eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین سرش سمت فرمون بود دیگه بهم نگا نمیکرد در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف +خواهر حلال کنید منو خیلی شرمندم به قرآن حس کردم صداش لرزید ادامه داد به خدا از قصد نبود عجله داشتم به هر حال من خیلی متاسفم! دلم ریش شده بود چی به سرش اومد این پسر!!! نگاش کردمو _به قولِ خودتون چوب نزنید مارو! حلال کردم از ماشین پیاده شدمو : _خدانگهدار +یاعلی درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم‌ بقیه راهو پیاده رفتم کلید انداختمو وارد خونه شدم وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم بعد چند دقیقه بابا هم رسید لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد چندثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت : + بیا نهار بخوریم ازهمیشه نافذترنگاهم میکرد رفتم باهاش سر میز نشستم یخورده که از گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم +چرا اون نیومد؟ _شرایطش و نداشت +عجب به غذاخوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم : _اره دیگه صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلی خونگرم ومهربونن دیگه ادامه ندادیم بابارفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رومیز منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم لذت زندگی کردن واز یاد برده بودم خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام ایناقبول نمیشدم طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدرخسته شدم که رو همون کتاباخوابم برد بایه حس بدکه از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم تا بلندشدم آب از سرو روم چکه کرد حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتاچشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد داد زدم _مامااان +کوفت و مامان دخترمن فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد گیج وبی حوصله گفتم کجاچیی؟ +امشببب دیگههه بایدبریم خونه آقا مصطفییی! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت دلم میخواست جیغ بزنم ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم به هزار زحمت بلند شدم نمیخواستم توانتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت +راستی اون پیراهن بلندت و بپوش بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست اعصابم خوردشده بود یادمه یه زمان تمام شوقم این بودک بفهمم میخوایم بریم خونشون یااونا میخوان بیان اینجا! چقدر تغییرکردم با گذر زمان سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم وچند ساعتی و تحمل کنم لباسام و پوشیدم یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم رفتم بیرون تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه مامان و بابا متوجه حضورمن نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلاشخصیتش تغییر میکرد هر وقت باهم بودن صداخنده های بلندشون توخونه میپیچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنارمیومدن اینکه چطورکنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود برای اینکه متوجه حضورم شن رفتم واز کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدی خب بریم پس بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم تاوقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و وقتی مامانم گفت فاطمه بیاپایین قطعش کردم و پیاده شدم حیاط شیک وسنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضااومد و با باباروبوسی کرد و عید و تبریک گفت بعدشم خانومش اومد ومامان و بغل کرد تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید سعی کردم یه امشب وهمچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم مصطفی پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بودو اتو کشیده با عمو رضاهم احوال پرسی کردیم اونا رفتن داخل مصطفی اومدنزدیک تر گفت +چ عجب بعداینهمه مدت ما چشممون به جمال یارروشن شد جواب پیام و زنگ و نمیدین؟ رو برمیگردونین اتفاقی افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه شونه ام و بالا انداختم و بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾
..: 🧡🍂↯ . • مُتِـوَلِدشُدم‌اصـلاڪِہ‌شَوَم‌نوڪَـرِتو، بِـۍتوعُمرَم‌هَمِـہ‌باطِـل‌، هَمِہ‌دَم‌؏ــلافِۍ‌ست...!シ -السلام‌علیڪ‌یا‌بقیه‌الله🖐🏻🌸 °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡ @downloadamiran_r ♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| هر چند امین، بسته دنیا نیم اما دلبسته یاران خراسانی خویشم... 🔺وعده دیدار: اول فروردین ۱۴۰۲-حرم مطهر رضوی 🌼••🌙 °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡ @downloadamiran_r ♡•°
🍏 ✅ ✍️خواص خوردنی‌های هفت سین: 🍎سیب: محافظت از دندان‌ها 🥣سمنو: تقویت استخوان‌ها 🧄سیر: ضدعفونی کننده بدن 🔸️سماق: ضدسرطان 🥃سرکه: لاغرکننده 🔸️سنجد: تقویت مغز با توجه به ایام عید نوروز این چند روز به خواص بی‌نظیر خوراکی‌های سفره هفت سین می‌پردازیم. شما هم سعی کنید که حتما سفره هفت سین رو بچینید که نماد سلامتی و برکت هست. °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاشکی اگر باختی هم هست دل باختن به خدا باشه....... °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡ @downloadamiran_r ♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 و اکنون پس از سه سال... 📢 سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب در حرم مطهر رضوی، سه شنبه اول فروردین ساعت ۱۶ 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی روز سه شنبه اول فروردین ۱۴۰۲ به مناسبت فرارسیدن سال نو در حرم مطهر ثامن‌الحجج، حضرت علی‌ابن‌موسی‌الرضا (علیه‌السلام) سخنرانی خواهند کرد. 🔹️ این برنامه با حضور خیل مشتاقان و زائران حرم رضوی از ساعت ۱۵ آغاز شده و در ساعت ۱۶ سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب برگزار خواهد شد. مشروح این برنامه از رسانه KHAMENEI.IR و  شبکه‌های صدا و سیما بصورت زنده پخش میشود. 🔺️ شایان ذکر است رهبر انقلاب اسلامی در ایام نوروز سه سال گذشته به علت توصیه‌های بهداشتی برای جلوگیری از گسترش بیماری کرونا  به مشهد مقدس سفر نکرده و در روز اول فروردین سالهای ۱۳۹۹ تا ۱۴۰۱ به صورت زنده و تلویزیونی با ملت ایران سخن گفته بودند.    ✿✿✿✿━━❖❖❀❖❖━━✿✿✿✿ °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡ @downloadamiran_rr ♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫ویژه سال تحویل۱۴۰۲💫 یا مقلب، قلب من در دست توست یا محول، حال من سرمست توست کن تو تدبیری که در لیل و نهار حال قلب من شود همچون بهار 💐پیشاپیش سال ۱۴۰۲ مبارک باد | °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡ @downloadamiran_rr ♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت: +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفی چایی و پخش کرد تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم: عهه و خودمو بکشم عقب عمو رضا گفت +آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت +این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم پشتشم چاییمو خوردم یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌ سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن رو تختشون دراز کشیدم کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود! آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" اهههههه چقد خووب بوود حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف +راحت باش اومدم یه چیزی بردارم به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمیگیری فاطمه خانم!؟ از ما بهترون پیدا کردی یا؟ به حرفش ادامه نداد کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم _اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو! ولی شما جدی نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت +اوکی منو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی! تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی! والسلام اینو گفت و از جاش پاشد از حرفش خندم گرفته بود اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن! واقعا چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبی شد پوزخند زد و گفت +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یخورده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمام‌تلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم مصطفی بلند شد و پخششون کرد بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه دیسو از دستم کشید و رفت یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش و از قصد گذاشت زیر دستم نتونستم کاری کنم میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود با شیطنت دیس و برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن میزشون شش نفره بود عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست خانومشم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌺 °•○●﷽●○•° صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که _نه اتفاقا خیلی خوردم برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم گفت : فاطمه‌خانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟ _استراحت بعد کنکور +خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی _لابدنمیتونم که میگم بعد کنکور خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی جوابش و ندادم مردا که اومدن رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه و نشستیم تو هال همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم مامان و بابام‌تشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه همچی خیلی تند جدی شده بود هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد خودشون بریدن و دوختن احساس خفگی میکردم نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چون‌اگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم من دخترمنطقی بودم یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی یه خلاء هایی توزندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم همیشه تصمیمام و باعقلم‌میگرفتم هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد همه اینام تنها ی دلیل داشت گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم عکسای محمدُو باز کردم تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت عکس و زوم کردم (کاش ازاول نبودی دلم برات تنگ نمیشد) آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش خداخیلی عجیب و یهویی مهرشو به دلم انداخته بود! همیشه اینو یه ضعف میدونستم هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم (اون نگاه من به اون‌نگاه تو بند نمیشد (کاش ازاول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد) هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود! دلم به حال خودم سوخت من در کمال حیرت عاشق شده بودم عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفرباشه عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد مصطفی از قیافه ازش کم نداشت از تیپو پول و ظاهرکم نداشت ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه پس من بخاطر تیپ و ظواهر و پول محمدجذبش نشده بودم قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود خدا میخواست ازم امتحانشو بگیره یه امتحان خیلی سخت با تمام‌وجودم ازش خواستم‌کمکم کنه من واقعانمیتونستم کاری کنم فقط میتونستم از خودش کمک بخوام اونقدرگریه کردم ک سردردگرفتم ازدیدن چشمام توآینه وحشت کردم دور مردمک چشامو هاله قرمز رنگی پوشونده بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 سرداردلها♡: ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 🦋 @downloadamiran 🦋
🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد محمد: تازه رسیده بودم تهران بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟ چرا انقدر من خنگم این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه خدا رو شکر که چشام بهش نخورد اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه از عصبانیت صورتم سرخ شده بود. به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه خیلی بد بود خیلی! تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم بعدش نشستم واسه نماز با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم به ساعت نگاه کردم که خشکم زد چه زود ۹ شده بود زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم‌بیرون از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون خیلی اذیت کردن هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن رفتم سمت اتاق سردار کاظمی بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت +رفتی بسیجِ ناحیه؟ _بله ولی گفتن بیام پیشِ شما با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی این و گفت و از جاش پا شد منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم دوباره همه چیو ریختم تو کوله _دست شما درد نکنه خیلی لطف کردید سرشو تکون داد +خواهش میکنم رفتم سمت دَر و +خدا به همرات _خدانگهدار حاج اقا در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم کسی تو اتاق نبود پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو برگشتم بهش سلام کردم اونم سلام کردو بم دست داد مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت + بررسی که شدباهاتون تماس میگیریم _چشم اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون دم یه ساندویچی نگه داشتمو دوتا ساندویچ همبرخریدم پولشو حساب کردم ونشستم توماشین و مشغول خوردن شدم ساندویچم که تموم شدگازماشینو گرفتم ویه راست روندم سمت خونه نماز ظهر و عصرمو خوندم خواستم گوشیموچک کنم که ازخستگی بیهوش شدم فاطمه: مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی امشب همه اونجاجمع شده بودن بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم حوصله هیچیونداشتم به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بودخیره شدم چقدر زشت خسته ازرفتارشون و ترس از این که دوباره گریم‌بگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡️ سفره مردم باید رونق بگیرد 🔻 رهبر انقلاب در پیام نوروزی به مناسبت آغاز سال ۱۴۰۲: در سال ۱۴۰۱ تلخیها عمدتاً تورّم و گرانی بود. بخصوص گرانی در قیمت موادّ خوراکی و لوازم اصلی زندگی... کارهای خوبی هم البته انجام گرفته در همین مسئله‌اقتصاد... سال ۱۴۰۲ بایستی این فعالیتها ادامه پیدا کند تا منتهی بشود به رونق زندگی و گشایش سفره‌ی مردم بخصوص طبقات ضعیف. ۱۴۰۲/۱/۱ °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡ @downloadamiran_r ♡•°
🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت چرا اخه این همه حالِ بد؟ دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی کولمو گذاشتم رو دوشم واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم احساس بهتری داشتم‌ که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره طبق معمول اولین کارم این بود پیج محمدو باز کردم و صبر کردم پست اخرش یه فیلم بود صبر کردم تا لود شه یه چند دیقه گذشت که لود شد دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته صدا رو بیشتر کردم‌ میخندید خندش شدت گرف گف (دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن خدایآ اللهم الرزقنا..) و دوباره خنده‌ !!! از خندیدنش لبخند زدم چه صدای دلنشینی داشت این پسرر! چقد قشنگ حرف میزد دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم‌ تو کاسه شکلاتامونم اوردم از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم نشستم جلو تلویزیون کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه بادوما روهم جدا کردم مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد ، من دلم میسوخت براشون از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود‌ چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش هی فیلم میدیدم و هی میخوردم از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه‌ بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت سعی کردم تعادلمو حفظ کنم آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم غروبِ هوا منو به خودم اورد با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم یه پست دیگه گذاشته بود داشت سبزه گره میزد زیرش نوشته بود (ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم و والسلام) حاجتِ دلی؟ کسیو دوس داره ؟ ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد چقدر پست میزاره اه دقت کردم عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود (هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد برا اولین بار عمو شدنم مبآرک! داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه‌ سیزده بدر کنار این مموشک! ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم ) عهههه پسره پررووو رو نیگا بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 @downloadamiran
🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° رفتم تو تلگرامم بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم _ن بابا درس نمیخونم که همون لحظه مصطفی پیام داد +شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !! بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته! نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم ‌بهش پیام دادم _چقدر دلم برات تنگ شد مرسی باوفا!! چقد بهم سر میزنی به دقیقه نکشید جوابمو داد +به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن _ن بابا درس کجا بود استیکر چش غره فرستاد _اها راستی جزوه رو نوشتی؟ +اره نوشتم چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود (دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم) _عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت +نه دیگه زحمتت میشه اگه ادرس بدی میارم برات _خب تعارف که نداریم من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟ استیکر خنده فرستادو +خونه ننش بود الان خونه ماست _عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش (اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!) اروم زدم رو پیشونیم مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد +جوابمو نمیدی؟؟؟ رفتم پی ویش _مصطفی بسه به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره +عه سلام چرا _نمیدونم‌ +میخوای من بیام؟ _نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم تو فکر این بودم که فردا چجوری برم چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!! اصن باید کادو ببرم براشون؟! یا ن!!! بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا‌ رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل سریع رفتم سمتش _سلام مامان خوبی؟ +صبح بخیراره چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟! _وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده به خدا حالم بهم میخوره! یه کاری کن خواهش میکنم +نکنه چشات ضعیف شده؟ _ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه +باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه _عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟ +نه نمیرم دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی کچلم کردن _اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار +چته تو دختررر؟؟‌پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد +اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری برو گمشو خاک به سر _اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا وضومو که گرفتم نمازمو خوندم رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم همین که کتابمو باز کردم محوش شدم با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم +پاشو لباس بپوش بریم دکتر _چشم‌ یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم‌ و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در منم دنبالش رفتم از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین تا برسیم یه اهنگ پلی کردم چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت بہ قلمِ🖊 💙و ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سلام خدمت همگی سال نو مبارک باشه 🎀 شاید یک‌ساله که اینجا نبودم . یعنی از بعد از اتمام رمانم دیگه به این جا سر نزدم . اما حالا امروز اومدم با یکی از داستان های کوتاهم . امیدوارم خوشتون بیاد 🙂 نویسنده رمان
مهمان شاه نجف با وسواس خاصی دستی به دامن چهارخانه‌ی طوسی مشکی‌ام می‌کشم و برای هزارمین بار خودم را در آینه نگاه می‌کنم. همه چیز خوب و مرتب است. موهایم را از حصار کش آزاد می‌کنم و می‌گذارم روی شانه‌هایم بریزند. می‌دانم که او این طور بیشتر می‌پسندد. از اتاق بیرون می‌روم. ماهان وسط پذیرایی نشسته و اسباب بازی‌هایش را دورش ریخته و سرگرم است. با دیدن من و موهای فِرم ذوق می‌کند و تاتی کنان سمتم می‌آید. کلماتی درهم و نامشخص می‌گوید و می‌خواهد دست داخل موهایم کند و بکشد که با دست آزادم دستش را می‌گیرم و با خنده می‌گویم: _ پسرِ شیطون! می‌خوای موهای مامان ُ بکشی، آره ؟ نمی‌دانم به کجای حرفم می‌خندد و من تحمل نمی‌کنم و زیر گلویش را می‌بوسم. کمی با ماهان بازی می‌کنم و شامش را می‌دهم. خیلی نمی‌گذرد که روی پایم به خواب می‌رود. با نزدیک شدن به ساعت 9 ، میز شام را می‌چینم و شمع‌ها را آماده می‌گذارم تا وقتی آمد روی کیک قرار دهم. می‌دانم او با مشغله‌های کاری که دارد، امشب را که روز مرد است، از یاد برده. روی صندلی آشپزخانه به انتظار می‌نشینم. اما یک ساعت می‌گذرد و خبری از او نمی‌شود. با خودم می‌گویم: «حتما از شرکت دیر بیرون آمده و الان در ترافیک است.» گوشی را برمی‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم: « مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد...» نگران شروع به قدم زدن می‌کنم. آن قدر طول و عرض خانه را راه می‌روم که خسته می‌شوم و روی مبل راحتی می‌نشینم. همچنان شماره‌اش را می‌گیرم و باز در دسترس نمی‌باشد. تلویزیون را روشن می‌کنم و بی هدف کانال‌ها را بالا و پایین می‌کنم. تا از فکر و خیال بیهوده رها شوم. نزدیک ساعت دوازده با چرخش کلید در قفل، تلویزیون را خاموش می‌کنم و می‌ایستم. با دیدن او و اینکه سلامت است خیالم آسوده می‌شود. اما او متعجب از دیدن من در آن لباس و میز چیده شده شام ، سلام می‌دهد و وارد می‌شود. خیلی سرد جوابش را می‌دهم و همان طور که از کنارش رد می‌شوم تا به آشپزخانه برسم ، می‌گویم: «میرم شامُ گرم کنم» کیفش را زمین می‌گذارد و پالتویش را آویزان می‌کند. وارد آشپزخانه می‌شود و صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. دیس پلو را برمی‌دارم و داخل قابلمه می‌ریزم. برعکس همیشه که برای تأخیر و دیر آمدنش کلی بهانه می‌آوَرد این بار چیزی نمی‌گوید. می‌خواهم ظرف خورش را بردارم که مچ دستم را می‌گیرد و می‌گوید: چیزی شده ؟ دستم را جدا می‌کنم و پشت به او می‌گویم: نه، فقط خیلی گشنمه . _ مگه شام نخوردی ؟! لبم را گاز می‌گیرم و چیزی نمی‌گویم. کنارم می‌آید و تکیه به کابینت می‌زند. می‌گوید: _دلخوری سمیرا ؟ بغض راه گلویم را می‌گیرد. ادامه می‌دهد: ببخش یک جلسه فوق‌العاده پیش اومد . برمی‌گردم به جانبش و می‌گویم: می‌تونستی که یه زنگ بزنی حداقل منو از نگرانی نجات بدی. هیچ فکر نکردی من و پسرمون از تنهایی تو این شهر غریب چیکار کنیم ؟ موهایم را پشت گوشم می‌زند و با لبخند می‌گوید:حق با شماست. اما اگر یک خبر خوب بهت بدم ، قول میدی ببخشی؟ مثل او تکیه‌ام را به کابینت می‌دهم و گوشه چشمی نازک می‌کنم و جواب می‌دهم: _ تا خبرت چقدر خوب باشه. می‌خندد و می‌گوید: خوبه ... خیلیم خوبه. _ حالا چی هست ؟ از جیبش یک پاکت در می‌آورد و مقابلم می‌گیرد:بازش کن! برق شادی را در چشمانش می‌بینم. با شک پاکت را باز می‌کنم. سه بلیط هواپیما آن هم برای... می‌گوید: فردا با همدیگه میریم نجف. دیدم این بار نمی‌تونم این ماموریت یک‌ماهه رو تنها برم. هماهنگی هاشو کردم که با خودم ببرمتون. اشک شوق دیدگانم را تار کرد. باورم نمیشد که یک ماه مهمان شاه نجف شده باشیم. _ حالا بخشیدی ؟ مگر می‌توانستم باز هم از او دلخور باشم. سری به معنای تایید تکان می‌دهم. می‌گویم: _ من میخواستم تو رو سورپرایز کنم اما برعکس شد. واقعا ممنونم. لبخند قشنگی می‌زند و می‌گوید: حالا که آشتی هستی من برم ماهان بیدار کنم . دلم لک زده براش. می‌خواهم مانعش شوم که با اخم مصنوعی که با ته خنده‌ای صورتش را گرفته ،می‌گوید: سمیرا خانوم تو کار پدر پسری دخالت نکن! شما بهتره به فکر خودت باشی. کلی وسیله باید جمع کنی، صبح فردا عازمیم هااا! کپی نشه بهتره 😉
کیا از قدیم اینجا موندن ؟ اینجا نظرتونو درباره این داستانم بگید 🙂 https://harfeto.timefriend.net/16228219275741
🌙 حلول ماه مبارک رمضان؛ ماهِ بندگی، ماه نزول قرآن کریم و ماه گشایش درهای رحمت الهی مبارک باد🌸 ✅ ان شاء الله که بتوانیم به نحو احسن از این ماه برای تقرّب به خدا، ترک گناه و اصلاح ضعف های خود بهره مند شویم. °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸توصیه امیرالمؤمنین(ع) به خواندن دعای در ماه رمضان 🔹جبرائیل در‌ یکی از جنگ‌ها بر پیامبر(ص) نازل شد و گفت که خداوند به تو سلام می‌رساند و می‌فرماید: "هركس با نيّت خالص، دعای جوشن کبیر را در آغاز ماه رمضان بخواند، خداوند شب قدر را روزىِ او می‌كند و برايش هفتاد هزار فرشته می‌آفريند كه خدا را تسبيح می‌گويند و پاداش آنان را براى او قرار می‌دهد. اى محمّد! هركس اين دعا را بخواند، ميان او و خدا، حجابى نمی‌ماند و از خدا چيزى درخواست نمی‌كند، مگر آنكه خدا آن را به وى عطا مى‏‌كند" (مصباح کفعمی، ص۳۳۲ و مفاتیح‌الجنان) °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - دعای‌جوشن‌کبیر۩سلحشور.mp3
41.77M
🌺🍃 دعای جوشن کبیر 🎙 با نوای حاج مهدی سلحشور (از فراز اول تا صد بصورت کامل) 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُتب ‌‌‌‌ °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه رمضان شروع شد و با این آیه دل ها رو جلا دهید 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 در پیام رسان ایتا: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• در پیام رسان سروش: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog •‌‌═══❀✨💛✨❀═══•
  اَللّـهُمَّ اجْعَلْ صِیامى فیهِ صِیامَ الصّآئِمینَ، وَقِیامى فیهِ قیامَ خدایا قرار ده روزه ام را در این ماه روزه روزه داران واقعى و شب زنده داریم را نیز همانند الْقآئِمینَ، وَنَبِّهْنى فیهِ عَنْ نَوْمَهِ الْغافِلینَ، وَهَبْ لى جُرْمى فیهِ یا اِلـهَ شب زنده داران و بیدارم کن در آن از خواب بیخبران و جنایتم را بر من ببخش اى معبود الْعالَمینَ، وَاعْفُ عَنّى یا عافِیاً عَنِ الْمُجْرِمینَ جهانیان و درگذر از من اى درگذرنده از جنایتکاران در پیام رسان ایتا: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• در پیام رسان سروش: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog •‌‌═══❀✨💛✨❀═══•
1_953446282.mp3
4.13M
📖تحدیر جزء اول 🔷 استاد معتز آقایی 🔶 به روش تندخوانی در پیام رسان ایتا: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• در پیام رسان سروش: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog •‌‌═══❀✨💛✨❀═══•
AUD-20220403-WA0025.mp3
7.23M
*🔰شرح کوتاهے درباره مهمترین نکات سوره هاے جزء اول قرآن کریم* ◀️ با بیان حجة الاسلام حاج ابوالقاسم 🕌ماه مبارڪ رمضان، آستانه مقدسه حضرت معصومه(سلام الله علیها) *♻️با انتشار در ثوابش شریڪ شوید* ✨ @downloadamiran
🍃﷽🍃 ✨ تحدیر (تندخوانی) قرآن کریم ✨ 1️⃣ دانلود جزء ۱ ahlevela.ir/tahdir/Joze01.mp3 2️⃣ دانلود جزء ۲ ahlevela.ir/tahdir/Joze02.mp3 3️⃣ دانلود جزء ۳ ahlevela.ir/tahdir/Joze03.mp3 4️⃣ دانلود جزء ۴ ahlevela.ir/tahdir/Joze04.mp3 5️⃣ دانلود جزء ۵ ahlevela.ir/tahdir/Joze05.mp3 6️⃣ دانلود جزء ۶ ahlevela.ir/tahdir/Joze06.mp3 7️⃣ دانلود جزء ۷ ahlevela.ir/tahdir/Joze07.mp3 8️⃣ دانلود جزء ۸ ahlevela.ir/tahdir/Joze08.mp3 9️⃣ دانلود جزء ۹ ahlevela.ir/tahdir/Joze09.mp3 🔟 دانلود جزء ۱۰ ahlevela.ir/tahdir/Joze10.mp3 1️⃣1️⃣ دانلود جزء ۱۱ ahlevela.ir/tahdir/Joze11.mp3 2️⃣1️⃣ دانلود جزء ۱۲ ahlevela.ir/tahdir/Joze12.mp3 3️⃣1️⃣ دانلود جزء ۱۳ ahlevela.ir/tahdir/Joze13.mp3 4️⃣1️⃣ دانلود جزء ۱۴ ahlevela.ir/tahdir/Joze14.mp3 5️⃣1️⃣ دانلود جزء ۱۵ ahlevela.ir/tahdir/Joze15.mp3 6️⃣1️⃣ دانلود جزء ۱۶ ahlevela.ir/tahdir/Joze16.mp3 7️⃣1️⃣ دانلود جزء ۱۷ ahlevela.ir/tahdir/Joze17.mp3 8️⃣1️⃣ دانلود جزء ۱۸ ahlevela.ir/tahdir/Joze18.mp3 9️⃣1️⃣ دانلود جزء ۱۹ ahlevela.ir/tahdir/Joze19.mp3 0️⃣2️⃣ دانلود جزء ۲۰ ahlevela.ir/tahdir/Joze20.mp3 1️⃣2️⃣ دانلود جزء ۲۱ ahlevela.ir/tahdir/Joze21.mp3 2️⃣2️⃣ دانلود جزء ۲۲ ahlevela.ir/tahdir/Joze22.mp3 3️⃣2️⃣ دانلود جزء ۲۳ ahlevela.ir/tahdir/Joze23.mp3 4️⃣2️⃣ دانلود جزء ۲۴ ahlevela.ir/tahdir/Joze24.mp3 5️⃣2️⃣ دانلود جزء ۲۵ ahlevela.ir/tahdir/Joze25.mp3 6️⃣2️⃣ دانلود جزء ۲۶ ahlevela.ir/tahdir/Joze26.mp3 7️⃣2️⃣ دانلود جزء ۲۷ ahlevela.ir/tahdir/Joze27.mp3 8️⃣2️⃣ دانلود جزء ۲۸ ahlevela.ir/tahdir/Joze28.mp3 2️⃣9️⃣ دانلود جزء ۲۹ ahlevela.ir/tahdir/Joze29.mp3 3️⃣0️⃣ دانلود جزء ۳۰ ahlevela.ir/tahdir/Joze30.mp3 °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°