعوت كرد. بلند مى شوم، بِشر را در آغوش مى گيرم و از او عذرخواهى مى كنم، با تعجّب مى پرسد: ــ شما اينجا چه مى كنيد؟ چرا در اينجا خوابيده ايد؟ چرا به خانه من نيامديد؟ ــ ما نيمه شب به اينجا رسيديم. دروازه شهر بسته بود. چاره اى نداشتيم بايد تا صبح در اينجا مى مانديم. ــ من خيلى دوست داشتم شما را به خانه مى بردم، امّا... ــ خيلى ممنون من تعجّب مى كنم بِشر كه خيلى مهمان نواز بود، چرا مى خواهد ما را اينجا رها كند و برود؟ ما هم گرسنه هستيم و هم خسته. در اين شهر آشناى ديگرى نداريم. چه كنيم؟ حتماً براى او كار مهمّى پيش آمده است كه اين قدر عجله دارد، خوب است از خودش سؤال كنم: ــ مثل اينكه شما مى خواهيد به مسافرت برويد؟ ــ آرى. من به بغداد مى روم. ــ براى چه؟ ــ امام هادى(ع) به من مأموريّتى داده است كه بايد آن را انجام بدهم. ــ آن مأموريّت چيست؟ ــ من ديشب خواب بودم كه صداى درِ خانه به گوشم رسيد. وقتى در را باز كردم ديدم فرستاده اى از طرف امام هادى(ع) است. او به من گفت كه همين الآن امام مى خواهد تو را ببيند. ــ امام با تو چه كارى داشت؟ ــ سريع به سوى خانه امام حركت كردم. شكر خدا كه كسى در آن تاريكى مرا نديد. وقتى نزد امام رفتم سلام كرده و نشستم. امام به من گفت: "شما هميشه مورد اطمينان ما بوده ايد. امشب مى خواهم به تو مأموريّتى بدهم تا همواره مايه افتخار تو باشد". ــ بعد از آن چه شد؟🕊🕊 ــ امام نامه اى را با كيسه اى به من داد و گفت در اين كيسه 220 سكّه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه هاى كنيزى را به من داد و من بايد آن كنيز را خريدارى كنم. با شنيدن اين سخن مقدارى به فكر فرو مى روم. امام و خريدن كنيز! آخر من چگونه براى جوانان بنويسم كه امام مى خواهد كنيزى براى خود بخرد. در اين كار چه افتخارى وجود دارد؟ چرا امام به بِشر گفت كه اين مأموريّت براى تو افتخارى هميشگى خواهد داشت؟ در همين فكرها هستم كه صداى بِشر مرا به خود مى آورد: ... 🎊 🔏 📝 نوشته‌ی: 💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟 @downloadamiran
سرداردلها♡: 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سرداردلها♡: 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛