joze6.mp3
3.98M
📖تحدیر جزء ششم
🔷 استاد معتز آقایی
🔶 به روش تندخوانی
🦋@downloadamiran🦋
📜
#حدیث_رمضان
امام رضا عليه السلام:
🌙هر كس در ماه رمضان يك آيه از كتاب خدای عزّوجلّ بخواند، مثل كسى است كه در غير آن، ختم قرآن كرده باشد.
🌙مَن قَرَأَ في شَهرِ رَمَضانَ آيَةً مِن كِتابِ اللّهِ عزّوجلّ كانَ كَمَن خَتَمَ القُرآنَ في غَيرِهِ مِنَ الشُّهورِ.
📚بحارالأنوار جلد 96 صفحه341
🦋@downloadamiran🦋
#استوری
خورشید زمین تولدت کی رخ داد؟
ما بین دو ماهِ مختلف درگیریم
بهتر که نگویی و ندانیم آقا
هر ماه برایتان تولد گیریم
💖 💖 💖
مولای ما تولدتان مبارک 😍
سایه تان مستدام 👋
#مقام_معظم_دلبری
🦋@downloadamiran🦋
مـثل دسـتی که مـزین به عـقیق یمن است
این پسـر زیـنت بابای کریمش حـسن است
•~~~~°♡°~~~~•
۵ رمضان ؛ بنابر قول مشهور روز ولادت حضرت قاسم (ع) میباشد.
ولادت شاهزاده قاسم(ع) مبارک 💚
#احلی_من_العسل
#کریم_ابن_کریم
#استوری
🦋@downloadamiran🦋
#دانلودکده_امیران
#حبل_الورید
#قسمت_پنجاه_سوم
#شهیدعلےخلیلی
غذا را خوردند و آماده رفتن به کلاس نوبت عصر شدند.
حضور علی در کلاس درس،هم به اساتیدش و هم همکلاسی هایش شوق و انرژی مضاعفی داده بود،به خصوص وقتی او هیچ اثری از بیماری و رنج نبود جز صدای گرفته اش.
علی همیشه زخم نای سوخته اش را پشت تیشرت هایش پنهان می کرد.
او کارش را برای رضای خدا انجام داده بود و فقط رضایت معبودش را می خواست .
روزها به سرعت از پی هم می گذشتند.چشم بهم گذاشت و یک سال از آن تند باد حادثه شب نیمه شعبان گذشت
در طول این یک سال علی دست و پا شکسته دروس و واحد های عقب افتاده ی حوزه اش را می خواند،حافظه اش لطمه خیلی جدی خورده بود. در این مدت فعالیت های فرهنگی موسسه بهشت را هم انجام میداد.
*علی نفر اول در امر خیر کمک رسانی به نیازمندان بود و خیرین را بسیار دوست داشت.
یک بار وقتی به حوزه رفته بود پچ پچ های طلاب دیگر را شنیده بود که در گوش هم می گفتند:" عجب بابا این علی خلیلی چقدر با مرام و معرفته."
و دیگری که در جواب می گفت:" اره بابا،خودم با همین دوتا چشمام دیدم دیروز با یک عالمه پارچه وارد خیاطی محلمون شد و به خیاط سپرد که یک لباس شیک و خوب برای نیازمندان بدوزه و نگران پولشم نباشه،گفت خودم مزد دوخت و میدم.تازه کلی لباس هم برای تعمیر آورده بود پیش خیاط."
و همه می گفتند:" دمش گرم ".
و دوست خود علی که می گفت:" این که چیزی نیست،علی چند روز پیش فهمید من باید برم خواستگاری و پول کافی ندارم یک لباس بخرم ،دستمو گرفت و با اصرار من و برد خونشون،در کمد لباسهایش را باز کرد و بهم گفت هر کدوم را که دوست دارم بردارم ."
آن یکی گفت:" خب تو چیکار کردی؟ برداشتی؟" و در جوابش گفت:" اره ،اون لباس طوسی که علی عاشقش بود برداشتم ،میدونستم علی این لباسش و خیلی دوست داره ولی از عمد برداشتم تا عکس العملش را ببینم."
یکی از جمع 10 نفرشان صدایش را بلند کرد و گفت:" عجب تو بی رحمی،اخه چرا جوان مردم و اذیت کردی؟ خواست بهت محبت کنه ها؟ ای بابا."
و او در جوابش گفت:" حالا صبر کن ادامه اش را گوش کن ،وقتی لباس و برداشتم علی لبخند قشنگی روی لبهایش نشست،گفت مبارکت باشه و لباسش را داخل یک نایلون گذاشت و به دستم داد،هر چی بهش گفتم علی این و خیلی دوست داری من میخواستم ببینم چکار می کنی ،دیدم می توانی بگذری،علی جان من شوخی کردم یکی دیگه برمیدارم.امااون گفت:" نه ،همین و دوست داری همینم باید برداری،آدم از چیزی که دوست داره باید بگذره رفیق😄."
یکی گفت:" علی چقدر رئوف و مهربانه. آدم و شرمنده ی خوبی هاش می کنه😥،یادمه پام شکست بود و باید کار فرهنگی هم می کردم ،علی با این که اون روزها خودش هنوز فیزیوتراپی می رفت واسه ی نیمی از بدنش که لمس بود اما همین که یکم حالش خوب شد و توانست راه بره بره بهر سختی که بود خودش را به من می رساند تا من و ببره دکتر، خودش درد داشت ،اما انگار درد را نمی فهمید،فقط می گفت باید برات کاری کنم رفیق، مگه میشه من توی باد کولر استراحت کنم و تو اینجا نیاز به کمک داشته باشی و من بیخیال باشم؟؟!!" به سختی راه می رفت اما من و می برد دکتر،انقدر دکتر بنده خدا از رفتار علی خوشش اومده بود که هنوزم سراغش و ازم میگیره و میگه به آقای خلیلی بگو به منم سر بزنه."
علی گفتگوها و نجواهای اهسته دوستانش را می شنید اما قدری به خودش در دل نبالید،بلکه ناراحت شد.
به نماز خانه رفت و قامت نماز بست و با خدایش نجوا کرد:"خدایا،من علی خلیلی هر کار که کردم فقط و فقط بخاطر رضای تو انجام دادم نه برای شنیدن تعریف و تمجید مردم و روی زبون افتادن اسمم.خدایا خودت قبول کن." 😔😢
روزها سپری شد و ماه مبارک رمضان از راه رسید.
ادامه دارد..
سرکار خانم:یحیی زاده
#دانلودکده_امیران
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
🙃با هر سلیقهای پست داریم🙂
مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊
در پیام رسان ایتا:
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
در پیام رسان سروش:
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo
✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
#پیشنهاد_ادمین
👇😊!مااینگونہایم؛دردانلودکدهامیران
"-استوࢪیڪلیپ🎞👇🏻
سخݩبزࢪگآݩ💫"
مداحۍ🎶'"🎤
وصیٺشهدآ 🥇
متن هایی ناّب 🦋
برای آدم های ناب✨....
💫متن هایی که
👑ذهن رو دگرگون میکنه ...
✨جملاتی از جنس طلا 👌 ...
درڪلڪانالشبصیرتࢪومنتقل
میڪنہ
#اوصیڪمبالعضویٺ😌👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77
💪🏻⃢💕🙏🌸⃢💕کلیک رنجه فرمایید😌
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
#پیشنهاد_ادمین 👇😊!مااینگونہایم؛دردانلودکدهامیران "-استوࢪیڪلیپ🎞👇🏻 سخݩبزࢪگآݩ💫" مداحۍ🎶'"🎤 وصیٺ
اینم بنر جدیدمون برای دعوت دوستانتون😍
🤲
#دعاى_روز_هفتم_ماه_رمضان
اَللّـهُمَّ اَعِنّى فیهِ عَلى صِیامِهِ وَقِیامِهِ، وَجَنِّبْنى فیهِ مِنْ هَفَواتِهِ وَ اثامِهِ، وَارْزُقْنى فیهِ
خدایا یاریم کن در این ماه بر روزه و شب زنده داریش و دورم بدار در آن از لغزشها و گناهانش و روزیم کن در آن
ذِکْرَکَ بِدَوامِهِ، بِتَوْفیقِکَ یا هادِىَ الْمُضِلّینَ
ذکر خود را بطور دوام و یکسره به توفیق خود اى راهنماى گمراهان
🦋@downloadamiran🦋
joze7.mp3
4.22M
📖تحدیر جزء هفتم
🔷 استاد معتز آقایی
🔶 به روش تندخوانی
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
💠 دعای روز هفتم ماه رمضان 💠
🔆 اللَّهُمَّ أَعِنِّي فِيهِ عَلَى صِيَامِهِ وَ قِيَامِهِ وَجَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ هَفَوَاتِهِ وَ آثَامِهِ وَ ارْزُقْنِي فِيهِ ذِكْرَكَ بِدَوَامِهِ بِتَوْفِيقِكَ يَا هَادِيَ الْمُضِلِّينَ.
┅═••✾❀✾••═┅
🌱 خدايا مرا در اين روز بر روزه داری و شب زنده دارى اش يارى ده، و از لغزش ها و گناهانش دورم بدار، و ذكرت را همواره روزى ام كن، به توفيقت اى راهنماى گمراهان.
┄┅┅┄❅💠❅┄┅┅┄
🦋@downloadamiran🦋
#حبل_الورید
#قسمت_پنجاه_چهارم
#شهیدعلےخلیلی
#پارت_یک
دکتر به علی اجازه داده بود که حتما به شرط ماندن در هوای خنک و کار سنگین نکردن می تواند روزه های ماه رمضان را بگیرد.اما علی را مگر میشد در خانه و در حال استراحت دید!!!؟ .علی خستگی ناپذیر بود و خستگی را خسته کرده بود.
یکی از بچه های هیئت علی و استاد و سایر هیئتی ها را برای افطار به خانه ی خودشان دعوت کرده بود.
حسن و یکی دیگر از دوستان قرار بود به دنبال علی بیایند تا باهم به خانه ی همان نوجوان هئیت ی که از قضا شاگرد علی هم بروند.
صدای زنگ خانه بلند شد.
مبینا آیفون را برداشت:" کیه؟!،باشه الان میگم بیاد پایین."
علی سرش را به سختی از در اتاق بیرون آورد و پرسید:" مبینا؛ ابجی،کی بود؟!"
مبینا گفت:" دوستت بود داداشی ،گفت بهت بگم زود بیای دم در،دیر شده. "
علی به مبینا چشمک زد و گفت:" باشه آبجی، الان میرم. 😃"
لباس هایش را پوشید و خودش را برای آخرین بار در اینه نگاه کرد و با صدای بلند گفت:" مامان،مامان؛ با من کار نداری ☺️!؟ برم؟!"
مادر لبخندی به جانش زد و گفت:" برو پسرم،مراقب خودت باش،برو خدا به همراهت."
علی با آن قامت رشیدو رعنایش در برابر مادر خم شد و پایش را بوسید. 😘و گفت:" چشم،ممنون مامان ."
مادر پاره تنش را از روی پایش بلند کرد و امانه،علی نمی توانست تمام زحمات مادر در پرستاری کردن از وی نادیده بگیرد، دستان مادرش را گرفت و تند تند بوسید 😍😘.
مادر در دل قربان صدقه اش می رفت.
صدای زنگ خانه باز به صدا در آمد، حسن دم در حوصله اش سر رفته بود 😅،دوباره زنگ زد.
علی خندید گفت:" ای بی حوصله ،صبر کن حالا میام عجبا😂!!!"و به مادر نگاه کرد و گفت:" خب پس من رفتم مامان. "
مادر گفت:" برو پسرم خدانگهدارت."
علی دستانش را تکان داد و برق ارامش در چشمانش هویدا بود.
مادر ناگهان گفت:" علی"
علی گفت:" جانم؟!"
هر وقت مادر صدایش می زد جز *جانم* جواب نمیداد.
مادر گفت:" پسرم ،یادت نره مراقب خودت باشی؟! زود افطار کنی ها مادر، ضعف نکنی یه وقت زبونم لال،یادت نرفته که آقای دکتر چی گفت!؟"
علی لبخند زد و گفت:" روی چشمم مامان،نه یادم نرفته،خدافظ مامان🖐😄"
علی لنگ لنگ کنان مثل بچه ها راه رفت و از پله ها پایین رفت و دم در رفت.
حسن گفت:" به به علی اقا😒،بازم میموندی، یک بار برای سحری می رفتیم!
علی خندید و گفت:" و علیکم السلام حسن آقا😂،الهی شکر خوبم .
خوبه حالا اقاااااااااا،ببخشید. "
حسن به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت:" بیا بریم برادر ،سوار شو."
علی با دوست دیگرش که در ماشین بود سلام و احوالپرسی کرد و با هم راهی خانه شاگردش شدند.
غروب بود و ترافیک تهران سنگین.
حدود دو سه ساعت در ترافیک گیر افتاده بودند.
اذان را گفتند، حسن با نگرانی نگاه ساعتش کرد و گفت :" اوه اوه دیرشد،دارن اذان میگن. "
علی گفت:" نگران نباش می رسیم حالا ان شاءالله. "
حسن گفت:" اخه آدرسش را نگاه کن،چقدر دوره، تا بریم برسیم نیم ساعت طول می کشه، تازه اگه زود از این ترافیک خلاصی پیدا کنیم،الان همه اونجا منتظرمونن. "
علی می خندید و می گفت:" حسن،😂حسن داداش،انقدر حرص نخور. 😂"
بالاخره ترافیک به پایان رسید و ماشینشان حرکت کرد.
هنوز چند متر پیش نرفته بودند که علی گفت:" عه عه،حسن اینجا یک مسجد هست، نگه دار،نگه دار."
حسن دیگه کلافه شد و گفت:" علللللللللللی😬😬! پسر اونا منتظرن ما هستن، بندگان خدا گناه نکردن که مربیشون و افطاری دعوت کردن"
علی خندید و گفت :" اول نماز، بعد شکم.نگه دار ،دیر نمیشه. "
از حسن اصرار بر رفتن به مهمانی و از علی انکار و اصرار بر خواندن نماز اول وقت.
علی حرف آخر را زد:" حسن جون، زیاد که طول نمی کشه داداش من،سریع میریم نمازمون و میخونیم و میریم.باشه داداش؟!" و با نگاه شیطنت آمیزش منتظر گرفتن جواب مثبت از رفیقش ماند.
سر انجام زور علی که بیشتر بود، حرفش را به کرسی نشاند و سه دوست با هم به مسجد رفتند.
نمازشان را خواندند و راهی خانه شاگردش شدند.
کمی دیر رسیده بودند و آنها قبل از رسیدن آنها افطار کرده بودند.
بعد از مراسم مهمانی و افطاری حسن و علی و دوستشان سوار ماشین شدند.
حسن گفت:" خودمونیم علی آقا، اگه اول اومده بودیم اینجا بعد نماز میخوندیم اینقدر دیر نمی رسیدیم و شرمنده این بندگان خدا نمی شدیم."
علی لبخند زد و گفت:" حسن جان،عزیزم ؛ در حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم با چنین مضمونی داریم که هر کس نمازش را بدون عذر به تاخیر بیندازد ابتر است،من این و می خواستم توی جمع بهت نگم، برای همین اونجا چیزی نگفتم."
🦋@downloadamiran 🦋
#شهیدعلےخلیلی
#حبل_الورید
#قسمت_پنجاه_و_چهار
#پارت_دوم
علی با اینکه خودش به امر به معروف و نهی از منکر خیلی اهمیت می داد و به آن اهتمام می ورزید، اما تمام مراتب و شیوه های تاثیر گذاری بیشتر این واجب فراموش شده را رعایت می کرد.
ماه مبارک رمضان همان سال بود که یک روز ناگهان تلفن همراه علی زنگ خورد.
علی تلفن را جواب داد:"
علی فقط به حرف های شخصی که به او زنگ زده بود گوش میداد و دهانش از تعجب باز مانده بود 😳...
ادامه دارد...
#به_قلم:سرکارخانم یحیی زاده
🦋@downloadamiran 🦋
🍃توئیت خانم زینب سلیمانی :
آخرین باری که رفتم خدمت سردار حجازی، بین صحبتشون گفتن خیلی سخته برامون باور کنیم حاج قاسم نیست اما همیشه دستش رو روی شونههام حس میکنم و هنوز جبهه رو فرماندهی میکنن.
سردار😭😭 سلام ما رو به سردار برسان😭😭
#سلام_ما_را_برسان
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_محمد_حجازی
🦋@downloadamiran 🦋
🤲
#دعاى_روز_هشتم_ماه_رمضان
اَللّـهُمَّ ارْزُقْنى فیهِ رَحْمَهَ الاَْیْتامِ، وَاِطْعامَ الطَّعامِ، وَاِفْشآءَ السَّلامِ، وَصُحْبَهَ الْکِرامِ، بِطَوْلِکَ
خدایا روزیم گردان در این ماه مهرورزى نسبت به یتیمان و خوراندن طعام و به آشکار کردن سلام و هم نشینى با کریمان به فضل و کرمت
یا مَلْجَاَ الاْمِلینَ
اى پناه آرزومندان
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲
#استوری | دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان
🦋@downloadamiran🦋
3_727126809182825368.mp3
4.07M
📖تحدیر جزء هشتم
🔷 استاد معتز آقایی
🔶 به روش تندخوانی
🦋@downloadamiran🦋
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماً ببینید😭😭😭
....اینقدر مطمئن بود که دعایش مستجاب می شود،جایش را بالای پشت بام پهن می کند و منتظر عزرائیل می شود که یهو صدای یاالله مرد غریبه را شنید...😲😳😥
🦋@downloadamiran🦋