هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
#آیههایعشق ♡•°
#حدیث_عشق:)
”انّ الله یحب المطهّرین”
خدا پاکدامنان را دوست دارد🌱
توبه | ۱۰۸
- چشم و دل را ز غیر ببند ،
خدا را خواهی دید !
#معشوقخداباش
🦋#پروفایل✨🍃 {°•♡•°} ☘ @downloadamiran ❣
«روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه ی گو باد ببر
ما کـه دادیم دل و دیده بـه توفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
سینه گو شعله ي آتشکده ي پارس بکش
دیده گو آب رخ دجله ي بغداد ببر»
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
نمی داند دلِ تنها، میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تُنگی که نام دیگرش دریاست !
تو از کی عاشقی؟! این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست، مدت هاست …
به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق !
اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست …
من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست
در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد… زندگی زیباست !
#به_وقت_شعر
#فاضلنظری
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
1_553307321.mp3
3.25M
#صبح_جمعه🌤` و #دعای_ندبه [💚°♡]
📻/⏯ #محسن_فرهمند 🎙
#سلام_مولا💚|•°🌿
#صبحتون_مهدوی ✨🌿
🌱 گفتند ڪه *جمعہ*
یارمان مــی آیــد
آن منجی روزگارمان می آید 🍃
🌱 *هــر جمعـــه*…
گلی در دل ما می شڪفـــد
یعنی که بمان بهارمان می آید 🍃
🍃"💚"🍃
🦋•°♡زیباترین بهانه دنیای من سلام♡°•🦋
#التماس_دعای_ویژه_برای_فرج✨
💚الّهُـمَّ عَجِـل لِولیِّـکَ الفَـرج💚
°•♡ @downloadamiran ♡•°
«تنهایی و دل تنگی هایتان را
پیشفروش نکنید؛ فصلاش
که برسد به قیمت میخرند...»
#تکست
در #دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان #دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین #تنگدلی
جا کرده محبت تو چندان که مپرس …
#دلتنگی #عکس_نوشته
#کلبه_رمانــ
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #قسمت_هشتم #بازگشت… نگاهی به تابلوی موسسه کنکور کردم .خو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_نهم
#بازگشت…
وقتی به خانه برگشتم ،از کفش هایی که پایین پلهها جفت شده بود ، متوجه شدم بابا برگشته است. زودتر از همیشه آمده بود و باعث تعجبم شد. سریع کفش هایم را درآوردم و از چند پله ایوان بالا رفتم . با صدای بلند سلام کردم ولی کسی جوابم را نداد. به سمت اتاق نشیمن رفتم که بابا را دیدم . با خوشحالی به سمتش رفتم که از روی مبل بلند شد و مانع من شد .فقط گفت :
_ لباست رو عوض کردی بیا حیاط باهم حرف بزنیم.
و رفت. تا به حال بابا را اینطوری ندیده بودم. خشک و جدی بود . به مامان نگاه کردم که یعنی «چرا بابا اینطور شده ؟!» که گفت:
_ محمد همون دیشب قضیه رو بهش گفته. باباتم با اولین پرواز خودش رو به تهران رسونده و به کرج اومده .خیلی از دستت عصبانیه. بهتر حرفی بهش نزنی که بیشتر از این از دستت حرص بخوره .کلی باهاش حرف زدم که آروم بشه .
فکر نمیکردم محمد به این سرعت گفته باشد با ناراحتی کولهام را که موقع ورودم کنار دیوار گذاشته بودم ، برداشتم و به سمت اتاق خودم که طبقه بالا بود رفتم .روزی را به یاد آوردم که وقتی به این خانه امدیم کلی اصرار کردم که اتاق مستقلی داشته باشم. بابا هم اتاقکی را که در پشت بام بود برایم آماده کرد و آنجا شد اتاق من .
فرصت تجزیه و تحلیل حرف هایی که میخواستم بزنم را نداشتم. باید حرف هایم را طوری میگفتم که از خودم دفاع کرده باشم. نمیدانستم محمد چگونه با بابا حرف زده بود یا چه گفته بود ، که این قدر بابا از دستم عصبانی بود . باید خودم همه چیز را تعریف میکردم.
لباسهای مدرسه را با یک دست لباس راحتی عوض کردم. شانهای به موهایم زدم واز اتاق بیرون آمدم. از همان بالا دولا شدم تا حیاط را ببینم . بابا مثل همیشه که عصبانی میشد در حیاط قدم میزد و با تسبیح یاقوتی که در دست داشت ، ذکر می گفت. چند نفس عمیق کشیدم و خودم را برای شنیدن هر حرفی آماده کردم .
سریع از پله ها پایین رفتم وارد ایوان حیاط شدم. بابا روی فرشی که در ایوان انداخته بودیم ،نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود . به حالت دو زانو روبهرویش نشستم و سرم را پایین انداختم.
چند لحظه اول بینمان سکوت بود که بابا گفت :
_خب منتظرم که بشنوم .
_چی بگم .من که هرچی بگم شما باور نمیکنید؟ به حرف محمد بیشتر از من اهمیت میدید.
_ من کی این کارو کردم ؟هان؟!
_ هیچ وقت.
_ پس الانم خودت بگو چی شده .میخوام حرف های تو رو هم بشنوم .
سرم را بالا آوردم و در چشمان عسلی بابا نگاه کردم. شروع کردم به تعریف کردن . همه چیز را گفتم .از اینکه نمیدانستم یک مهمانی تولد ساده نیست و شیرین به من دروغ گفته بود . اینکه خودم از آنجا بیرون آمدم و حتی برای برداشتن گوشیَم هم برنگشتم .این را هم گفتم که همه این موارد را به محمد گفتم ولی باور نکرد .
با تمام شدن حرفم بابا سکوت کرد و در فکر فرو رفت.
همیشه با بابا رابطه بهتری داشتم. بیشتر اوقاتی که خانه بود با هم حرف می زدیم. مشوق من در هر کاری بود و از من حمایت میکرد. البته سر قضیه پوششم کمی باهم بحثمان شد .اما قرار بر این شد که من خودم تحقیق کنم و هر وقت به این نتیجه رسیدم که پوششم مناسب نیست ، تغییر کنم .بگذریم که من از سر لجبازی به این قول و قرار پایبند نبودم.
با حرف بابا از فکر بیرون آمدم:
_ میدونم که به من دروغ نگفتی و همهی حرفات رو باور کردم. اما باید قبول کنی که با محمد خوب حرف نزدی .گرچه که محمد حق نداشته روی تو دست بلند کنه . عصر که محمد اومد ، توی خلوت ازش معذرت خواهی کن .
_اما بابا…
_ گوش کن نرگس ! کارت اشتباه بوده .کار اونم همینطور .
_باشه ، اما توقع نداشته باشید با هم مثل قبل باشیم.
با باز شدن در خانه حرفهای من و بابا هم به پایان رسید.
علی بود که از مدرسه برگشته بود .با دیدن بابا خوشحال شد. بابا و علی همدیگر را در آغوش گرفتند و رفع دلتنگی کردند.
بابا یکی از مهندسین نفت در پالایشگاه عسلویه بود. به همین دلیل خیلی دیر به دیر به خانه میآمد و وقتی میآمد بیشتر وقتش را با ما میگذراند.مخصوصاً با من .
هنوز همانطور در ایوان ایستاده بودم که بابا گفت:
_ بیا بریم تو دیگه…!
_ بابا ! میگم شما منو بغل نکردینا !
و با حالت نمایشی ،قهر کردم که بروم .
بابا خندید وگفت:
_ دختر تو که حسود نبودی.
_ حسودی نمیکنم که .به آغوش پدرانه شما احتیاج دارم .
_ ای شیطون .بیا اینجا ببینم.
و بعد دستانش را باز کرد که مرا بغل کند .به سمتش رفتم و خودم را در آغوش پدرانهاش جا دادم .
_خیلی دلم براتون تنگ شده بود بابا .
_منم همینطور…. نرگس؟
_ جان؟!
_ یه قولی بهم میدی ؟
از بغل بابا بیرون آمدم و گفتم:
_ چه قولی ؟!
👇👇👇
#کپی_حرام
نویسنده: وفا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
_قول بده از این به بعد هر جا خواستی بری، جایی باشه که میشناسی .خونه دوستی باشه که مامانت میشناسه .
_چشم. این دفعه هم که رفتم به خاطر اصرار شیرین بود .
_میدونم دخترم .در ضمن کمتر مامانتو اذیت کن.
_ اونم به روی چشم .
بوسه پدرانه روی موهایم گذاشت و دستش را دور شانه ام انداخت و با هم به سمت داخل رفتیم.
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛