eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
889 عکس
138 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نمی‌دانستم باید چیکار کنم . از آن روانی هر کاری برمی‌آمد . می ترسیدم به کسی خبر بدهم و کار بیخ پیدا کند و ساسان بلایی سر عرفان بیاورد . زمان زیادی نداشتم . کمی فکر کردم . بهترین گزینه عارفه بود . او با همکاران عرفان در ارتباط بود و می‌توانست راهی برای نجات دادن عرفان پیدا کند . لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم . یک یادداشت برای مامان گذاشتم تا به عارفه زنگ بزند و متوجه قضیه شود . از داخل کمدهای آشپزخانه هم چند تکه پارچه تمیز برداشتم . سر نیم ساعت از خانه بیرون رفتم . یک ماشین بنز با شیشه های دودی ، سر کوچه پارک شده بود . با دیدن من جلوی پایم ترمز زد . سوارش شدم و هنوز در را کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد . کنارم یک مرد هیکلی نشسته بود . _ کجا داریم میریم ؟ _ میفهمی . _ از شهر داریم خارج میشیم که ! انگشت سبابه‌اش را به طرف گرفت و با حالت تهدید گفت _ بخوای زیاد حرف بزنی ، مجبور میشم دهنت و ببندم ... خیلی از شهر فاصله گرفته بودیم و ماشین هم آنقدر با سرعت می‌رفت که نمی‌توانستم تابلوهای راهنمای بیرون را بخوانم . تمام فکرم پیش عرفان بود . اگر بلایی سرش می‌آمد تا آخر عمر خودم را نمی‌بخشیدم . سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و فکر کردم . همه‌ این اتفاقات تقصیر من بود . اگر من به آن تولد کذایی نمی‌رفتم و ساسان مرا نمی‌دید ، این همه بلا هم سرم نمی‌آمد . به آسمان نگاه کردم و در دلم گفتم «خدایا می‌دونم بنده گناه‌کاری هستم برات ولی ازت می‌خوام عرفان بلایی سرش نیاد ... فقط سالم بمونه ... قول میدم از این به بعد اگه زنده موندم ، همه ی خطا هام و جبران کنم !» نزدیک های غروب به روستایی رسیدیم که به نظر می‌آمد خالی از سکنه بود . ماشین وارد یک ویلای بزرگ شد . با ایستادن ماشین ، یکی از زیردست های ساسان در را باز کرد و بازویم را گرفت و از ماشین پیاده‌ام کرد . یا عصبانیت دستم را کشیدم و گفتم _ دستت و به من نزن ! راه و نشون بده خودم میام . _ هی پسر چیکار میکنی ... با خانم درست رفتار کن ! به سمت صدا برگشتم . ساسان بالای پله ها ایستاده بود . به سمتش رفتم که دوتا از افرادش مانع شدند و راهم را بستند . _ به اینا بگو برن کنار ... _ اول باید بازرسی بشی ... با اشاره سرش ، دو نفر دیگر آمدند و کیفم را گرفتند و چادرم را از سر برداشتند . با اخم به ساسان گفتم نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ با چادرم چیکار داری ؟ _ از کی تا حالا چادری شدی ؟ _ به تو مربوط نیست . یک از آن دونفر خواست دست به بدنم بزند که خودم را عقب کشیدم. _ نترس دختره ! خوب که به چهره اش نگاه کردم. دیدم راست می‌گوید دختری‌ست که لباس مردانه پوشیده . بازرسی که تمام شد همان دختر گفت _ چیزی با خودش نداره قربان ! _ پس راهنمایی شون کن از پله های ویلا بالا رفتم . داخل به غیر از یک دست مبل راحتی ،چیز دیگری به چشم نمی‌خورد . _ اینجا بشین تا آقا بیان . نشستم و منتظر ماندم . صدای فریاد عرفان به گوشم رسید که می‌گفت _ به من دست نزن لعنتی ... از جایم بلند شدم و خواستم به سمت صدا بروم که همان دختر مچم را گرفت گفت _ کجا ؟ _ مگه نمی‌بینی می‌خوام برم .... _ تا آقا دستور ندادن باید همین جا بمونی . همین حین ساسان گفت «ستی بیارش !» از پله های داخل ویلا پایین رفتیم . استخر بزرگ و پرآبی وجود داشت که روی میز و صندلی کنارش ، ساسان نشسته بود و سیگاری هم در دستش بود . چشم چرخاندم . دور تا دور از افراد ساسان ایستاده بودند. از دم همه غول پیکر . آب دهنم را با ترس قورت دادم . با خودم گفتم «شاید دیگه هیچ وقت رنگ آسمون به چشم نبینم .» _ چرا وایستادی ... بشین _ من برای نشستن نیومدم ....بگو چه بلایی سرش آوردی ؟ _ اوه ... چه با جذبه!... خیلی برات مهمه ؟ _ معلومه که مهمه .... هر انتقامی میخوای بگیری از من باید بگیری ... به عرفان چیکار داری ... زود آزادش کن بره ... _ نه بابا ... دیگه چی ؟ بلند شد و فاصله‌اش را کم کرد و درست در یک قدمی من ایستاد . _ حساب تو جداست .... حساب عرفان جدا ....هردوتون باید تاوان بدین ... _ خیلی پستی .... هنوز جمله ام تمام نشده بود که یک طرف صورتم سوخت . جای انگشتانش روی صورتم ذوق‌ذوق میکرد . با نفرت نگاهش کردم که گفت _ بیایید اینم ببرین پیش عرفان .... تا بعداً به حسابش برسم .... مرا به سمت یکی از اتاق هایی که دور استخر بود بردند . اتاق کوچکی که با یک لامپ ، فضایش روشن شده بود . مرا به داخل هل دادن و کیفم هم پرت کردند و در را بستند و رفتند . دیوار های اتاق ترک خورده و نم برداشته بود . عرفان گوشه ای افتاده بود و از درد به خود می‌پیچید . با دیدنش اشک در چشمانم حلقه زد . کنارش زانو زدم .گوشه پیراهنش را گرفتم تا برگردد . صورتش خونی و کبود شده بود. روی گلو و شانه هایش سرخ شده بود . چشم هایش را به زور باز کرد و گفت _ چرا اومدی اینجا ؟ _ اومدم نجاتت بدم لبخند بی جونی زد و گفت _ آخه چه جوری ؟... اون میخواست تو رو بکشونه اینجا که هر دومون و با هم بکشه ... _ نه اینکارو نمیکنه .... خودش میگه منو دوست داره ... پس بلایی سرم نمیاره ... _ بی جا کرده ...مرتیکه عوضی ... سعی کرد کمی خودش را جابه‌جا کند اما نتوانست و از درد چهره‌اش جمع شد . _ یکم تحمل کن فقط ... از اینجا نجاتت میدم ... ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 پارچه های تمیزی که در کیفم به همراه داشتم را درآوردم و صورتش را پاک کردم . سرش که شکسته بود را بستم . دستی که در گچ بود را باز کرده بودند . و با هر تکان کلی درد میکشید . چند ساعت گذشته بود و اما خبری از ساسان نشده بود . روبه عرفان پرسیدم _ چند روزه اینجایی ؟ _ از همون روزی که قرار بود بیام دنبالت.... _ منو ببخش ... _ چرا ؟ _ چون کلی حرف پشت سرت زدم ... فکر کردم رفتی . خنده ای کرد . از همان هایی که دلم برایش می‌رفت . اما به خاطر تکان خوردن دستش زود لبخندش جمع شد و گفت _ کار بدی کردی .....حلالت نمیکنم ! به سمتش مایل شدم و گفتم _ بدجنس بهم حق بده ... تو از فراموشی من سوء استفاده کرده بودی ... _ من ؟! _ بله ... خود شما ... چرا به من نگفته بودی قبلا عاشق یکی دیگه بودی ؟... چرا نگفتی قبلا صیغه ی محرمیتی که داشتیم ، نقشه بود تا تو به هدفت برسی .؟ با تعجب نگاهم میکرد . _ چرا اون طوری نگاه می‌کنی ؟ _ تو حافظه ت برگشته ؟ _ بله ... و الان همه چیز برام روشنه _ وای خیلی خوشحال شدم ... _ هی آقا این خوشحالی باعث نمیشه من ناراحتیم از بین بره ها و بعد رویم را به قهر برگردانم . _ خب بگو چیکار کنم ؟ .... _ نرگس خانوم .... نرگس جان ... نرگسی...برگرد نگام کن ! دیگر طاقت نیاوردم و برگشتم و نگاهش کردم . _ به جان خودم همون روزی که این اتفاق برام افتاد ،قبلش میخواستم بهت بگم ... ولی نشد ... من قصدم به بازی گرفتن تو نبود ... اولش به یه بهانه اومدم خواستگاریت ...اما بعد دلبسته‌ت شدم ... می‌دیدم تو هم دوسم داری ...اما چشم روی همه چیز بسته بودم ... اون کسی که میگی ، دختر یکی از فرمانده هام بود ... خود دخترش به باباش گفت بود من عرفان و می‌خوام ... من اولش راضی نبودم ... اما فرمانده دستور داده بود که من حتما باید با دخترش ازدواج کنم _ یعنی چی ؟ مگه زوره؟ _ دقیقا زور بود ... چون اگر انجام نمیشد علیه من مدرک درست کرده بودند تا آبروم و ببرن ... منم ناچارا رفتم خواستگاری... اما بابا از طرز رفتار دختره خوشش نیومد ....به خاطر همین تو رو پیشنهاد کرد ....بذار روراست باشم... از همون روزی که محرم شدیم دیگه هیچ دختری به چشمم نیومد . _ اون دختره چی شد ؟ _ هیچی بابا ، فهمید با دختر عموم صیغه شدم ، دم شو گذاشت رو کولش و رفت . _ راست میگی ؟ _ اره ... خداروشکر اون فرمانده بازنشست شد و دخترشم از خر شیطون پایین اومد ... هم دخترش هم خود فرمانده فکر کنم مشکل اعصاب داشتن ... _ دیگه دردسر برات درست نمیشه؟ _ نه خیالت تخت ... حالا خیالت راحت شد ؟ _ اوهوم ... ولی من و خیلی اذیت کردیا... اگه زنده از اینجا بیرون رفتیم تلافی شو سرت در میارم! _ اگه زنده موندم ... همه ی اذیتت های تو رو به جون میخرم ! خودم را بگوشش نزدیک کردم و گفتم _ نگران نباش ... به عارفه گفتم ، به همکارات خبر بده ... احتمالا ماشینی که منو آورده اینجا تعقیب کردن ... _ کار خطرناکی کردی ! _ «عشق من, در سفر عشق ,خطر بايد کرد» "لیلی گلزار" نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 زانو هایم را بغل گرفته بودم و چانه‌ام را روی آن گذاشته بودم . عرفان آرام گوشه ای خوابیده بود . اخمی که روی پیشانی‌اش افتاده نشان از درد کشیدنش بود . چند ساعت گذشته بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. با به یادآوری دوباره ی، حرف هایی که عرفان به من زده بود، سرم را روی زانو گذاشتم. «_میدونی چیه ؟ _نه بگو تا بدونم . _ چند روز قبل از اینکه امیرصدرا تیر بخوره ، حال و هواش عوض شده بود ... با بچه ها بیشتر می‌گفت و می‌خندید ... سربه‌سر من میذاشت ... گذشت تا چند ساعت مونده به عملیاتی که می‌خواستیم ساسان و دستگیر کنیم ، من و کشید کناری و گفت موضوع مهمی و میخواد به من بگه ... گفتم : داداش زمان که زیاده بذار بعد عملیات بگو ... گفت نه نمیشه ،شاید بعداً وجود نداشته باشه ... _ حالا چه حرف مهمی بود ؟ تو چشم های من نگاه کرد و گفت _ درباره تو گفت . گفت که قبل از اینکه ما با هم صیغه کنیم ، تو رو دوست داشته ولی ابراز علاقه درست نکرده بوده . همه چیز و برام تعریف کرد همه ی برخوردایی که با هم داشتید و اینکه چه حرفایی بهت زده ... اولش وقتی این حرفارو زد ، عصبانی شدم و دلخور از امیر . دوست نداشتم کسی غیر از خودم به فکرت باشه .ولی قسم خورد که وقتی متوجه شده ما به هم محرم شدیم ، دیگه به فکر تو نبوده ... » هیچ وقت فکر نمی‌کردم که امیر‌صدرا عاشق من بوده باشد. رفتارش و حرف زدنش با من هیچ نشانی از علاقه ی او به من نداشت . شاید من هم رفتار درستی با او نداشتم . ولی اینکه همیشه قصد داشته مرا از خطر حفظ کند ، باعث شد ، حلالش کنم . البته لحظه های آخر هم خواسته اش از عرفان این بوده که وقتی مرا پیدا کرده ، از من طلب حلالیت کند . با صدای چرخش کلید در قفل سر برداشتم و نگاهم بین عرفان و در چرخید . در باز شد و یکی از افراد ساسان وارد شد . نگاهی به من کرد و گفت: _ هی تو ، پاشو آقا کارت داره ! عرفان که به سختی توانسته بود بنشیند و از ضعف بسیار ، صدایش تحلیل رفته بود ، روبه او گفت _ اون هیجا نمیاد ... هرکس کار داره خودش بیاد اینجا . _ مثل اینکه هنوز زبونت درازه .... خواست به سمت عرفان حمله ور شود که فوری از زمین بلند شدم و بلند گفتم: _ باشه میام ... بیفت جلو _ ولی نرگس ... مقابلش نشستم و به چشمانش خیره شدم و گفتم _ هرکاری میکنم که تو آسیب کمتری ببینی ... _ میخوای چیکار کنی ؟ _ بیا دیگه... نکنه میخوای به زور ببرمت ؟ خشمگین نگاهش کردم و گفتم _ دارم میام ... و دوباره آرام طوری که فقط عرفان بشنود گفتم _ نگران من نباش ... من از پس خودم برمیام ... از اتاق که بیرون رفتم ، فقط دوتا از زیردست های ساسان پایین بودند و خبری از بقیه نبود . استخر را دور زدیم و از پله ها بالا رفتیم . ساسان در ایوان روی صندلی نشسته بود .‌ با ورود من لبخندی بر لبانش نقش بست و تمام محافظانش را مرخص کرد که بروند . _ بیا جلو و بشین ! _ همین جا راحتم . _ باهات می‌خوام حرف بزنم ... بیا بشین . _ گوش میکنم . _ چه قدر تو لجبازی _ حرفت و بزن دیگه.... از روی صندلی بلند شد و ایستاد ... همان طور که نزدیکم می‌شد گفت _ می‌دونم از من متنفری ... _ خوبه که خودت می‌دونی ... _ ولی من هنوزم دوست دارم ! پوزخندی زدم و گفتم _ همین جوری دخترای بیچاره رو گول زدی و برای فروش فرستادی اون ور آب ؟ نه ؟ اخمی کرد و گفت نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
قسمت اول داستان زندگی شهید علی خلیلی که در اوج جوانی شهید شده . شهید دهه هفتادی . https://eitaa.com/downloadamiran_r/10 قسمت اول https://eitaa.com/downloadamiran_r/47 قسمت اول داستان زندگی دختری از جنس غرور و لجباز . ژانر داستان https://eitaa.com/downloadamiran_r/839
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 سرم کمی گیج می‌رفت . آن قدر دست و پایم را محکم بسته بودند که نفس کشیدن برایم سخت شده بود . ساسان وحشت ناک شده بود . بدجور با اعصابش باز کرده بودم . صندلی جلو کشید و برعکس روی آن نشست . _ آخرین فرصت و بهت میدم ... التماسم کن تا بذارم زنده بمونی پوزخندی زدم و گفتم _ عمرا !... تو کی باشی که به التماس کردن بیفتم ... _ من کی باشم ... من همونیم که آبروت و بین خانواده‌ت بردم ... همونی که مهتاب و فلج کرد ... همونی که نذاشتم زندگی راحتی داشته باشی .... همونی امیر‌صدرا رو کشت ... به همه ی اینا ، عرفانم اضافه کن ! _ میخوای چیکار کنی روانی ؟... با اون چیکار داری ؟ _ اگه اون و امیر صدرا ، نبودن ،سامان دادگاهی نمی‌شد و منم فراری نبودم ... اونا باید تاوان پس بدن ... اونم با مرگ خودشون سمت فرشید فریاد زد _ بیارینش ... چه شب قشنگی بشه ! صندلی مرا لبه ی پله های ایوان کشید . عرفان را پایین پله ها آورده بودند . آن قدر ناتوان بود که دونفر گرفته بودنش . _ ببین کیا اینجان... عرفان سرش را بالا آورد و چشم تو چشم هم شدیم . _ ساسان بذار بره ... اصلا طرف حساب تو منم ...( به دروغ گفتم )اونا اون شب بخاطر من اومده بودن ... _ دیگه دیر برای این حرفا ... عرفان_ مرتیکه بی همه چیز .... دیگه اخرای زندگیته.... الانه که پلیس بیان بریزم اینجا _ تو خفه ... اسلحه اش را به طرفش نشانه گرفت و گفت _ حرفای اخرتون و بزنید ... _ نه .... خواهش میکنم ... _ برای التماس کردن دیره ... اشکم درآمده بود . در همان حال گفتم _ تورو جون هرکس دوست داری ... خواهش میکنم نکشش . نگاهی به چشم هایم کرد و گفت _ دوست داری اولین تیر به کجاش بخوره ؟ دفعه ی پیش که امیر‌صدرا خودش و جلو انداخت نداشت تیر به عرفان بخوره ... گریه‌ام شدت گرفته بود . _ خدایااا ... خودت به فریادمون برس _ اره از همون خداتون کمک بخواین ... تا ۱۰ می‌شمارم بعد میزنم ... _ روانی!! جیغ می‌زدم و خدا را صدا میزدم . ساسان از زجر کشیدن ما لذت میبرد ‌ عرفان هم که این قدر داد و فریاد کرده بود که دهانش را بسته بودند . اما هنوز تقلا میکرد . با پایان شمارش ، اولین تیر شلیک شد . من جیغی زدم و هم زمان چشمم را بستم ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با وحشت چشم‌هایم را باز می‌کنم . باز هم خواب لحظه ی تیر خوردن را دیده بودم . بلند می‌شوم و چراغ خواب را روشن می‌کنم . دانه‌های عرق که بر پیشانی‌ام نشسته را پاک می‌کنم . به چهره ی مظلومش در خواب خیره می‌شوم . ناخودآگاه لبخندی بر لب می‌آورم . باز هم متوجه برگشت او از سر کار نشده بودم .آن قدر خسته بوده که با لباس فرم ، خوابش برده . آرام پتو را رویش تنظیم می‌کنم . و لپ‌تاپ را برمی‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم . لپ‌تاپ را روی میز نهارخوری میگذارم . چشمم به لواشک و تمبرهندی ها می‌افتد . «پس یادش نرفته بگیره !» یکی از بسته ها را باز می‌کنم و شروع به خوردن میکنم . صفحه ورد را باز می‌کنم و می‌نویسم: « وقتی چشم هایم را باز کردم ، خانمی چادری بالا سرم نشسته بود و بطری آب دستش بود . فوری نشستم . _من کجام ؟ لبخندی زد و با مهربانی جواب داد _ یکم فشارت افتاده بود . اوردیم داخل ساختمون تا استراحت کنی ! با به یاد آوردن صحنه اسلحه کشیدن ساسان ، با صدای بلند گفتم _ عرفان ! عرفان کجاست؟ _ نگران نباش ... حال ایشون خوبه ! اما من حرفش را باور نکردم و به طرف در رفتم _ عزیزم صبر کن ! بی توجه به حرفش در را باز کردم . حیاط ویلا پر بود از ماموران پلیس . نمی‌دانستم آن‌ها چطور وارد شده بودند . همان خانم ، کنارم ایستاد و گفت : _خوشبختانه به موقع رسیدیم و تونستیم شما رو نجات بدیم . _ پس عرفان من کجاست؟ با بغض ادامه دادم _ نکنه اتفاقی براش افتاده که نمیخواید بهم بگید . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت _ عزیزم ایشون با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدن. _ تیر خورده ؟! _ نه _ ولی من خودم صدای شلیک شنیدم ! _ درسته ولی اون تیر به ساسان خورد . نیروهای ما این کار و کردن . هرچند ما زنده ی اون و می‌خواستیم اما جون شما و سروان صالحی مهم تر بود . به گوش های خودم شک داشتم . که درست شنیده باشم . برای همین دوباره از او خواستم تا برایم بگوید . خداروشکر عرفان آسیب چندانی ندیده بود . به غیر از کبودی و شکستگی دستش . به محض بهبودی حال او ، جشن عقد ما برگزار شد . و من بعد کلی اتفاق به مرد زندگیم رسیدم و روی آرامش زندگی را دیدم.» حال پنج سال از آن روز میگذرد . روزهایی که اگر از اتفاقات تلخ آن فاکتور بگیریم ، بیشترش به خوبی سپری شده است . عرفان در تمام مدت زندگی مشترکمان ، تلاشش برای خوشبختی من کرده است . گرچه که من هنوز هم با صبح زود رفتن و دیر آمدنش کنار نیامده‌ام و گاهی دلواپس‌ش می‌شوم . نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از این ها که بگذریم ، در گذر این سال‌ها ، بابا بازنشسته شده و طی تصمیمی با مامان شروع به گردش دور ایران کرده‌اند . مهتاب سلامتی کامل پاهایش را به دست آورده و میتواند بدون کمک عصا راه برود . دو فرزند دارند و برای بار سوم حامله شده است . علی با مریم یکی از هم دانشگاهی هایش، تازه نامزد کرده و قرار است برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند . شیرین دوست عزیزم ، به همراه دوقلو‌هایش ، قرار است به کشور آقای دکتر برگردند و در آنجا به ادامه زندگی خود بپردازند . و اما من ، بعد گرفتن مدرک لیسانس، در ارشد شرکت کردم و مدرک کارشناسی ارشدم را گرفتم. در شرکت محمد ، به عنوان معاون و نائب رئیس همکاری می‌کنم . با بسته شدن در اتاق ، سرم را از صفحه لپ‌تاپ میگیریم و به او نگاه میکنم . چشم بسته به طرف من می‌آید و پشت میز می‌نشیند _ بیدارت کردم ؟ _نه ، خودم بیدار شدم خمیازه ای میکشد و نگاهش را به صفحه لپ‌تاپ میدهد _ بلاخره تمومش کردی ؟ خیلی دوست دارم بدونم چی درباره من نوشتی ! لپ‌تاپ را از دسترس‌ او دور میکنم و با بدجنسی میگویم _ اولا بله تموم شد . دوما هر چی حقیقت بوده نوشتم .ولی قرار نیست بدم به تو بخونی . چشم هایش گرد شد وگفت _ پس کی میخواد بخونه ؟ _ بچه مون ! _ کو تا اون بزرگ بشه ... اول بده پدرش بخونه ... شاید تو بدجنسی کرده باشی و من و خوب تعریف نکرده باشی _ نخیرم این جور نیست ... من هرچی که اتفاق افتاده رو نوشتم . خنده ای کرد و گفت _ من که حریف تو نمی‌شم ... باشه صبر می‌کنیم تا بزرگ شدن بچه ! با بلند شدن صدای اذان از مسجد محل بلند می‌شود تا نماز اول وقتش را بخواند . در حینی که از روی صندلی بلند میشود ، میپرسم _ راستی ، فکر کردی اسم داستان و چی بذاریم ؟ از حرکت می‌ایستد و در چشمانم خیره میشود . با لبخندی که برچهره دارد ، میگوید _ بازگشت با رفتن او دوباره صفحه را باز می‌کنم وصفحه ی اول مینویسم «بازگشت» چه اسم با معنایی ! خوب که فکر میکنم ، بی ربط با داستان زندگی من نیست . بازگشت سلامتی مهتاب ، بازگشت حافظه من ، بازگشت اعتبار و آبرویم نزد خانواده و مهم تر از همه بازگشت من راه اصلی زندگی‌ام . « همه ما راه هایی رفتیم که ممکن است اشتباه بوده باشد ، یا در مسیر زندگی پایمان لغزیده باشد و ما به انحراف کشیده شده باشیم ، اما مهم *بازگشت* ما به راه درست و صحیح است ، که باعث نجات ما میشه. » لپ‌تاپ را خاموش می‌کنم . من هم وضو میگیرم و پشت سر مرد زندگیم قامت می‌بندم . پایان نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
بــه‍ نــامــ خـــدا سلام . خیلی خوش آمدید به . جهت دسترسی به رمان‌های کانال، هشتگ‌های زیر را دنبال کنید: 📚 📒رمان قسمت اول 🚫 https://eitaa.com/downloadamiran_r/839 📓 داستان کوتاه مهمان شاه نجف https://eitaa.com/downloadamiran_r/4860 📙 داستان کوتاه اولین و آخرین بوسه https://eitaa.com/downloadamiran_r/4271 📘 رمان 🔴 قسمت اول https://eitaa.com/downloadamiran_r/10 📗 رمان قسمت اول https://eitaa.com/downloadamiran_r/47 📕 رمان قسمت اول 🚫 https://eitaa.com/downloadamiran_r/2095 📕رمان : قسمت اول 🔞 https://eitaa.com/downloadamiran_r/5219 با می‌توانید، رمان های pdf شده کانال را دنبال کنید. ❌ رمان هایی با ، ذکر شده، نویسنده راضی به کپی از آنها نمی‌باشد❌ بقیه موارد و پست‌ها، جایز به کپی و به‌ شرط صلواتی برای ظهور امام‌زمان‌عج‌اللّه‌تعالی‌ٰفرجه‌الشریف. با تشکر
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
بــه‍ نــامــ خـــدا سلام . خیلی خوش آمدید به #کلبه_رمانــ. جهت دسترسی به رمان‌های کانال، هشتگ‌های
یک شگفتانه ویژه برای عزیزانی که خیلی از رمان استقبال کردند 😍و همش در سروش و ایتا تقاضا می کردند که بازم از نویسنده عزیزمان داستان بگذارم 💞به گوش و هوش باشید 😅که داستان کوتاه ایشون رو الان بار گزاری میکنم 😍✅