eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
127 دنبال‌کننده
862 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
💯 سلام دوستان عصر دل‌انگیز شهریور ماه‌تون، بخیر باشه🙃 و اما بریم سراغ چالش!♨️ قراره شما دلنوشته یا متنی بنویسید که این کلمات داخلش باشه: مدرسه، گل رز، مغازه انتهای خیابان متن، دلنوشته یا داستان کوتاهی بنویسید که این کلمات داخلش باشه. تا پنجشنبه ⁶٫¹¹ فرصت ارسال دارید. @ya_fatemehh14 با اسم خودتون تو کانال قرار می‌گیره.
💯 در راه بازگشت از مغازه انتهای خیابان یک شاخه گل روز خرید. مثل هر پنجشنبه که به دیدارش می‌رفت. هوا گرم بود. او که به همه بیمارانش می‌رسید و برای زنده بودنشان تلاش می‌کرد، کسی پیشش نبود. گوشی‌اش زنگ خورد. _سلام مامان جون _سلام عزیزم نگرانت شدم دختر؛ تو کجایی؟! نکنه باز... _من پیشِ بابام، بهشت‌زهرا؛ یکم می‌مونم بعد میام 😔 ارسالی از دوست خوبمون؛ AAM
💯 دوباره مدرسه صدای همهمه‌ در انتهای خیابان و باغچه‌ای که جان می‌گیرد زِ بوی گل رز و این رویایی است پس از گذر روزگار سرد پس از گذشت کرونا ارسالی از دوست خوبمون؛ کلکِ خیال
💯 با خوشحالی از *مدرسه* به همراه رفیقم، بیرون زدیم. دست در دست هم از گوشه‌ی پیاده‌رو و زیر سایه‌های درخت توت گذر می‌کردیم. نسیم خنکی از لابه‌لای برگ‌های درختان، پیچ می‌خورد و آنها را به رقص در آورده بود. عاطفه شیطنت می‌کرد و با خاطرات خراب‌کاری های کودکی اش، مرا به خنده می‌انداخت. میان حرف هایش گه‌گاهی شاخه درخت‌های توت قرمز را کج می‌کرد و چند توت می‌چیند و در دهان من و خودش می‌گذاشت. به میدان که رسیدیم، دستم را کشید و روی یکی از نیمکت های دور تا دور میدان نشستیم. _ عاطی چرا آوردیم وسط خیابون؟ همین جوریشم کلی دیر می‌رسیم خونه. بی توجه به حرف من دست های قرمز شده‌اش را در حوض بزرگ میدان شست و برای خشک کردن‌شان، دست‌هایش را به مانتو مدرسه مالید. ساعتم را به او نشان دادم و گفتم: _ عاطی دیره ها؟ _ ای بابا! یه روز خواستم با هم باشیم! بد کردم؟ _ چیشده؟میخوای دست به جیب بشی؟! خندید که باعث شد روی لپ‌هایش چال بیفتند. عاشق چال روی صورتش بودم. _ نه دیوونه! می‌خوام آخرین روزی که تو این شهرم، با تو باشم. _ یعنی چی؟ شوخی جدیدته؟ جدی شد و گفت: _ نه شوخی نیست. ما فردا از این شهر می‌ریم. برگشتم سمتش و دست های تپلش را در دستم گرفتم و گفتم: _ عاطفه آخه چرا؟ تو قبلا می‌گفتی سال دیگه میرین. _ اره؛ اما انتقالی بابا و مامان جور شده؛ ما میریم جنوب. _ چه قدر دور! ولی دَرست چی میشه؟ قرار بود با هم درس بخونیم برا کنکور؛ با هم انتخاب رشته کنیم. _ می‌دونم عزیزم ولی هیچی دست من نیست. _ چرا آخه؟ بعد با عصبانیت ادامه دادم: _ پدر و مادرت فقط به فکر خودشونن. _ فاطمه من خیلی مخالفت کردم اما فایده‌ای نداشت. به صورت گرد و سرخ و سفیدش چشم دوختم. برخلاف من چشم و ابرو مشکی بود و عینک فانتزی می‌زد. _ کاش زودتر بهم می‌گفتی. _ نخواستم ناراحتت کنم.من با تو، بهترینا رو تجربه کردم. هیچ وقت با کسی صمیمی نمی‌شدم ولی تو با همه فرق داشتی. حالا هم ناراحت نباش؛ با هم در ارتباطیم. به محض رسیدن، شماره خونه مون و میفرستم برات. لبخند زورکی زدم و سعی کردم خوشحال به نظر برسم. ایستاد و مثل همیشه دستش را به سوی من دراز کرد: _ می‌خوام تا آخر این خیابون اردیبهشت و با هم بریم. _ موافقم؛بریم. با هم قدم زدیم؛ از آینده نامعلوم گفتیم؛ از ایده‌آل هایمان و همین طور فانتزی‌های مختص خودمان. و در آخر، هنگام جدایی، در انتهای خیابان اردیبهشت، از *مغازه آخر خیابان*، دو شاخه *گل‌رز* خریدیم. قرار شد گل‌ها را خشک کنیم و لای دفتر خاطراتمان بگذاریم و تا ابد به پیمان دوستی که با هم بستیم، وفادار بمانیم. ارسالی از دوست خوبمون؛ وفا
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
#چالش 💯 #داستان_کوتاه با خوشحالی از *مدرسه* به همراه رفیقم، بیرون زدیم. دست در دست هم از گوشه‌ی پی
💯 مردی مقابل مغازه گل فروشی انتهای خیابان ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود . وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختربچه ای را دید که کنار درب مدرسه گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دخترک گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل بزرگی از رز را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد. شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن. ارسالی از دوست خوبمون؛ RR
♨️💯 سلام 🤗 ما اومدیم با یک دیگه. و اما موضوع این هفته: یک متن ادبی یا دلنوشته یا حتی عکس نوشته بنویسید و بفرستید که کلمات شهریور ، پاییز ، غروب، در اونها باشه. مهلت ارسال آثار تون تا روز جمعه 7/2 هست. آثار خودتون رو به 👇 بفرستید @ya_fatemehh14 به اثری که بیشترین ویو(بازدید) بخوره، هدیه 🏆 داده میشه. پس دست بکار بشید و اثر خودتون و با اسم خودتون برامون بفرستید.
خب بریم سراغ 💯
💯 متن شماره1⃣ رخت برمی بندد و با خستگی کوله بار گرما را به دوش می‌گیرد اصرار برای ماندنش بی فایده است چراکه همیشه از دلگیر می‌شود است دیگر... ارسالی از دوست خوبمون: زهرا حاجی خانی •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
💯 متن شماره 2⃣ پائیز که می شود 🍂🍁 دنیای رنگارنگ گودکی ام در ذهنم مرور می شود عطر خوش کاغذ و کتاب طعم شیرین سیب و انار صدای خش خش برگ ها رقص زیبای قلم بر دفتر ویادنیک دوستانِ صمیمی وجان تقویم دلم را به افق آن روزها تنظیم می کند😇 یادش بخیر روزگار کودکی خنده های ازته دل بازیهای سنتی خاطرات مدرسه و... این روزها هم می گذرد 🦋 و تبدیل به خاطره می شود امید که خاطرات خوشش بیشتر باشد😇 ارسالی از دوست خوبمون: زهرا حاجی خانی •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
💯 متن شماره3⃣ شهریور جان! عاشقی را از غروب های پاییز بیاموز! از آن خش خش برگ های پاییزی؛ از صدای باد در سکوتی دل نواز... ارسالی از دوست خوبمون: ریحانه‍ خانوم🌿 •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
💯 متن شماره4⃣ پاییز است و صدای خش‌خش برگ‌های زرد و نارنجی؛ غروب و شب‌ طولانی یلدا؛ مهر و باران‌های گاه‌ و بی‌گاهش؛ آبان و خزان درختان؛ آذر و سوز سرد شهر؛ فصل عاشقی کردن شهریور در پاییز و شروع سلطنت مهر و آبان و آذر؛ ارسالی از دوست خوبمون: fatemeh •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
💯 متن شماره 5⃣ کم‌کم شهریور چمدانش را جمع می‌کند و کوله بارش را آماده سفر؛ مثل هر مسافری ،در انتظار است؛ در انتظار رسیدن به پاییز . قرار است در ایستگاه، پاییز را با سه دوستش ملاقات کند: "مهر، آبان، آذر" اما سالهاست که عجله می‌کند و هیچ کدامشان را ندیده، ایستگاه را ترک می‌کند. ارسالی از دوست خوبمون: 𝓋𝒶𝒻𝒶 •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
💯 متن شماره6⃣ 🍂🍁با غروب آخرین روز شهریور وارد فصل پاییز، فصل رنگ‌ها می‌شویم و طبیعت لباس زرینش را به تن می‌کند و در چرخش برگ‌ها خودنمایی می‌کند.🥰 الهی با هر برگی که از درختان به زمین می‌افتد یک غم از زندگیتان جدا شود🤲 🍂زندگی‌تون به گرمی رنگهای پاییز🍁 ارسالی از دوست خوبمون: کلک خیال •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
💯 شماره7⃣ _ کی همدیگر رو ببینم؟ _فردا، همون جای همیشگی کنار برکه. _فردا دیره! خیلی وقت ندیدمت، نمیشه امروز؟! _باشه غروب خورشید بیا.. . . دمدمای غروب کنار برکه زیر بارش برگ‌های پاییزی _سلام ای همه زندگیم! بیا بغلم خیلی دلتنگتم... _سلام به روی ماهت!شرمنده هنوزم بغل کردن ممنوع _آخرین باری که دیدمت و یک دل سیر بغلت کردم نیمه شهریور بود! یادته؟ _بله عزیز دل! ولی من همش با بیمارا سروکار دارم، هنوزم که کرونا دلخوش کرده و نرفته..‌. _شاید این آخرین دیدارباشه عزیزِ مادر... _خدا نکنه این چه حرفیه . . هنوز آغوش بازش جلوی چشممه... می‌دونست آخرین دیداره... ای کاش بغلش می‌کردم... دلتنگ آغوش گرمتم مادر... ارسالی از دوست خوبمون: AAM •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•