#حبل_الورید
#قسمت_نود_و_چهارم
#داستان_واقعی
صدای گرفته ی علی در گوش مادر طنین انداز شد؛ صدای مهربان و آشنا پاره تن مادر که می گفت:" مامان؛پاشو! نماز صبحه . می دونم بیداری دستت رو بده به من مامان، یاعلی.☺️"
مادر بلند شد؛
وضو گرفت و در سجاده اش ایستاد.
قامت رشید مادر،از شب قبل انگار به یک بار خمیده شده بود😭.
مادر نیت نماز صبح کرد و گفت:" الله اکبر."
اما؛
صدای گریه تمام اتاق را پر کرده بود.
این نمازِ صبح ِمادر؛ خیلی طول کشید.حدود یک ساعت و نیم گذشت که باز هم همان صدای آشنا اما گرفته به گوشش رسید:" قبول باشه حاج خانوم 😊"
مادر اطرافش را نگاه می کرد،باورش نمیشد که علی پر کشیده؛
اگر علی آسمانی شده؛ پس چرا صدایش اینجاست؛ نه انگار علی هنوز در کنار اوست و نادر را با حال خرابش تنها نگذاشته،فقط شب قبل انگار روحش در آغوش مادر پر کشیده و رفته بود تا در مراسم حضرت مادرِ پهلو شکسته نوکری کند.
خورشید روز ۴فروردین طلوع کرد.
صبح خانه اقای خلیلی؛ بیشتر از قبل شلوغ شده بود،همه امده بودند،صوت دلنشین عبدالباسط می آمد؛ به آیه ی *بِذَنبِ القُتِلَت* که می رسید اشک و ناله ی دوستان علی بلند میشد؛ واقعا علی به چه گناهی کشته شده؟! به گناه نشان دادن راه از چاه برای جوانی خطاکار!؟ او که گناهی نداشت، به عشق لبخند ولی فقیه اش جلو رفته بود در آن شب نیمه شعبان؛ تا مولای غریبش، غریبتر نماند.
حال چه شده که اینگونه مظلومانه و غریبانه جان داده!؟
دانش آموزان علی بر سر و صورتشان می زدند و اشک می ریختند، انگار گریه هایشان تمامی نداشت.
همگی اقوام و آشنایان و دوستان علی؛همگی منتظر آوردن پیکر علی شده بودند تا برای آخرین بار؛ مادر و پدر و خواهر، با علی در خانه ملاقات کنند.😭و جانشان را در خانه ببینند.
کم کم باید ماشین راهی غسال خانه میشد.
استاد و یکی از دوستان علی؛ وارد غسال خانه شدند تا برای آخرین بار،با دوستشان وداع کنند.
غسال پیرمردی بود که طبق معمول وسایل کارش را پوشیده بود تا شروع به امر تطهیر و تجهیز مسافران مقصد آخرت و زائران خدا بپردازد.
جمعیت زیادی پشت در غسال خانه؛ جمع شده بودند و صدای گریه هایشان به گوش پیرمرد می رسید.
انقدر صدای ناله و فغان دوستان و شاگردان علی زیاد بود که پیرمرد را کم کم داشت کلافه می کرد.
خب حق داشتند؛ . علی همچون دُّرِ گوهربار و گرانبهایی بود که از دست داده بودند.
پیکر نحیف و بی جان علی را ؛ روی سنگ غسال خانه گذاشتند😭.
پیرمرد نزدیک شد تا کارش را شروع کند؛ اما در نگاه اول؛ دلش قدری به رحم امد،آخر چرا باید جوانی به این سن؛چنین لاغر باشد؟؟
آنچنان لاغر که پوست بر استخوانش چسبیده باشد😭😭.
ادامه دارد....
نویسنده:ف.یحیی زاده
📌@downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_چهارم
_ با چادرم چیکار داری ؟
_ از کی تا حالا چادری شدی ؟
_ به تو مربوط نیست .
یک از آن دونفر خواست دست به بدنم بزند که خودم را عقب کشیدم.
_ نترس دختره !
خوب که به چهره اش نگاه کردم. دیدم راست میگوید دختریست که لباس مردانه پوشیده .
بازرسی که تمام شد همان دختر گفت
_ چیزی با خودش نداره قربان !
_ پس راهنمایی شون کن
از پله های ویلا بالا رفتم . داخل به غیر از یک دست مبل راحتی ،چیز دیگری به چشم نمیخورد .
_ اینجا بشین تا آقا بیان .
نشستم و منتظر ماندم . صدای فریاد عرفان به گوشم رسید که میگفت
_ به من دست نزن لعنتی ...
از جایم بلند شدم و خواستم به سمت صدا بروم که همان دختر مچم را گرفت گفت
_ کجا ؟
_ مگه نمیبینی میخوام برم ....
_ تا آقا دستور ندادن باید همین جا بمونی .
همین حین ساسان گفت
«ستی بیارش !»
از پله های داخل ویلا پایین رفتیم . استخر بزرگ و پرآبی وجود داشت که روی میز و صندلی کنارش ، ساسان نشسته بود و سیگاری هم در دستش بود .
چشم چرخاندم . دور تا دور از افراد ساسان ایستاده بودند. از دم همه غول پیکر . آب دهنم را با ترس قورت دادم . با خودم گفتم
«شاید دیگه هیچ وقت رنگ آسمون به چشم نبینم .»
_ چرا وایستادی ... بشین
_ من برای نشستن نیومدم ....بگو چه بلایی سرش آوردی ؟
_ اوه ... چه با جذبه!... خیلی برات مهمه ؟
_ معلومه که مهمه .... هر انتقامی میخوای بگیری از من باید بگیری ... به عرفان چیکار داری ... زود آزادش کن بره ...
_ نه بابا ... دیگه چی ؟
بلند شد و فاصلهاش را کم کرد و درست در یک قدمی من ایستاد .
_ حساب تو جداست .... حساب عرفان جدا ....هردوتون باید تاوان بدین ...
_ خیلی پستی ....
هنوز جمله ام تمام نشده بود که یک طرف صورتم سوخت . جای انگشتانش روی صورتم ذوقذوق میکرد .
با نفرت نگاهش کردم که گفت
_ بیایید اینم ببرین پیش عرفان .... تا بعداً به حسابش برسم ....
مرا به سمت یکی از اتاق هایی که دور استخر بود بردند .
اتاق کوچکی که با یک لامپ ، فضایش روشن شده بود . مرا به داخل هل دادن و کیفم هم پرت کردند و در را بستند و رفتند . دیوار های اتاق ترک خورده و نم برداشته بود .
عرفان گوشه ای افتاده بود و از درد به خود میپیچید .
با دیدنش اشک در چشمانم حلقه زد . کنارش زانو زدم .گوشه پیراهنش را گرفتم تا برگردد .
صورتش خونی و کبود شده بود. روی گلو و شانه هایش سرخ شده بود . چشم هایش را به زور باز کرد و گفت
_ چرا اومدی اینجا ؟
_ اومدم نجاتت بدم
لبخند بی جونی زد و گفت
_ آخه چه جوری ؟... اون میخواست تو رو بکشونه اینجا که هر دومون و با هم بکشه ...
_ نه اینکارو نمیکنه .... خودش میگه منو دوست داره ... پس بلایی سرم نمیاره ...
_ بی جا کرده ...مرتیکه عوضی ...
سعی کرد کمی خودش را جابهجا کند اما نتوانست و از درد چهرهاش جمع شد .
_ یکم تحمل کن فقط ... از اینجا نجاتت میدم ...
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛