Jaei Digar-.mp3
20.16M
#دکلمه🎶
قلب ما روزی پس از این روزها
گوی سرخ پیشگویان می شود
قطره های خون ما در پای عشق
نقطه چین بعد پایان می شود
پیله کردم در خودم دیوانه وار
چهره ام حالا به مجنون می زند
تور پیدا کن که از رگهای من
جای خون پروانه بیرون می زند !
شعر و دکلمه از #احسان_افشاری
تا به خود آمدم انگار تويى در من بود
اين كمى بيشتر از دل به كسى بستن بود!
#علیرضا_آذر #تک_بیت
یک دانه بدون هیچ صدایی رشد می کند
اما یک درخت با صدای مهیبی سقوط می کند
ویرانی باصدا و خلق کردن بدون صداست
در سکوت رشد کن...!
#انگیزشی
#پروفایل
•〰️•〰️•〰️•♡•〰️•〰️•〰️•
✍@downloadamiran_r
#تلنگر
باید به این بݪوغ برسیـم
ڪہ دیگࢪ نباید دیدھ شـویم،
آن ڪسے ڪہ باید ببیند؛
مےبیند.
به سخنان دشمنانت
خوب گوش کن...
در آن
حقایقی خواهی یافت
که هیچ یک از دوستانت
به تو نگفتهاند.
#افلاطون
#سخن_بزرگان
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
✍@downloadamiran_r
#چالش 💯
#داستان_کوتاه
در راه بازگشت از مغازه انتهای خیابان یک شاخه گل روز خرید. مثل هر پنجشنبه که به دیدارش میرفت.
هوا گرم بود. او که به همه بیمارانش میرسید و برای زنده بودنشان تلاش میکرد، کسی پیشش نبود.
گوشیاش زنگ خورد.
_سلام مامان جون
_سلام عزیزم نگرانت شدم دختر؛ تو کجایی؟! نکنه باز...
_من پیشِ بابام، بهشتزهرا؛ یکم میمونم بعد میام
😔
ارسالی از دوست خوبمون؛ AAM
#چالش 💯
#دوباره_بوی_ماه_مهر
دوباره مدرسه
صدای همهمه
در انتهای خیابان
و باغچهای که جان میگیرد
زِ بوی گل رز
و این رویایی است
پس از گذر روزگار سرد
پس از گذشت کرونا
ارسالی از دوست خوبمون؛
کلکِ خیال
#چالش 💯
#داستان_کوتاه
با خوشحالی از *مدرسه* به همراه رفیقم، بیرون زدیم. دست در دست هم از گوشهی پیادهرو و زیر سایههای درخت توت گذر میکردیم. نسیم خنکی از لابهلای برگهای درختان، پیچ میخورد و آنها را به رقص در آورده بود. عاطفه شیطنت میکرد و با خاطرات خرابکاری های کودکی اش، مرا به خنده میانداخت. میان حرف هایش گهگاهی شاخه درختهای توت قرمز را کج میکرد و چند توت میچیند و در دهان من و خودش میگذاشت.
به میدان که رسیدیم، دستم را کشید و روی یکی از نیمکت های دور تا دور میدان نشستیم.
_ عاطی چرا آوردیم وسط خیابون؟ همین جوریشم کلی دیر میرسیم خونه.
بی توجه به حرف من دست های قرمز شدهاش را در حوض بزرگ میدان شست و برای خشک کردنشان، دستهایش را به مانتو مدرسه مالید. ساعتم را به او نشان دادم و گفتم:
_ عاطی دیره ها؟
_ ای بابا! یه روز خواستم با هم باشیم! بد کردم؟
_ چیشده؟میخوای دست به جیب بشی؟!
خندید که باعث شد روی لپهایش چال بیفتند. عاشق چال روی صورتش بودم.
_ نه دیوونه! میخوام آخرین روزی که تو این شهرم، با تو باشم.
_ یعنی چی؟ شوخی جدیدته؟
جدی شد و گفت:
_ نه شوخی نیست. ما فردا از این شهر میریم.
برگشتم سمتش و دست های تپلش را در دستم گرفتم و گفتم:
_ عاطفه آخه چرا؟ تو قبلا میگفتی سال دیگه میرین.
_ اره؛ اما انتقالی بابا و مامان جور شده؛ ما میریم جنوب.
_ چه قدر دور! ولی دَرست چی میشه؟ قرار بود با هم درس بخونیم برا کنکور؛ با هم انتخاب رشته کنیم.
_ میدونم عزیزم ولی هیچی دست من نیست.
_ چرا آخه؟
بعد با عصبانیت ادامه دادم:
_ پدر و مادرت فقط به فکر خودشونن.
_ فاطمه من خیلی مخالفت کردم اما فایدهای نداشت.
به صورت گرد و سرخ و سفیدش چشم دوختم. برخلاف من چشم و ابرو مشکی بود و عینک فانتزی میزد.
_ کاش زودتر بهم میگفتی.
_ نخواستم ناراحتت کنم.من با تو، بهترینا رو تجربه کردم. هیچ وقت با کسی صمیمی نمیشدم ولی تو با همه فرق داشتی. حالا هم ناراحت نباش؛ با هم در ارتباطیم. به محض رسیدن، شماره خونه مون و میفرستم برات.
لبخند زورکی زدم و سعی کردم خوشحال به نظر برسم.
ایستاد و مثل همیشه دستش را به سوی من دراز کرد:
_ میخوام تا آخر این خیابون اردیبهشت و با هم بریم.
_ موافقم؛بریم.
با هم قدم زدیم؛ از آینده نامعلوم گفتیم؛ از ایدهآل هایمان و همین طور فانتزیهای مختص خودمان. و در آخر، هنگام جدایی، در انتهای خیابان اردیبهشت، از *مغازه آخر خیابان*، دو شاخه *گلرز* خریدیم. قرار شد گلها را خشک کنیم و لای دفتر خاطراتمان بگذاریم و تا ابد به پیمان دوستی که با هم بستیم، وفادار بمانیم.
ارسالی از دوست خوبمون؛ وفا
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت52 همانجا کنار در ایستادم. قلبم تند تند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت53
چه خوب شد که مریم خانم آخرین لحظه شمارهاش را به من داد. فوری با او تماس گرفتم و موضوع دیدن راستین و حرفهایی که بینمان رد و بدل شد را برایش توضیح دادم. خیلی خوشحال شد از این که در جریانش قرار دادم و تشکر کرد و گفت:
–پس منم بهش میگم صدات کردم که جریان پسر بیتا خانم رو بهت بگم.
فقط دلیل قایم شدنت رو چی بگم؟
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
–بگید من خودم خواستم قایم بشم.
ببخشید یه وقت اونجاها نباشه صداتون رو بشنوه.
–نه، از پشت پنجره دیدم که رفت زیرزمین.
با حرفش یخ کردم.
–برای چی؟
–گاهی میره، اونجا کار انجام میده، البته کار که نه، سرگرمیه، برادرش دفعهی پیش که امده بود چندتا براش شعر خطاطی کرده اینم با ابزار با اونا تابلو درست میکنه. یه اسمی داره، الان یادم نمیاد، البته تا حالا یه تابلو بیشتر نساخته اونم به دوستش رضا داده. میگه برای کسی درست میکنم که ارزش کارم رو بدونه.
خواستم بپرسم تابلوئه دوم را برای چه کسی درست میکند ولی نپرسیدم. چه معنی دارد که بپرسم.
جلوی در خانه که رسیدم امیر محسن را دیدم که از ماشین پدر پیاده شد.
جلو رفتم و پرسیدم:
–پس بابا کجا رفت؟
–سلام، تو کجا بودی؟
–دوباره تو سوال رو با سوال جواب دادی؟
امیر محسن عینک دودیاش را روی بینیاش جابه جا کرد و گفت:
–خیر خواهر من، سوال رو با سلام جواب دادم.
دستش را گرفتم تا کمکش کنم با هم وارد ساختمان شویم.
–نیازی به کمک ندارم اُسوه، تمام پستی بلندیهای اینجا رو حفظم. دستش را رها کردم و به عصای سفیدش خیره شدم.
–آره میدونم، تو همه چیز رو از حفظی، کوچه، خونه، رستوران، همهجا، حتی آدمها...
وارد آپارتمان که شدیم گفت:
–خیلی خب دیگه اغراق نکن. فکر کنم زودتر جواب سوالت رو بدم به نفعمه. بابا رفت واسه خواستگاری فردا میوه بخره.
در را بستم و بی تفاوت گفتم:
–از وقتی تو رستوران شام سرو نمیکنید خیلی خوب شدهها همدیگه رو بیشتر میبینیم.
امیر محسن خندید.
–گرچه کبابی ما بهش سرو و این چیزا نمیخوره، ولی راست میگی، به قول مامان جدیدا داخل سفرمون خلوت شده ولی دورش شلوغه.
راستی یه منوی مخصوص نابیناها درست کردم که اونام بتونن...
حرفش را بریدم.
–اگه کبابیه دیگه منو میخواد چیکار؟
اخم تصنعی کرد.
–کباب انواع نداره؟ البته شاید جوجه هم اضافه کنیم تو منو. عصایش را جمع کرد و مکثی کرد و ادامه داد:
–میبینم که با شنیدن کلمهی خواستگاری مثل همیشه عکسالعملی از خودت نشون ندادی. ذوقی، هیجانی، خوشحالی چیزی...
کنار گوشش گفتم؛
–دیگه وقتی خودشون تصمیم گرفتن و گفتن بیاد من چی بگم.
–حالا چرا در گوشی حرف میزنی؟ کسی خونه که نیست.
نگاهی به آشپزخانه انداختم.
–پس مامان کو؟
رفته پیش دختر این همسایه بالایی واسه ماساژ، مثل این که گفته میگرنش رو میشه با ماساژ درمان کرد.
بابا گفت بعد از خرید میره دنبالش.
یادم آمد قرار بود برای یادگرفتن ماساژ صورت پیش ستاره بروم.
–مگه مامان میگرنش دوباره عود کرده؟
–آره، میگفت از اون روز که تو خواستگارت رو رد کردی همش سر درد داره.
–آخه من چه گناهی دارم؟ این مامانم همه چی رو میخواد بندازه گردن من.
امیر محسن روی مبل نشست.
–تو باید به مامان اینا هم حق بدی، اونا فکر میکنن تو داری اذیتشون میکنی، چون دلیل این که خواستگارت رو رد کردی رو بهشون نگفتی، اونا که علم غیب ندارن، خودت رو بزار جای اونا.
کنارش نشستم.
–یعنی اونا بچشون رو نمیشناسن؟ من که دیونه نیستم خواستگار به این خوبی رو رد کنم، حتما یه دلیلی دارم دیگه.
امیر محسن خندید و گفت:
–والا کم دیونه بازی درنمیاری.
بعد بلند شد و به گوشهی سالن رفت و در بین کتابهای داخل قفسه دنبال کتابی گشت.
–تو این هفته باید برم مدرسهی قدیمی براشون صحبت کنم.
–سخنرانی؟
–اسمش سخنرانی نیست. بگو گفتگو. توام میتونی بیای، اولیا هم هستن.
–اگه بعداز ظهر باشه، آره با صدف میاییم.
–نه صبحه، صدف خانم که گفت هر ساعتی باشه میاد.
با چشمهای گرد شده گفتم:
–خوب با هم هماهنگید ها، یه خبرم به ما میدادید.
کتاب مورد نظرش را پیدا کرد.
–خب زنگ زد قرار بزاره بریم با هم صحبت کنیم، گفتم این هفته وقت نمیکنم بعد از سالها مدرسهی قدیمی خودم دعوتم کرده.
نوچ نوچی کردم.
–دنیا برعکس شده، اون پیگیر تو شده؟
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت54
لبخند زد.
–صدف دختر متین و در عین حال شادیه.
شاد بودنش امیدوارم میکنه، فقط باید باهاش صحبت کنم تا منبعش رو کشف کنم.
خندیدم.
–ببین اون کلا یه کم خوشحال هست ولی دیگه منبع خوشحالیش تاب داشتن مخش نیستا.
امیرمحسن هم خندید.
–منظورم از شادیش این نیست که مدام میخنده، منظورم اینه زندگیش رو دوست داره، اهل غر زدن نیست. تلاشگره.
–خب تو که اینارو میدونی پس دیگه دنبال چی هستی؟
–دنبال معنای شادیش، معنای زندگیش. دنبال این که نکنه موقتی باشه، به خاطر موقعیتش نکنه مقطعی باشه.
–یعنی اگه زندگیش شادیش بیمعنی باشه جواب منفی بهش میدی؟ خندید. به شوخی گفتم:
–قدیما یادته بدترین فحشمون به هم چی بود؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
–وقتی خیلی عصبانی میشدیم میگفتیم " خیلی بیمعنی هستی"
واقعا چه فحش ضایعی به هم میدادیما.
–عه؟ چطور؟
–آخه آدمی که زندگیش معنا نداشته باشه. شادیش هم معنا نداره، یعنی فقط با راحتی و یه جورایی تنبلی خوش میگذرونه، یعنی زندگی ایدهآلش بدون سختیه، بدون مقاومت و رنجه،
این آدم سقف شادیهایش بسیار کوتاهه. اونقدر کوتاه که حتی یه بچه هم میتونه اون سقف رو روی سرش خراب کنه. منبع خیلی مهمه، باید همهی شادیهای کوچیک به یه منبع بزرگ وصل باشن وگرنه آخرش غم و غصه میشه.
صورتم را جمع کردم.
–بیچاره صدف، باید همهی اینا رو داشته باشه تا زنت بشه؟
دوباره خندید و با هیجان گفت:
–میدونستی سخت ترین شغل تو دنیا چیه؟
–جدیدا میگن جاسوسیه. خندهاش را جمع کرد.
–همسرداریه.
–واقعا؟
–آره،
–خدا به داد صدف برسه.
با غرور خاصی گفت:
–اتفاقا برام جالب بود که وقتی ازش پرسیدم چرا میخوای ازدواج کنی، گفت:«من هر کاری میخوام انجام بدم قبل از هر کسی اول خودم یه چرا جلوش قرار میدم. اگه جوابی پیدا کردم که عقلم تونست قبولش کنه اونوقت اون کار رو انجام میدم.»
بعد ازش پرسیدم:«پس دلتون چی؟»
گفت:«باهم کنار میان.»
ناباور پرسیدم:
–صدف این حرفها رو زده؟
–اهوم. البته حرفش درسته ولی دلیل نمیشه، کسیام که میخواد بره دزدی اول یه جلسه با وجدانش میزاره، حسابی براش استدلال میاره خوب که قانعش کرد بعد اقدام میکنه، دزدی که نتونسته باشه استدلال درست و محکمی برای کارش بیاره بعد یه مدت سست میشه و بالاخره به راه راست هدایت میشه.
باید استدلالها رو شنید. از حرفش خندیدم.
–چه حرفهایی میزنی امیر محسن، ولی یه چیزایی دلیل نداره، مثل همین ازدواج. آدما نیاز دارن ازدواج کنن، اصلا خود اسلام هم گفته ازدواج دین رو کامل میکنه.
–درسته، ولی چرا بعضی آدمها ازدواج کردن دینشون ناقصتر شده، تازه بداخلاقتر شدن و افسردهتر. چرا خیلیها حسرت زندگی توئه مجرد رو میخورن؟ چرا از زندگیشون لذت نمیبرن؟
–خب شاید چون عاشق همسراشون نبودن. حتی بعضیها از همسراشون متنفرن.
–خب چرا؟ مثلا همین خواهر خودمون، امینه چرا حسرت مجردی تو رو میخوره و از زندگیش لذت نمیبره؟ اون که عاشق شوهرش بود.
شانهایی بالا انداختم.
–با توجه به حرفهای تو لابد واسه عشق و ازدواجش دلیل نداشته.
–درسته، فقط دلش لرزید و تقلا کرد زودتر به خواستهاش برسه. حرفهای آقاجان هم تاثیری نداشت وقتی گفت تحقیق کرده فهمیده روحیه و اخلاق حسنآقا بهش نمیخوره. یعنی خودش سقف آرزوهاش رو کوتاه کرد. اونقدر کوتاه که الان با یه بیمحلی شوهرش خراب میشه و شروع به غر زدن میکنه.
– حرفات رو نمیفهمم امیر محسن. عشق که دلیل نمیخواد، مگه ریاضیه، یعنی این همه زن و شوهرایی که با هم خوش و خرمند همه کاراشون دلیل و برهان داره؟
–بهت گفتم همسرداری خیلی سخته واسه همینه، چون کلا انسان موجود پیچیدهاییه، مثلا دوتا زن و شوهر ممکنه با همین شرایط امینه ازدواج کرده باشن ولی خوشبخت باشن. اونم خب دلایل زیادی داره.
–چه دلایلی؟
–بخوام بگم که باید تا فردا حرف بزنم، همهچی به خود آدمها مربوط میشه.
–وای امیر محسن با این حرفها آدم رو میترسونی، بابا تو دیگه خیلی سختش کردی، اینجوریام نیست، همین مامان و بابا پس چطوری این همه سال دارن با هم زندگی میکنن.
انگشتانش را نوازش گونه روی جلد کتابش کشید.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت55
–مامان و بابا جزوه اون زوجهایی هستن که به هم متصل نیستند با هم متحد هستن. اونا هدفدار زندگی میکنن، بخصوص آقا جان که تونسته مامان رو هم به طرف هدف خودش بکشه.
–منظورت چیه؟
–ببین مثلا یه وقت تو میری بیرون که بگردی و دوری بزنی، یعنی هدف خاصی نداری، چون همه بیرونن میگی پس منم برم ببینم چه خبره، تو خونه حوصلم سر رفته.
ولی یه وقت میری بیرون که نون بخری، یا یه کار واجب داری.
یعنی ماموریت داری که کاری رو انجام بدی و براش برنامه ریزی میکنی.
حتی اگر موانعی پیش بیاد تا تو رو از اون کاری که میخوای انجام بدی دور کنه، تو اون موانع رو کنار میزنی. چون دنبال انجام کارت هستی.
ولی وقتی برای گردش و دور زدن بیرون بری با اولین صحنهایی که توجهت رو جلب کنه سرگرم میشی و خیلی وقتت رو اونجا هدر میدی یا دوستی رو میبینی و مدت طولانی باهاش حرف میزنی، کسی مثل آقا جان هیچ مشکلی باعث نمیشه حواسش پرت بشه، حتی گاهی مامان باهاش اوقات تلخی میکنه خیلی راحت یا از کنارش رد میشه یا سعی میکنه درستش کنه.
آهی کشیدم و گفتم:
–خوشبهحال مامان، چه شوهر خوبی دارهها، ولی به نظرم قدرش رو نمیدونه.
–مامان هم خیلی تو زندگی فداکاری کرده، اگه پای دردو دل مامان بشینی متوجه میشی که چقدر خوب قدر زندگیش رو میدونه و به خاطر بچههاش چقدر از خود گذشتگی کرده.
بعد امیرمحسن سرش را پایین انداخت و آرامتر ادامه داد:
–بخصوص به خاطر من خیلی اذیت شده. البته این عشق به بچهها خاصیت مادرهاست.
دستم را در هوا چرخاندم.
–نه بابا اینجوریام نیست. یکی از دوستهای امینه با دو تا بچه از شوهرش طلاق گرفته، تازه به نظر من شوهرش اونقدرا هم غیر قابل تحمل نبوده. البته امینه میگفت انگار دلش میخواد برگرده سر زندگیش.
امیر محسن کتابی که دستش بود را ورق زد. کمی مکث کرد و گفت:
–واقعا مادر خوب بودن هم یکی از سختترین کارهای دنیاست. خیلی جذابهها، فکر کن آیندهی یه نسل دست مادره، اگر بچههاش رو خوب تربیت کنه یه نسلی رو نجات داده که برای خودشم خیلی خوبه، حتی بعد از مرگش هم میتونه از کارهای این نسلی که تربیت کرده استفاده کنه و بهره ببره، حالا اگرم بد تربیت کنه ممکنه تا چند نسل از این تربیت بد آسیب ببینن. حتی خودش هم بعد از مرگش ممکنه به خاطر تربیت بد بچههاش آزار و اذیت بشه.
–سرم سوت کشید امیرمحسن.
با حیرت گفت:
–آره، سر خودمم. واقعا خوش به حال خانما، بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
–راستی بابا گفت زنگ بزنم به امینه بگم فردا شام بیان اینجا، میشه تو زنگ بزنی؟
گوشیام را از کیفم درآوردم.
–حالا نمیشه یه بار واسه من خواستگار میاد اونا شام اینجا تلپ نشن؟
–عه، اُسوه؟ این چه حرفیه؟ امینه که جز ما کسی رو نداره.
–اخه میترسم دوباره جور نشه، جلوی حسن آقا خجالت میکشم.
–خب به امینه بگو به شوهرش حرفی نزنه، حسن آقا که همیشه آخر شب میاد. امینه و آریا از بعدازظهر میان.
– باشه، پس بهش پیام میدم. همین که صفحهی امینه را باز کردم و پروفایل امینه را دیدم پقی زدم زیر خنده.
دست امیرمحسن روی برگههای کتاب بی حرکت ماند.
–چی شد یهو؟ به چی میخندی؟
خندهام را جمع کردم و گفتم:
–به پروفایل امینه، وای خدا اینم تکلیفش با خودش مشخص نیستا.
–میگی چی شده یا نه؟
–برداشته عکس پروفایلش رو یه عکس و متن عاشقانه در مورد خودش و شوهرش گذاشته، آخه بگو تو که نمیخوای سر به تن شوهرت باشه اینا چیه میزاری؟ باز این دختره رو جو گرفته.
خدا وکیلی امیر محسن به قول خودت آدمی به بی استدلالی این امینه تا حالا دیدی؟ اصلا همهی کاراش عشقیه، الانم احتمالا میخواد چشم قوم شوهرش رو دربیاره این رو گذاشته. بیچاره شوهرشم الان با دیدن این پروفایل هنگ میکنه.
امیر محسن سری تکان داد و مشغول کتابش شد.
به اتاقم که رفتم روی تخت نشستم و به حرفهای امیرمحسن فکر کردم. از عشقی که درگیرش بودم خجالت کشیدم. حتی جرات نکردم جلویش یک "چرای" کوچک بگذارم. چون دلیلی نداشتم. "خدایا من از تو شوهر خواستم نه عشق، اونم اینطور عشقی."
قلب چوبی را از کیفم بیرون آوردم و نگاهش کردم. روی قلبم گذاشتمش و چشمهایم را بستم. اشکم چکید. احساس میکردم قلبم خیلی کوچک است گنجایش این عشق را ندارد و میخواهد از سینهام بیرون بزند. خدایا کمکم کن که بتونم جواب مثبت به این خواستگارم بدهم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت56
فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که در خیابان شده بود ترافیک سنگین بود. به همین دلیل نیم ساعت دیرتر به محل کارم رسیدم.
به اتاقم که رفتم دیدم یک نفر پشت میز من نشسته است و سرش داخل مانیتور است.
راستین هم کنارش ایستاده و با گرهایی که به ابروهایش داده به سیستم زل زده است.
با دیدن من به طرف در خروجی امد و اشاره کرد که دنبالش بروم.
کنار میز منشی ایستاد و زمزمهوار گفت:
–حسابرس آوردم. یک ساعت زودتر از بقیه امدیم که تا اخر وقت اداری همه چی مشخص بشه.
با تعجب پرسیدم:
–شما که گفتین هفته دیگه...بعد نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم:
–پس بقیه کجان؟
–به بلعمی گفتم امروز نیاد. چون احساس کردم جاسوس اوناست. کامران رو هم فرستادم کارشناسی، یه کاری اطراف شهر جور شد، فقط ولدی رو گفتم بیاد. تو برو پیش این حسابرسه ببین چیکار میکنه.
پا کج کردم که بروم، حرفش یادم آمد.
–ببخشید منظورتون از جاسوس کیا بود؟
نوچی کرد و گفت:
–توام مثل من اصلا حواست به هیچی نیست. فراموش کن چی گفتم. بعد به اتاقش رفت. با خوشحالی این جملهاش را با خودم زمزمه کردم."توام مثل من"
جای کامران پشت میزش نشستم و زل زدم به این حسابرس. آنقدر غرق کارش بود که انگار مرا نمیدید. بعد از یک ساعت کار شروع به سوال پرسیدن از من کرد. تک تک تاریخ کارها را میپرسید و روی بعضی از برگهها مینوشت.
نمی دانم چرا استرس گرفته بودم. خودم هم میدانستم که در این مدت خطایی از من سر نزده ولی آنقدر جو کاراڱاهی بود که نمیتوانستم آرام باشم.
تقریبا آخر وقت کاری بود که حسابرس مدارک پرینت شده را برداشت و به اتاق راستین رفت. بعد از چند دقیقه من هم احضار شدم. حسابرس شروع به توضیح دادن کرد.
–فقط از تاریخی که این خانم شروع به کار حسابداری کردن همهی حسابها درسته، قبل از این تاریخ تعداد خریدها با دوربینهایی که نصب میشده فرق داره. حتی فاکتورها هم گاهی قیمتهاش متفاوته. گاهی در عرض یک ماه یه دوربینی که قبلا به قیمت خیلی پایین تری خریداری میشده تغییر قیمت فاحشی پیدا کرده و این غیر ممکنه. میتونید زنگ بزنید و از خود شرکت قیمت بگیرید. حتی از زمان و تاریخی که پریناز هم حسابدار بود توضیح داد که او هم همین کارها را انجام میداده، حتی گفت که در آن تاریخها وضع شرکت خیلی بهتر و فروش بالا بوده، در حالی که درآمد حاصله یک سوم در آمد واقعی بوده است.
من مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم و راستین هر لحظه اخمهایش بیشتر در هم میشد. حسابرس بعد از این که گزارش کامل کارهایش را داد رفت.
من هم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. ولی با صدای خشدار و عصبانیاش در جا میخکوب شدم.
–بیا بشین.
به طرفش برگشتم. دست به سینه کنار میزش ایستاده بود و نگاهم میکرد. کمی جلو آمد و با لحن دلخوری گفت:
–نباید تو این مدت حرفی میزدی؟ از جدیتش ترسیدم.
–من که خبر نداشتم. از کجا باید میدونستم؟
–پس چطور حسابداری هستی، بالاخره با کامران تو یه اتاق کار میکردی، از کاراش، حرفهاش آدم متوجه میشه،
بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد:
–از گل دادناش...
از حرفش حرصم گرفت.
–من خبر نداشتم.
–خبر نداشتید، یا حرفی نزدید که یه وقت رابطتتون خراب نشه.
با اخم نگاهش کردم.
–ما رابطهایی نداریم، آقای طراوت فقط همکارمه، اصلا خود شما چرا متوجه کارای پریناز خانم نشدید. شما که خیلی به هم نزدیک بودید، نباید میفهمیدید.
–اون هنوز معلوم نیست. چون اون موقع مشترکی با کامران کار میکرده شاید کار اون نباشه. البته فعلا باهاش کار دارم.
اخمم غلیظ تر شد.
–حالا که همه چی معلوم شده، من از اینجا میرم. دیگه نمیخوام...
حرفم را برید.
–یعنی کامران اینقدر برات مهمه؟ حتی طاقت دیدن...
خشمگین نگاهش کردم. ولی با دیدن چهرهی درهمش خشمم فروکش کرد. طاقت دیدن ناراحتیاش را نداشتم.
سرم را پایین انداختم.
نفسش را بیرون داد.
–اگه واقعا کامران برات مهم نیست. پس تو این مدتی که میخوام سهمش رو بخرم چیزی بهش نگو. فعلا نمیخوام کسی چیزی بدونه.
حرفش منقلبم کرد. چرا او فکر کرده کامران برایم مهم است.
–میخواهید سهمش رو بخرید که بره؟
سرش را تکان داد و زمزمه وار گفت:
–نمیدونم چرا هر کس به من میرسه اینجوری میشه.
دلم برایش سوخت، نمیدانم چرا، دلم نمیخواست حتی رابطهاش با پریناز خراب شود. آشفته حالیاش حال دلم را خراب میکرد. حالا دلیلش اصلا مهم نبود کامران باشد یا پریناز.
پرسیدم:
–دیگه با من کار ندارید؟
به طرف صندلیاش رفت.
–فقط روی سیستم رمز بزار که جز خودت کسی دسترسی به حسابها نداشته باشه..
ابروهایم را بالا دادم.
–ولی اینجوری که آقای طراوت ممکنه ناراحت بشن.
پوزخند زد.
–الان نگران ناراحت شدن اونی؟ نگران نباش من خودم جوابش رو میدم.
بیحرف و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#چالش 💯 #داستان_کوتاه با خوشحالی از *مدرسه* به همراه رفیقم، بیرون زدیم. دست در دست هم از گوشهی پی
#چالش 💯
#داستان_کوتاه
مردی مقابل مغازه گل فروشی انتهای خیابان ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختربچه ای را دید که کنار درب مدرسه گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دخترک گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل بزرگی از رز را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن.
ارسالی از دوست خوبمون؛ RR
تمام شب به خیال تو رفت و میدیدم
که پشتِ پردهی اشکم سپیده سر میزد!
#هوشنگ_ابتهاج
#تیکهکتاب
بستن چشمهایت چیزی را عوض نمیکند. چون نمیخواهی شاهد اتفاقی باشی که میافتد، هیچچیز ناپدید نمیشود.
درواقع دفعهی بعد که چشم باز کنی، اوضاع بدتر میشود. دنیایی که تویش زندگی میکنیم اینجور است، آقای ناکاتا.
چشمانت را باز کن.فقط بزدل چشمهایش را میبندد.چشم بستن و پنبه در گوش چپاندن باعث نمیشود زمان از حرکت بایستد…
کتاب: کافکا در کرانه
نویسنده: هاروکی موراکامی
#داستان_کوتاه
#بهلول_و_استاد
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
خداوند دیده نمی شود
پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
دوم می گوید :
خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند
در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد
در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#بیو
در نـگـاهـم👀 اگـر نـیسـتـۍ ؛
در خـیـالـم سـرشـاری ...❤
👤مولوی
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت56 فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت57
ساعت کاری تمام شد. سیستم را خاموش کردم تا به خانه بروم. صدای صحبت آقای طراوت را شنیدم که از اتاق راستین میآمد. انگار در اتاق باز بود چون میشنیدم که در مورد کارشناسی که رفته بود برایش توضیح میداد. زود وسایلم را جمع کردم تا قبل از این که مرا ببیند بروم. همین که خواستم از در اتاق بیرون بروم با هم روبرو شدیم.
لبخند زد.
–عه، امروز چرا زود میرید؟
نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–ساعت کاری تموم شده.
–میدونم. ولی شما که آخر از همه میرفتید. واسه همین من امدم شرکت وگرنه از همون طرف میرفتم خونه. بعد با لبخند شاخه گلی که پشت سرش نگه داشته بود را مقابلم گرفت.
–برای شماست.
نمی دانستم چه کار کنم. در گیر یک جور رو دروایسی و دو دلی شده بودم. دلم نمیخواست گل را بگیرم. با تردید به دستش نگاه کردم.
"یعنی گل به دست رفته بود پیش راستین؟"
–خانم مزینی امروز دعوت من رو به خوردن یه قهوه قبول میکنید؟
باید حرفی میزدم. خودم اینجا ولی تمام حواسم به در اتاق راستین بود.
–من باید امروز زودتر برم. برام میخواد خواستگار بیاد.
اخم ریزی کرد.
–ای بابا واسه ازدواج همیشه وقت هست. چه عجلهاییه به این زودی خودتون رو بندازید تو درد سر. ازدواج کنید که چی بشه؟
"میگه به این زودی! نمیخوام ننه بزرگ بچم بشم. واقعا که، حداقل یه نوک سوزن غیرتی میشدی، ککشم نگزید. "
همان لحظه راستین از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ما اخم کرد. نگاه تحقیرانهایی به گلی که هنوز در دست کامران بود انداخت و رفت. متنفر شدم از آقای طراوت، از گلی که آورده بود از حرفهایش، اصلا چرا از آنها متنفر باشم از خودم متنفرم که چرا از همان روز اول گلش را پس ندادم که کار به اینجا نکشد. اخم کردم و بدون این که گل را بگیرم گفتم:
–ببخشید آقای طراوت من کار دارم باید زودتر برم.
گل را طرفم گرفت.
–گلتون.
–دیگه هیچ وقت برای من گل نیارید.
از شرکت بیرون زدم. چند قدم آن طرفتر پارکینگ بود. آنقدر غرق خودم بودم که متوجهی بیرون آمدن ماشین راستین از پارکینگ نشدم. صدای بوق گوشخراشش باعث شد درجا باایستم. چیزی نمانده بود با ماشینش برخورد کنم. شیشهی ماشین را پایین کشید و گفت:
–هیچ معلومه حواست کجاست؟
عصبی شدم. کنار ماشین ایستادم.
–حالا من حواسم نیست شما باید من رو زیر بگیرید؟
لبخند زد و نگاه معنا داری به دستم انداخت. یک دستش را بالا برد.
–حسابی ترسیدیا، معذرت. راستی به کامران که چیزی نگفتی؟
–چی باید میگفتم؟
–در مورد حسابر...
یک لحظه لبهایم را روی هم فشار دادم و حرفش را بریدم.
–چرا باید بگم؟
پوزخندی زد و گفت:
–آخه اون خیلی حرفهاییه، برای این که حرف از زیر زبون این و اون بکشه چه کارا که نمیکنه.
شاید درست میگفت، کامران حرفهایی بود ولی دل من اهلی او نبود. ترفندهایش روی من تاثیری نداشت.
با صدایش از خیالاتم بیرون آمدم.
–حالا بیا بالا برسونمت. هم مسیریم دیگه.
مغرورتر از آن بودم که تعارفش را قبول کنم.
–نه، ممنون، خودم میرم.
نگاهی به در شرکت انداخت. اخم کرد. بعد با تحکم گفت:
–فعلا بیا بشین تا یه مسیری ببرمت.
وقتی تردیدم را دید پیاده شد و در عقب را باز کرد.
کمی از جذبهاش ترسیدم.
–آخه خودم برم راحتترم.
این بار با جدیت بیشتری گفت:
–باشه خودت برو، فقط الان سوار شو سر خیابون پیادت میکنم.
با تعجب سوار ماشینش شدم.
وقتی ماشین حرکت کرد، کامران را دیدم که جلوی در شرکت ایستاده بود و ما را نگاه میکرد.
از آینه نگاه گذرایی به راستین انداختم. اخم داشت و خیره و متفکر به روبرو نگاه میکرد. انگار نافش را با اخم بریدهاند. ولی برای من اخمش هم خوب بود. باورم نمیشد فاصلهمان اینقدر کم باشد. درست پشت سرش نشسته بودم. بوی خوبی میآمد، شبیهه بوی میوه. موسیقی عاشقانهای که در حال پخش بود حس عجیبی داشت. یک حسی قوی، آنقدر قدرتمند که اجازه نمیداد در افکارم جز او به موضوع دیگری بپردازم. انگار قلبم سیبل بود و کلمه به کلمهی خواننده تیر بود که پشت سر هم درست در مرکز قلبم روی نشانهی وسط مینشست. جراحت قلبم را واضح احساس کردم، نفسم میرفت که نیاید.
تنها کاری که کردم گفتم:
–ببخشید میشه همینجا نگه دارید؟
از آینه نگاهم کرد.
–مگه با مترو نمیری؟
–چرا، بقیش رو پیاده میرم.
–هوا گرمه، تا ایستگاه میرسونمت.
ترافیک بود ماشینها مثل لاکپشت حرکت میکردند. با ماشین حداقل ده دقیقه طول میکشید. طاقت ماندن نداشتم.
خواستم بگویم حداقل آن موسیقی لعنتی را خاموش کن. اما گفتم:
–ممنون، خودم میرم.
نوچی کرد.
–تعارف نکن، میرسونمت.
–عاجزانه نگاهش کردم. قلبم چیزی نمانده بود از سینهام بیرون بزند.
–میشه خواهش کنم نگه دارید؟
مبهوت پرسید:
–حالتون خوبه؟
–نه، باید زودتر هوای آزاد به سرم بخوره.
شیشه را پایین داد.
–گرمتونه؟ میخواهید کولر رو زیاد کنم؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
کنار خیابان ترمز کرد.
◀️ ا
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت58
بدون خداحافظی فوری از ماشینش فاصله گرفتم.
به خانه که رسیدم، مادر گفت:
–چرا دیر امدی؟ بدو برو آماده شو الان میان. نفهمیدم چطور دوش گرفتم، چطور لباس پوشیدم و چطور اتاقم را مرتب کردم. هنوز افکارم، قلبم، جانم در ماشین راستین مانده بود. امینه وارد اتاق شد و هراسان گفت:
–تو چته دختر؟ امدن نشستن سراغ تو رو میگیرن. بدو بیا.
مبهوت نگاهش کردم.
–کی امدن؟ چرا زنگ نزدن؟
امینه یک ابرویش را بالا داد و جلوتر آمد.
–یعنی میخوای بگی این همه سرو صدا رو نشنیدی؟
سرم را تند تند تکان دادم.
–آهان، چرا چرا شنیدم. چادر رنگیام را از کمد درآوردم و جلوی چشمهای گرد شدهی امینه سر کردم.
امینه با حرص چادر را از سرم کشید.
–کی تا حالا تو چادر سر میکنی؟ بابا این پسره از اون قرتیهاست، با چادر ببینتت پا میشه میرهها، میخوای حرص مامان در بیاد؟
چادر را از دستش گرفتم. بغضم را قورت دادم.
–من که ندید جوابم مثبته، دیگه مامان چی میخواد بگه؟ شاید چادر سر کردن تنها راهی بود که به ذهنم رسید برای منصرف کردن خواستگار. خودم هم دست دلم مانده بودم. تلنگری به عقلم زدم. بد جور سکوت کرده بود.
–رو در روی هم در اتاق نشستیم. مثل بقیهی خواستگاریهایم سر به زیر نبودم. میخواستم بدانم دلیل این که مریم خانم مرا از او ترسانده بود چه بود. ظاهرش فوقالعاده جذاب بود. رنگ شلوار جذبش به نظرم کمی غیر عادی بود. تا حالا فکر میکردم فقط دخترها رنگ قرمز آن هم از نوع جذبش میپوشند. ولی خب سلیقهاش است دیگر، لابد رنگ مورد علاقهاش بود.
پا روی پا انداخت و بعد از حرفهای تکراری و معمولی پرسید:
–شما با طرز لباس پوشیدنم مشکلی ندارید؟
–چه مشکلی؟
–نمیدونم، آخه یه جوری نگاه میکنید. تا اونجاییم که من میدونم چادر چاقچوریا از این مدل تیپای من خوششون نمیاد.
پرسیدم:
–مگه شما خودتون با چادرچاقچوریها مشکلی دارید؟
دستش را به موهایش کشید.
–مشکل که نه، فقط وقتی دیدمتون جا خوردم. با چیزی که در موردتون شنیده بودم خیلی فرق دارید.
ولی خوب اگه اینجوری دوست دارید برام مهم نیست. من دلم میخواد زنم آزاد باشه و هر کاری دوست داره انجام بده، هر کجا هم دلش میخواد بره، همونطور که من زنم رو آزاد میزارم اونم باید من رو آزاد بزاره.
لبخند زدم.
–چه جالب!
او هم لبخند زد.
–اره بابا، اینقدر بدم میاد از این مردهای دیکتاتور، که چی بشه.
بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و سیگاری از جیب کت تکش بیرون کشید و گوشهی پنجره را باز گذاشت. بعد به نخ سیگارش اشاره کرد.
–مشکلی که با سیگار ندارید؟
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم.
–شما سیگاری هستید؟
–اشکالی داره؟
–اشکال که نه...
–پس چرا یه جوری نگاه میکنید انگار میخوام کراک مصرف کنم.
– ببخشید. راحت باشید. فقط یه کم تعجب کردم.
صورتش را جمع کرد و سیگار را داخل جیبش گذاشت و سرجایش روی تخت نشست. کمی به طرفم خم شد و گفت:
–قرار شد با هم کاری نداشته باشیم دیگه، باشه؟
چه برای خودش برید و دوخت. گفتم:
–حتی اگر چیزی براتون مضر باشه هم نباید بگم؟ سیگار ریهتون رو داغون میکنه.
پوزخند زد.
–پونزده سالی میشه که میکشم، میبینید که سرحالم.
لبخند زدم.
–حرفم خنده داشت؟
–نه، یاد حرف پدرم افتادم.
سرش را کج کرد.
–بگید ما هم بدونیم.
–پدرم میگفت، قدیما یه آقایی خیلی پنیر دوست داشته و تمام وعدههای غذاییش رو پنیر میخورده. بهش میگن اینقدر پنیر نخور عقلت کم میشه.
اون آقاهه میگه من یه خونه دو طبقه داشتم فروختم با پولش پنیر خریدم خوردم هیچیمم نشده.
بعد از تمام شدن حرفم خندیدم، ولی او هنوز انگار منتظر بود که داستان را ادامه بدهم، همانطور نگاه میکرد. "دیگه این از اون پنیر خوره هم وضعش انگار بدتره ها، سیگار زده مخش رو پوکونده." بلند شد.
–بهتره دیگه بریم.
فکر میکنم از حرفم خوشش نیامد.
موقع رفتنشان هوا گرگ و میش غروب بود.
امینه در حال جمع کردن پیش دستیها پرسید:
–خوب اُسوه نظرت چیه؟
–آریا که فکر میکردم اصلا حواسش به ما نیست فوری گفت:
–مامان آخه دیگه این پرسیدن داره؟ معلومه که پسره به درد خاله نمیخورد دیگه.
امینه نگاهی به من انداخت.
–بیا اینم دیگه واسه ما آدم شناس شده. البته به نظر منم پسره یه جوری بود. بهش نمیومد مرد زندگی باشه.
مادر خم شد و ظرف میوه را برداشت و گفت:
–من تا حالا پسر بیتا خانم رو ندیده بودم اصلا فکر نمیکردم اینجوری باشه، خودش زن خیلی محترم و موجهیه. بعد رو به من ادامه داد:
–به دردت نمیخوره، اصلا فکر نکنم خدا و پیغمبر سرش بشه،
امینه گفت:
–حالا خوب شد اول واسه آشنایی امدن و بابا پسره رو ندید وگرنه عصبانی میشدا.
بلند شدم و پیشدستیها را از دست امینه گرفتم و داخل سینک گذاشتم و گفتم:
–ولی من جوابم مثبته، اگه اونا موافق باشن من حرفی ندارم.
مادر با چشمهای گرد شده گفت:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت59
–زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگردی همینجا.
شیرآب را باز کردم و شروع به شستن کردم.
–سعی میکنم اینطور نشه مامان، خیالتون راحت.
آریا گفت:
–عه خاله نه، ازش بدم امد، یه جوری نگاهم... صدای زنگ آیفن آریا را وادار کرد که حرفش را نیمه بگذارد.
بابا و امیر محسن که آمدند. یک کیسه سیمان و ابزار بنایی هم با خودشان آوردند و جلوی در ورودی گذاشتند.
مادر پرسید:
–سیمان واسه چی؟
امیر محسن گفت:
–واسه جلوی در مدرسه، مامان یادته مدرسه که میرفتم جلوی در مدرسه توی پیاده رو یه بلندی کوچیک بود که هر دفعه پام بهش گیر میکرد؟
مادر ضربهایی روی دستش زد و گفت:
–نکنه امروز که رفته بودی مدرسه دوباره افتادی؟
"یادم آمد که امروز امیر محسن سخنرانی داشت." پدر اخم کرد و گفت:
–بله، بعد از این همه سال شهرداری اونجا رو درست نکرده، با این که مسئول مدرسه میگفت چند بار تذکر دادن و به مسئول مربوطه گفتن. ولی فایده نداشته. باید همون چندین سال پیش خودمون دستبه کار میشدیم. به دیگران امید ببندی همینجوری میشه دیگه، امروز خدا خیلی به امیرمحسن رحم کرد.
امیر محسن وارد اتاق شد و از خواستگار پرسید. من هم همهی حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود را برایش تعریف کردم.
کمی فکر کرد و پرسید:
–صاحب این بوی عطری که توی اتاق مونده مال اونه؟
با تعجب گفتم:
–آره، فکر کنم از اون خوباس که ماندگاری بالایی داره.
نشست روی تخت.
–ردش کن.
پوفی کردم و گفتم:
–ول کن امیر محسن، دوباره چی شد؟ اون فقط یه کم راحته، آدم بدی به نظر نمیومد.
بلند شد و کلافه گفت:
–اگه نظرم برات مهمه ردش کن، همین.
اخم کردم.
–آخه برای چی؟ تو که اون رو اصلا ندیدی؟
صدایش را کمی بالا برد.
اینجور آدمها ارزش دیدن ندارن.
–چی میگی تو؟ به خاطر یه بوی عطر جواب منفی بدم. اصلا چی بگم.
اینم شد دلیل؟ بگم برادرم از بوی عطرتون خوشش نیومده؟
امیر محسن سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
از مخالفت خانوادهام خوشحال بودم. ولی قلبم خسته بود. انگار عشقی که روی دوشش بود برایش خیلی سنگین بود دیگر نایی برای حملش نداشت. برای همین کم آورده بود. برای باز کردن این گرهی کور به یک عقل نیرومند نیاز داشتم. ولی عقلم دست به زیر چانهاش زده بود و فقط گره را نگاه میکرد.
به سالن رفتم. امیر محسن در گوشهی متعلق به خودش پتویی پهن کرده بود و رویش نشسته بود. آریا اصرار داشت که مثل همیشه با هم بازی کنند. بالاخره هم موفق شد. توپ پلاستیکی آورد و دروازهایی تعیین کرد تا به داییاش پنالتی بزند. امیر محسن ژست دروازه بانی گرفت و گفت:
–دایی جان اول چند ثانیه تمرکز بگیر بعد بزن.
آریا هر چه توپ شوت میکرد امیر محسن میگرفت.
–دایی چطوری میگیری؟ آهان فهمیدم.
بعد بدون فکر تند تند شوت زد و همه از دم گل شدند.
آقاجان گفت:
–آریا توپت خیلی نزدیکه دروازس.
آریا گفت:
–قبلنم که دایی میگرفت همینجا بودم. اصلا آقا جان شما دروازهبان.
امیرمحسن جایش را با پدر عوض کرد و گوشیاش را از روی کانتر برداشت و کنار من روی کاناپه نشست.
بعد بدون این که حرفی در مورد خواستگاری بگوید، بیمقدمه دستش را روی گوشیاش کشید.
–راستی امروز صدف هم مدرسه امده بود. میگفت مرخصی گرفته.
–اوه اوه، دیگه ببین تو چقدر براش مهم بودی که به صارمی رو زده.
امیر محسن لبخند زد.
– بعد از برنامهی مدرسه رفتیم توی محوطهی حیاط کمی قدم زدیم و دوباره صحبت کردیم. اون اصرار داره که بریم خواستگاریش. میگه با خانوادش صحبت کرده، پدرش گفته حالا یه جلسه بریم با هم آشنا بشیم.
–خب تو چی گفتی؟
–فکر میکردم با حرف زدن باهاش میتونم منصرفش کنم ولی برعکس شد.
لبخند زدم.
–اون تو رو راضی کرد؟
–راضی که نه، ولی قرار شد اگر خانوادش موافقت کردن، برای چند ماه محرم بشیم، بعد از اون اگر پشیمان نشد، ازدواج میکنیم.
یعنی من خواهش کردم که اینطور باشه. اون میگفت زود عقد کنیم.
باورم نمیشد صدف چنین درخواستی کرده باشد.
به روبرو خیره شدم و زمزمه وار گفتم:
–دیگه ببین چه دلی ازش بردی.
امیر محسن اعتراض آمیز گفت:
–من؟ من دل بردم؟ من که کاری نکردم.
بغضم گرفت زیر لب گفتم:
–همتون همینجوری هستید. نمیفهمید با دل دیگران چیکار میکنید. خوش به حال صدف که اینقدر شجاعت داره. صدایم در هیاهوی آریا گم شد.
امیر محسن پرسید:
–چی گفتی؟ صدف چی؟
–هیچی.
–ولی تو یه چیزی در مورد صدف گفتی، بلندتر بگو بشنوم.
–نترس بابا، بدش رو نگفتم. نه به دار نه به بار چه واسش بال بال میزنی، شانس آوردیم اصلا راضی نیستیا.
امیر محسن خندید.
–الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری؟
البته صدف خانم از پست برمیاد، همچین کم زبون نیست.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت60
به شرکت که رسیدم. خانم بلعمی را دیدم که آینه به دست در حال بررسی صورتش است.
با لبخند جلو رفتم.
سلام کرد و گفت:
–مهمون خارجی داریم.
نگاهی به در بستهی اتاق راستین انداختم و با لبخند گفتم:
–نگو که خارجیهام میخوان ما بریم براشون دوربین نصب کنیم که باورم نمیشه. انگشت سبابهاش را روی بینیاش گذاشت.
–هیس، دوربین چیه؟ برادرش امده البته با خانمش. الانم تو اتاقن.
–واقعا؟ از کدوم کشور؟
–نمیدونم، فقط اگه تیپشون رو ببینی باورت نمیشه.
–مگه چطوری هستن؟
خانم بلعمی تا دهانش را باز کرد که جواب مرا بدهد در اتاق باز شد.
راستین به همراه یک روحانی و خانم چادری از اتاق بیرون امدند.
با چشمهای گرد شده نگاهم را بین آن سه نفر و بلعمی چرخاندم.
راستین خان جلو آمد و آنها را به من و مرا به آنها معرفی کرد. با این که خودش گفت برادرم هستن باورم نشد. مگر میشود؟ فرقشان زمین تا آسمان بود.
همسر برادرش که فهمیدم اسمش نوراست جلو آمد و با خوش رویی با من دست داد. خانم زیبا رو و متشخصی بود. در عین حال صورتش یک حالت رنگ پریده و بیمار گونه داشت.
برادرش خیلی شبیهه راستین بود، فقط ریش و لباسی که داشت مظلومترش کرده بود.
راستین رو به من گفت:
– خانم مزینی من با برادرم بیرون میریم، حواست به اوضاع شرکت باشه. نورا خانم میخوان از لبتاب من استفاده کنن میمونن که کارشون رو انجام بدن.
پرواز کردن حس کوچکی بود برای بیان شادی که از واژه واژهی کلماتش در جانم مینشست. مگر میشد به چشمانش نگاه کنم. شک نداشتم قلبم تا چشمهایم بالا آمده و فقط یک نگاه کافی بود تا همهچیز برملا شود. نگاهم به کفشهایش بند بود و فقط سرم را در تایید حرفهایش تکان میدادم.
بعد از رفتن آنها ولدی از آبدارخانه بیرون آمد و گفت:
–عه، کجا رفتن؟ چایی ریختم.
نورا گفت:
–اشکال نداره خودمون میخوریم. بعد به طرف آبدارخانه رفت.
به چند دقیقه نرسید که همه دور میز نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم. نورا خیلی خون گرم و راحت بود.
بلعمی خیلی زود تخلیه اطلاعاتیاش کرد و فهمیدیم که نورا و شوهرش مُبلغ هستند و مدام در کشورهای مختلف در سفرند. نورا خانم از بچگی در خارج از کشور زندگی کرده است.
بلعمی قندی داخل دهانش گذاشت و پرسید:
–نورا خانم آخه این چه کاریه، خب اونا خودشون دلشون بخواد دین اسلام رو قبول میکنن دیگه چه کاریه بدبختشون کنید و به زور به بهشت ببریدشون.
بعد جرعهایی از چاییاش خورد.
نورا خانم خندید.
–ما فقط میخواهیم نزاریم اونا رو به زور جهنم ببرن. باید آگاه بشن بعد بهشت یا جهنم رفتن رو خودشون انتخاب کنن.
بلعمی گفت:
–آگاهی دادن نمیخواد، یه گشت بزنن تو اینترنت همهچی دستشون میاد.
نورا سرش را تکان داد.
–نه دیگه، اونا حتی به قول شما اینترنتشونم سانسوره، اونا هر چیزی رو در دسترس شهرونداشون قرار نمیدن.
–وا؟ اونجا که آزادیه؟
نورا آهی کشید و گفت:
–آزادی یه دروغ بزرگه، بعضی از اونها خیلی محدودیت دارن، البته تو ایرانم الان متاسفانه شاهد این محدودیتها هستیم. من صبح که امدم اینجا و شما رو دیدم خیلی متاثر شدم.
–وا؟ چرا؟
نورا اشارهایی به آرایش بلعمی کرد و گفت:
–به خاطراینا، تو شرکتهای خصوصی واقعا خیلی به منشیها ظلم میشه.
بلعمی فنجانش را روی میز گذاشت.
–منظورتون آرایشمه؟
– و نوع لباستون.
بلعمی خندید و گفت:
–محدودیت چیه بابا، من خودم دوست دارم اینطور آرایش کنم، کسی کاری با من نداره، تازه نوع پوششم هم به میل خودمه.
انگار نورا حرفش را باور نکرد.
–آخه من با چندتا منشی که صحبت کردم برعکس حرف شمارو گفتن.
–اونارو نمیدونم ولی اینجا اجباری نیست.
نورا گفت:
–پس اگر ساده هم باشید راستین خان توبیختون نمیکنه؟
من فوری گفتم:
–ربطی به مدیر نداره بلعمی خودش اینجوری دوست داره. تو این مدتی که من اینجا کار میکنم این همیینجوریه، انگار کلا با آرایش میخوابه و صبحم بلند میشه میاد.
نورا ابروهایش را بالا داد و به فکر رفت.
همان لحظه آقای طراوت وارد آبدارخانه شد و با خوشرویی احوالپرسی کرد. بعد با اشاره مرا صدا کرد.
پشت میزم که نشستم پرسید:
–شما کم و کاستیهای حسابها رو درآوردی؟ آه از نهادم بلند شد. یادم رفته بود روی سیستمم رمز بگذارم.
از حرفش شوکه شدم و با تردید پرسیدم –چطور؟
صندلی آورد و جلوی میزم نشست.
–نمیدونستم اینقدر به حسابداری مسلط هستید.
–حالا مگه فرقی میکنه.
با لبخند گفت:
–حالا که اینقدر مهارت دارید. من یه پیشنهاد عالی براتون دارم.
"پس بالاخره اینم غیرتی شد، میتونم خواستگاری پسر بیتا خانم رو رد کنم. حداقل این خیلی از اون بهتره."
پرسیدم.
–چه پیشنهادی؟
بلند شد در را بست.
–مطمئنم اگر بشنوید خوشحال میشید. تازه میتونید از راستین هم انتقام بگیرید.
–انتقام؟
–آره دیگه امده خواستگاریتون ولی...
هینی کشیدم.
–خودش بهتون گفت؟
◀️ ادامه دارد.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r